فاحشه ای که فرشته بود

0 views
0%

گمان کنم ساعت دو صبح بود و من در خیابان ها بودم.همانند هر یازده شب گذشته که از آن اتفاق میگذشت.من با یک پیراهن مشکی چروک و خاکی،شلوار پارچه ای سیاهی که از فرط خاک و غبار رنگ عوض کرده بود و کفش هایی با پاشنه های تا خورده در خیابان های تهرانپارس مست تلو تلو میخوردم.پیرهن مشکی ام که از شلوارم بیرون آمده بود و کفش های واکس نخورده ام مرا به یاد پدر و مادرم می انداخت.یازده روز پیش در مدرسه سر کلاس دینی معاون مدرسه در زد و از من خواست با وسایلم از کلاس بیرون بیایم.مرد مهربانی بود.علی رغم چهره خشک و عصبانی اش انسان دوست داشتنی ای بود.از کلاس خارج شدم و به دفتر او رفتم.از من خواست در دفترش روی صندلی چوبی کهنه ا که همیشه آن جا بود بنشینم.چشم های عسلیش چند دقیقه ای به من زل زده بود و من داشتم از اضطراب ران پایم را فشار میدادم.بالاخره لبانش را حرکت داد و پایان عالم را روی سرم خراب کرد.پدر و مادرم…پدر و مادرم در خواب به خاطر نشت گاز از دنیا رفته بودندحالا نوبت من بود که به چشم های ناظم پیر مدرسه خیره شوم.یک کلمه از حرف هایش را باور نمیکردم.بلند شدم.از مدرسه بیرون آمدم و تا خانه دویدم.هیچ گاه تصور نمیکردم که مادرم در کمال آرامش مرا تنها بگذارد و برود.اما با دیدن ماشین آمبولانس و فامیل ها جلوی خانه که دستمال به دست هق هق کنان به من نگاه میکردند،فهمیدم که باید قبول کرد آنچه را که حتی باور نمیکنم.دو صبح یازدهمین روز مرگ پدر و مادرم بود.آن روز تا جلوی خانه رفته بودم ولی از ترس این که جای خالی پدر و مادرم عذابم دهد نتوانستم داخل خانه شوم. فقط به انباریمان در پارکینگ آپارتمان رفتم و یک بطری کهنه شراب که میدانستم پدرم چند سال قبل آنجا گذاشته بودرا برداشتم.به دیوار سنگی انباری تکیه دادم و بطری خاک گرفته شراب یادگار پدرم را کامل خوردم.دوباره بیرون زدم و دوباره خیاباندو صبح بود که او را دیدم.قد بلند با یک مانتو صورتی کمرنگ و شلوار مشکی.یک کیف دستی کوچک در دست داشت و یک شال سفید بر سر.صدای تق و تق پاشنه های کفشش آرام آرام بلند تر میشد و کم کم میتوانستم صورت او را ببینم..هنگامی که از کنارم میگذشت صورتش را به خوبی میدیدم.چقدر زیبا بود.دو چشم درشت و مشکی با ابرو های باریک،لبان صورتی و جذاب و یک بینی کوچک عروسکی.با همان آرامی و متانت از کنارم رد شد و رفت و من تا زمانی که روی صندلی چوبی سبز رنگ پارک خوابم برد به او فکر میکردم.از ظهر گذشته بود که بیدار شدم.احساس ضعف شدیدی میکردم.دست در جیبم کردم.مقدار کمی از پولی که از پدرم قبل از آن اتفاق برای ثبت نام کلاس زبان گرفته بودم مانده بود.دست در جیب دیگر کردم و گوشی خاموشم را بیرون آوردم و روشن کردم.باز هم تعداد زیادی پیام با مضمون کجایی و برگرد و نگرانت هستیم.نگرانیهای دیگران برایم معنی نداشت.تا چند وقت پیش اگر پنج دقیقه دیر میکردم زنگ های مادرم کلافه ام میکرد. یازده روز بود که به خانه نرفته بودم.ولی مادرم زنگ نمیزد.این تفکرات غم انگیز-که مرا یاد شیون زنان پیر روی سنگ قبر عزیزانشان در بهشت زهرا می انداخت-به شدت عذابم میداد.بلند شدم و تلو تلو خوران به یک ساندویچی رفتم و ارزان ترین ساندویچ آن جا را در نهایت گرسنگی و بی میلی خوردم.پدرم مرا اقتصادی بار آورده بود.هیچ گاه اجازه نمیداد اضافه خرج کنم.دلم برای سخت گیری ها و نگاه های عصبانیش تنگ شده بود.غذایم را خوردم و بیرون آمدم.جلوی در ساندویچی ایستادم و یک نفس عمیق همراه با آه کشیدم.از خود میپرسیدم امروز کجا بروم.یاد سگ ولگرد داستان های صادق هدایت می افتادم که حریصانه به دنبال محبت غریبه ها بود.تصمیمم را گرفتم و به سوی خانه حرکت کردم.به خانه که رسیدم به یک اشتباه غم انگیز زنگ آیفون را زدم.چند ثانیه منتظر ماندم و ناگهان زدم زیر گریه.یادم افتاد کسی در آن واحد نیست.یازده روز بود که آن واحد خالی خالی بود.کلیدم را از جیبم در آوردم و در را باز کردم.از پله ها بالا فتم روبروی در واحد شش ایستادم.درب خانه مادر وسواسی من،خاک گرفته بود.گریه ام قطع نمیشد.در را باز کردم و وارد شدم.یک نگاه به چهار گوشه ی پر از خاطره ی خانه انداختم.میخواستم فریاد بزنم.روی مبلی که پدرم همیشه روی آن مینشست نشستم و کتاب شعری که روی میز کنار آن بود برداشتم.دیدم یک صفحه را پدرم بنا به عادتش برای گم نکردن صفحه ای که خوشش آمده بود،تا زده بود.آن صفحه را باز کردمبگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران…مصراع دوم را نخواندم.آن کس و شعر لعنتی را حفظ بودم.هر چه میدیدم و میشنیدم مرا به یاد پدر و مادرم می انداخت.داشتم دیوانه میشدم.نمیدانم چند ساعت نشسته بودم و گریه زاری میکردم تا خوابم برد.بیدار شدم چراغ ها را روشن کردم.ساعت یک و بیست دقیقه صبح بود.دوباره بیرون زدم و دوباره خیابان های خلوت.یک ساعتی میشد که در حال راه رفتن بودم که باز هم صدای تق و تق کفش هایی مرا از فکر بیرون آورآری،دوباره او بود.این بار من هم در پیاده رو بودم و نزدیک تر.بوی عطرش مرا مست میکرد.نگاهش کردم.دلم ریخت،چقدر زیبا و معصوم بود.طاقت نیاوردم.نگاهش کردم و گفتمببخشید خانم…ش…ش…شما خیلی زیبایید.احساس کردم که چه حرف زشتی زدم.ولی برای خودم توجیه داشتم.درون من هیچ شهوتی نبود.من از روی شهوت به او نگاه نمیکردم.احساس دیگری بود.ولی فکر کنم او نمیدانست.بدون توجه و حتی بدون یک نگاه انگار که گفته ی مرا نشنیده باشد رد شد و رفت.من همان جا نشستم.احساس گناه میکردم که تازه چند روز از مرگ پدر و مادرم میگذرد و من چشمم دنبال یک دختر است.همان جا خوابم برد و از خواب های پریشان خود از خواب پریدم.باز هم همان ساندویچی تکراری و مزه تکراری و نگاه های تکراری و شکنجه گر دیگران.باز به خانه رفتم.روی تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.خوابم نمیبرد ولی نمیخواستم دوباره بیرون بروم.ولی حس دیگری تشویقم میکرد که آن دختر را ببینم و از او معذرت خواهی کنم که لا اقل این وجدان پریشان آرام بگیرد.ولی نرفتم.همان جا روی تختم خوابم برد.برای اولین بار بعد از مرگ پدر و مادرم آن ها را میدیدم.مادرم در لباس خوابی که زمان کودکیم میپوشید مرا در آغوش گرفته بود و اشک های مرا پاک میکرد.پدرم با همان ظاهر و پوشش خشک اما مهربان همیشگی روی مبل خودش نشسته بود و با یک دست قاشق را در فنجان قهوه اش میچرخاند و با دست دیگر کتاب شعری را گرفته بود و مکرر با همان صدای لرزان خود میخواندبگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله خیزد وقت وداع یارانبا صدای رعد و برق از خواب پریدم.نمیخواستم بیدار شوم.پتو را روی سرم کشیدم و پلک هایم را با پایان قدرت بستم.میخواستم بخوابم.آغوش مادرم را میخواستم.خدایا چرا بیدار شدم؟با عصبانیت سمت پنجره رفتم و به آسمان که به شدت میبارید خیره شدم و ناگهان یک صدای مهیب دیگر…درست مثل همانی که مرا از آغوش مادرم بیرون آورده بود.گلویم بغض کرد و با یک فریاد،بلند تر از صدای رعد و برق از عصبانبت شیشه پنجره را با مشتم خورد کردم.به در و دیوار و وسایل خانه مشت و لگد میزدم و گریه زاری میکردم.آنقدر ادامه دادم که از فرط خستگی به زمین افتادم.دیگر نای بلند شدن نداشتم.همان جا روی زمین دوباره بر اثر گریه زاری زیاد خوابم برد و دوباره خواب دیدم.اما این بار پدر و مادرم نبودند.این بار همان دختر بود با همان زیبایی با دو بال سفید.به سوی من آمد،مرا در آغوش گرفت و بوسید.انگار پایان غم هایم پایان شده بودند.دوستش داشتم واز اعماق وجود میخواستمش.در آرامش کامل در میان بال هایش در رویا خوابیدم و در واقیت بیدار شدم.این واقعیت همان قدر تلخ بود که آن رویا شیرین.به آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم.چیزهایی برای خوردن پیدا کردم و با بی میلی صبحانه ای برای خود فراهم کردم.یاد رویا هایم افتادم.یاد این اقتادم که آغوش آن دختر همه بیچارگی هایم را از یادم برده بود.تصمیم گرفتم به دیدارش بروم.آن روز حمام رفتم و لباس خود را عوض کردم.ساعت یک صبح به همان خیابان رفتم و مدام حرف هایی را که میخواستم به او بزنم با خود مرور میکردم.کل شب را آنجا نشستم و با هر صدایی بلند میشدم و اطراف را نگاه میکردم و دنبال او میگشتم.اما او نیامد.هوا دیگر داشت روشن میشد که بلند شدم و آمدم.خودم را توجیه میکردم و دلداری میدادم.به خودم گفتم حتما کاری برایش پیش آمده.حتما فردا شب می آید.نکند که دیگر نبینمش؟نه.حتما می آید.آن شب و شب های بعدی هم به همین حال گذشت.امید خود را به کل از دست داده بودم و نمیدانستم از کدام درد گریه زاری کنم.بعضی برگ ها در دفتر عمر همه هست که انگار خدا زمان نوشتنشان بی حوصله بوده.دقایقت میشود نمادی از پایان چیز هایی که دوست نداری.غم و نا امیدی و عصبانیت و ترس و پشیمانی از سر و کولت بالا میروند.خدا را در افق دوردست میجویی و نمی یابی.خدا را نه در دست نوازشگری میبینی و نه در عطوفت نگاهی و نه حتی همچون نقطه نوری سو سو کنان از امید،در عمق قلبت.در همین حال و هوا بودم و شب هشتم بود که با لباس های خاکی و دست های لرزان از ضعف و چشمان گریان از غم،سر همان خیابانی که دو بار او را دیده بودم نشسته به دیوار تکیه کرده بودم.ذره ذره رویاهایم به یادم می آمد و ثانیه ثانیه دلتنگ تر و مشتاق تر میشدم که ناگهان صدایی نفسم را در سینه حبس کرد..تق تق…تق تق.از یک دلهره ناشی از خوشحالی توام با اضطراب رنج میبردم.به سختی سر پا ایستادم و آن دختر که مثل پایان دنیایم بود را رو به رویم دیدم.به سمت من می آمد.این بار با لباسی سر تا پا سفید.کفش هایی با پاشنه های بلند که شلوار سفید براقش بخش اعظم آن ها را می پوشاند.یک مانتوی سفید با دکمه هایی شبیه به الماس و یک روسری به رنگ سفید با گل های صورتی.چشمان درشت مشکیش همانند دو سنگ قیمتی در میان آن سفیدی محض جلب توجه میکرد.مانند یک فرشته واقعی.لحظاتی غرق نگاهش شدم و حس کردم که او هم متوجه نگاه رومانتیک من شده است.نزدیک آمد.داشت از کنارم رد میشد که بغض و ترسم را خوردم،رو به او کردم و گفتمببخشید خانم،یک لحظه…با نازی دخترانه ایستاد،برگشت و به طرف من آمدبله آقا؟خودم را جمع و جور کردم.تمام حرف هایی که میخواستم بگویم از یادم رفته بود.با اضطرابی کودکانه گفتممن هفته گذشته دو بار شما رو دیدم.از اون موقع یک هفته تمامه که هر شب اینجا منتظر شما می ایستم ولی شما رو نمیبینم.لبخندی سرشار از شیطنت زد و با یک نگاه در چشم هایم به من گفتوقت خوبی را انتخاب نکرده بودی آقا پسر.حالا چکارم داشتی؟یک لحظه مکث کردم.یک قدم عقب رفتم.آب دهانم را قورت دادم.واقعا من با او چکار داشتم؟چه باید میگفتم؟-چه طور بگویم؟ممم…-راحت باش…چرا میلرزی؟اسمت چیه؟-من …من شاهینم.-خوب چرا میخواستی منو ببینی؟-میخوام یه چیزی رو بهتون بگم-چی؟-نمیدونم چطور بگم…م..میترسم عصبانی بشید.-نه.نگران نباش.حرفتو بزن.-راستش من شما رو…شما رو دوست دارم.اثری از عصبانیت در صورتش ندیدم ولی در چشمانش برقی از ناراحتی و بر لبانش لبخندی از روی بیخیالی دیدم.-دوستم داری؟آره…تو هم دوستم داری…تو برای چند شب؟-ببخشید خانم من قصد جسارت نداشتم.-میدونم…میدونم.حالا چیکار باید بکنم؟-شما الآن کجا میرید؟-میرم ببینم کسی هست که هم بهم جای خواب بده هم پول برای غذای فردام یا نه…چند لحظه طول کشید تا منظورش را فهمیدم.دنیا داشت روی سرم خراب میشد.آیا واقعا او یک…نهنمیتوانستم باور کنم.احساس گناه داشت استخوان هایم را از درون خرد میکرد اما یاد آن رویا ها و پایان تصوراتم…چیز هایی که برای من عشق بودند از طرف دیگر مرا به سمت دختر میکشاند.بالاخره با شهامت گفتم امشب در خانه من بمان…نگاهم کرد.برقی از خوشحالی در چشم هایش دیدم.کمی صبر کرد و بعد-خانه ات کجاست؟-دور نیست.زود میرسیم.راستی اسمت را نپرسیدم.اسمت چیست؟-اسم من…با قطره اشکی که در چشمانش حلقه زد گفت الهـــــه.آری نامش الهه بود و من را عذاب میداد عاشق الهه بودن.با او به سمت خانه به راه افتادم و چند دقیقه بعد ما درب منزل ما بودیم.در را باز کردم و وارد شدیم.چراغ ها رو روشن کردم.خانه بوی خاک میداد.راهنماییش کردم که روی مبل بنشیند.از او سوال کردم که برایش چه بیاورم و او انگار از روی یک عادت همیشگی گفت شیر گرم لطفا.مقداری شیر در قابلمه ریختم و روی شعله گاز گذاشتم.یاد شراب درون یخچال افتادم.از او سوال کردم.-شراب مینوشی؟-آره اتفاقا خیلی خوبه.من بطری شراب را آوردم با هم شروع به نوشیدن کردیم.زمان میگذشت و در همین حال شراب بیشتر در ما اثر می کرد.میخندیدیم و من هر لحظه بیشتر عاشق خماری چشمانش میشدم.چند دقیقه بعد هر دو ما در اتاق من بودیم و تن عریان او رو به روی من بود.بدون لباس بیشتر به فرشته ها میمانست.اندام تحریک آمیز و رومانتیک اش پایان و کمال در تسلط من بود.در آغوش گرفتمش و غرق در بوسه اش کردم.در چشمانش خیره شده بودم و آمیختگی شرم و شهوت مرا بیشتر جذب او میکرد.من با الهه به اوج لذت و شهوت رسیده بودم و حالا سر او روی بازوی من بود.دستش که از روی سینه ام رد میشد را در دست گرفته بودم.چشمان او بسته بود و من به سقف خیره شده بودم.با یک نفس عمیق ناگهان شوکه شدم.بوی گاز فضای خانه را پر کرده بود.شک کردم قدری بلند شدم و آشپز خانه را نگاه کردم.قابلمه و لکه های سفید دور آن که حاکی از سر رفتن شیر و خاموش شدن شعله بود قابل رویت بود.یاد پدر و مادرم افتادم.آن ها هم به همین خاطر مرده بودند.خواستم بروم که گاز را خاموش کنم که صدایی مرا از حرکت باز داشتکجا میروی؟نفسم در سینه حبس شد.مگر میشد این آغوش را رها کرد؟در چشمان خمارش خیره شدم و قطره ای اشک از روی گونه ام به پایین سر خوردهیچ جا عزیزم…من همینجا در کنارت هستم.سرش را روی سینه ام گذاستم و دستش را فشردم.الهه،فرشته رویاهای من در آغوشم بود.چه فرقی میکرد که فردا صبح از خواب بیدار شوم یا نه؟احساس میکردم که درست مثل رویایم بال های این فرشته دور من حلقه شده و پایان رنج ها را از یاد من میبرد.نه…هرگز این آغوش را رها نخواهم کرد…دستش را محکم تر گرفتم.دست دیگرم با نرمی گوشش بازی میکرد.یک نفس عمیق از آن گاز سمی کشیدم.چشمانم را بستم و در حالی که هر دو به آخرین خواب زندگانیمان فرو میرفتم به آرامی در گوشش گفتمالهــــــــه…دوستت دارم…پــــــــــــــــایـــــــــــــــاننوشته سهیل

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *