حالا که رفته ای …. دل دلیل می اورد و عشق گریه زاری میکند…. با این همه … جای خالیت پر نمیشود …نه با خیال و نه با خاطره…………..حالا که رفته ای …برای پنجره فرقی نمیکند … باران ببارد … باران نبارد…بارن….باران…باران **به صفحه برفکی تلویزیون خیره بودم …. پتو را از روی شانه هایم برداشتم. باورم نمیشد ….. صبح بود اما گونه های هر دو اتاق تاریک بود ، تاریک از شبی که که نرفته بود . نمیدانستم باید بروم یا بمانم…………….سکوت خانه آزارم میداد. هر طرف که نگاه میکردم ،تمام خاطرات ،تمام لحظه های دوست داشنی زندگیم در مغزم بالا و پایین میشد… حتی آن صحنه…………………..دلم میخواست غم دلم را با گریه زاری خالی کنم اما نمیتوانستم . هم حس انتقام داشتم، هم حس شکست و هم در اعماق وجودم روزنه نوری از عشق سوسو میزد……………………شب آخری بود که مثل هر شب به گردش رفتم ….هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود …. در هوای بارانی که از زننده گی رنگ ها و بی حیایی خطوط اشیائ میکاهد من یک نوع آزادی و راحتی را حس میکردم و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا میشست …در این شب انچه که نباید بشود شد .. من بی اراده پرسه میزدم…..ولی در این ساعت های تنهایی ، در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست …خیلی سخت تر از همیشه ..صورت بی حرکت و بی حالتش ، مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلوی چشمم مجسم بود… وقتی که برگشتم ..گمان میکنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود ..به طوری که درست جلوی پایم را نمی دیدیم…ولی از روی عادت و از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود..جلوی در خانه ام که رسیدم ، دیدم یک هیکل سیاه پوش ، پیکر زنی بر روی سکوی در خانه ام نشسته…کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ..ولی نمیدانم که چرا بی اراده چشمم به طرف آن کشیده شد…دو چشم درشت سیاه که میان صورت مهتابی لاغری بود..همان چشمانی که به صورت انسان خیره بود ولی نگاه نمیکرد را شناختم….. من مثل وقتی که آدم خواب میبیند ، خودش میداند که خواب است و میخواهد بیدار بشود اما نمیتواند ، مات و منگ ایستادم……سره جای خود خشک شدم..کبریت تا ته سوخت و انگشتانم را سوزانید..آن وقت یک مرتبه به خود آمدم..کلید را در قفل پیچاندم و در باز شد… خودم را کنار کشیدم .. او مثل کسی که راه را بشناسد از روی سکو بلند شد..از دالان تاریک گذشت…در اتاقم را باز کرد و من هم پشت سره او وارد اتاق شدم..دست پاچه چراغ را روشن کردم..دیدم او رفته روی تخت من دراز کشیده..صورتش در سایه واقع شده بود.. نمی دانستم او مرا می بیند یا نه….صدایم را می توانست بشنود یا نه …ظاهرا نه حالت ترس داشت نه میل مقاومت و نه اثری از انتقامی که می دانستم در تلاش برای اوست………….مثل این بود که بی اراده آمده بود .. یک جور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم…دلم میخواست در پس پایان ناگفته هایش گم شوم….از آخرین رفتنش هفته ها میگذشت و من به دنبالش نرفته بودم…دلیل آمدنش را هم نفهمیده بودم…….این چنین بی اراده آمدنش را……………….این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانه را داشت….صورتش یک فراموشی گیج کننده داشت…..از تما شای او لرزه بر اندامم افتاد و زانو هایم سست شد….در این لحظه پایان سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشم های درشت او دیدم …چشم های تر و براق ،مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند….در چشم هایش شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم و در سیاهی افسون گر آن غوطه ور شدم….. قلبم ایستاد… جلوی نفس خود را نگه داشتم .. می ترسیدم نفس بکشم و او مانند دود و ابر ناپدید شود……چه کردم با او……؟؟؟؟پشت پلک هایش هزار حرف نگفته بود … دلم می خواست زبانم باز می شد و می گفتم که من منتظرت مانده بودم اما در مسیری هول داده شده بودم که خبر نداشتم …..نمی توانستم خودم را جای او بگذارم.. جای دردی که او آن شب کشیده بود .. گفته بود بر می گردد و من باید منتظر میماندم اما نماندم…….من حرکت کرده بودم و او جا مانده بود .. اسمش را گذاشته بود خیانت .. اما خیانتی نبود … سو سوی نوری بود از نفسی که رفته و تکیه گاهی بود که میخواستم نفسم را برای بازگشتش نگه دارم….چه خوب خودم را با جملات توجیح میکردم …. و چه آسان جایش را به دیگری سپردم……..هنوزم دلم برایش پر میکشد…برای هر ضربه قلبش … برای هر خنده محوش…ولی چه سود او دلگیر بود و من فاتح یک عشق جدید……..هر چند تلاشم بی حاصل بود اما دلم می خواستم برگردم….برگردم پیش او …همین آمدن این گونه اش شاید عذاب آخرتی بود که باید میکشیدم……تنش بی حس و حرکت آنجا افتاده بود … عضلات نرم و لمس او، رگ و پی و استخوان هایش منتظر بوسیده شدن بودند…به سمت چراغ رفتم و آن را خاموش کردم…دو شمعدانی آوردم و کنار تخت ،مقابل صورتش گذاشتم…..زیر نور شمع با آن شعله های رقصان ، صورتش جان دوباره گرفت…….از سره جایم بلند شدم و آهسته نزدیک او رفتم…. کنارش دراز کشیدم…حتی یک کلمه تا آن زمان میان من و او ردو بدل نشد و فقط حرکات چشمانمان با هم حرف میزد……..نمیدانم… بی اراده آمده بود…بی اراده بر تخت خواب من دراز کشیده بود….و بی اراده جسمش را به من هدیه میکرد………….خودم را در آغوشش انداختم ….. پستان های درشتش را به سینه ستبر خود فشردم ……..لبهایم را به انهنای گردنش چسباندم و شهوت ناک بوسیدمش……من بی تاب از هجوم شهوت ، او را بر روی تخت کوبیدم….وشروع کردم به در آوردن لباس هایش ..او مانند بره ای مطیعانه بر روی تخت دراز کشیده بود و انگشتان پای خود را با پایان سستیش به پاهایممی کشید..صورتش را در میان دستانم گرفته بودم و لب هایم را که مانند سیل آتشی بود بر یخ روی لبانش گذاشتم……دستانم را دور کمرش حلقه زدم و اورا میفشردم…لباس هایم را به آرامی از تنم در می اوردم و خیره به چشمان بی حسش نگاه میکردم ….. حتی دقیقه ها هم کند شده بود زمان از یادم رفته بود ….. دوباره نفس هایم جان گرفته بود … پستان های لغزانش بر روی سینه ام می خورد……و من به شدت تحریک شده بودم ….پستان هایش را آرام میمکیدم و آرام گاز میگرفتم…پایین تر رفتم و شکمش را غرقه بوسه کردم …..پایین تر … پایین تر….آلتم را فرو بردم و او ناله میکرد……….نفسش را حبس کرده بود رنگش به کبودی میزد…دانه های درشت عرق از روی پیشانیم بی محابا روی گونه هایش میچکید …. اورا بیش تر به خود میفشردم….. ضربه هایم محکم شده بود … بازو هایش را گاز میگرفتم… اشتهایم سیری ناپذیر بود در مقابل شهوت….لبهایش به لاله گوشم میخورد و نفس های کندی که همراه با ناله ای خفیف در گوشم نجوا میکرد…..به طنین صدایش گوش کردم.. چیزی زیره لب زمزمه میکرد … دلم برای صدایش پر میکشید … دقیق شدم..و فقط چند کلمه ای شنیدم… ( امشب را به خاطر بسپار و به چشمانم نگاه کن که سنگینی نگاهم را با خود نمیبرم باشد که بدانی باز بی تو میروم )…………مفهوم کلمات برایم غریبه بود من مست شهوت بودم و او در تاریکی برزخ خود غوطه ور………چشمانم را بستم دیگر چیزی نمیشنیدم… و فقط بیشتر و بیش تر ضربه میزدم…نمیدانم چه حالی داشتم انگار گرگ گرسنه ای بودم که طعمه اش را می بلعد…………ناله ای کردم و بی حس شدم…………. گرمایی و جودم را فرا گرفت و سیراب از لذت شدمممممم….روی سینه اش افتادم …. بی جان و بی حرکت….. صورتش را غرق بوسه کردم ، چشمانش بسه بود…اه چه لذتی…احساس میکردم او را بدست اورده ام …. این بار برای همیشه……نمی خواستم دیگر با کوچک ترین اشتباهی از دستش دهم….آن قدر محکم گرفته بودمش که اگر میخواست هم نمیتوانست دیگر جایی برود…………سرم را روی سینه اش گذاشتم دلم برای ضربان قلبش تنگ شده بود…نفسم را حبس کردم که بهتر بشنوم…اما…………….سرم را بلند کردم نگاهش کردم چشمانش باز شده بود………و خیره به سقف……..صدایش کردم … جوابی نشنیدم…….تکانش دادم…..دست هایش از پشتم رها شد……بلند تر صدایش زدم ….نفسسسنفسسسطنین صدایش در چند لحظه قبل که زیره گوشم نجوا میکرد برایم تکرار میشد……نعره خفیفی از اعماق وجودم او را صدا میزد….درد در پایان قلبم جریان داشت …. از درون مثل خورهداشتم خورده میشدم…………محبت گریه زاری هم از من گرفته شده بود…عذاب بر من نازل شده بود…تیر آخر را او به من زده بود …. در دستانم داشتمش … کنارم بود … اما ….چگونه پرپر شدنش را نفهمیدم………….چگونه با اتش هوس خود به ریشه اش تبر زدم……….کلمات می آمدندو می رفتن …. به هر سو که نگاه میکردم چشمانش را میدیدم…………او رفته بود و سنگینی نگاهش را به جای گذاشته بود……..و این بار من ماندم با چشمانی خیره به دنبالم و اشکی که هرگز سرازیر نشد و درد کهنه ای در دل که جایش با هیچ عشق دیگری و یا نفس دیگری التیام نیافت او رفت و فقط برایم دست تکان میداد…نوشته باران نفس
0 views
Date: November 25, 2018