با اینکه هم رشته ای من نبود ولی بیشتر از همه هم اتاقیام باهاش راحت بودم ، قلبا دوسش داشتم . به ندرت سارا صداش میکردم ، همیشه بهش میگفتم فرفری . آخه موهای فرفری و بلندی داشت ؛ خیلی هم پرپشت یه دختر ریزه میزه و سبزه و بانمک و البته خیلی عصبی کارم شده بود شبا با بالا رفتن سر و صدای بچه ها از اتاقای دیگه برم جمع و جورش کنم بیارمش تو اتاق خودمون معمولا بعد 10 دقیقه هم با یه حالت عصبی از جاش بلند میشد و به سرعت میرفت دم همون اتاق که بحثش شده بود ؛ منم مثل مادری که بچش پریده وسط خیابون هول هولکی میدویدم دنبالش … همیشه هم داستان اینجوری تموم میشد که در اتاق رو میزد و به قول خودش گوشاش رو آویزون میکرد و از طرفش عذر خواهی میکرد هیچی تو دلش نبود دقیقا نقطه مقابل شخصیت من بود من ساکت ترین و خنثی ترین عضو خوابگاه بودم . سرم همیشه به کار خودم بود ، اروم و بی سر وصدا بمب هم منفجر میشد تو خوابگاد پیگیرش نمیشدم و از اتاق بیرون نمیومدم مگر اینکه پای فرفری در میان باشدوقتایی که میخواست از خوابگاه بیرون بره میومد سمتم و سرش رو میذاشت روی گردنم و بعد از یه نفس عمیق میگفت چقدر بوی من رو میدی مریم پشت موهاش رو میگرفتم و یه جوری که دردش نیاد میکشیدم و بهش میگفتم باز ادکلن من رو زدی به خودت کثافط؟ نهصد هزار تومن پولشه باهاش دوش گرفتی؟ بعد از دستم فرار میکرد منم الکی یکم دنبالش میدویدم و وایمیسادم خودش میدونست نه قیمت ادکلن من اینقدراست و نه من ذره ای از استفاده کردن اون ناراضی ام ناراضی که نبودم هیچ ته دلم خوشحال هم بودم که بوی سارا رو میدم عصر رفتم بیرون و یه دونه مثل همون ادکلن خودم واسش خریدم به فروشنده گفتم تو یه جعبه قرمز مشکی بسته بندیش کنه . آخه عاشق تم قرمز مشکی بود نمیشه گفت خیلی بهش میومد ولی چون همیشه با لباسای قرمز مشکی دیده بودمش یه جورایی واسم دلنشین شده بود . یه شاخه رز قرمز هم واسش گرفتم . تقریبا مطمئن بودم که فکر میکنه یادم رفته فردا تولدشه برنامه م این بود که برم خوابگاه و کادوش رو بذارم زیر بالشش یا یه جایی که قبل خواب ببینه و سوپرایز شه . نیازی نبود از دست خودم بگیرتش ، به هرحال با اون ادکلن اشنا بود و میفهمید از سمت منه … کتاب سیستم عامل مقسمی رو هم سر راهم خریدم ( اخ که چقد پول تو جیب این اقای مقسمی ریختیم در دوران تحصیلمون ولی چاره ای نبود…) دم دمای غروب بود کارام رو انجام داده بودم داشتم میرفتم سمت ایستگاه اتوبوس که برم خوابگاه که گوشیم زنگ خورد … سارا بود +سلام فرفری -سلام مریمی چگونه ای؟+خوبم خوبی؟ -خوبم . کجایی؟ +باغ ملی اومدم یه کتاب بخرم دارم سوار اتوبوس میشم برم خوابگاه -نیم ساعت وقت داری بیای پیش من ؟ +کجایی مگه ؟ اتفاقی افتاده ؟ -نه با یه نفر که دوسش دارم میخوام برم کافی شاپ باید تو هم باشی +ااااااااا خدارو شکر … خداروشکر …. فرفری ما هم بله؟ تو هم گوشات دراز شد؟ مبارکه حالا کی هست این اقای خوشبخت؟-من که گوشام دراز بوده همیشه … حالا بیا واست توضیح میدم ؛ غریبه نیست میشناسیش … خیلی وقته خرش شدم + به سلامتی کجا بیام؟-بیا اول طهماسبی کافی شاپه هست تو زیر زمینه …+پریدم وسط حرفش … اهان اهان بلدم یه ربع دیگه اونجام نه میتونم بگم خوشحال بودم نه ناراحت … اون فرفری منه نمیتونستم تحمل کنم با کس دیگه ای غیر از من خوش بگذرونه ، ولی یه شادی خاصی تو صداش بود بالاخره یه دختر خوشگل بود که حق داشت با پسر مورد علاقه ش اشنا بشه . فقط نگران بودم اصلا این که قبول کردم برم اونجا هم این بود که نگرانش بودم . تو این ساعت کرمان قلقله بود به زور چپیدم تو اتوبوس به لطف لاین ویژه ده دقیقه ای رسیدم میدون ازادی . زیاد بد قول نشدم یکی دو دقیقه دیرتر رسیدم . رفتم تو کافی شاپ دنج ترین میز رو فرفری اشغال کرده بود . دست تکون داد منم با یه لبخند رفتم سمتش بلند شد ایستاد شال قرمز گلی مانتو شلوار مشکی با کتونی های قرمز مشکی … دلم ضعف رفت براش … این فرفری منه همه اون چیزیه که من تو کرمان دلم بهش خوشه … حالا اومدم تا اشناییش رو با یه پسر غریبه ببینم … وقتی باهاش دست دادم به خودم اومدم بعد احوالپرسی صندلی رو عقب کشید تا بشینم … نشستم …اونم نشست روبروم … -خوبی مریمی ؟+خوبم تو خوبی؟ میزمون چرا دوتاصندلی داره؟ عشقت رو زمین میشینه؟-(خندید) روبروم نشسته +(بلند خندیدم) چیه نیومد دست به دامان من شدی؟-نه بخدا خب دلم خواست با مریمیم یه بستنی بخورم +خب مثل آدم میگفتی دلم هزار راه رفت -مثل آدم میگفتم می اومدی؟ منو رو هل داد سمت من وگفت انتخاب کن عشقم +تو چشمای سیاه و درشتش نگاه کردم و گفتم انتخاب من تویی مهمون تو ام-بله البته بستنی شکلاتی سفارش میدم چون همه جا یه جوره و یه مزه میده و البته هوس کردم بهش لبخند زدم … تعارف هم حالیت نمیشه؟ تصمیم گرفتم کادوش رو همونجا بهش بدم بسته رو گذاشتم رو میز و گل قرمزش رو گرففتم سمتش … تولدت مبارک فرفری من …. وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای …. فکر نمیکردم یادت باشه مرسی …. تقریبا جیغ زد و این جملات رو گفت والبته تقریبا همه کسایی که تو کافی شاپ بودن برگشتن سمت ما دوتا ببینن چی شده . لبخندش با اون رژقرمزش بهم آرامش میداد . گارسون که یه پسر خیلی جوون بود بستنی هامون رو به همراه یه شمع اورد و به زحمت گذاشت روی میز . معلوم بود تازه کاره ، همین که لباسمون رو کثیف نکرد خودش کلی ارزش داشت . با یه عالمه لبخند و نگاهای خوشگل فرفری بستنیمون رو خوردیم و رفتیم سمت خوابگاه . خوابگاهمون اولای خیابون شریعتی بود پیاده از اونجا 10 دقیقه راه بود توی راه سارا بازوی من رو گرفته بود و با هم میگفتیم و میخندیدیم بی توجه به اطرافمون بدون توجه به نگاه سنگین سایرین ، بدون توجه به متلک پسرای دور و بر ، بی توجه به کل دنیا فقط من بودم و فرفری و حرفا و خنده هامون وقتی رسیدیم پشت در اتاقمون اصلا باورم نمیشد چجوری تا اینجا اومدیم انگار زمان متوقف شده بود وارد اتاق که شدیم منصوره و نوشین منتظرمون بودن امروز شهردار اونا بودن شام اماده کرده بودن . منصوره گفت زود لباساتونو عوض کنین که حسابی گشنمونه این رو گفت و با نوشین رفتن سمت اشپرخونه کا غذامون رو بیارن . سارا اومد روبروم و بغلم کرد و بهم گفت خیلی دوست دارم مریمی صورتم رو چسبیدم به صورتش و گفتم منم دوست دارم ساراجونی بعد بوسیدمش … تولدت مبارک عشقم … اون لحظه تو ابرا بودم شام رو خوردیم و اتاق رو جمع و جور کردیم و هرکسی سرش به کار خودش گرم شد . دوشنبه هفته بعد تعطیله منصوره و نوشین تصمیم گرفته بودن برن خونشون شیراز و کلاس های هفته بعد رو غیبت کنن مشغول بودن به جمع و جور کردن وسایلشون منم مشغول کتابی بودم که تازه خریده بودمش با این که چند هفته از ترم گذشته بود تازه این کتاب رو تهیه کرده بودم . فرفری هم طبق معمول چون تحمل سروصدای منصوره و نوشین رو که سخت مشغول بستن ساک هاشون بودن رو نداشت رفته بود بیرون اتاق . احتمالا تو اتاق یکی دیگه بود و به زودی صدای جیغ و داد دعواشون بلند میشد .بالاخره موفق شدن وسایلشون رو جمع کنن و نتیجه کارشون دوتا ساک نسبتا بزرگ شد زیر تختشون . قرار بود فردا ظهر برن خونه آرتا و تارا که با هم برن شیراز و ظاهرا هم خیلی خسته بودن چون حدود ساعت یازده و نیم خوابیدن . منم که کتابم رو تقریبا خونده بودم سرگرم گوشیم شدم . اصلا نمیتونستم اون موقع بخوابم . زندگی خوابگاهی عادتم داده بود شبا یکم دیرتر بخوابم . هندزفری تو گوشم بود و اهنگ گوش میکردم . قبل از این که ساعتم زنگ بزنه فرفری بیدارم کرد نگاه کردم به ساعت … 655 … خفه نشی فرفری اون 5 دقیقه آخرش حال میده میذاشتی بخوابم . جواب داد پاشو خانومی پاشو … ببین این دوتا ببعی هم بیدارن تو هنوز خوابی ؛ اینا امروز شرشون از سرمون کم میشه یه مدت راحتیم منصوره اخماش رو کشید تو هم و با لهجه غلیظ شیرازیش گفت تو ها… ما نه… تو خوشگل و هولو … ما زشتو و شروع کردن به خندیدن و جیر و جار کردن چاره ای نبود باید بلند میشدم . من تا 2 کلاس داشتم فرفری تا 4 قرار شد ناهار نخوره ماکارونی بپزم دوتایی باهم بخوریماز دانشگاه که برگشتم اون دوتا ساک زیر تخت نبود . خاطرجمع شدم که رفتن . سریع مشغول پختن غذا شدم چون سر رام یه کم خرت و پرت خریده بودم زیاد وقت نداشتم تازه حموم هم میخواستم برم … غذام رو آماده کردم و وسایلم رو برداشتم رفتم حموم . خوابگاه خلوت بود واسه همین کسی در نزد که بپرسه پس کی میای بیرون بخاطر همینم شرمنده ژیلت نشدم… بالاخره از دوش دل کندم و با حوله اومدم تو اتاق؛ فرفری هنوز نیومده بود . در کمدم رو باز کردم و شرت سوتین صورتی که تاحالا نپوشیده بودم رو بر داشتم و تنم کردم . جلو آینه اتاق خودم رو برانداز کردم … از خودم خوشم اومد پوست سفیدم و بدن ظریف و دخترونم با این ستم که لباش تور سفید داشت بیشتر خودنمایی میکرد . جلو آینه یه چرخی زدم البته همراه با یه قر ریز … موهای نسبتا بلند و خرماییم که تا روی بند سوتینم اومده بود خیس خیس بودن از بس تو حموم مونده بودم چشمام سرخ شده بودن یکم ذوق خودم رو کردم و مشغول سشوار کشیدن شدم تا این که سروکله فرفری پیدا شد کوله پشتی قرمز مشکیش رو گذاشت رو تختش و با یه نگاه شیطنت آمیزی گفت عافیت باشه خوشگل خانوم جواب دادم فداتوووووووون غذام حاضره لباسات رو عوض کن بیارم . همینجور که مانتوش رو در می آورد گفت منم یه دوش ریز بگیرم بیام رفت سراغ کمدش تا وسایلش رو برداره منم مشغول ادامه سشوارم شدم . کارم که تموم شد مانتوم رو پوشیدم و رفتم تو اشپزخونه ماکارونیم رو اوردم دوس نداشتم دخترای خوابگاه با لباس زیر ببیننم . یه سفره دوتایی پهن کردم با بشقابامون و یه کاسه ترشی که مادرم درست کرده بود . همه چی آماده بود منتظرش بودم که بالاخره اومد حوله قرمزش رو پیچیده بود دورش . بهش گفتم عافیت باشه یه لبخند زد و سرش رو پایین انداخت و حوله ش رو باز کرد . خجالت میکشید ازم . یه شرت سوتین سفید توری تنش بود که من هیچ وقت ندیده بودمش . ممه های هفتادش … پاهای لاغر و کشیدش … باسن نقلیش … موهای فرفری و خیسش … اب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم نخورمش با نگاهم … پشتش رو کرد که از تو کمدش لباس برداره … دیگه نمیتونستم تحمل کنم … از پشت بغلش کردم و سرمو گذاشتم رو شونش … گرمای تنش و رطوبت موهاش دیوونم میکرد . برگشت سمتم دستامو گذاشتم دوطرف کمرش و بهش گفتم واسه کی انقد خوشگل کردی فرفری ؟ دستاش رو انداخت گردنم و حمله کرد به لبام منم بیکار نبودم اما تسلیمش بودم چشمامو بسته بودم و لذت میبردم اونم هولم میداد عقب و میبوسید . پشت ساق پام خورد به لبه تخت؛ خودم رو ول کردم رو تخت . افتاده بود روم و مثل گرسنه ها لبامو میخورد .دیوونه وار منو میبوسید و میخورد . لبام … لپام … گردنم … گوشام … هیچ کنترلی رو بدنم نداشتم فقط ناله میکردم و تکون میخوردم . گردن و گوشام خیلی حساس بودن … دستامو گرفت و بلندم کرد تا سوتینم رو باز کنه منم دستامو بردم پشتش که باز کنم اما نمیتونستم . دستام جون نداشت . خودم رو ول کردم رو تخت و به زور بهش لبخند زدم سوتین خودشم باز کرد و افتاد روم . در گوشش زمزمه کردم عاشقتم ساراجونم ، گفت قربون چشای خمارت برم مریمی . سر خورد پایین و رفت سراغ ممه هام فشارشون میداد و نوکشون رو میلیسید و میمکید . با نوازشای دستای کوچولوش و ناخونای بلندش کیف میکردم و وقتی نفسای داغش که به تنم میخورد آتیش میگرفتم . همینطور که ممه هامو میمالید شکمم رو میبوسید و میفرفت پایین ترتا رسید یه شرتم . سرش رو محکم فشار داد رو کسم و یه نفس عمیق کشید و شروع کرد از رو شرت بوسیدنش … صورت خوشگلشو بلد کرد و تو چشام نگاه کرد . دستامو گذاشتم رو لپاش با چشمای خمارم نگاش کردم . گویا جوابش رو گرفته بود دستم رو بوسید و شرتم رو درش آورد و پرتش کرد . حسابی تمیزش کرده بودم … شروع کرد به بوسیدن رونام . قلقلک عجیبی داشت . تا لباش رو گذاشت رو لبای کسم مثل برق گرفته ها از جا پریدم . رونامو گذاشته بود رو شونش و دستاشو از روشون رد کرده بود به خاطر همین زیاد نمیتونستم وول بخورم . دستامو اوردن پایین و موهای نازش رو گرفتم بین انگشتام و باهاشون بازی میکردم و اون همچنان میبوسید . حسابی خیس بودم زبونشو می کشید لای کسم از پایین تا بالا … از بالا تا پایین . زبونش داغ بود زبونش رو میذاشت زیر چوچولم و میکشیدش سمت بالا . خیلی کیف میداد این کارش . گاهی میمکیدش و میکشیدش و باز با زبونش هلش میداد بالا . از خود بیخود شده بودم . آآآآههههه بلندی کشیدم وتو خودم جمع شدم . نمیدونم چقدر سرشو بین پاهام فشار دادم یا چقدر موهاشو کشیدم چشمام جایی رو نمیدید تا بحال اینجوری ارضا نشده بودم به خودم که اومدم سرم تو بغل فرفری بود و داشت قربون صدقم میرفت ؛ ممه ش جلوی صورتم بود خیلی آبدار ماچش کردم ، هنوز داشتم نفس نفس میزدم . خودشو کشید عقب خوبی مریمی؟ چی شدی؟ نگرانت شدم عشقم داشت بهم میخندید لبش رو بوسیدم و گفتم مرسی … نوبت فرفریِ بود وزنم رو انداختم روش تا بخوابه رو تخت . همونطور که قهقهه میزد افتاد رو تخت … قربون خنده هات برم فرفری جونم … این رو گفتم و چال لپش رو بوسیدم . دستاشو باز کرد ینی بیا بغلم … نچ … رفتم سراغ پاهای کوچولوش و انگشتاشو دونه دونه بوسیدم … مچ پاهاش … ساق پاهاشو بوسیدم و حسابی گاز گازیشون کردم . صدای خنده هاش کمتر و کمتر میشد و جای خودش رو به آه های کوچولو میداد . روناش رو میبوسیدم وگازگازی میکردم . همه جای تنش بوی بهشت میداد . رسیده بودم به شرتش . چقدر بهش میومد . کوچولو و ناز … از دوطرف گرفتمش و کشیدمش پایین کمرش رو بلند کرد تا راحتتر درش بیارم . خدای من چقدر ناز اولین بار بود که کس یه دختر دیگه رو میدیدم تر و تمیز و بیمو مثل یه غنچه نیمه شکفته بود . چوچول خوشگلش از بین لباش زده بود بیرون از بالا شرو کردم به بوسیدنش . بوسای ریز کوچولو . بوی همون ادکلن بنفشه رو می داد . بوسیدم و اومدم پایین لبای کسش رو میبوسیدم . غنچه خوشگلش حسابی آب انداخته بود. پاهاشو باز کردم که راحتتر به کسش دسترسی داشته باشم . از پایین شروع کردم به زبون زدن . سوراخ کوچولوشو می لیسیدم . حسابی لزج شده بود . صدای آه و اوهش اتاق رو برداشته بود .تو اون لحظه اصلا واسم مهم نبود . فقط مهم لذت بود . لذت بردن فرفری و من . چوچول نازشو با لبام میگرفتم و میکشیدمش . چند بار که این کار رو کردم بدنش لرزید و با یه آآآآههههه بلند ارضا شد . تازه خوشم اومده بود حس ارضا شدنش از ارضا شدن خودم بیشتر حال میداد شروع کردم به لیسیدن چوچولش از پایین میکشیدمش به بالا این کارو از خودش یاد گرفته بودم. دوباره صدای آه و ناله ش بلند شد . با موهام بازی میکرد . دستامو برده بودم روی ممه هاش و باهاشون بازی میکردم و گاهی فشارشون میدادم سرمم روی کسش بود و با زبونم چوچولش رو تکونش میدادم . وقتی چوچولش زیر زبونم وول میخورد کیف میکردم . نمیدونم چقدر این کارمو ادامه دادم تا اینکه باز با ارضا شدنش و فشار پاهاش به خودم اومدم … کنارش دراز کشیدم و عاشقونه بغلش کردم .. هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد . فقط نگاه بود و بوسه . این عاشقونه ترین بغل زندگیم بود و اون هفته خوشمزه ترین هفته زندگیم . دقیقا یادم نیست سرنوشت اون قابلمه ماکارونی چی شد فقط میدونم اون ست سفید رنگی که تنش بود توی امن ترین قسمت کمدم به یادگار جا خوش کرده و هنوزم بعد گذشت سالها به یاد فرفری از همون ادکلن بنفش استفاده میکنم .نوشته مریم2018
0 views
Date: April 6, 2019