فیلم سوپر ایرانی با کون گرد چه کونی میده
یه خونه ویلایی معمولی، دلش میخواست داخل رو ببینه، یا حداقل بیشتر بدونه ازش.
هفته ی پیش اتفاقی شیدا رو دیده بود. با پراید خودش به خونه می
رفت که شیدا جلوی ماشین دست بلند کرد و چون مسیرشون یکی
بود، رسوندش. اما وقتی فردا هم دوباره تو همون مسیر سوارش کر
د، سر صحبت رو باهاش باز کرد و فهمید با مادرش تنها زندگی میکنن و پدرش مرده…
یه دختر یکی یه دونه که تو دانشگاه آزاد، تربیت بدنی میخونه.
مطمئنا استیل بی نقصش به خاطر
ورزش اینطور شده بود. بدن رو فُرمش وقتی ورزش میکنه باید..
.
نه! عشق حرمت داره… بهتره انقدر هیزبازی درنیاره…
میخواست ماشین رو روشن و حرکت کنه که شیدا از خونه بیرون اومد.
چی بهتر از این؟!
تک بوقی زد تا شیدا ببینش، دیدش و به طرفش اومد.
مانتوی مشکی کوتاه و آرایش ملیح و قشنگش، دلش رو لرزوند. چقدر ماهه این دختر.
راستی کجا داره میره که اینقدر به خودش رسیده؟!
بعد از سوار شدنش، اولین سوالش همین بود.
یزدان: کجا میری خانومی؟ بگو برسونمت.
شیدا: میرم باشگاه. دوتا خیابون بالاتره.
باشگاه؟!
– تو که حرف نداره بدنت، تازه تو دانشگام همش ورزش میکنی، پس باشگاه برای چی میری؟
– خب یه جو
(داستان برای رعایت اختصار و جذابیت، در دو قسمت نوشته شده)
علف های هرز رو میچید و شمشاد هارو شکل میداد.
نسیم بهاری گونه اش رو نوازش میکرد. شاخه های برعکسِ بید مجنون تو هوا تاب میخوردن.
یعنی حرکت پیچ و تاب موهای شیدا هم اینطور زیبا بود؟
گونی بزرگ حاوی علف های هرز رو برداشت، سنگین بود و روی دوشش انداختش.
سرش رو بالا آورد و نازگل رو دید، اوایل از اینکه در حال کار ببیننش، حس تحقیر پیدا میکرد اما حالا براش عادی شده بود.
سری به نشونه ی سلام برای نازگل تکون داد و نازگل هم جواب داد.
گونی رو به ته باغ برد، زمین گذاشتش و عرقش رو پاک کرد.
برگشت که نازگل رو پشت سرش دید.
– کجا میری شال و کلاه کردی؟
– میرم کلاس شیمی، میرسونیم؟
سرش رو کج کرده و بود و مظلومانه نگاهش میکرد. میتونست نه بگه؟
گفت: با این سر و وضع بیام همه دوستات فرار میکنن. بذار لباس عوض کنم بریم.
لباس هاش رو عوض کرد و سوار سوناتای جاوید خان شد. نازگل هم نشست و راه افتاد. سر کوچه ای تو خیابون کناری توقف کرد و سرک کشید.
نازگل: دنبال چی میگردی؟
– خونه ی اون دختره که هفته ی پیش بهت گفتم، شیدا، ینجاس، اون در سفیده.
– یزدان من دیرم شده اونوقت وایسادی چشم چرونی؟ واقعا که…
- چشم چرونی چیه بابا… یه حسی بش دارم. باید ببینیش نازگل، خیلی نازه… سر به زیرم هست.
نازگل بی تفاوت نگاهش کرد: از من خوشگل تره؟
– آره.. یعنی نه… یه جور دیگه اس.. قیافتون فرق داره. چشماش سبزه. مث چشای خودم، اگر باهاش ازدواج کنم بچه امون حتما خوشگل میشه.. یه دختر چشم سبز و بور و…
نازگل بین حرفش پرید: بسه یزدان خجالت بکش، با تاکسی میرفتم الان کلاس بودم. راه بیفت.
“راه بیفت”ش با لحن خوبی نبود، اما از دستش ناراحت نشد. عادت داشت به تغییرات لحظه ایِ خلق و خوی نازگل.
نشنیده گرفت و بی حرف راه افتاد. فکرش سر همون کوچه مونده بود…
شیدا زیادی دلبر بود، دلش میخواست بیشتر و بیشتر ببینه و بشناسش…
بعد از رسوندن نازگلِ بی حوصله و عصبی، دوباره به سمرایی اوقات فراغتم پر میشه. تقریبا هرروز میرم…
از حرفش مطمئن نبود!
شماره اش رو ازش گرفت و توی گوشیش زد، خداروشکر زیاد بدقلقی نکرد.
دلش میخواست موقع رفتن دست های کوچولوی سفیدش رو بگیره اما از عکس العملش ترسید. نباید تند میرفت…
همین شماره غنیمت بود.
تا جایی که گفت رسوندش. خب به بهونه ی رسوندنش میتونست بیشتر ببینتش. انگار شانس دوباره بهش رو کرده بود. یکبار با ملاقات جاویدخان و اینبار این الهه ی ظرافت.
اشک هاش رو که تا دم پلک اومده بودن پاک کرد و وارد باشگاه شد.
از زمین و زمان شاکی بود.
لباس هاش رو در آورد و شروع به دویدن دور باشگاه کرد.
انقدر دوید تا عرق تمام پوستش رو براق کرد.
نفس نفس زد و خم شد.
زندگیش اما نفسگیر تر از این حرفا بود.
کمی نشست و به پسری فکر کرد که حس میکرد لیاقت اعتماد رو داره… جذاب و خاکی و مهربون بود.
خوشگل بود و صدای بمش زیادی اطمینان خاطر بهش میداد.
دفعه ی قبل با پراید اما اینبار با سوناتای سفید اومده بود. دلش میخواست بیشتر بشناسش.
راحت شماره اش رو داد. اگر پولدار و مناسب بود، باید مخش رو برای ازدواج میزد.
بعد از چندتا حرکت سبک، با انزجار به ژیلا زنگ زد. خسته شده بود و خوابش میومد. اون خونه ی لعنتی تنها جای خوابش بود.
ژیلا طبق معمول جواب نداد. دوباره زنگ زد. بازهم بی جواب…
پیام براش اومد: “۱۰ دقیقه دیگه بیا”
گوشی رو تو کیفش پرت کرد و با روانی داغون برای رفتن به خونه ی عذاب آماده شد.
با ورودش به خونه، مشمئز تر از همیشه، بی حرف به اتاقش رفت. روی تختش افتاد و بازهم گریه…
صدای نحس ژیلا به خودش آوردش.
ژیلا: سلامت کو توله سگ؟ پاشو گمشو بیرون ناهار بخوریم.
عصبانی بود؟ پس اوضاع خوب نبوده…
حوصله ی بحث نداشت، بی حرف بلند شد و به آشپزخونه رفت.
از در و دیوار این خونه متنفر بود… همه جا بوی تعفن میداد.
شده با اون پسره یزدان بخوابه هم باید از اینجا خلاص میشد…
دو قاشق برنج تو محیطی بی روح خورد و زیر نگاه سنگین و تکراری و مثلا دلسوزانه ی ژیلا به اتاقش پناه برد.
امروز هم کلی کار انجام داده بود، از خرید نهال و بوته ی گل تا کاشتن و آبیاریشون. جاوید خان قول داده بود اگر فوق لیسانس قبول بشه، زود میبرش تو شرکت خودش برای حسابداری.
این یعنی یه فرصت بی نظیر و باور نکردنی برای یکی مثل یزدان.
برای یه پسر بی کس و بی پول، جاویدخان حکم ناجی افسانه ای نداشت؟
خسته و خاکی به طرف اتاقش رفت. یه سوییت کوچیک که اونو با سرایدارِ پیر خونه، شریک بود. کربلایی، سرایدار قدیمی اینجا بود و زنش چند سال پیش فوت شده بود.
کارای داخل عمارت با یه خانم خدمتکار نیمه وقت بود، کربلایی هم بیشتر کارفرمای یزدان بود، کمر دردش نمیذاشت کار کنه.
گوشیش زنگ خورد و اسم نازگل روی صفحه اومد.
جواب داد. نازگل بود که گفت یه لیست خرید داره…
خسته بود اما اون برای همین اینجا بود، کمک به کربلایی و انجام کارهای باغ و خرید. البته به لطف جاوید خان، در کنارش درس خوندن.
حاضر شد و رفت تا لیست رو بگیره. از پله ها بالارفت و از درِ بزرگ شیشه ای وارد عمارت شد. عمارت دوبلکس و زیبایی که به ابهت جاویدخان می اومد. اما بعد از مرگ زنش، زیادی خلوت بود…
پایین خبری از نازگل نبود، احتمالا بالا تو اتاقش بود.
رفت و پشت در ایستاد و در زد.
صدای نازگل بهش اجازه ی ورود داد.
نازگل با تاپ و شلوار مشکی و تنگش جلوش ایستاده بود!
چرا هیچوقت به این آزاد بودنش عادت نمیکرد؟!
– نازگل جان لیستت رو بده الان کاری ندارم، میرم بخرم.
نازگل با اشاره به کاناپه ی اتاقش، بهش گفت بشینه و خودش رو تخت نشست.
نازگل: اگر خسته ای بعدا برو.
– نه خسته نیستم.
دروغ گفت! خیلی خسته بود.
طرز لباس پوشیدن این دختر رو مخش بود. انگار میخواد بره کاباره چنان تیپ زده. حس برادرانه بهش نداشت اما اینطور آزاد بودنش هم اذیتش میکرد.
چرا نمیدونست جلوی یه پسر دخترندیده و جوون نباید اینطوری بشینه و تمام نقش تنش رو نمایش بده؟
کمی عصبی شده بود. گفت: لیست خریدت رو بده برم.
نازگل: ام.. هنوز ننوشتمش. الان مینویسم، عجله داری؟
ننوشته؟! ای خدا… کاش میتونست گردن سفیدش رو بشکنه.
نازگل کاغذی برداشت، کمی خم شد و شروع به نوشتن کرد.
برای اینکه چشماش هرز نره بلند شد و پشت پنجره ایستاد. به بیرون نگاه کرد و سعی کرد به شیدا فکر کنه، نازگل، دختر جاویدخان بود و تیک زدن باهاش واقعا گربه صفتی بود…
فکر به شیدا خوب بود و از فکر مزخرف بدن نازگل بیرون اومد.
موقعی که لیست رو از نازگل گرفت برخورد دست لطیف دختر، عصبی ترش کرد…
چرا انقدر بی جنبه شده بود؟!
نازگل: میخوای باهم بریم؟ من زود حاضر میشم.
از دست خودش عصبانی بود اما با اخم به نازگل “نه” گفت و سریع بیرون رفت.
تو راه بازهم سرکوچه ی شیدا توقف کرد، اما خبری نبود.
دلش چشمای شیدا رو میخواست.
میدونست فردا چه ساعتی برای رفتن به باشگاه بیرون میاد، میومد و میدیدش.
اما طاقت نیاورد و بهش تلفن کرد.
صحبتشون زیاد طولانی نشد. انگار شیدا ناراحت بود. گفت دلش گرفته و خداحافظی کرد.
دلش گرفته؟!
مگه یزدان مُرده که بذاره دلش گرفته باشه؟
نمیذاشت غمگین بمونه.
شیدا رو زیاد نمیشناخت اما حس عمیقش بهش، انکار نشدنی بود.
بعد از خرید های نازگل، به سمت کوی یار رفت تا بهش زنگ بزنه، تا باهم بیرون برن، شاید حالش بهتر میشد.
وقتی زنگ زد شیدا واقعا سورپرایز شد.
چی بهتر از این؟
از ماشین پیاده شد و کنار خونه اشون ایستاد.
مردی مقابل خونه اش مشغول تعمیر موتورش بود، یه پیرزن هم روی صندلی کنار خونه اش نشسته بود. هر دو زیادی خیره و با اخم و عصبانیت نگاهش میکردن!
چرا؟!
وای! خب معلومه پسره ی احمق! چون نباید در خونه ی یه دختر اومد… ممکنه براش حرف در بیارن…
از سلطه ی نگاه منفی اون دو نفر بیرون اومد و تو ماشینش نشست تا شیدا بیاد.
با دیدنش برای بار هزارم زیبایی اش رو تحسین کرد. حتی غم چهره ی این دختر هم زیبا بود. الهه ی زیبا و غمگین.
یکی از بهترین ساعات عمرش بود. باهم بستنی خوردن، قدم زدن، کلی حرف زدن و خندیدن…
خیلی بیشتر شناختش و از روحیات و علایقش باخبر شد.
کنار این دختر لبخند از لبش کنار نمیرفت، بدجور دلش رو باخته بود. شیدا هم کم دلبری نمیکرد.
با وجود اصرارش، شیدا بعد از تلفن مادرش به خونه برگشت.
چه خوب که انقدر از مادرش حرف شنوی داشت. به جای اینکه از زود رفتنش ناراحت بشه، به این حرف گوش کنی و سخت گیری مادرش، آفرین گفت.
زنگِ
موبایلش یه لالایی قشنگ بود، گفت که مادرش براش میخونده، اما یزدان چیزی از مادر نفهمیده بود. لالایی رو روی زنگ گوشیش گذاشت.
انقدر میخواستش که انگار یک ساله عاشقشه.
باید هرطور شده فوق قبول میشد و شیدا رو رسما مال خودش میکرد.
یزدان بعد از تماس کلانتری، زود خودشو رسوند.
از خجالت سرش رو پایین انداخته بود و بغض سختی گلوش رو بسته بود. قسم خورده بود دیگه نبینتش اما مجبور شده بود.
سند خونه رو روی میز گذاشت و به سرگرد تحویل داد.
سرگرد بعد از بررسی کوتاه، دستور آوردنش از بازداشتگاه رو داد.
با دیدنش با اون صورت زرد و پرچین و خسته، دردش رو فهمید… مواد!
خمار و لرزان روبه روش روی صندلی نشست و با التماس بهش نگاه کرد، از این التماس متنفر بود…
التماس پدری که باید قهرمان زندگیش میبود، نه اینطور ضعیف و معتاد و ملتمس…
سعی کرد جای دیگه ای رو نگاه کنه و به این که چقدر التماسش کرده بود ترک کنه، فکر نکنه…
چقدر پول جمع کرد و داد برای بردنش به کمپ و داروی ترک و کوفت و زهرمار… اما پدرش خودش نمیخواست که ترک کنه.
وقتِ خماری مثل دیوونه ها دنبال مواد بود و وقت نئشگی باد به غبغب مینداخت که “مال خودمه! دلم میخواد دودش کنم!” حقوق بازنشستگیش به پای مواد دود میشد…
اما این همه ی بدبختی نبود!
بدبختی وقتی بود که معشوقه های رنگ و وارنگ رو به خونه می آورد… خونه رو تبدیل به شیره کش و جِن… خونه ای کرده بود که همه خلافی توش میشد.
رفیقای عیاش و هرزه های بی مکان و مواد و مشروب و…
جهنمی که تو اون خونه به پا بود، یزدان رو تو اوج جوونی فراری داد…
شب ها توپارک میخوابید و روزها به بالاشهر میرفت. در خونه ها رو میزد و برای تمیز کردن خونه ها و خرید و باغبونی دنبال کار میگشت.
بزرگترین شانس زندگیش تو همون پادویی و کارگری ها بهش رو کرد، جاوید خان که به خاطر کمردرد سرایدار قدیمی اش، که تازه زنش فوت شده بود، دنبال یه کمک براش میگشت. یکی که باغ رو سر و سامون بده، بیرون عمارت رو تمیز و خریدها رو انجام بده.
وقتی قصه ی زندگیش رو به جاویدخان گفت، قبول کرد که براش کار کنه و در عوض پول و جای خواب بهش بده.
اویل اجازه نداشت حتی داخل عمارت بره، اما کم کم انقدر خوب کار کرد و امانت داری کرد، که حالا ۶ سال بود تو اون خونه برای خودش جا باز کرده بود، درس خونده بود و لیسانس حسابداریش روگرفته بود. همه ی اینارو مدیون جاوید خان بود.
بعد از ساکن شدن اونجا، به خودش قول داده بود به پدرش کمک کنه تا ترک کنه. اما هربار بیهوده بود. بارها التماس کرده بود به پدرش، که زن بگیره و ترک کنه، اما همه ی خلاف های پدرش با اراده و خودخواسته بود!
به قول کربلایی، “خانه از پای بست ویران است”
با سنگینی نگاه مستقیم پدرش، سرش رو بالا آورد، با التماس نگاهش میکرد و به بیرون اشاره میکرد. بی قرار بود و پاهاش رو تند تند روی زمین تکون میداد. پریشون و خمار و ذلیل..
التماس پدری به پسرش برای مواد!
نادیده گرفت. چند دقیقه بعد شاکی های محل اومدن.
دو برادر که با زن و بچه شون خونه ی کناری مینشستن و زن و مرد مسن خونه ی روبه رویی…
شکایت به خاطر فساد!
از رفت و آمد آدم های تابلو به اون خونه و محله شاکی بودن. از اون خونه ی فساد که جوونارو از راه به در میکرد و محله رو بدنام کرده بود.
سرش جوری خم شده بود و خجالت میکشید که حرکت عرق رو روی تیره ی کمرش حس کرد.
سرافکندگی وحشتناکی بود…
چی باید میگفت؟ کارهای پدری که اینطور تابلو بود رو چطور توجیه یا ماست مالی میکرد؟!
پدری که با حالتی کلافه لبه ی صندلی نشسته و فقط فکر فرار زودتر از اینجا بود، تا به طرف مواد و مشروبش پرواز کنه. تا دوباره با سر بره تو لجن…
به هزار تحقیر و پند و توصیه و اخطار و امضا و تعهد، تونست از شکایت اهل محل جلوگیری کنه تا کار به دادگاه و پلمپ خونه نرسه…
باید بیشتر به پدرش نزدیک میشد. باید نجاتش میداد. نمیتونست به حال خودش رهاش کنه…
باید خونه رو میفروخت تا از اون محله دور بشه. تو اون محل دیگه آبرویی برای پدرش نمونده بود.
اما باید سریع یه خونه ی جایگزین پیدا میکرد و براش میخرید، پول شدنِ خونه همانا و به باد دادن یک شبه اش همانا…
بریم تو اتاق خواب. من اینجا راحت نیستم آقا…
اَه چقد وِر میزنی… من دلم میخواد اینجا بِگ… . همینجا. پول میگیری که هر چی میگم بگی چشم. پس خفه. در ضمن قرار بود لباس سکسی بپوشی. این چیه مث کُلفَتایی… لخت شو.
نه! آخه شما نیم ساعت زود اومدی. من الان کار دارم. صبر کنید یه چیزی بیارم بخورید…
کارم زودتر تموم شد زود اومدم. ناراحتی؟! هر چند ساعت شد باهات حساب میکنم. لخت شو. دست اول رو سریع تموم میکنم، دست بعدی خوراکی ام میخوریم.
بعد از صدای “نه” و مخالفت ژیلا، صدای پاره شدن لباسش و جیغ خفه اش اومد…
کاش کر میشد…
بیشتر تو خودش جمع شد و اشک هاش از ترس راه گرفتن.
مرگ همین نبود؟!
چقدر ژیلا بهش گفته بود عجله کن برو. اما به خرجش نرفت… به خاطر دیدن یزدان میخواست آرایشش کامل باشه. انقدر لفتش داد که مردیکه اومد.
حالا باید صدای سکسشون رو میشنید؟!
طاقت می آورد؟ زنده میموند؟!
دوباره جیغ خفه ی ژیلا، چنگالی که توی قلبش فرو میرفت و چرخونده میشد.
اَه چته زنیکه؟ چرا نمیذاری؟ چه مرگته جن…؟
اگه بریم اون اتاق راه میام. خواهش میکنم.
عه؟! چه نقشه ای داری؟ همینجا میگ… تا بفهمی حرف حرف منه. شاید بازی دوس داری.
صدای تقلای ژیلا دیوونه اش میکرد…
هرچقدر با مردها بخوابه و پول بگیره، هر چقدر بی حوصله و عصبی باشه، هر چقدر رابطه اشون سرد و کم باشه، هر چقدر “ژیلا” صداش کنه، باز هم “مادرشه”…
مادرش زیر دست یه مرد در حال عذاب بود.
خواست به سمت در بره، بازش کنه و بزنه تو دهن اون مرد اما میدونست قفله. ژیلا به محض شنیدن زنگ خونه و اینکه شیدا هنوز نرفته بیرون، عصبی و کلافه در رو قفل کرده بود و گفته بود به هیچ وجه بیرون نیاد…
چقد رو فرم و نازه بدنت… جون. چجوری اینجوری موندی؟
صدای مرد که از بدن ژیلا تعریف میکرد روی ذهنش خط مینداخت. دست هاش رو روی گوشش گذاشت.
چند دقیقه بعد صدای عصبی مرد بلند شد:
– دِ چرا خفه ای تو؟! یه زری بزن… یه آهی ناله ای…
خشکم که هستی. خوابید… اَه… مریضی داری؟! پاشو ببینم پاشو بشین….
اشک هاش رو پاک کرد و دست هاش رو تو گوش هاش فرو برد. تا دیگه چیزی نشنوه…
سعی کرد آهنگی با خودش زمزمه کنه تا هیچی نشنوه. لالایی که بچگی های بی دغدغه اش رو یادش می آورد…
“گنجیشک لالا
سنجاب لالا
آمد دوباره
مهتاب لالا..
لالا لالایی
لالا لالایی
لالا لالایی
لالا لالایی”
مادرش موهاش رو نوازش میکرد تا بخوابه. اون موقع “ژیلا” نبود…
“لالا لالایی
لالا لالایی
لالا لالایی
لالا لالایی”
اشک هاش لب هاش رو شور کرده بود…
یه مادر وقتی میدونه دخترش کمی اونطرف تر هرزگیش رو میشنوه، چه حسی داره؟! مرگ هم برای حسش کمه…
میدونست مادرش هم گناهکار بوده اما مقصرِ الان فقر بود.
پشیمون بود اما زیادی دیر بود…
“مردابِ هرزگی طنابی برای بالا اومدن نداره”
۱ ساله بود که پدرش سکته کرد. هیچی ازش به یاد نداشت.
عزیز خدا بیامرز همیشه میگفت ” ننه ات سکته اش داد. از بس تیپ زد و چرخید تا خامش کردن و هرزه شد. روز و شب با مادرت دعوا میکرد، داد و بیداد و کتک، تا آخرش سکته کرد و مرد”
پدر کارگری که هیچ ارثیه ای نداشت، جز حقوق ناچیز وزارت کار، پولی که به خوراکشون هم نمیرسید.
بچه که بود فکر میکرد این مردهای جورواجور که میان پیش مادرش، باباشن! اما بعد فهمید که نه… مشتری ان!
بعد از چندسال دیدن و فهمیدن هرزگیِ مادرش، براش شد”ژیلا”
ژیلا گرچه بعدها دنبال کار گشته بود اما بدون مدرک کار خوبی گیرش نیومد. نه کاری با درآمد بالای تن فروشی!
اشکاشو پاک کرد.
صدای آه و ناله ی مشمئز کننده ی مرد بالا رفته بود، صدای ضعیف مادرش هم می اومد. از درد بود یا لذت؟!
گوش هاش رو محکم فشار داد و هق هق کرد.
باید از این خونه فرار میکرد. باید هرطور شده مخ یزدان رو میزد. ماشینی که سوار میشد، تحصیلات و تیپ و محل زندگیش نشون از پولدار بودنش داشت.
چند دقیقه ای بود که صدای مرد قطع شده و رفته بود. راضی نبود و خیلی زود رفت، در واقع پرید!
صدای باز شدن قفل در اتاقش رو شنید. اما ژیلا داخل نیومد.
معلومه! مگه روش میشد تو چشمای دخترش نگاه کنه؟!
نیم ساعتی دیرش شده بود، کیفش رو برداشت و تازه گوشی موبایلش یادش اومد. ۸ تا تماس و ۶ تا پیام از یزدان!
گوشی رو توی کیفش انداخت، اشک هاش و پاک کرد و با سرعت نور از اتاق و خونه خارج شد.
کاش دیگه حتی نگاهش هم به این خونه ی نفرین شده نمی افتاد.
سرکوچه برای تاکسی ایستاد. یزدان رو کنار ماشینش دیده بود اما تو این وضعیت نمیخواست ببینش، خودش رو به ندیدن زد.
تاکسی نبود، و با دیدن یزدان که به طرفش می اومد، سعی کرد وانمود کنه حالش خوبه. اما موفق نبود انگار…
به کافی شاپ شیکی رفتن. اسم نوشیدنی ها از مفاهیم امتحان فیزیکش سخت تر بود!
اما یکی انتخاب کرد و سکوت کرد.
دست های یزدان روی دست هاش نشست. حرارتی که از یه دست بعید بود!
تب داشت؟!
چه تب مطبوعی…
نوشیدنی ها رسید و بعد از خوردنشون یزدان انقدر برای حالِ بدش، سوال پیچش کرد که کلافه شده بود.
بهش گفت با مادرش بحثش شده، که افکارشون مثل هم نیست و اختلافشون میشه. گفت دعوای عادی مادر و دختری بوده!
موقع رسوندنش دلش نمیخواست پیاده بشه.
دستای گرم و مهربون یزدان رو میخواست.
هیچوقت لمس دست یه مرد رو حس نکرده بود…
دست مردها شبیه کوه بود. شاید هم محکم تر. حمایتی که توی دست یه مرد بود رو تا امروز حس نکرده بود.
دلش نمیخواست تکیه اش از کوه رو برداره و وارد اون جهنم بشه.
مسخره بود اگه به یزدان میگفت با خودش ببرتش؟!
کاش همینجا میمرد و دوباره به اون خونه نمیرفت.
کاش زمان…
با بغض و آروم خداحافظی کرد و پیاده شد. اما انگار یزدان متوجه بغضش شد که از ماشین پیاده شد و کنار ماشین نگهش داشت تا باهاش حرف بزنه…
دستهای ظریف و سفید شیدا رو رها کرد تا به خونشون بره.
دلش هم باهاش میرفت… اما عجله داشت بره پیش پدرش.
شیدا موقع پیاده شدن مکث کرد و طولش داد.
لحظه ی آخر اشک تو چشماش بود؟!
پیاده شد تا مطمئن بشه.
بله! چشمای شیداش اشکی بود!
جلو رفت و دست هاش رو گرفت.
– گریه میکنی شیدا؟
+ نه.. یعنی.. حس کردم دلم برات تنگ میشه. احساساتی شدم… ببخشید.
– الهی قربونت برم عزیز دلم. اشکی نکن چشمای خوشگلتو. کار مهمی دارم اما فردا قول میدم کلی بگردیم. خب؟ خب دل نازکِ من؟
شیدا سرتکون داد. چقدر این دختر مظلوم و خوردنی بود.
شیدا رفت و اونم خواست که بره…
اما…
یه چیزی تو این کوچه عادی نبود! چرا اون پسر با پوزخند سر تکون داد و رفت؟!
از حسادت بود؟ یا… نمیدونست. اما این نگاهِ تکراری روی حس خوبش پا میکوبید.
باید به پدرش سر میزد، نمیشد دوباره رهاش کنه.
باید اون خونه رو میفروخت.
“جایی که آبرویی نباشه نمیشه زندگی کرد. کلا آبرو چیز خوبیه. خیلی ها خیلی کارای غلط رو از ترس همین آبرو انجام نمیدن. آبرو که بریزه، جسارت خطا جهنم به پا میکنه.”
تلفنش زنگ خورد و اسم نازگل افتاد.
دلش میخواست جواب نده تا بره پیش پدرش. اما…
جواب داد و همونطور که حدس میزد، باید میرفت و نازگل رو میبرد خرید. وسایل نقاشی!
اصلا کاش همون اول که پرسید کجایی، میگفت دستم بنده…
شیدا رو به خاطر پدرش با چشم اشکی ول نکرده بود که حالا واسه خرید ۴ تا رنگ و قلم از کارش بمونه…!
مدیون بودن گاهی چیز خوبی نبود، مخصوصا الان که پدرش واجب تر بود. به خاطر جاویدخان باید الساعه فرمایشات نازگل رو اطاعت میکرد.
از مسیر خونه ی لعنتیِ پدرش دور شد و به عمارت جاویدخان رفت.
با دیدن نازگل اخم کرد.
عروسی میخواست بره یا خرید؟!
نازگل دوباره پرسید: کجا بودی یزدان؟ مزاحمت شدم؟ آخه تیپ زدی گفتم شاید…
– میخواستم برم پیش بابام. فردا میرم.
– ای وای. نمیدونستم، وایسا. برو پیششون. نگه دار دیگه.
حالا که تا اینجا کشوندش میگه نگه دار؟!
یزدان: فردا میرم نازگل.
نازگل با لبخند گفت: ببخشید. مرسی. ممم… بوی عطر میده ماشینت. خانوم سوار کرده بودی؟
خانوم؟! مگه…
– نه. با شیدا بودم.
چرا صورت نازگل مات شد؟! یعنی خانوم سوار کردن بهتر از با شیدا بودن، بود؟!
تا مرکز خرید هیچ حرفی نزد…
از شیدا، ندیده بدش می اومد؟ یا… حسادت؟!
نه! مسخره اس…
تا پایان خرید طوری گرفته و پکر بود که دلش میخواست بزنتش.
فکرش هنوز پیش پدرش بود و نازگل پارازیت اعصاب خورد کنی بود.
پدرش پای منقل نشسته بود. سرش رو به پشتیِ پشتش تکیه داده بود. تمام خونه بوی تریاک میداد.
چشماش رو بسته بود و اصلا متوجه اومدنش نشده بود.
انگار تو این دنیا، تو این اتاق نبود.
بی صدا اومده بود و فقط خدا میدونست موقع کلید انداختن چقدر دلش لرزیده بود که مبادا پدرش تنها نباشه و چیزایی ببینه که نباید… که تصویر پدرش بیش ازین کدر بشه.
از اتاق به آشپزخونه رفت تا آب بخوره و برگرده. جنگ سختی بود بحث با پدرش برای فروش خونه و…
تو آشپزخونه بود که صدای “سلام” پدرش اومد.
فهمید اومده؟
میخواست بره تا حرف بزنن که از ادامه ی حرفش فهمید با تلفنه…
کی میتونست باشه؟!
پدرش گلو صاف کرده بود و شنگول حرف میزد!
– خوبی خانوم طلا؟ دلمون تنگ شده برات… سرت خیلی شلوغ شده سراغ مارو نمیگیری؟
-…
– اوه! خشم مارمولک… (بلند خندید) با ما به ازین باش خوشگله.
-…
– امروز از صبح دلم هواتو کرده. خونه ام نمیشه بیای، همسایه ها شاکی ان. فعلا غلاف کردم… من میام پیشت…
-…
– الان میام. کوکِ کوکم… من بزنم، توام برقصی عیش تکمیله… مث قدیم…. چیز میز نمیخوای بخرم؟
-…
– چمیدونم، سیگار، مشروب، هرچی… پول دارم فعلا…
-…
دوباره بلند و مستانه خندید:
– چون تو رو میخوام.. دلم هوای عشق داره نه جِن… بازی. الان حاضر میشم، پرواز میکنم تا بغلت…
-…
– اِ؟ خب پس پرواز رو نیم ساعت میندازم عقب.
بازهم بلند خندید. این خنده ها چندش آور ترین خنده ای بود که شنیده بود…
پدرش از عشق گفته بود! عشق قدیمی؟
همون که باعث طلاق پدر ومادرش شد؟! اون معشوقه ی لعنتی که باعث و بانی دعواهاشون بود؟!
یعنی پدرش هنوز هم باهاش…
تو فکر بود که با صدای ” ترسوندیم توله سگ” پدرش به خودش اومد.
روبه روی پدرش نشسته بود و پیشنهاد عوض کردن خونه رو داد. اما قبول نمیکرد…
– بابا.. خواهش میکنم. به خدا روم نمیشه پامو تو این کوچه بذارم. آبرو نداریم اینجا. بیا و یه بار به حرف منِ بچه گوش بده. من پیش جاوید خان خیلی کار کردم. پول زیاد دارم پیشش.. میریم بالاشهر یه خونه برات میگیرم، کم کم اوضاعمون رو ردیف میکنیم. این کی بود زنگ زدی بهش؟ همون عشق قدیمیت؟ همونو بگیرش. منم زن میگیرم..
ازین زندگیِ…
پدرش بین حرفش پرید:
– خفه بابا… کیو بگیرم؟! مگه خرم؟! توام اگه عقل تو کله ات بود پی زن گرفتن نبودی. جوونی کن ابله…
بابا به خدا خجالت داره…۵۰ سالته! تو الان باید آرزوی زن گرفتن و نوه دار شدن داشته باشی… نه که دنبال زنای هرزه بیوفتی. به خدا کار مواده. مخت رو زده. بابا به خدا خجالت میکشم تو این محل. دلم پدر میخواد. برام پدری نکردی که شدم نوچه ی خونه ی مردم. بازم دم جاویدخان گرم. ولی من تورو میخوام. مامان فرار کرد، اما من پات وایمیسم. میریم دنبال درمون…
اَه… درمونِ چی؟! بدبخت بری ترک جاش قرص و شربت میدن… تو چه میفهمی تریاک چیه؟ تریاک نوش داروئه. درمون همه درداس… گیر هیشکی نمیاد احمق. کله گنده هاش میکشن…
یزدان: کله گنده ها؟! تو کله گنده ای؟! آره دیگه سرشناسی تو این محل. شده خونه تیمی، شیره کش خونه… اما آخرش چی؟ یه ساعت بت نوش دارو! نرسه پس افتادی…
بشین بابا. بچه واسه من آدم شده! من تا وقتی زنده ام حقوق دارم، میکشم نوش جونم. پاشو برو پیش جاوید خانت. منم باید برم کار دارم. هرّی…
چرا نمیفهمید؟! مواد چه کرده بود باهاش؟ چرا نمیخواست خوب باشه؟
– بابا نرو… به خدا این زنا مریضی دارن. ایدز و هپاتیت و هزار جور مرض دیگه. نرو بابا… توام بری من هیشکیو ندارم دیگه…
پدرش بی توجه بلند شد و شلوارش رو درآورد تا عوض کنه. چقدر لاغر شده بود… یه زمانی از خوشتیپی لنگه نداشت.
جلو رفت و دستای پدرش رو گرفت:
– بابا.. تورو به مولا قسم بیا ازینجا بریم، اصلا ترک نکن. فقط بریم ازین جهنم.
دستای لاغر پدرش گرم بود. تازه کشیده بود.
این دستا باید رو سرش کشیده میشد… باید حامیش بود، نه…
اشک تا دم پلکش اومد: بابا تو رو روح ننه، بیا سند خونه رو بده. یه جای خوب میگیریم. من و تو… به خدا اینجا رو پلمپ میکنن…
به عقب هلش داد:
– پسره ی احمق منو اینجا میشناسن. اینجا دکون منه. فکر کردی این همه بریز بپاش از کجاس؟ کلی خریدار دارم که اینجارو بلدن فقط… کله گنده هاش از خودم مواد میخرن. پشتم گرمه…
دنیا روی سرش آوار شد! پدرش مواد میفروخت؟!
خودش کم بود به گند کشیده شده بود، بقیه روهم بدبخت میکرد؟!
جون از پاهاش رفت و زانو زد. پاهای پدرش رو گرفت.
اشکش بی اختیار بود.
– بابا تورو قرآن نگو.. واسه من پدری نکردی، داری پسرای مردمم به لجن میکشی. نکن… آه مادراشون میگیرمون. آه زن و بچه مردم میگیرمون. بدبخت تر میشیم بابا نکن..
التماسش رو نمیدید که پاش رو کشید، کتش رو پوشید و رفت.
باید دنبالش میرفت. پاهاش حس نداشت و لرزش قلب و چونش بی اختیار بود… اما یاد گرفته بود وقت تنهایی و بی کسی رو پاهاش وایسه.
سوییچش رو برداشت و پشت پدرش راه افتاد. باید تعقیبش میکرد. باید پدرش رو بیرون میکشید از این گنداب…
پدرش سوار ۴۰۵ قدیمیش شد و راه افتاد. یزدان هم پشت سرش.
باید میدید اون معشوقه ی نحس رو. باید پیدا میکرد آغاز راهِ کجِ پدرش رو، آیینه ی دق مادرش رو…
فکر های زیادی تو سرش بود، باید با اون زن اتمام حجت میکرد… با توپ پر باید باهاش حرف میزد…
و دقیقا وقتی پدرش به سمت کوچه ی شیدا رفت، از ماشینش پیاده شد و زنگ خونه ی شیدا رو زد،
خشاب ذهنش خالی شد!
دنگ دنگ دنگ صدای خالی شدن تیرهای خشاب ذهنش بود.
ادامه دارد…
فرهاد هستم ۳۲
خانم متاهل یا مطلقه که میخواد کسشو لیس بزنم بزنگه
۰۹۳۳۳۷۴۳۳۲۶
پسرم پسر نمیکنم پسری مزاحم نشو
زن متاهلم نمیکنم
دنبال یه رابطه بدون دردسر و بدون مریضی و قابل اعتمادی واتساپ پیم بده
اگه میتونی بیای تهران یا بچه تهرانی پیم بده
هزارتا کردم پس کف کسم نیستم
دنبال اسگل کردنم نباش من خودم استادشم
متاهلم فاز نصیحتم برندار
شمال تهران
قد1/95
سن30
خوش هیکل
خوش فیس
کارم مشاور امور ملکی
09128548552
از كون ميدم با مكان
فقط و فقط تهران
تلگرام و واتساپ پيام بده
٠٩٠١٩٨٥٩٦١٩
سلام من فقط وفقط دنبال يه خانم مطعلقه بالاي35 ازتهران هستم بردوستي همه رقمه خودم36 سلامه شرق تهران زندگي ميكنم09121938428
فرهاد هستم از کرمان
خانم داغ بزنگه
۰۹۳۳۳۷۴۳۳۲۶
فقط میکنم دنبال پولی پیم نده میخوای آبت بپاشه بیرو دنبال یه رابطه بدون مریضی و قابل اعتماد بدون دردسری تلگرام پیم بده خوش فیس خوش هیکل سی سالمه شمال تهران دارای مدرک سکسولوژی از ترکیه ارشد روانشناسی بسیار قابل اعتمادhttps://t.me/daniyal6868