این داستان مناسب خودارضایی نیست مراقب وقت گرانبها و آلت راست شده تان باشیدنمیدونم این کابوسه یا چی… زیادی آرومم نبایس اینقد آروم باشم نه؟ شایدم کابوسه نمیدونم… خب نفس بکش آرمان… نفس بکش برو بشین روی صندلی… . همممم… چاقوی توی دستت… . دسته ش قهوه ی سوخته س با گردالی های استیل روش. بالاترشو نگاه کن. درست زیر خون… . میسونو. یادمه اون مرده توی خیابون شریعتی میگفت بهترین برند برای چاقوی آشپزخونه ست و خیلی تیزه… هممم… راس میگفت وقتی که کوبیدمش توی گردن مهسا و زیر گردن بابک تیز بود. خیلی سریع برید. فشار زیادی وارد نکردم. از دادی که جفتشون میزدند، دادی که با صدای غرق شدن توی خون خودشون همراه بود میشد فهمید که دردناک هم بود. یادم باشه به فروشنده ش بگم…هممم.. موسیقی هنوز داره پخش میشه. میخواستم صداشو قطع کنم ولی … ولش کن. بزار پخش شه. معلومه که همسرم برای معشوقه ش خیلی زحمت کشیده بوده. شمعها، گلهای قرمزی که روی زمین پرپر شده بودن. میز شامی که از ظروف و ته مونده غذاها میشد فهمید خیلی عاشقونه بوده. ولی برای رفتن به اتاق خوابمون اینقد عجله داشتن که حتی استیکهاشونو کامل نخورده بودن. دوباره به چاقوی توی دستم نگاه کردم. رد خونی که روش بود رو انگشت زدم و به انگشتم نگاه کردم. خونِ کسی بود که زمانی اون رو عشقم صدا میزدم…ده سال پیش بود که با هم ازدواج کردیم. من یه پسر دهاتی بودم که تازه به واسطه ی قبول شدن در دانشگاه تهران وارد شهر شده بود. تا قبل از اون، تصوری که از شهر تهران داشتم، چیزهایی بود که از هم ولایتی هام شنیده بودم و تصاویری که توی کتاب جغرافیام دیده بودم. تهران… . شهر لعنتی از اول هم بهش حس چندان خوبی نداشتم ولی با این وجود خیلی احساساتی شده بودم. خیابون انقلاب، دانشگاه تهران، بلوار کشاورز، همه و همه برام تازگی داشتند.هفته ی اول، لابلای کلاسهای دانشگاه میرفتم خیابون انقلاب و به تک تک کتابفروشیها سر میزدم. یک روز توی یکی از اونها دیدمش. مهسا. یه دختر لوند که بین یکی از راهروهای کتابفروشی ایستاده بود و کتابی دستش گرفته بود و داشت میخوندش. لباس خاصی تنش نبود. یه مانتوی خیلی ساده ی سرمه ای پوشیده بود و مقنعه ی مشکی رنگی سرش کرده بود که چند تار از موی شرابی اش از زیر مقنعه روی صورتش افتاده بود. همون لحظه عاشقش شدم. با خودم گفتم تا اون لحظه دختری به اون زیبایی ندیدم. دخترهای زیادی توی ولایت خودمون و توی دانشگاه دیده بودم اما اون فرق داشت. متوجه نگاهم شد. نگاهم کرد و لبخندی زد. هول شدم و سرمو انداختم پایین و از کتابفروشی زدم بیرون. اون لحظه خجالتی بودنم به حسی که به اون دختر پیدا کرده بودم چربید. از کتابفروشی دور شدم و به سمت میدون انقلاب برگشتم. چند دقیقه بیشتر نگذشت که پشیمون شدم. سریعاٌ برگشتم و خودمو رسوندم به کتابفروشی. هر چقدر گشتم پیداش نکردم. رفته بود. تا خود شب توی خوابگاه خودمو سرزنش کردم. اینکه اینقدر احمقانه از دست دادمش.دوباره فردای اون روز رفتم توی اون کتابفروشی به امید اینکه دوباره بیاد. میدونم که احمقانه بود. چاره ی دیگه ای نداشتم. نزدیک یک ساعت خودمو مشغول کردم. پیداش نشد. اومدم بیرون. از خودم متنفر شده بودم و به خودم فحش میدادم. گفتم یک هفته ی پایان میام اونجا وایمیسم تا بالاخره پیداش کنم. توی ذهنم بهش میگفتم دخترکِ کتابخوان. توی سرم باهم صحبت میکردیم. میگفتیم. میخندیدیم. بحث میکردیم. قهر و آشتی میکردیم. عشق می ورزیدیم. دیگه پاک دیوونه شده بودم. عاشق کسی شده بودم که توی دنیای واقعی حتی صداشو نشنیده بودم. روز چهارم توی کتابفروشی، به اسامی نویسنده های خانم نگاه میکردم و با خودم فکر میکردم کدوم یکی از این اسمها رو ممکنه داشته باشه. مهسا؟ نه برای مهسا بودن زیادی لاغر بود شراره؟ نه چشماش شبیه شراره ها نبود مریم؟ نه اسمش نمیتونست اینقد عادی باشه. شاید… سیمین توی ذهنم بهش میگفتم سیمینم و اون برمیگشت و با چشمای مهربونش منو نگاه میکرد. با هم رفتیم روی سی و سه پل. با شیطنت خاصش نشست روی زمین و پاهاشو از پل انداخت پایین و من وایسادم و براش کس و شعر خوندم. هممم… شایدم نگار حس اینکه توی چرخ و فلک باشیم و سرشو روی شونه م بزاره و با هم به منظره ی زیر پامون نگاه کنیم… شایدم غزل… همممم….آقا ببخشید صدایی منو از افکارم بیرون کشید و به قفسه های کتابفروشی برگردوند. به طرف منبع صدا برگشتم. این معجزه بود خودش بود این بار لباسش فرق میکرد. مانتوی جلو باز خاکستری ای پوشیده بود که جلویش دو روبان آبی رنگ دوخته شده بود و یه شال قرمز روی سرش انداخته بود و آرایش کمی هم داشت. باز اون چشمهای مهربون و لبخند زندگی بخشش. این جمله شروغ رابطه ی من و دختر رویاهام بود که بعداً فهمیدم اسمش مهسا ست. مهسا دانشجوی مدیریت بود. تهرانی بود و با خانواده ش توی هفت تیر زندگی میکردن. رابطه ی ما از یک گفتگوی ساده درباره ی دانشگاه و زندگی شروع شد و روز به روز بهم نزدیکتر شدیم. 5 ماه از شروع دوستیمون گذشته بود که بالاخره بهم ابراز علاقه کردیم. اون روز هیچوقت یادم نمیره. رفته بودیم پارک ساعی و روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بودیم.آرمان؟ میخوام یچیزی بهت بگم…بگو عزیز دلماممم… آرمان من خیلی بهت وابسته م و خیلی دوستت دارم. نبودنت برام آزار دهنده ست. من… من عاشقتمبه چشماش نگاه کردم. مثل همیشه مهربون بود و درخشش خاصی داشت. بغلش کردم و پیشونیشو بوس کردم. آخ مهسای من میترسیدم هیچوقت این حرفا رو ازت نشنوم منم عاشقتم دختر منم عاشقتممن و مهسا دیوونه وار عاشق هم بودیم و میخواستیم ازدواج کنیم. تصمیم گرفتیم این موضوع رو با خانواده هامون در میون بزاریم. خانواده های جفتمون مخالفت کردن. خانواده ی من میگفت که من نبایس با دختر تهرونی ازدواج کنم و بایس برگردم ولایت و با دختری از ولایت خودم ازدواج کنم. خانواده ی مهسا هم میگفتن که مهسا از سرم زیاده و نبایس با پسر دهاتی ازدواج کنه. جفتمون جلوی حرف خانواده هامون وایسادیم و بالاخره آیان ماه سال 87 توی یکی از دفترخونه های رسمی ازدواج کردیم. از اونجایی که برای ازدواج، اجازه ی پدر مهسا نیز لازم بود، پدرش هم اومد. بار دومی بود که میدیدمش. چشماش خیس بودن. قبلش به مهسا گفته بود که در صورتیکه با من ازدواج کنه، دیگه حق نداره بره خونشون و حتی صحبت کنه باهاشون. مهسا هم قبول کرده بود. حتی یه کلمه هم با ما صحبت نکرد. سکوت محض. امضا ها رو انجام داد و رفت.زندگی مشترک ما بدون هیچ پشتیبانی از سمت خانواده هامون شروع شد. یه خونه ی نقلی توی قصرالدشت کرایه کردیم و چند تا اسباب و اساسیه ضروری از سمساریها خریدیم. گفتیم فعلاً تا وقتی که جفتمون دانشجو هستیم، به این شرایط قانع باشیم. شب اولی که به اسم خانم و شوهر کنار هم خوابیدیم…. . بهترین شب عمرم بود. با بوسه های تند و کوتاه شروع شد و کم کم بوسه های طولانی و بلند جاشونو گرفت. صورتمو توی گردن سفیدش فرو کردم و بوسیدم و مکیدم و لیسیدم. مهسا هم توی موهام چنگ زد و توی گوشم آه کشید. تاپش رو از تنش دراوردم و به سوتین مشکیش که سینه ی درشت و گوشتالوشو به زور نگهداشته بود نگاه کردم. سرمو توی چاک سینه ش بردم و بوییدم و بوسیدم. نفسهای مهسا بلندتر و بلندتر شده بود. دست انداختم پشتش و سوتینش رو باز کردم. باهام همکاری کرد و خودش سوتینشو دراورد و انداخت کنار. سینه های تپلش با نوکهای قهوه ای و درشتش جلوی چشمم بودن. مکیدمش. آه مهسا بلندتر شد. بعدها فهمیدم که روی سینه ش چفدر حساسه همیشه ناله ای که از سر مکیده شدن سینه اش میکرد فرق داشت. امشب هم وقتی ناله اش رو از توی اتاق شنیدم متوجه شدم که بابک داره سینه اش رو میمکه. همیشه از شنیدن صدای ناله اش هنگام خوردن سینه هاش لذت میبردم اما امشب… هیچوقت فکر نمیکردم زمانی صدایی که برام بهترین و زیباترینه تبدیل به تهوع آمیز ترین و چندش آور ترین بشه. وقتی که دیدم بابک روی خانمم خیمه زده و محکم داره تلمبه میزنه و سینه های مهسا رو میخوره، حس نکردم زنمه. حس کردم یه فاحشه ست. فاحشه ای که تا الان دوستش داشتم. اما فقط تا زمانی که ازم طلب پول نکرده بود. تا زمانی که زیر مرد دیگه ای نخوابیده بود… .دانشگاه تموم شد. رفتیم دنبال کار. توی این شهر لعنتی کار به سختی گیر میومد. احمدی نژاد ریده بود به مملکت تحریمها و بدبختی ها از هر سمت هجوم اورده بودن. بالاخره به کمک یکی از دوستای دانشگاه تونستم توی یه شرکت مهندسی مشغول به کار بشم. تقریباً همزمان با من هم مهسا وارد یه شرکت تبلیغاتی شد. این که جفتمون شاغل شدیم باعث شد که رابطه ی ما یکم کمرنگ تر بشه. توی دوران دانشگاه باز بیشتر همو میدیدیم. وقتمون آزاد تر بود. زندگیمون پر بود از سکس و قربون صدقه و خوش گذرونی و دوباره سکس. ولی وقتی شاغل شدیم، فقط شبها همو میدیدیم. جفتمون خسته و کوفته. شام رو از بیرون میگرفتیم و وقت شام یکم با هم حرف میزدیم و بعد میچپیدیم توی تخت و بیهوش میشدیم. شبای جمعه تنها وقتهایی بود که میتونستیم وقت بیشتری روی خودمون و رابطمون بزاریم بعنوان خانم و شوهر. سکسهامون از روزی دو سه بار، به ماهی دو سه بار تقلیل پیدا کرد.شاغل بودنمون نکات مثبتی هم داشت. وسایلمون نو شد. لباسامون نو شد. خونه مون بزرگتر شد. محله مون عوض شد. ظرف 8 سال، خونه ی نقلی اجاره ای قصرالدشت ما تبدیل شد به خونه ی خریداری شده توی قیطریه. همه چیز رویایی شده بود. هر چیزی میخواستیم داشتیم. بجز رابطه ای محکم. رابطه ی ما خیلی فرمالیته شده بود. هر روز سر کار توی تلگرام برای هم استیکر بوس و قلب میفرستادیم و گیف سکسی میدادیم. شبا هم با قربونت برم و فدات بشم شاممونو میخوردیم و میکپیدیم. افتخارمونم این بود که توی این 8 سال حتی یبار هم دعوا نکرده بودیم. مگه وقتشو داشتیم اصلاً؟ روزای تعطیل اگه میتونستیم میرفتیم سفر. اونجا به یاد قدیمها باهم صحبت میکردیم و حرف میزدیم. از کارمون برای هم تعریف میکردیم. من از موفقیتهام توی شرکت میگفتم و اون از محبوبیتش. بعد سر اینکه کدوممون موفقتریم مثل دو تا بچه ی کوچولو میفتادیم به جوون هم و مسخره بازی میکردیم. آخرشم اینجوری تموم میشد که یا اون با کسش میشست روی صورتم و میگفت یا قبول کن من بهترم یا بخورش و منم براش میخوردم. یا من میشستم روی سینه ش و کیرمو میکردم توی دهنش. عادت داشتیم دعواهامون به سکس ختم شه. جالب بود… آخرین دعوامون دعوا نبود ولی باز سکس دخیل بود. سکس اون و بابک و من اینبار دیگه حرفی نزدم. چاقوی توی دستم زحمتشو کشید… بابک بابک اسمشو یبار از دهن مهسا شنیده بودم. همکارش بود توی شرکت. یبار وقتی سر شام بودیم از جکی که بابک براش تعریف کرده بود گفت. جک جالبی بود. بنظرم آدم جالبی بود. اگه نمیکشتمش شاید باز میتونست برام جک بگه.همممم… بلند شدم و برگشتم توی اتاق. اتاق بوی عرق و خون میداد. به جنازه های روی تختم نگاه کردم. هر کدومشون با چشای باز به سمتی خیره شده بودن. منو یاد نقاشی های رنسانسی انداخت. بی تفاوت به سمت شلوار روی زمین خم شدم و جیبهاشو گشتم. گوشیشو پیدا کردم و از جیبش دراوردم. فیگنرپرینت داشت. رفتم نزدیک بابک و دستشو گرفتم و روی اسکنر گوشیش گذاشتم. باز شد.چاقو رو روی صورت بابک انداختم و از اتاق بیرون اومدم و برگشتم توی اتاق پذیرایی. توی گوشم حرفای سپهر تکرار میشد. سپهر کسی بود که بهم گفت مهسا مشکوکه. سپهر بود که چشمای منو به حقیقت باز کرد. اولش باور نمیکردم. مهسا؟ امکان نداره اون یه فرشته ی به پایان معناست خیانت؟ ابدا ولی حرفش دیوار اعتمادی که بین من و اون ایجاد شده بود رو ریخت. دیوار فکر میکردم دیوار بود. ولی دیوار نبود شیشه بود. فقط کافی بود به دروغ بهش بگم که برای یه ماموریت کاری باید برم اصفهان. درخشش غیر عادی چشاش منو مطمئن کرد. وقتی که شب دیروقت یواشکی به خونه برگشتم، صدای آه و ناله شون به خوبی از اتاق شنیده میشد. واکنش ابتدایی من این بود که برم توی آشپزخونه و چاقو رو بردارم و برم توی اتاق. با دیدن من شوکه شدن. مهسا جیغ کشید و بابک رو از روی خودش هل داد اونور. اول همه به سمت بابک رفتم و ضربات رو زدم. مهسا بلند اسمشو فریاد کشید. اونجا فهمیدم که کسی که عین گوسفند دارم ضبح میکنم اسمش چیه. نفری بعدی هم خودش بود. با وقاحت پایان خودشو به من رسوند و دستامو گرفت که ادامه ندم. ضربات آخر نصیب خودش شد. پیراهن سفیدم به خون جفتشون آلوده شده بود ولی مهم نبود.دوباره روی صندلی نشستم و گوشی بابک رو گرفتم جلوی صورتم. عکس خودش روی والپیپر بود. تا اون لحظه به قیافه ش نگاه نکرده بودم. قیافه ی دخترکشی داشت. قشنگ 10 سالی از مهسا کوچیکتر بود. رفتم توی گالری گوشیش و عکسها رو دونه به دونه نگاه کردم. همممم… اسمت بابکه بنظر آدم پولداری هستی کلی هم رفیق بازی. همممم… اینا دوستاتن. وحید. آراز. مونا. مژگان. فهیمه. تارا. سعی کردم از روی عکساش داستان زندگیشو در بیارم. همممم. سلام من بابکم. یه بچه بچه کونی کثافت و عقده ای که با خانم شوهردار میریزه روهم. اینا هم حتمن شوهر دارن و با اینا هم رابطه زدم… . زدم؟؟ هممم کنجکاو شدم. بایس برم توی برنامه های گوشیش. اسمس هاشو بخونم. پیامهاشو بخونم.رفتم توی بخش پیامها. یکی از پیامها اون بالا پین شده بود. اسمش همه عمرم بود. زدم روش. اون بالا زیر همه عمرم شماره ی خانمم بود. همه ی عمرش خانم من بود بی هدف از پیامها رو مرور کردم. اکثرش پیامهای قربونت برم و سکسی بود. یکی از پیامها چشممو گرفتامشب برام سوتین جیگریه تو بپوشسوتینی که خودم براش از دبی خریده بودم. خیلی دوستش داشت. الان متوجه شدم که چرا همممم… باز بین پیامها چرخیدم. گوشی ویبره خورد و یه نوتیفیکیشن اون بالا ظاهر شدمونااینکارو نکن بابک زندگی مژگانو خراب نکن. اون سه سال طول کشید با مرگ هومن کنار بیاد… قرار گذاشتیم این موضوع بین خودمون بمونه حماقت نکنبرام جالب شد. رفتم توی پیامهای مونا. آخرین پیام بابک چند ساعت پیش فرستاده شده بود.مونا من دیگه نمیتونم… دارم زیر بار این راز له میشم. فکر میکنی تا ابد رابطه ی فهیمه و هومن پنهان میمونه؟ من دیگه نمیتونم… من همه اطلاعاتو براش ایمیل میزنم… مژگان حقشه که بدونه… متاسفمهممم… کثافت در حلقه ی دوستی شون هم موج میزده پس از قسمت پیامها خارج شدم و دوباره برگشتم توی بخش گالری. اسم یکی از فولدرها نظرمو جلب کرد. همه ی عمرم رفتم داخلش. عکسهای بابک و مهسا بود. داخل خونه ی خودم. روی مبلهامون. توی آشپزخونه. توی هال. روز. عصر. شب… . گوشی رو پرت کردم روی زمین و بلند شدم. حس کردم کوهی آتشفشانی ام که میخواد فوران کنه. داد زدم. بلند. یبار… دوبار… سه بار… دیگه داد زدن هم آرومم نمیکرد. توی ذهنم بارها مهسا رو کشتم. توی اتاقمون، توی سفر، توی خونه ی قصرالدشتمون، توی کتابفروشی. لبخندش دیگه برام آرامش بخش نبود. حس کردم پایان این مدت چقدر زشت بود. شبیه پیر دختر ها بود. با صورتی کک و مکی و صدایی شبیه گورخر و هیکلی مثل اسب آبی. فریادی کشیدم و مشتهامو روی میز شیشه ای کوبیدم. میز با صدای بلندی شکست و روی زمین ریخت. صدای آرمانم گفتنش توی مغزم بارها تکرار شد. یاد سکسهامون افتادم. به این فکر کردم که هر بار که لبهاشو میبوسیدم، سینه هاشو میخوردم، کسشو میلیسیدم و توی بدنش تلمبه میزدم، اون رو با بابک و یا حتی بقیه شریک بودم. حس کردم دارم توی خودم غرق میشم. توی نفرتم. بلند بلند خندیدم. گریه زاری کردم. بالا آوردم. فریاد میکشیدم و بی هدف میشکوندم و پرت میکردم و میزدم زمین. تقریباً هیچ چیزی توی اتاق پذیرایی سالم نموند. با دستای و بدن تیکه پاره شده و خونی دوباره روی مبل ولو شدم. داشتم نفس نفس میزدم.نفس بکش آرمان… نفس بکش به دور و برم نگاه کردم. این خونه و وسایل خرد شده ش این خونه ی من بود یا بابک؟ بابک. مهسا. سارا. مبینا. مهمه؟ موبایلمو از توی جیبم در آوردم و قفلشو باز کردم. پیامی که به سپهر داده بودم اومد روی صفحه.داداش میدونم تو خیر منو میخای ولی من به خانمم اعتماد دارم و دیوونه وار همو دوست داریم. این خانم فرشته ست و نمیتونی بهش همچین تهمتی بزنی ولی باشه. برای اینکه بهت ثابت کنم بهم خیانت نمیکنه کاری که ازم خواستی رو انجام میدم. ولی میدونم که امشب هیچی نمیشهپوزخندی زدم. خیانت وصله ای که هیچوقت به مهسا نمیچسبید. رفتم دم پنجره و از پنجره بیرون رو نگاه کردم. آسمون شب تهران صاف بود و تا ته ته تهران دیده میشد. نورها سو سو میزدن. به این فکر کردم که زیر این آسمون زیبا چند نفر دارن خیانت میکنن. چند نفر عاشق میشن. چند نفر دلشون میشکنه. چند نفر خوشحالن. چند نفر ناراحت…حلقه ی ازدواجمونو دراوردم و بهش خیره شدم. یاد حرف مهسا قبل از محضر افتادم.بهت قول میدم آرمان تو با من بهترین زندگی رو خواهی داشت از هیچ چیزی برای خوشحال کردنت دریغ نمیکنم عشقم…لبخندی زدم و حلقه رو بوس کردم. ممنون. حلقه رو توی مشتم نگهداشتم. صدای آژیر پلیس کم کم به گوشم رسید. دوباره به منظره ی تهران خیره شدم. میخواستم تا زمانی که میتونم این صحنه رو نگاه کنم و به یاد بسپرم. تهران. شهر لعنتی. چشمامو بستم. توی خاطراتم آخرین چیزی که از مهسا به یاد داشتم رو مرور کردم. توی پارک دریاچه خلیج فارس بودیم. رفته بودیم روی برج هیجانش که برای سقوط آزاد بود. یادمه که شدیداً میترسیدم و مهسا آرومم کرد که با هم بپریم. اما اینبار آروم بودم و مطمئن. چشامو باز کردم. حس کردم همونجام. مهسا کنارم بود. دستمو گرفت.آماده ای عشقم؟اوهوم.با هم میپریم… یک… دو… سهنوشته آن نبا نه نه
0 views
Date: December 6, 2018