سلام.من كيوان هستم.يه خاطره داشتم كه بر ميگرده به قديما .خاطره يى كه فراموشش نميكنم و نميخوام بكنم. براتون نوشتمش.من يه دوستى داشتم كه به ظاهر از خانواده با فرهگى بودن.باباش دكتر زنان بود مامانش هم ازمايشگاه داشت.خودش هم با من تو يه رشته تحصيل ميكرديم و خونمون هم به هم نزديك بود و به خاطر اين كه با هم زياد در رابكه بوديم هم تو دانشگاه هم خارج از اونجا خيلى صميمى شده بوديم و اكثر وقتامون رو با هم بوديم.على دوست دختراى زيادى داشت ولى من فقط يكى داشتم.من فكر ميكنم ادم يه دوست دختر خوب داشته باشه بهتر از اينه كه چند تا داشته باشه و ندونه به كدومشون برسه.على از اين جور ادما بود كه دوست دختر زياد داشت و البته انصافا به همشون ميرسيد.تا اين كه بايه دختر اشنا شد كه خيلى زيبا بود.ما با هم ميرفتيم باشگاه و هفته يى 3 روز به خاطر برنامه كاريمون ساعت1تا 3 ميرفتيم.قبل از ما تا 1230 خانوما ورزش ميكردن.يه دختر خانومى بود كه هميشه اخر وقت ما ميديديمش و تو كفش بوديم.هم اندام مناسبى داشت هم به نظر ميومد ادم با شخصيتى باشه.على خيلى بيشتر از من شيفته دختره شده بود يا شايد بيشتر بروز ميداد. يه مدت كارمون شده بود حرف زدن راجع به دختره.من هم راستش خيلى ازش خوشم اومده بود ولى زياد عنوان نميكردم و فقط ازش تعريف ميكردم.تا اين كه يه روز تصميم گرفتيم تعقيبش كنيم و ببينيم بچه كجاست.رفتيم و خونشون رو يادگرفتيم.خيلى از ما دور نبودن.خلاصه با كلى مارمولك بازى شمارش رو پيدا كرديم و براى اولين بار بهش زنگ زديم.ميدونستيم اسمش ايدا بود.على باهاش حرف زد ولى معلوم بود دختر نجيبى هست و به على اعتنايى نداره.هر بار كه تلفن رو قطع ميكرد على بيشتر حريس ميشد كه باهاش دوست بشه.خلاصه بعد از چندين روز تلفن و اس از در ازدواج وارد شد.ايدا خانوم هم راضى شد كه يه بار على رو ببينه كه حرف حسابش چيه.منم دلم ميخاست برم كه على منو پيچوند و همون يه جلسه براى خوردن مخ ايدا كافى بود.فقط هم از راه نيت ازدواج بود كه مخشو زده بود.از اون روز به بعد رابطه على هر چقدر با ايدا بيشتر ميشد با من كمتر ميشد.بااين كه من از علاقم نسبت به ايدا نگفته بودم ولى على ميترسيد از چنگش درش بيارم.يعنى منو اينجورى شناخته بود.البته تو اين مدت بعد اشناييشون بارها با على ديدمشون.اوايل منو بهش به عنوان بهترين دوست و برادرش بهش معرفى كرد.ولى به تدريج اون دورى اتفاق افتاد.منم كه ديدم على داره عوضض ميشه بى خيالش شدم ولى هنوز يه كم بعضى وقتا به ايدا فكر ميكردم.ديگه فقط على رو تو دانشگاه ميديدم.تا اين كه يه روز كه با دوست دخترم بيرون بودم تلفنم زنگ خورد.جواب دادم ديدم يه دختره با صدايى كه انگار داره گريه ميكنه سلام كرد و گفت ايدا هستم.شوكه شده بودم.سلام كردم و حول حولكى گفتم اتفاقى افتاده ؟على چيزيش شده. جواب داد نه ولى بايد همين امروز ببينمت.دل تو دلم نبود نميدونم چجورى مهتاب رو رسوندم و خودم هم رفتم جايى كه ادرس داده بود.كنار ماشينش بوق زدم اشاره كرد دنبالش برم.يه پارك محله خلوت بود كه وايساد منم پارك كردم .ديدم پياده نشد.رفتم طرف ماشينش و سوار شدم.ديدم مثل ابر بهار داره گريه ميكنه.بهش گفتم پدر جون به لب شدم چى شده.بعد از كلى حق حق كردن شروع كرد حرف زدن.خودش هم نميدونست چجورى عنوان كنه.حرفاى گنگى ميزد ولى از حرفاش فهميدم على يه بلايى سرش اورده.حدس ميزدم ولى دلم ميخواست حدسم اشتباه باشه.درست حدس زده بودم.على ايدا رو برده بود خونه.ايدا ميگفت اولش حالش خوب بود و ميخنديد.رفتم سر پيانو و داشتم تمرين ميكردم كه على با يه حالت عجيبى كه انگار طبيعى نبود منو كشوند تو اتاق.به اينجاى حرفاش كه رسيد ديگه نتونست ادامه بده.من حدس زدم بقيشو.فقط ازش پرسيدم الان چيزيت شده؟ديدم داره مثل بيد ميلرزه.با يه لحنى كه مثل التماس بود گفت ديويد حالا چيكار كنم.حدسم درست بود.با اين كه ايدا چيزى نگفت ولى فهميدم كه على اقا تو حالت لجن خودش پرده دجختره رو پاره كرده.ايدا هم كه اينقدر ساده بود كه تنها منو كه خيلى هم با هم رابطه نداشتيم محرم دونسته بود.همش ميگفت حالا چى ميشه.يكم ارومش كردم گفتم پدرشو در ميارم.تو نگران نباش.خودم درستش ميكنم.خودم هم نميدونستم چجورى ولى ميدونستم بايد ارومش كنم.دستاش ميلرزيد و شرمش نميزاشت تو چشمام نگاه كنه.كل مدت سرش پايين بود.با كلى دل دارى راهيش كردم رفت.حالا بايد ميگشتم دنبال پرده دوز.به دو سه تا از دوستام زنگ زدم ولى اونا هم مثل من جايى رو بلد نبودن.يهو يادم به مهتاب افتاد.نميدونستم چجورى ازش بپرسم.مهتاب دختر با فهمى بود و البته منطقى.دلم روزدم به دريا.بعد از سلام و شكايت از اين كه چرا امروز يهو رسوندمش و رفتم كل ماجرارو براش تعريف كردم.اولين حرفى كه زد گفت چرا تو؟ گفتم پدر به من اعتماد كرده ما هيچ سر و سرى با هم نداريم.با اين كه يخورده مشكوك شده بود ولى حرفامو باور كرد.گفت دوستم يه ماه قبل عروسى كرده و همين مشكل پرده رو داشت و رفت يه جايى دوختش.برات ادرسش رو ميپرسم.خيلى خوشحال بودم شايد بيشتر واسه اين بود كه ميتونستم يه كارى واسه ايدا بكنم.مهتاب ادرس رو اس زد.منم اول خودم رفتم اونجا.يه خونه قديمى بود دوتا درب داشت كه يكيش ميرفت طبقه بالا.قرار بود بگم از طرف فلانى اومدم. زنگ رو زدم و اشنايى دادم و رفتم بالا.خيلى كثيف و ترسناك بود.يه حال داشت با دوتا اتاق.يه پيرمردى از تو اتاق با يه رو پوش سفيد نه چندان تميز اومد بيرون. گفت بچه دارى يا پرده؟سلام كردم گفتم يه خانومى هست ظاهرا پردش پاره شده.گفت خب بيارش بالا.گفتم نيومدن من اومدم كه با شما …داشتم حرف ميزدم كه حرفمو قطع كرد گفت هر وقت اورديش هر چى خواستى بگو.خوش اومدى.خيلى ترسيده بودم.امدم بيام كه گفت هر وقت خواستى بياى ببين كمتر از 15 روز از پريوديش گذشته باشه.اومدم بيرون از خونه و بلافاصله شمارشو گرفتم.جواب نداد.خيلى نگرانش بودم.تو راه خونه هم دو سه بارزنگ زدم جواب نداد.رسيدم خونه وكه خودش زنگ زد.با هر فلاكتى كه بود همه چيزو براش توضيح دادم.اونم همينجورى گريه ميكرد.يه كم ارومش كردم كه نترس مشكلى پيش نمياد.قرار شد فردا عصر بريم پيش يارو.فردا رسيد و من خودم از دل شوره داشتم ميمردم.از صبح تلفنى با ايدا در تماس بودم.اونم خيلى ميترسيد .اون روز به هيچ كاريم نرسيدم.اصلا نميتونستم كارى بكنم.بهش گفتم يكى از دوستات رو با خودت بيار كمكت كنه. گفت هيچ كسى رو ندارم كه بتونم تو اين مورد بهش اعتماد كنم. ميخواستم به مهتاب رو بزنم ديدم صلاح نيست.همينجوريش از صبح باهاش بحث داشتم راجع به قضيه ديروز.بي خيال شدم.بعد از ظهر ساعت 330 زودتر رفتيم.ايدا با ماشين خودش اومد دنبالم.رفتيم در خونه يارو.از ترس داشت سكته ميكرد.منم خودم ميترسيدم و ترس اونم كه نور الا نور. سر كوچه پشت يه ديوار پارك كرد.تو چشمام زل زده بود.يهو خودشو انداخت تو بقلم.اصلا انتظارش رو نداشتم.منم همينطورى از رو صندلى كج كج محكم به خودم چسبوندمش.خيلى حس خوبى بهم دست داده بود.همون لحظه بود كه احساسى كه از روز اول بهش داشتم صد برابر شد.تو يه لحظه عاشقش شدم.يه لحظه كه نه ولى دل بود ديگه از همون روز اول دوستش داشتم تا امروز كه اين اتفاق افتاد. دلم نميخواست ازش جدا شم ولى بهش گفتم نترس.تا يه ساعت ديگه تموم ميشه.رفتيم جلو خونه زنگو زدم رفتيم بالا. پاهاش سست شده بود و نميتونست بياد.كمكش كردم.دستم زير بغلس بود و به كنار سينش ميخورد ولى هيچ حسى نداشتم. پير مرده اومد چند تا سوال ازش پرسيد.اونم با لكنت جواب داد.به من گفت برم تو اتاق.رفتم تو كه گفت من پولم رو اول ميگيرم.گفتم چند بدم.400 ميگيرم يه بار هم ميكنمش.يهو جا خوردم ولى خودم رو نباختم اخه كارمون پيشش گير بود.زود و خونسرد گفتم 600 بگير تمومش كن.اوكى داد.دلم ميخواست دندوناشو خورد كنم.شمردم و حساب كتابش تموم شد.ايدا رو برد تو اتاق اونطرفى.يه تخت مثل تخت زايمان بود .گفت لخت شو و پاهاتو بزار بالا.طفلكى از خجالت نميدونست چيكار كنه.يهو پشيمون شد ولى من منصرفش كردم .تا يه ساعت ديگه تو خونتونى.كم كم لباساشو در اورد.ريز ريز اشك ميريخت.مانتوشو در اوردم.قدش بلند بود.شلوارش جين بود دكمه هاشو باز كرد نميتونست درش بياره.نشستم رو زانوم بالاشو گرفته بود.با يه كم زور كشيدمش پايين.حالا صورتم روبرو روناى سفيد و شرت مشكيش بود.پاشو جم كرد چسبوند به هم.گفتم من ميرم بيرون راحت باش.نه تورو خدا نرو من ميترسم.اوكى.دستشو گرفته بودم. پيرمرده گفت زود باشيد وقت ندارم.شما كه ميترسيديد واسه چى از اين غلطا كردين.بازم جلو خودموگرفتم.ايدا دستمو ول كرد و شورتش رو در اورد و رفت پاهاشو گذاشت رو تخت مخصوص.خيلى دلم ميخواست كسشو ببينم ولى اين كارو نكردم.حواسش بهم بود.اومدم كنارش دوباره دستشو گرفتم.چيزايى ميديدم ولى دقت نميكردم.رمش رو سناتورى زده بود.دروغ نميگم يه كم شهوتى شده بودم.يارو اومد و يه دستهيىرو تاب داد لبه هاى تخت باز شد .جورى كه ايدا جيغش در اومد.يه سوزن برداشت من ديگه نتونستم نگاه كنم.رومو كردم طرف صورت ايدا.دستش محكم تو دستم بود.جيغ كشيد پيرمرده گفت محكم بگيرش تو هم يه كم تحمل كن.اونم دست منو محكم فشار ميداد.به صورتش نگاه ميكردم.تا حالا اينقدر از نزديك نديده بودمش.مثل فرشته بود.چشماش به ابى ميزد و موهاش بور بود.ابرو هاى نازك و كم پشتى داشت.همينجورى كه بهش نگاه ميكردم اونم بى تابى ميكرد.سرشو گرفتم تو بغلم و شروع كردم به نوازش كردنش.اشكام بى اختيار جارى شد از ديدن حال ايدا و شروع كردم با چشم گريون به بوسيدنش.نميدونم چقدر طول كشيد ولى تموم شد.تقريبا از حال رفته بود.يارو يه سرى توصيه كرد و يه پماد داد به من .به زور نشوندمش و شورتشو اوردم. داشتم پاش ميكردم كه چشم افتاد به كسش.نميدونم بتادين بود يا خون ولى اوضاش خراب بود.خيلى درد داشت.لباساشو تنش كردم و يواش يواش از پله ها با سلام و صلوات اوردمش پايين.سوييچ ماشين رو از توى كيفش در اوردم و نشوندمش.خيلى درد داشت و نميتونست بشينه.صندلى رو خوابوندم و تا نزديكى هاى خونشون رسوندمش.از اونجا زنگ زد دوستش اومد رسوندش خونه.منم رفتم خونه.دو روز نه از على خبرى بود موبايل ايدا هم خاموش بود.تو اين دو روز با خاطره ايدا هم موقعى كه اومد تو بغلم هم موقعىكه بوسيدمش و تو اغوشم بود زندگی كردم.روز سوم تلفنم زنگ خورد.ديدم ايداس خيلى خوش حال شدم.سلام و احوال پرسى كرد.زياد حرف نزد ولى به نظر ميومد خوب باشه.پرسيدم بهترى؟ گفت شكر خدا .منم ادامه ندادم.زنگ زده بود تشكر كنه.بهش گفتم دوست دارم بازم ببينمت.منم همينطور.ايشالا اولين فرصت.ميدونستم يه هفته استراحت كامل داره.قرار شد خودش بهم زنگ بزنه.چند روز بعدعلى اومد باشگاه.منم نامردى نكردم انچنان خوابوندم زيرگوشش كه برق از سه فازش پريد.با هم درگير شديم و هم زدم و هم خوردم.البته بيشتر زدم و تلافى ايدا و خودم و حرفاى پيرمردرو سرش در اوردم.تو تلفن هم حاليش كردم دست از سر ايدا برداره.همون شب ايدا زنگ زد.حالش رو پرسيدم.بهتر بود .دوست داشتم بهش بگم عاشقش شدم ولى وقت مناسبى نبود.تا يك هفته تلفنى با هم حرف ميزديم.بعضى وقتا هم شب ها چت ميكرديم.واسه من راحت تر چت كنم.حرفايى رو كه روم نميشد با پى ام براش مينوشتم.بعد از اعتمادى كه تو اين ماجرا نسبت به من پيدا كرده بود باهام قرار گذاشت.چند بار با هم بيرون رفتيم و شام و ناهار با هم بوديم.راه رفتنش هم درست شده بود اوايل زياد نميتونست راه بره.تو مدتى كه بيشتر با هم بوديم بهم گفت كه شماره من رو از تلفن على دزدكى برداشته.دلش ميخواسته با من دوست بشه ولى فريب حرف هاى على رو خورده بود.يه شب وقت خدا حافظى بهش گفتم عاشقش شدم.هيچى نگفت ويه لبخند زد و رفت.نصف شب بود كه اس ام اس زد كه اونم به من علاقه پيدا كرده ولى رسيدنمون به هم امكان نداره. پرسيدم براى چى؟يه قرار برا دو روز بعد فيكس كرد.تو اين دو روز هم موبايلش خاموش بود.داشتم روانى ميشدم.انتظار به هر فلاكتى كه بود تموم شد.يه بار فقط اس زد و ادرس و ساعت قرار رو نوشت.رفتم سر قرار . پياده اومده بود.اون ادرس داد منم رفتم اونجايى كه ميخواست.هنوز نميدونستم كجا ميخوايم بريم.تو مسير هم خيلى سنگين رفتار كرد.رسيديم به يه ساختمون كه كلى تابلو دكتر داشت.رفتيم طبقه ششم .مطب يه خانوم روانپزشك و مشاور خانواده بود.هيچ حرفى نميزد.منم سوال نميكردم.از قبل وقت گرفته بود.5دقيقه طول نكشيد كه منشى فرستادمون داخل.يه خانم ميانسال خوش برخورد بود.بعد از سلام و تعارفات معمول شروع كرد به حرف زدن.گفت ميرم سر اصل مطلب.ايدا خانوم قبلا اينجا اومده و هر چيزى لازم بوده بهش گفتم.خودش خواست اين مطالب رو به شما هم بگم.من كل ماجرايى رو كه پيش اومده رو ميدونم و ازدواج شما رو خيرى درش نميبينم.من فقط گوش ميكردم. گفت به خاطر اتفاقى كه افتاده و شما هم ازش خبر داريد فردا روزى تو زندگى كه با هم بحثتون شد و به قول معروف دعواهاى خانم و شوهرى كردين همين موضوع رو تو چشمش ميزنى.گفتم هر جور بخواد تعهد ميدم كه جواب داد هيچ تعهدى نميتونه اين موضوع رو تضمين كنه.منم بهتون پيشنهاد ميكنم چون رابطه دوطرفه هست خيلى زود همديگه رو فراموش كنيد تا اسيب روحى شديدى نبينيد.حرفاى ديگه يى هم زد كه من حواسم نبود.بهت زده شده بودم.از مطب اومديم بيرون .منتظر اسانسور بوديم اشك تو چشماش جمع شده بود.منم حال گريه داشتم.رفتيم تو اسانسور كسى نبود.در اسانسور كه بسته شد پريد تو بغلم و شروع كرد لب گرفتن.منم محكم به خودم فشارش دادم و با پایان وجودم ازش لب ميگرفتم.دلم ميخواست درب اسانسور هيچ وقت باز نشه .ولي رسيديم طبقه هم كف.ازم به زور خودش رو جدا كرد و گفت واسه همه زحمت هايى كه برام كشيدى ممنون.خواهش ميكنم منو فراموش كن .همين جورى كه اينارو ميگفت اشك بود كه از چشماش جارى ميشد.منم نتونستم خودم رو كنترل كنم و شروع كردم به اشك ريختن.ايدا رفت.على نامرد با نيت كثيفش ايدا رو ازم گرفت.همه اتفاقا مثل فيلم تو ذهنم رد ميشد.از اون روز تا الان 2 بار ديگه ايدا رو اتفاقى ديدم و اخرين خبرى كه ازش دارم با يه وكيل ازدواج كرده و يه بچه دوقلو داره و زندگيه خوبى داره.على هم يه مدت بعد از دانشگاهمون رفت و الان يه شركت بازرگانى داره.منم هنوز مجردم و تو شركت پدرم مشغولم.البته وقت بيكارى زياد دارم.هدفم از نوشتن اين خاطره بيشتر اين بود كه خواهش كنم به خاطر 5 يا 6 بار سكس اينده يه دختر رو خراب نكنيد و با وعده ازدواج اونارو فريب نديد. چيزى كه زياده دخترايى كه حال ميدن ولى گول زدنشون با وعده ازدواج و از اون بد تر رابطه از جلو خيلى اشتباهه. پرده بكارت و شب زفاف تو كشور ما خيلى مهمه.يه دختر حتى اگر پردش ارتجاعى باشه با معاينه ميفهمن تا حالا سكس داشته يا نه.قابل توجه اونايى كه فكر ميكنن ارتجاعى يعنى از جلو ازاد.خواهشم از دوستان اينه كه موقع سكس خودشون رو كنترل كنن.من هنوز وقتى با دوست دخترم سكس ميكنم ايدا رو تو ذهنم تصور ميكنم.هرگز نتونستم فراموشش كنم.تو اين خاطره فقط اسم خودم مستعار بود.ميدونم اون ايدايى كه من ميشناختم هيچ وقت كسى بهش شك نميكنه.ايدا اميدوارم هر جا كه هستى سالم و خوشبخت باشى.ولى بدون هميشه يه نفر هست كه با خاطراتت زندست.مدت دوستيمون زياد نبود ولى همون مدت كم كافى بود كه من رو همه عمر گرفتار خودت كنى.ايشالا همه به عشقشون برسن.فعلا باى نوشته کیوان
0 views
Date: November 25, 2018