فریاد زیر آب (2)

0 views
0%

…قسمت قبلوقتی رسیدم تلفن داشت زنگ می زد. پریدم گوشیو برداشتم. تینا بود و کلی احوالپرسی کرد و مثل همیشه عین مامانا یه عالمه سفارش کرد. بعد از اینکه قطع کردم، یاد متین افتادم. اونم همیشه همینجور سفارش می کرد، اما نگرانی و مهربونی اون کجا و تینا یا باربد کجا.از اولین ایمیلی که بهم داده بود و باهم آشنا شده بودیم 7-8 ماهی می گذشت. چندین بار همو دیده بودیم و منم تقریبا هردفعه رفتارم بهتر شده بود. متین دیگه به راحتی می گفت دوسم داره ، فوق العاده مهربون بود و از هر فرصتی استفاده می کرد تا بیشتر احساسشو نشون بده. اما من هنوزم 100 نمی تونستم بگم دوسش دارم. نوسان داشتم. چند روز خوب بود م یهو یه روز به سرم می زد و خیلی تند و بد باهاش رفتار می کردم.به وضوح می دیدم که چقدر ازین رفتار اذیت می شه و بهش فشار میاد، خصوصا که هرچی که می گذشت اون علاقه اش بیشتر می شد و تحمل همچین رفتارایی براش سخت تر. اما هرچی که بود تحمل می کرد و همیشه با مهربونی می گفت می دونم به زمان احتیاج داری، درک می کنم، اما سعی کن زودتر تکلیفتو با خودت روشن کنی عزیزمچند وقتی بود که بهتر شده بودم و بیشتر حس می کردم بهش علاقه دارم. یکی از روزایی که با هم رفته بودیم بیرون موقع برگشتن گفت – یه فیلم هست می خوام بدم ببینی،داستانش یه جورایی شبیه ما دوتاس اگر دیرت نمیشه بریم دم خونه بدم بهت.متین تنها زندگی می کرد. پدر مامانش سالها قبل جدا شده بودن و مامانش چندسالی بود که امریکا زندگی می کرد. یکی دو بار که باهم بودیم و کاری داشت تا دم خونه اش رفته بودم، اما تاحالا تو خونه اشو ندیده بودم. موقعی که داشت پیاده می شد برگشت یه نگاه کرد گفت – دوست داری بیای بالا خونمو ببینی؟- آره، بدم نمیاد.- پس بپر پایین، چشماتم درویش کن، چون اینقدر همه جا به هم ریخته اس که امکان دیدن هرچیز بی ناموسی هستبا خنده پیاده شدم و باهاش رفتم بالا.خونه ی کوچولوی بامزه ای بود و اونقدرا هم که می گفت به هم ریخته نبود. دم در وایساده بودم و با کنجکاوی داشتم همه جا رو نگاه می کردم. اومد جلو و با چشمک گفت – تو باز رفتی تو فاز اسکن کردن؟ بیا تو می خوام یه چیزی نشونت بدم.دستمو کشیدو برد طرف اتاق خوابش.(تو این مدت که باهم بودیم هیچ وقت از حد خودش تجاوز نکرده بود و طوری رفتار نکرده بود که فکر کنم منو به خاطر سکس می خواد. همیشه موقع خداحافظی فقط گونمو یه بوس کوچولو می کرد، اونم اگه تو ماشین بودیم و کسی نمی دید. حتی دستمم با ملاحطه می گرفت، خصوصا که می دید من هنوز تکلیفم با خودم روشن نیست و به زمان اختیاج دارم. و البته همه ی اینا باعث شد بعده ها برام ارزش دو چندان داشته باشه و واقعا قدر دانش باشم)تو اتاقش یه قفس خوشگل صورتی رنگ آویزون بود و توش دو تا قناری خوشگل و کوچولو بودن. با دیدنشون عین بچه ها ذوق کردم و رفتم طرف قفسشون. اونام شروع کرده بودن به جیغ جیغ کردن و هی تو قفس وول می خوردن. متین گفت – معمولا تو خونه آزادن، دلم نمیاد تو قفس نگهشون دارم. حالا اگه خوشت اومده ببرشون، چند ماه پیش که گرفتمشون همش تو تو یادم بودی.- آره دوست دارم، اما صبر کن اول یه جا تو اتاقم برای قفسشون پیدا کنم، بعد میام ازت می گیرم. حالام بریم دیگه، دیرم شد.پاشدیم و چراع اتاقو خاموش کرد و رفتیم بیرون. اون CD فیلمم برداشتو داد دستم.اسم فیلمش Fifty First Dates بود. مدتی که اونجا بودم یه جور دلشوره داشتم، نمی دونم، شایدم به خاطر تنها بودنمون بود. رفتیم طرف در که تو چارچوب یه لحظه بازومو گرفت – کتایون؟نگاش کردم و گفتم – بله؟خیلی راحت گفت – می تونم ببوسمت؟با شیطونی نگاش گردم و گفتم – تو که همیشه منو می بوسیبعدم با بدجنسی گونمو بردم جلو. با خنده صورتشو اورد جلو اول یه بوس کرد بعدم دستشو اورد بالا چونمو گرفت صورتمو برگردوند گفت – لباتو منظورم بود.قلبم داشت از جاش کنده می شد نمی دونم چرا اینقدر هیجان داشتم، شایدم ترسیده بودم. اما سعی می کردم خودمو ریلکس نشون بودم. ولی متین واقعا با آرامش رفتار می کرد، الته شاید اونم داشت نقش بازی می کرد یه نگاه به چشمای مشتاقش کردم و بعدم به لباش که از روز اول نظرمو جلب کرده بود. وقتی دید هیچی نمی گم دستاشو گذاشت پشت کمرم و منو کشید طرف خودش، صورتشو اروم اورد جلو و لباشو گذاشت رو لبام. یهو انگار یه مایع داغ از کف پام با سرعت نور رفت رسید به مغزم، بی حرکت سرجام وایساده بودم و حتی لبامو تکون نمی دادم. متین هم وحشی بازی در نمیورد و خیلی آروم فقط یه کم مک زد و یه بارم زبونشو کشید رو لبام، حتی زبونشو تو دهنمم نکرد چون فکر کرده بود یه وقت ممکنه بدم بیاد. وقتی رفت عقب و نگام کرد سرمو انداخته بودم پایین و زمینو نگاه می کردم. با خنده گفت – اوووه، حالا خوبه یه لب همش گرفتیم ازشا ببین چه نازی می کنه.بعدم دوباره اومد جلو و محکم بغلم کرد و آروم در گوشم گفت -بریم؟سرمو تکون دادم و رفتیم بیرون.احساس کردم چقدر آغوشش گرم و مهربون بود و چقدر اون چند لحظه حس آرامش کردم. دیگه تو ماشین حرفی نزدیم و هر کدوممون تو فکرای خودمون بودیم. اما چند دفعه ای که به متین نگاه کردم حس کردم خیلی خوشحاله. وقتی رسیدیم ( چند وقتی بود بهم گفته بود برای اینکه بیشتر باهم باشیم من ماشین نبرم و خودش می رسونتم) موقعی که می خواستم پیاده شم دستموگرفت و برد نزدیک لبش آروم بوسید و گفت – مرسی کتایون قشنگم.بهش لبخند زدم و از ماشین پیاده شدم. وقتی داشتم در خونه رو باز می کردم حس کردم می تونم دوسش داشته باشم و دیگه حسم نسبت بهش عادت یا یه خوش اومدن ساده نیست. …به خودم یه نهیب زدم که باز از فکرای گذشته بیام بیرون. ولی نمی دونم چه لذتی تو مرور کردن لحظه به لحظه اشون بود که سیر نمی شدم. انگار که داشتن دوباره برام اتفاق می افتادن، لذت و هیجانشون همونقدر بود. پاشدم و یه کم خونه رو جمع و جور کردم و زنگ زدم به باربد که بیرون چیزی نخوره و می خوام غذا درست کنم. اونم هی سر به سرم گذاشت که چه عجب بالاخره می خوام دوباره دست به کاره شفته پلو پختن بشم راست می گفت. مدت زیادی بود که دیگه دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت. از همون روزی که حس کردم دیگه هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم، چه برسه به آشپزی و جمع و جور کردن خونه و کارای متفرقه ی دیگه. اما این چند روز حالم نسبتا بهتر بود، با اینکه بیشتر از قبل می رفتم تو فکر اما این موضوع داشت بهم کمک می کرد. تاثیراتش هم داشت کم کم هویدا می شد و انگار دوباره داشتم بر می گشتم به روال عادی زندگی. همش این حرف باربد که گفته بود به جای جفتتون زندگی کن تو ذهنم تکرار می شد. همون روزا بود که تو قلبم به متین قول دادم که جای اونم زندگی کنم و حقشو از زندگی بگیرم. کارام که تموم شد باز فرصت پیدا کردم برای غرق شدن تو گذشته.اونشب که رفتم خونه قبل از خواب فیلمو گذاشتم و دیدم. یه داستان خیلی جذاب و قشنگ داشت و خیلی خوشم اومد. اما زیاد ربطشو به خودم و متین نفهمیدم تا اینکه فردا صبحش وقتی برای گفتن صبح به خیر بهم زنگ زده بود ازش سوال کردم. گفته بود – خیلی ساده اس ربطش. ببین مرده چقدر سعی می کرد هر روز هویت خودشو به دختره بشناسونه و رابطه اشونو یادش بیاره و دختره هم هر روز همه چیو یادش می رفت و خیلی وقتها مرده رو از خودش می روند دقیقا عین رفتار ه گاهی اوقات ه تو با من خیلی وقتا توام به خاطر درگیریه ذهنیت با من همچین رفتاری داشتی و من باید سعی می کردم یه چیزاییو یادت بیارمبعد از زدن این حرفش خیلی خجالت کشیده بودم از رفتارم، اما اون مثل همیشه ذهنمو خونده بود و با شوخی و مهربونی ه ذاتیش گفته بود – ولی خب با همه ی این حرفها آخرش هم اون دوتا به هم رسیدن هم من تو رو تور کردم بقیه اش مهم نیست.خیلی زود یه جا برای قفس قناریا تو اتافم پیدا کردم و اوردمشون پیش خودم. متین حسابی سفارش کرده بود که از بچه هاش خوب مراقبت کنم و از گل نازک تر بهشون نگم انصافا هم خیلی خوشگل و با مزه بودن و حسابیم با صداشون رو اعصاب همه لزگی می رقصیدنچند روز بعد مادرم بهم گفت آخر هفته برادارام با دوستاشون دارن میرن پیست اسکی و خودش و پدرمم می خوان برن شمال عروسی یکی از فامیلا. منم بهتره تو خونه تنها نمونمو یا با اونا برم یا با داداشام. گفتم حوصله ی هیچ کدومشو ندارم و می رم خونه ی دوستم. البته اون موقع تو فکرم واقعا این بود که برم خونه ی دوست صمیمیم. اما بعد از شک کردن ه مادرم که نکنه می خوام برم خونه ی دوست پسرم(چون دورادور متینو می شناخت) نظرم عوض شد و تصمیم گرفتم حتما برم خونه ی متین اینم به خاطر اینه که کرم ه لجبازی داری وقتی به متین گفتم اینقدر ذوق کرد و خوشحال شد که وسط خیابون نزدیک بود بپیره ماچم کنه تازه دلخورم شده بود که چرا از اول نمی خواستم برم پیشش و به خاطر لج کردن با خانواده ام تصمیمم عوض شده.- آخ جون کتی، یعنی شبم می مونی پیشم؟- دیگه روتو زیاد نکن شب باید برگردم.- حالا تو بیا، قول می دم یه کاری کنم اینقد بهت خوش بگذره که خودت نخوای بری.یه جورایی دلشوره داشتم، شایدم شرم دخترونه یا همچین چیزایی. اما هرچی که بود هم شیرین بود هم یه حس ه نو و تازه. اما اون تهای ذهنمم هنوز یه مقدار از اون روحیه ی غد بازی و جبهه گیری در مقابل متین وجود داشت و گاهی اوقات یه پارازیتی می داد که اگه خواست از حد خودش زیاده روی کنه در جا باید حالشو بگیری سعی می کردم زیاد به این ندای ه از خود راضی ه ذهنم توجهی نداشته باشم و فکرمو به این معطوف کنم که می تونم مثل دفعه ی قبل راحت و بدون هیچ نگاه مزاحمی برم تو آغوشش و سرمو بذارم رو شونش و اونم با موهام بازی کنه. آغوش ه گرم و پر حس ه متین که آرامش دنیا رو بهم می داد و حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم، جزو اولین نشانه هایی بود که حس می کردم دارم کم کم وابسته اش می شم و دیگه داره وقتش می شه که بگم دوست دارم. جمله ای که به نسبت ه اون خیلی کمتر بهش گفتم و همیشه ازش تو این موضوع عقب بودم.ادامه…نوشته faramush shode

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *