صداش تو گوشم زنگ میزنه که با لذت تمامآهمیکشید و من تماشاگر عشق بازیش بودم…عشق بازی عشقم با یکی دیگه…با عشق دیگه.حالم خوش نیست،حالت تهوع دارم…از خودم بیزارم…دیدن هم آغوشیش…شنیدن صداشلعنت به من…دارم فکر میکنم چرا؟…مگه چی کم داشتم؟…مگه چی کم گذاشتم؟سه سال پیش بود که توی مهمونیه دوستم دیدمش،از فامیلای دور شهرام بود،یه دختر 17،18 ساله با یک اندام متوسط و چشمایی که اول از همه آدمو جادو میکنه،دو تا چشم سبز تیره…مثل دو تا تیله…وقتی از مهمونی برگشتم تا دو هفته فکرم پیشش بود تا اینکه طاقت نیاوردم و از شهرام شمارشو خواستم،بماند که چقدر ازم خواهش کرد که سراغش نرم و من گوشهام کر شده بود.اولین بار که باهاش حرف زدم خوب یادمه…شب بود زنگ زدم به گوشیش با دومین بوق جواب داد_بله…بفرمایید؟چه صدایی داشت،مثل مخمل بود روح آدمو نوازش میکرد،جوری که یادم رفت حرف بزنم و اون دوباره حرف زد تا سحرم کنه،_بفرمایید…صدامو میشنوید…الو؟و من باز قفل شدم،تا اینکه گوشی رو قطع کرد.وقتی به حال خودم برگشتم براش پیام فرستادم،سلام.ببخشید که حرف نزدم،چون صدای شما منو جادو کرد.اگه میشه ببینمتون،قصدم مزاحمت نیست،ممنون میشم.چند دقیقه بعد جواب داد،شما؟میشناسمتون؟منمن آراد هستم تو مهمونیه شهرام دیدمتون،خواهش میکنم درخواستمو رد نکنید،میشه ببینمتون؟دو روز جوابمو نداد و من مطمئن شدم که اهل دوستی نیست،انقدر پیام با خواهش و التماس براش فرستادم تا راضی شد ببینمش.و اون بعد از قرار اول شد قرار زندگیم…با خندش خندیدم…با گریه زاری اش گریه زاری کردم.اولین باری که بوسیدمش روز تولدم شد…کاملا اتفاقی…البته برای من…شش ماه بود که دوست بودیم روز اول عید بود و با هزار تمنا اومد تا من ببینمش…براش عیدی گردنبند طلا به اسمش خریده بودم…مونا…و وقتی بهش دادم از سر شوق لباش رو گذاشت رو لبم…توی ماشین…شب…داغ شدم…حرارتش آتیشم زد…سوختم از عشق…از خواستن…نه…هوس نبود عشق بود…از عشق…از عمق وجود…نفهمیدم چقدر طول کشید تا جدا شدیم…و اون با یک بوسه منو مال خودش کرد…منو تو خودش حل کرد…بعد از اون همیشه اول دیدار همو میبوسیدم…و من چقدر احمق بودم که فکر کردم عاشق بود…عاشقمنیک روز زنگ زد بهم گفت تنهاست،چون خانوادش رفتن شهرستان و اون تنها مونده…ازم خواست برم پیشش…و من به خاطر قلبم رفتم…وقتی از در خونشون داخل شدم یک فرشته دیدم…نمیدونم چیکار کرده بود…پری بود…پری دریایی…طاقت نیووردم و در آغوشم گرفتمش و بوسیدمش…یک بوسه ی طولانی…دستهاش رو دورم حلقه کرده بود که جلو آورد و دکمه های پیراهنم رو باز کرد…اولش نفهمیدم منظورش چیه…ولی وقتی بلوزش رو در آورد…کپ کردم…یک لحظه عصبانی شدم…فریاد زدم…نه فریاد نبود…زجه بود…منلعنتی تنت کن لباستو…تنت کن…موناچرا؟…چی شد…مگه دوستم نداری…مگه من مال تو نیستم؟…مگه روحم ما تو نیست؟…من میخوام جسمم هم مال تو باشه؟…چرا آراد؟منمن جسمتو خواستم؟خواستم خودتو در اختیارم قرار بدی؟…مونا تو پاکی…تو نجیبی…میخوای خراب شی؟کثیف شی؟…میخوای من…تو…زدم بیرون…داشتم خفه میشدم…از اینکه اون از من هوس میخواست…شهوت میخواستچند روز گذشت و هر چقدر زنگ زدم جواب نمیداد،میدونست وقتی جواب نمیده کلافه میشم…دیوونه میشم…رفتم در خونشون نبود…از همسایه ها پرسیدم گفتن رفتن مسافرت…یک ماه بیخبری…سردرگمی…دیوونگی.رفتم سراغ شهرام وقتی حرفامو شنید گفتمیتونی دووم بیاری اگه حقیقت رو بفهمی؟گیج شدم،حقیقت؟…در مورد کی؟ مونا؟با بهت پرسیدمچه حقیقتی؟و شهرام به جای جواب یه فیلم از توی گوشیش بهم نشون داد.یه دختر بود…لخت…بغل یه مرد…میخندیدن…دختره داره آه میکشه…داره ناله میکنه…چقدر دختره آشناست…چقدر شبیه عشق منه…لعنت به تو آراد…داری این دختر کثیفو به مونای پاکت شباهت میدی؟؟بازم صدای آه کشیدن دختر…فیلم تموم شده…صدای شهرام رو میشنوم ولی نمیفهمم چی میگه؟یه چیزای نا مفهومی مثل دروغگو…خیانت…بازی دادن…خراب بودن…یه دختر خراب…نمیخوام بشنوم حالم بده…حالت تهوع دارم…دیگه نمیخوام بشنوم تنها حرفی که از لای لبهام خارج شد این بود_شهرام…فقط چند لحظه سکوت کننوشته پاپیون صورتی
0 views
Date: November 25, 2018