سلام دوستان عزیزدر آغاز بابت کلیه کاستیها و اشتباهات املایی و نگارشی از همتون معذرت میخوام این داستانو بخونید درسهای زیادی تو این داستانه که براساس واقعیته ، وجود داره امیداورم استفاده کنید باتشکر امید همه چیز از اونجا شروع که من واسه خاطر کارم باید دوره ای رو میگذروندم سال 86 بود اونموقع من 19 سالم بود دوره زیاد چنگی به دل نمیزد از صبح تا ظهر کلاس داشتیم ظهر تعطیل منم چون بچه شهرستانی بودم زیاد علاقه ای به کشت وگذار به تهران نداشتم تازه همراه اول اعتباری مد شده بود یه خط و گوشی گرفتم واسه سرگرمی دیگه بعدازظهر کلا سرم تو گوشی بود اس بازی هم زیاد میکردم دنبال یه دوست دختر خوب میگشتم که حداقل یه طوری از این بیکاری در بیام و اگه شد بزنمش به سیخ روزها یکی پس از دیگری میگذشت ما در فراق یار تا اینکه یه شماره ناشناس اس داد خیلی سخته که عزیزی که در پاییز بدستش آوردی بخوای تو بهار از دستش بدی منم جواب دادم شما اون ببخشید اشتباه فرستادم و من رو مخش آوار شدم هی پیام رومانتیک و طنز تو دل برو ،خلاصه از اون انکار از من تکرار تا اینکه بیخیالش شدم گفتم که این به هیچ صراطی راست نمیکنه گذشت تاحدود 3 ماه از بودنم تو تهران میگذشت ولی هنوز چیزی نه از نظر علمی نه سکسی گیرم نیومده بود تعطیلات عید شروع شد و وارد سال 87 شدیم تعطیلات تموم شد که روز 14 فروردین از شهرستان حرکت کردم سمت تهران شب بلیط داشتم راه افتادیم دیدم که طرف یه اس داد منم جواب دادم و تا اینکه گفتم نمیخوای خودتو معرفی که فافا خودشو معرفی کردم سنش 29 سال من که ندیده بودمش هنوز ولی میگفت بهم میگن ابرو خواننده ترک منم که حسابی دلمو صابون زده بودم واسه یک سکس اساسی یدفعه یه چیزی گفت که انگار یه تنگ آب سرد ریختن روم خانم متاهل بود سریع خداحافظی کردم واسه ما بچه شهرستانی ها واقعا سنگین که به ناموس کسی تجاوز کنیم دیکه اس داد که شوخی کردم من جوابشو ندادم دیدم که از این اخلاقم خوشش اومده و خواسته بهم نزدیک بشه و بعدا بهم راستشو بگه و منی که این اخلاقو دارم بهش خیانت نمیکنم ولی افسوس من دوست دختر 29 ساله رو فقط به خاطر سکس باهاش میخواستم خلاصه من جوابشو نمیدادم تا اینکه قسم خورد و باورم شد و اینکه مطلقه است که با خودم گفتم کسم جور شدقسمت دوم @@@@@حدود دو سه ماهی از آشنایمون میگذشت به هم خیلی وابسته شده بودیم روزی هفت هشت ساعت پیام بازی میکردیم اوایل فقط در حد جک و طنز و کس شعرهای معمول ، بعد تا ازش از علت جداشدنش از شوهرش پرسیدم که گفت آدمه بدگمانی بوده شبو روز بهم گیر داده و اینم بگم فافای قصه ما تکواندو کار بودش و استاد تکواندو بود و گفت که کلی شاگرد داشته که به دلیل بدگمانی شوهرش قید ورزش حرفه ای رو زده بود روزها همچنان میگذشت و من عین چغندر قند داشتم خرج میکردم و پول بی زبونو میدادم به شارژ ولی هنوز فافی رو ندیده بودم خسته شد بودم تا اینکه یه بهش اس دادم که باید ببینمت که اون قبول نکرد دلیشو پرسیدم میگفت که الان درسته بهم وابسته شدیم ولی چون همدیگرو ندیدیم زودتر دل میکنیم ولی افسوس من دندونمو تیز کرده بودم واسه سیخ زدنش و گفتم قبول درست میگی بهتره قبل از اینکه همو ببینیم تمومش کنیم ولی چیزی تو دلم میگفت برمیگرده دیگه ناسلامتی تو این مدت 2 سه ماه اخلاقش دستم اومده بود خداحافظی کردیم تا حدود چند وقتی خبری ازش نبود تو نگو فافی خانم با وابسته شدن به من نتونسته بود که باوجدانش کنار بیاد و به شوهرش خیانت بکنه و یه جورایی قصد ازدواج با ما قید همسرشو زده و ازش طلاق گرفته (بعدا خودش بهم گفت) دیدم یه شب اس داد که باید ببینمت حتما گفتم که من فعلا برام مقدور نیست مگه تو تعطیلاتی چیزی خب چون سرکار بودم قبول کرد باز هم اس بازی شروع شد ولی اینبار رفتارش و اسهاش باهام تغیر کرده بود معلوم بود بعد از چند ماه آشنایی یه اس سکسی واسش فرستادم با حالت قهرو ناز جواب داد بی ادب منم که میدونستم حداقل بدش نمیاد و چراغ سبزو نشون داده شروع کردم از چندو چونش چیزی یادم نیست ولی یادمه از رابطش با شوهرش پرسیدم دوست نداشت که جواب بده ولی مثل کسی که بغضش بترکه شروع کرد اینها از زبون فافا من 17 سالم بود که به این مرتیکه مردم دادن حدود 10 سالی اختلاف سنی داشتیم و از اول عروسی 24 ساعت خونه بود 24 ساعت سرکار ،خیلی بدگمان،عصبانی،لجوج، یکدنده و … وبدتر از همه تو سکس ناتوان و بدلیل مشکل جنسیش بچه دار نمیشدن خب بگذریم ولی چیزی که همیشه برام سوال بود و بعدا متوجه شدم این بود که فافا چقدر خانم درستی بود که با وجود این همه بدی که شوهرش داشت و در حقش میکرد بازم به اندازه سرسوزن بهش خیانت نکرده بود و نکرد با وجود اینکه اینقد فرصت داشته بود از اول ازدواجش تا الان خونه خالیش فراهم ولی به خودش اجازه نداده بود که کاری بکنه واقعا اینطور زنهایی توی این دوره زمونه کم پیدا میشن جای تحسین داشت بالاخره تعطیلات فرا رسید و من رفتم شهرستان باهاش قرار گذاشتم تو پارک بزرگ شهرمون خونشون نزدیک اون پارک بود با آدرسهایی که داده بود از دور دیدمش واسش دست تکون دادم اومد جلو سلامو احوالپرسی کردیم قد بلند استیلش مانکنی بود لاغر اندام سبزه و سر صورتش هم خوب بود نمیخوام مثل بعضی دوستان بگم ابرو (چون خودش گفته بود شبیه ابرو خواننده است)رو دیده بودم از 100 میشد بالا 70 بهش داد ولی در کل تو دل برو بود بعد اینکه چند دقیقه ای تو پارک پیاده رویی کردیم و از هم خداحافظی کردیم اینم بگم حتی بهم دست نداد موقع سلام و احوالپرسی شاید بعضی از دوستان بگن من ببو بودم ولی از صفاتی که قبلا گفتم و چیزهایی که در آینده خواهم گفت میدونید قضیه چی بوده و باید بگم که این داستان براساس واقعیته و شاید اوایلش زیاد سکسی نباشه ولی به اونجاهاش هم میرسیم خلاصه اولین دیدار منو فافا کذشت مثل این داستانها که آره عاشقش شدم شبها واسش خواب نداشتم نبود ولی یه طورهایی دلم پیشش گیر کرده بود اونم مثل من خلاصه این دیدارها و ارتباطها هم چنان ادامه داشت من به هوای سکس البته از یه پسر بیست ساله که هم چیزو به شکل کس میبینه انتظار بیشتری نباید داشت ولی اون با افکارش دنبال ازدواج با من بود واقعا یه کار محال بود و احتمالش خیلی کم بود این افکار واسه زنی به سن و سال او که حدود ده دوازه سال تجربه زندگی مشترک رو داشته و به نوعی گرمو سرد روزگار چشیده بود واقعا دور از انتظار بود اما همه ی اینهارو میشه گذاشت به حساب اینکه بیش از حد حس دارن و دلشون زود پر میکشه بگذریم یه روز قرار بود واسم حلقه طلا بخره قرار گذاشتیم و رفتیم تو یه پاساژ که همش مغازه طلا فروشی بود داشت واسم حلقه انتخاب میکرد که یه مرده اومد 25 سالی داشت و قیافه خفنی داشت با فافا سلام و احوالپرسی که فهمیدم آشناست من سریع خواستم جیم بزنم مرده افتاد دنبالم نشستم تو ماشین اومد نشست تو ماشین چنان ترسیده بودم که صدبار توبه کردم گفتم خدایا غلط کردم (ولی توبه گرگ مرگه)و یدفعه وسط راه به راننده گفتم وایساد سریع پیاده شدم نشستم تو ماشینی دیگه که اونم با ماشینی دیگه افتاد دنبالم به راننده التماس کردم گفتم هرجور شده این ماشینو دودره کن که خداروشکر پیچوند هههه نفس راحتی کشیدم و بعدازتشکر پیاده شدم که به فافا زنگ زدم که گفت برادر زادش بوده که بعدا این شد یه مشکلی و مرتیکه با مامانش گفته بود که شد یک داستانی که نگو ولی کو عقل و شعور که بفهمیم کارمون اشتباه باز هم روز از نو روزی از نو من هم که دورم تموم شده بود و تو شهر خودم بودم بیشتر روزها همو میدیدیم تا اینکه خونمون خالی شد بهش زنگ زدم که بیاد خونمون با یک بدبختی قبول کرد که میترسه و این کسه شعرهااینو بگم که خونمون با خونه داییم یه کوچه با خاله ام یک خونه فاصله داشت ریسک بزرگی بود ولی باز همه چیزو به جون خریده بودم تا روز قرار فرا رسید گفتم ساعت 3 بعدارظهر بیا که کوچه خلوت باشه فافا از دور میومد درو باز گذاشتم اومد تو حیاط این اولین قرار من فافا دریک خونه خالی بود من که دیگه سکسو حتمی میدونستم همه چیزو فراهم کرده بودم بالاخره اومد نشست رو بهار خواب کنارم چنان دوست داشتم که ازش لب بگیرم که نگو واقعا تو کفش بودم الان دیگه 6 ماه میشد که آشنا شده بودیم و حدود 3 ماهی میشد که همدیگرو میدیم ولی هنوز بهش دست نزده بودم (خب آره شما فکر کنید من ببو بودم) ولی اینبار فرق میکرد …از اینکه واسه داستانم وقت گذاشتید ممنونم ادامه دارد … نوشته امید
0 views
Date: November 25, 2018