کارم شده بود فروختن وسایل خونه. دیگه چیزی واسه فروش نداشتم انگشتری که یادگاری مادرم بود اخرین چیزی بود که واسم مونده بود برای اخرین بار نگاهش کردم و گذاشتمش رو میز طلافروشی.پولش رو گرفتم و رفتم سمت خونه فکر اینکه بعد از این با کدوم پول میخوام به زندگیم ادامه بدم مثل خوره می افتاد به جونم.کلید رو روی در چرخوندم و وارد شدم بوی دود حیاط رو گرفته بود خونه شلوغ بود مثل اینکه پدرم همه دوستاش رو اورده بود شالم رو درست کردم و خودم رو پوشوندم از جلوشون که رد میشدم چشاشون برق میزد ترسیده بودم زیر سنگینی نگاهشون به راهم ادامه دادم و رفتم تو خونه یهو یه نفر رو جلوم دیدم قیافش واقعا ترسناک بود موهای فر با سبیل های گنده.منو که دید انگار چشاش برق میزد بدجور ترسیدم رفتم سمت اتاقم که دیدم داره دنبالم میاد بدو کردم تو اتاقم و درو ازپشت کلید کردم یه میز هم گذاشتم جلوش.این خونه دیگه جای من نبود عکس مادرم رو گذاشتم جلومو زار زار گریه زاری کردم یاد زندگی خوبی که قبل از رفتنش داشتیم افتادم مادرم دو ماه پیش تو یه تصادف جونشو از دست داد.بعد از اون حادثه کار پدرم شده بود خوردن الکل. تو کل روز به یه جا خیره می شد و هیچی نمی خورد سرکار هم نمی رفت تا اینکه کارمندهای شرکتش سرش کلاه گذاشتن و شرکت ورشکسته شد مجبور شدیم دار وندارمون رو بفروشیم تا پول طلبکاراش رو بدیم.دیگه زندگی واسم جهنم شده بود ای کاش مادرم منو با خودش می برد خواهرم شقایق رو تو بغلم گرفتم بوی مادرم رو میداد.شقایق دو سالشه و تو اون حادثه به طرز معجزه اسایی زنده مونده حالا دیگه منو مادر صدا میکرد.به اتاقم نگاه کردم دیگه خالی شده بود.هرچی توش بود رو فروخته بودم یه بالش گرفتم و سعی کردم بخوابم.صبح رفتم یه مقدار وسیله برای خونه گرفتم دیگه نه هیچ پولی تو خونه نمونده بود نه وسیله ای برای فروش مونده بودم چیکار کنم پدرم طبق عادتش یه گوشه نشسته بود و یه شیشه الکل دستش دیگه اعصابم خرد شده بود سرش داد زدم و گفتم تا کی میخوای یه گوشه بشینی و این زهرمار رو بخوری؟اخه این چه زندگیه واسه ما درست کردی؟دیدم جواب منو نمیده رفتم و شیشه الکل رو از دستش گرفتم و شکستم یهو رنگش زرد شد انگار شیشه ی عمرش رو شکسته بودم بلند شد و گفت چه گهی خوردی؟حالا دیگه بطری منو می شکونی؟الان حالیت می کنم دختره ی چشم سفید کمربندشو در اورد و شروع کرد به زدن من اینقدر زد که دیگه نای بلند شدن نداشتم به زور خودم و به اتاقم رسوندم تو اینه به پشتم نگاه کردم سیاه و کبود شده بود هی به خودم امید میدادم که این روزهای سخت بالاخره تموم میشه.تو این شرایط بازی کردن با شقایق منو اروم میکرد ولی همش گریه زاری میکرد انگار گشنش شده بود تو کمد رو گشتم اما شیرخشکش تموم شده بود نمیدونستم باید چیکار کنم همه جا رو گشتم اما هیچ وسیله ای برای فروش پیدا نکردم گریه زاری م گرفته بود هی میگفتم خدایا به دادم برس.نشستم یه گوشه و به حال خودم گریه زاری میکردم دیگه از دست خدا هم عصبانی بودم یهو یه فکری به ذهنم رسید چاره ای جز جندگی نداشتم پا شدم بهترین لباس هایی که داشتم پوشیدم شقایق رو سپردم به خانم همسایه دیگه با خدا هم قهر کرده بودم ساعت ده و نیم شب بود یک ساعتی تو خیابون ها می چرخیدم کسی فکرشو نمیکرد که یه دختر 16 ساله جندگی کنه تو فکر بدبختی هام بودم که با صدای بوق یه ماشین به خودم اومدم یه405 سیاه بود شیشه رو کشید پایین و بهم تیکه می انداخت و می گفت سوار شو هنوز واسه کاری که می خواستم انجام بدم دودل بودم بالاخره تصمیم رو گرفتم در ماشین رو باز کردم و عقب نشستم دو تا پسر حدودا سی ساله تو ماشین بودن سرم رو انداخته بودم پایین و به کاری که کردم فکر میکردم واقعا کارم به کجا کشیده بود بغض گلوم رو گرفته بود به زور خودم رو داشتم که گریه زاری نکنم مرده هی تیکه می انداخت و اون یکی دستشو میمالید به سینم.بیرون رو نگاه کردم داشتیم می رفتیم تو یه جاده خاکی هم ترسیده بودم هم از کاری که کردم پشیمون بودم گفتم نگه دار می خوام پیاده شم ولی فقط می خندید جیغ زدم و گفتم نگه دار که یهو یه چاقو گذاشت زیر گلوم تا برق چاقو رو دیدم انگار لال شدم ترس می لرزیدم جاده همینجور تاریکتر میشد به یه جای خیلی تاریک رسیدیم انگار خرابه بود از ترس زبونم بند اومده بود ماشین ایستاد درو باز کردو بهم گفت پیاده شو . موهام رو گرفت منو کشوند تو خرابه اون یکی یه چراغ دستی اورد و یه چیزی رو زمین پهن کرد بهم گفت دراز بکش من افتادم به پاش و شروع کردم به التماس کردن گفتم تو رو خدا ولم کن یهو با لگد زد تو شکمم از درد به خودم می پیچیدم بعد لباسام رو در اورد همینجوری می گفتم بذارین برم ولی تنها جوابشون مشت و لگد بود شلوارشو در اورد یه کیر پشمی حدودا 25 سانت رو گذاشت جلوی دهنم و گفت بخور دو سه بار تکرار کرد ولی نخوردم که یه مشت زد تو صورتم بعد با دستاش سرم رو گرفت و کیرو به زور کرد تو دهنم داشتم خفه می شدم کیرش تا حلقم رسیده بود همینجوری سرعتش رو بیشتر می کرد دیگه نمی تونستم نفس بکشم با پایان قدرتم کیرش رو گاز گرفتم دادش رفت هوا بعدش دو تایی منو زیر بار مشت و لگد گرفتن یه جای سالم تو بدنم نمونده بود پاهام رو از کرد خواست بکنه تو کونم گریه زاری م شدیدتر شد التماسش می کردم و می گفتم بذار برم یهو یه سوزش شدیدی حس کردم فکر کردم پردم رو زد ولی داشت کیرشو به زور تو کونم جا میکرد از درد همینجور جیغ می کشیدم انگار یه چاقو رو تو بدنم میکردن اون یکی به زور ازم لب می گرفت تا جیغ نزنم.دندونای زردش حالم رو بهم میزد از درد همینجور زمین رو مشت میزدم انگار یه سیخ رو همینجور میکنن تو بدنم و در میارن دیگه کمرم داشت نصف می شدتا اینکه ارضا شد و آبشو ریخت رو صورتم. حالم داشت بهم می خورد صورتم رو مالید و انگشت کرد به خاک تا پاک شد حالا نوبت اون یکی بود تا منو بکنه درد این دور کمتر بود ولی بازم خیلی شدید بود اینقدر جیغ زدم گلوم درد گرفت یهو با مشت زد تو دهنم و گفت ساکت سرم رو بردی دهنم پر خون شده بود بعد یه ربع ارضا شد و ابشو ریخت رو شکمم. خوشحال بودم که تموم شد و الان پولم رو میگیرم و میرم که دیدن دارن سوار ماشین میشن و میرن همینجوری لخت افتادم دنبال ماشینشون داد میزدم تو رو خدا وایستین تا اینکه دور شدن و دیگه بهشون نرسیدم حالا من مونده بودم و یه بیابون تاریک از ترس خشکم زده بود نشستم رو زمین و زار زار گریه زاری کردم از ته دل اونا رو نفرین میکردم اخه یه ادم تا چه حد میتونه کثیف باشه؟سردم شده بود افتادم دنبال لباسام. تو تاریکی هیچ چیز معلوم نبود لباسام رو پیدا کردم و پوشیدم از جاده خاکی مستقیم میرفتم جلو داد میزدم خدایا به دادم برس صدای پارس سگ ها به ترسم اضافه میکرد تموم بدنم از کتک هایی که خوردم درد میکرد بغل های جاده انگار مزرعه گندم بود یه چیزهایی از این جاده یادم اومد انگار قبلا هم اومده بودم دیگه پاهام جون راه رفتن نداشت هر چند قدمی که میرفتم زمین می خوردم و دوباره بلند میشدم صدای سگها انگار نزدیکتر میشد یهو خوردم زمین و سرم به یه جایی خورد چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی ندیدم.نوشته hanie lover
0 views
Date: November 25, 2018