طبق معمول هر روز توی شرکت مشغول رسیدگی به کارهام بودم که گوشیم زنگ خورد.یاد قرارمون افتادم و لبخند زنان گوشی رو برداشتم.- سپهر جان عزیزم هنوز شرکتی؟.- بله خانمی ولی کم کم دارم میرم سمت خونه تا آماده بشم و بیام پیشت.- فدات شم منتظرم نذار دیگه؟.نمیخوایی که نصف شب برسی.- باشه عزیزم.الان راه میفتم.کارهای باقیمونده رو موکول کردم به فردا صبح و از پشت میزم با عجله بلند شدم و کتم رو پوشیدم و از دفتر زدم بیرون.توی شلوغی ترافیک غروب توی دلم خدا خدا میکردم زیاد دیر نرسم.سارا واقعا مهربون و خونگرم بود و با وجود اینکه 5 سال از خودم بزرگتر بود هیچوقت از این نظر با مشکلی مواجه نشده بودیم.ولی از ابتدای آشنایی هم خیلی روراست بهش گفته بودم که در مورد رابطه باهاش چه فکری میکنم و فقط تا زمانی که مجرد هستم و تصمیم به ازدواج نگرفتم میتونیم باهم باشیم و از رابطه دوستیمون کمال لذت رو ببریم.همیشه رد نگرانی رو توی چشمهاش به وضوح میدیدم و هر بار خواستم تا وقتی واسه اونهم که پا به 37 سالگی گذاشته بود زیاد دیر نشده رابطه مون رو به هم بزنم یه چیزی مانع راهم بود.و اون وابستگی عجیبی که به سکس با سارا پیدا کرده بود.گرچه سارا از زیبایی خیره کننده ای برخوردار نبود اما به واسطه مهارت زیادی که توی سکس داشت و هیکل روی فرمش خودبخود شرایط مطلوبی رو بوجود آورده بود که چشم پوشی ازش برام سخت بود.یه نیرویی باعث میشد که پامو بیشتر روی پدال گاز فشار بدم و هر چه زودتر خودمو به سارا برسونم تا ببینم امشب دیگه با چه فانتزی سکسی قراره پذیرای نیروی شهوت و شرارتم باشه.تو همین افکار بودم که رسیدم خونه.با عجله به اتاقم رفتم و با عجله داشتم وسایلم رو واسه رفتن به حمام آماده میکردم که خواهرم صدام کرد- سپهر بیا تلفن کارت داره.با بیحوصلگی پرسیدم- کی هست؟.- نمیدونم یه خانمی هست میگه با تو کار داره.با توجه به کار من که چند تا منشی ریز ودرشت تو شرکت داشتیم که بعضی اوقات به دلیل جواب ندادن همراه من ،به تلفن خونه زنگ میزدن و با توجه به رابطه مستقیم کاری من با اونا نه واسه من عجیب بود زنگ زدن اونا و نه واسه خونه.واسه همین خیلی عادی از خواهرم پرسیدم- خودشو معرفی نکرد؟.- نه . گفت کار مهمی باهات داره.با بی میلی گوشی رو از خواهرم گرفتم وجواب دادم- بله بفرمایید.و منتظر جواب شدم چند ثانیه جوابی نیومد پس دوباره با تحکم گفتم- بفرمایید.- سپهر خودتی ؟صداش برام خیلی آشنا بود.ولی حوصله فکر کردن نداشتم واسه همین پرسیدم- بله شما؟.- دیگه نمیشناسی منم آناهیتااز جوابش یخ کردم گلوم بدجوری خشک شده بود بعد از چند لحظه گفتم- آ….؟ که چی؟ بعد از آین همه سال زنگ زدی که چی بگی؟.باورم نمیشد که اون بعد از این همه سال که از ازدواجش میگذشت و دورادور با خبر شده بودم که بچه دار هم شده بهم زنگ بزنه.خواهرم با شنیدن اسم آناهیتا ی لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد. انگار اون هم باورش نمیشد که طرف پشت خط اون باشه.یک لحظه مثل برق پایان گذشته از جلوی چشمام گذشت و آخرین دیدارمون رو به یاد آوردم. قیافه بزک کردش تو قاب پنجره واسم زنده شد که داشت نگاههم میکرد.- سپهر من دارم شوهر میکنم.- نشنیدم چی گفتی دوباره بگو.مست بودم با دست به تیر برق تکیه دادم که وزنم رو نگه داره. بلند خندیدم و گفتم- نه پدر راست میگی؟.با ترس نگام کرد این فرصت آخر بود.- دیدی که پدرم رضایت نمیده…- هم خودت رو وهم شوهرت رو میکشم.خودم هم میدونستم که این کارو نمیکنم آخه خیلی خاطرش رو میخواستم اون موقع 7 سال بود که از آشنایی ما میگذشت همسایه روبروی ما بودن وقتی به محل ما اومدن همه بچه ها زود فهمیدن که آناهیتا فقط مال منه. چند ماهی از رابطه ما نمیگذشت که پدرش از طریق نامادریش از رابطه ما خبردار شد تازه وقتی فهمیدم با کی طرف هستم که ازم شکایت کرد و یک روز که از دبیرستان اومده بودم دم درخونه منکرات انداختم تو ماشین و تا اومدم به خودم بیام دیدم زیر مشت و لگد برادران منکرات دارم له میشم .بگذریم که به چه بدبختی از این ماجرا فرار کردم بعد از اون ماجرا رابطه من باهاش خیلی کم رنگ شد چون باباش بدجوری کنترلش میکرد. یادمه ی شب که بهم زنگ زده بود ازم خواست که آخر شب برم خونشون. باباش واسه خرید فروشگاهشون به تبریز رفته بود با اینکه جز خانم پدر وخواهر و برادر کوچیکش که اونم طبقه بالا بودن کسی نبود ولی بدجوری میترسیدم چون باباش تجسم شر بود. کلا تو زندگی آدم بی کله ای بودم ولی این موضوع چیز ساده ای نبود .قرار این بود که آخر شب که همه خوابیدن درو نیمه باز بذاره تا من برم تو . نیمه شب با هزار فکر ناجور زدم تو کوچه و چون درو باز دیدم رفتم تو. طبقه پایین که آنا اتاقش توش بود ی نیمچه پله میخورد و میرفت پایین دیدم تو سرسرا پیداش شد آروم صدا زد بیا تو و خودش رفت داخل. بیصدا به دنبالش رفتم داخل . اتاقش کنار ی انباری بود که وسایل اضافه رو اونجا میذاشتن،ولی الحق اتاق تمیزی داشت. روی تخت دراز شده بود یک لحظه چرخید ونگاهم کرد آرایش ملایم و دخترونه اش همراه با تاپ و دامن کوتاه نارنجی رنگ خوشگلیش رو دو چندان میکرد با دست اشاره کرد بیا پیشم بخواب .در طول آشنایمون جز چند تا بوسه چیزی بین ما نگذشته بود. کنارش دراز کشیدم و دستم رو زیر سرش گذاشتم و به طرف خودم کشیدمش بدنش یه تیکه آتیش بود صورتم رو لای موهاش فروکردم و بوی ادکلن مست کننده موهاش رو با ولع بوئیدم. لبامون بهم قفل شد. تا جون داشتم میکش زدم دیگه لباش داشت به سفیدی میزد.یک لحظه نگاهم روی سینه های کوچیکش قفل شد از بالای تاپ میشد خطش رو دید. سرم رو به زیر گردنش نزدیک کردم و آهی از سر لذت کشید . آروم تاپش رو دادم بالا و از زیر سوتین صورتی رنگش یکی از سینه هاش رو با دستم بیرون کشیدم نوک صورتی اش رو آروم زبون زدم آه بلندی کشید چند دقیقه به خوردن ادامه دادم کیرم داشت منفجر میشد.تاپش رو از تنش درآوردم و دستم رو از زیر دامن به طرف کوسش بردم و اون رو تو دستم گرفتم شورتش خیس بود دامنش رو بالا زدم کس توپولش از زیر شورت داشت خودنمایی میکرد شورتش رو پایین کشیدم ی کم مو داشت ولی من کس مودار رو بیشتر دوست دارم زبونم رو به طرف چوچولش بردم و بالا کشیدم با هر زبون کمرش رو بالا و پایین میکرد شلوارم رو پایین کشیم وکیرم رو بیرون آوردم از دیدنش کمی مکث کرد کیرم رو گرفت و شروع به زبون زدن کرد. سرش رو گرفتم و کیرم رو به طرف دهنش فشار دادم کیرم رو بین دندونهاش فشار داد و دردم گرفت.دلم نمیخواست آسیبی به پرده بکارتش برسه واسه همین برش گردوندم باسنش بزرگ و خوش فرم بود. لاش رو با دست باز کردم سوراخ قهوه ایش داشت دلبری میکرد شروع به خوردن کونش کردم نالش بلند شده بود.از بس سوراخ کونش رو لیس زده بودم آب دهانم همراه با آبی که از کسش راه افتاده بود سوراخش رو خیس خیس کرده بود و نیازی به کرم نبود.کیرم رو آروم در سوراخش گذاشتم با دست جلوش رو گرفت و با نگرانی برگشت و نگام کرد معلوم بود ترسیده بهش گفتم نترس عسلم نمیذارم درد بکشی دوباره دراز کشید .سر کیر بلندم رو که زیاد کلفت نیست دم سوراخش گذاشتم و آروم هلش دادم داخل سرش به زور رفت تو. دیدم داره درد میکشه گفت سپهرم درد دارم گفتم الان عزیزم. بیشتر فشار دادم کیرم تا دسته رفت تو. جون عجب کون گرم وتنگی داشت. آروم شروع به تلمبه زدن کردم وسرش رو برگردوندم و ازش لب گرفتم داشتم ارضا میشدم سرعتم رو بیشتر کردم وبا فشار همه آبم رو داخل کونش خالی کردم. اینها خاطراتی بود که به سرعت نور از جلوی چشام رد شد حالا 8 سال از ازدواج کردنش میگذشت. به خودم اومدم دوباره پرسیدم – آنا نگفتی چرا زنگ زدی ؟ببین سپهر میدونم تو خاطره خوبی از من تو ذهنت نداری باور کن بهت حق میدم ولی من هم دلایل خودم رو واسه این ازدواج داشتم که اگر بشنوی مطمئنم قانع میشی. سپهر بدجوری بهت نیاز دارم شاید تا الان این زندگی لعنتی رو با هر بهانه نگه داشتم ولی الان اتفاقی تو زندگیم افتاده که باید ببینمت. با توجه به اینکه میدونستم اون واقعا پدر منطقی نداره که بتونه باهاش درد دل کنه و اینکه خودم هم کنجکاو شده بودم که چه اتفاقی ممکنه اون رو بعد از این همه سال سمت من کشیده باشه با هزار سوال که داشت کلم رو منفجر میکرد شمارمو دادم و ازش خواستم فردا باهام تماس بگیره.ادامه دارد…نوشته blak wolf(سپهر)
0 views
Date: November 25, 2018