دانلود

فیلم سوپر دوجنسه خانوادگی

0 views
0%

فیلم سوپر دوجنسه خانوادگی

 

 

 

این نوشته ی سریالی تنها گردشی است كوچك،بر سرزمین بی انتهای خیال..

روانشناس دیوانه
قسمت اول

تلفن رو برداشتمو داخلی منشی رو گرفتم،بدون معطلی جواب داد:
_جانم اقای دكتر ؟
سعی كردم مثل همیشه عشوه ی عمدیش رو ندیده بگیرم و با لحنی جدی گفتم :
چند نفر مراجعه كننده موندن ؟
صداش رو صاف كرد و گفت : دو نفر دكتر
-خب این دو نفر بفرست داخل،بعدش تا ٢ ساعت به كسی وقت نده،خودتم برو مرخصی یه دوری بزن برگرد،منم كمی همینجا استراحت میكنم
-اقای دكتر دو ساعت كه تایمی نیست،می مونم اگر كاری بود در خدمتتون باشم
تن صدامو بردم بالا و گفتم: یا دو ساعتو برو مرخصیو برگرد،یا كلا میری مرخصی و دیگه نیا ! یك بار حرفو میزنم،بی تكرار
-ببخشید اقای دكتر بخدا منظوری نداشتم،چشم هر چی شما بگی.

وقتی مراجعه كننده ی دوم هم از اتاقم بیرون رفت،نفس عمیقی كشیدم،حالا میتونستم كمی استراحت كنمو ذهنمو اماده كنم.
توی كار، گاهی این مدلی میشدم،
كار روانشناسی به ظاهر ساده میاد،اینكه بشینی پشت میزتو،حرفای مراجعه كننده هاتو گوش بدی،كمی آرومشون كنی و بفرستیشون برن تا جلسه بعدی،بعدم راحت پولتو بگیری!
اما این فقط دید عوامه،راستش اوایل خودم هم فكر میكردم كار راحتیه برام،فكر میكردم ازونجا كه عاشق كمك كردن به دیگران و اثر گذاری رو آدمام،این شغل برام میشه سراسر لذت،اما وقتی پا به این عرصه گذاشتم،فهمیدم این لذت فقط یه بخشی از كاره،
بار سنگینی كه از غم و غصه ی دیگران روی دوشت میوفته،گاهی اونقدر سنگینه كه درمونده میشی،
غم و غصه هایی كه حتی تو تخیلتم نمیتونستی تصورشون كنی…
مخصوصا اگر درك كنی كمكی ازت بر نمیاد…
یا ترسی كه از تجربه ی دیگران برات بوجود میاد كه نكنه من یا عزیزان و اطرافیانم به این وضع بیوفتیم…
البته یه وقتایی هم وجودت میشه سراسر شور و هیجان و امید.
مثل وقتی كه یه زوج عاشق میان پیشت برای مشاوره ازدواج،اخ كه چقدر كیف داره !
اینكه لا به لا ی صحبتاشون دنبال هر بهانه ای هستن تا عمق عشقشون رو بهت بفهمونن،
اینكه اگر بهشون بگی پازل هم دیگه انو میتونن با هم خوشبخت بشن،خوشحالی در چهرشون،از خنده ی معصومانه ی یه نوزاد دختر هم قشنگ تر و عجیب تره…
یا اون نگاه های ریز همراه با خنده ای كه بهم میكنن…
همه ی اینا باعث میشه بشی بمب انرژی…
تو همین فكرا بودم كه در اتاق به صدا در اومد،
خودمو جمع و جور كردمو گفتم:بله ؟!
خانم شكوری یا همون منشی وارد شد و گفت:
اقای دكتر بخدا تقصیر من نیست،یه دختر سمج اومده هر چی بهش میگم اقای دكتر تا دو ساعت دیگه بیمار نمیپذیرن گوش نمیده،هی التماس الكی میكنه،چیكار كنم اقای دكتر…
از دستپاچگیش خندم گرفت و گفتم:
خانم شكوری اولا من چند بار باید اینو به شما بگم كه اینجا بیمارستان نیست! ما اینجا بیمار نداریم!مراجعه كننده داریم!
همین طرز فكر كردن باعث میشه تو فرهنگ ما جا بیوفته كه هر كی میره پیش روانشناس دیوونس !
همه هم از ماها فراری میشن…
-شرمندم اقای دكتر اینقدر این دختره عصبیم كرد كه حواسم پرت شد…
-خندیدمو گفتم ایراد نداره ازین به بعد بیشتر دقت كن،حالا هم اون دخترو تا ٥ دقیقه دیگه بفرست توو كارشو راه بندازم،خودتم برو دیگه…
نگاه معنا داری انداخت و چشم ارومی زیر لب گفت و رفت.
زیرسیگاری رو از كشوی میزم بیرون اوردم،پاكت سیگار كمل زردمو گذاشتم روی میز و نخی بیرون كشیدم و آتیش كردم…
اینجور وقتا سیگار برام یه رفرش اساسی بود،
كام های عمیق میگرفتم،سیگار به نصف كه رسیده بود در اتاق زده شد،نگاهی به ساعتم انداختم،هنوز ٢ دقیقه ازون ٥ دقیقه مونده بود،قبل ازینكه اجازه بدم در باز شد…
نمیخوام بگم زیبا ترین دختری بود كه تاحالا دیدم،ولی زیباییش خیره كننده بود،چشمای دریایی،موهای بلوندی كه به نظر رنگ شده نبودن،كه مثل همون مدل مورد علاقم از یه طرف توی صورتش اومده بودن،پوست گندم گون و بینی ظریف و لب دهنی غنچه ای،كه همگی روی صورتی تقریبا كشیده نقش بسته بودن،با روسری ای براق و مانتویی رسمی كه تركیبی جذاب برای هر مردی از جمله من بود…
خوب كه با نگاهم بررسیش كردم گفت:اجازه هست اقای دكتر نیكزاد ؟
گفتم: بفرمایید
سیگارمو حركت دادم به سمت زیر سیگاری تا خاموشش كنم كه صداش به اعتراض بلند شد:
اقای دكتر سیگارتونو بكشید،به خاطر من خاموش نكنید،
سیگارمو توی زیر سیگاری خفه كردمو گفتم:
رسم ادب نیست كه جلوی مهمان سیگار دود كنم،
الانم اگر شما زودتر از تایم وارد نمیشدید با سیگار روشن مواجه نمیشدید..
خنده ای كرد و گفت اخه اقای دكتر،میخواستم یه خواهشی بكنم،
چشماشو ریز كردو گفت: میشه یه نخ هم به من بدید؟
خنده ای بلند سر دادمو با دست اشاره كردم روی مبل بشینه،پاكت سیگارو برداشتمو به سمتش گرفتم،
نخی برداشت،روشنش كردم،رو به روش نشستمو یك نخ هم برای خودم آتیش كردم.كامی گرفت و گفت:همیشه كمل زرد میكشین ؟ زیادی سنگین نیست ؟
نگاهش كردمو گفتم: سیگار اگه سنگین نباشه كه دیگه سیگار نیست
لبخندی زد و گفت : اما اینجوری خیلی اذیت میشدا،
اسی بكشید،اسی بلك
و خنده ی ریزی كرد…
پوزخندی زدمو گفتم:اسی واسه ما مردا خوب نیست،
و چشمكی در ادامه ی حرفم زدم
كمی خودمو جمع و جور كردمو گفتم خب،منشی براتون پرونده تشكیل دادن؟
-بله
و پوشه رو به سمتم گرفت،نگاهی به برگه ی مشخصات كردمو ادامه دادم خب سركار خانم آرزو نعمتی
من سهراب هستم،میتونید منو سهراب صدا كنید،
چه كمكی ازم ساختس ؟
با شیطتنت خاص توی چشماش گفت : اسمتون خیلی بهتون میاد…
وقتی مطمئن شد جز سكوت چیزی از من نخواهد شنید ادامه داد:
اول اینكه پس شما هم منو آرزو صدا كنید،
گفتم این كارو كه بدون گفتن شما هم انجام میدادم،
لبخندی زدو سكوت كرد،
عمیق نگاهش میكردم،داشت حرفاشو توی ذهنش مرور میكرد،نفس عمیقی كشید،لرزش خفیفی توی دستاش احساس كردم،یه دفعه اشكی از گوشه چشمش بیرون خزید و با صدای لرزون گفت: دكتر كمكم كنید،درمونده شدم گیر كردم،
با نگاهم بهش فهموندم كه ادامه بده،
با كامی كه از سیگارم گرفتم بهش یاداوری كردم كه میتونه ازش برای اروم شدن كمك بگیره..
پكی زد و ادامه داد:
اون موقع ها ١٩ سالم بیشتر نبود،بچه بودم،تازه دانشگاه قبول شده بودمو حسابی تحت تاثیر جو دوستی های پسر دختری بودم،
هیچ پسری به چشمم نمیومد،فقط هر پسری كه مخ یكی از دوستامو میزدو باهاش فاب میشد،تازه به چشمم میومد و میگفتم چقدر خوب بود كاش بهش پا میدادم !
چشم كه بهم زدم دیدم همه دوستای صمیمیم یه همدم كنارشون هست،ولی من همیشه تنهام،اوایل برام قابل تحمل بود،ولی از یه جا به بعد وقتی بیرون میرفتیمو همه دوتا دوتا بودن دیگه سخت شده بود،
سر همین فشاری كه روم بود حساس شده بودم،سر كوچك ترین مسئله ای بهم میریختمو ناراحتی میكردم،
بچه ها تا یه مدت سعی میكردن كوتاه بیان،ولی همین باعث میشد من عصبی تر بشم،احساس میكردم دارن بهم ترحم میكنم،كم كم افسرده شدمو از جمع دور و دور تر شدم،فقط كلاسامو میرفتم برمیگشتم خونه،به هیچ پسری هم روی خوش نشون نمیدادم،مدتی اینجوری گذشت،تا اینكه یه روز پریسا یكی از دوستای صمیمیم كه تو همون جمع بود اومد خونمونو كلی باهام حرف زد كه بسه این دوری و گوشه گیری،بعد از كلی كلنجار رفتن راضیم كرد كه جمعه باهاشون برم كوه.
جمعه صبح زود بیدار شدم،بعد از مدتها یه شوقی اومده بود سراغم،رفتم یه دوش گرفتمو اومدم نشستم پشت میز آرایش،خیلی وقت بود سراغشون نیومده بودم،دستی به سر و روم كشیدم و یه تیپ اسپرت قرمز زدم،اینجوری رنگ موهامو چشمام بیشتر به چشم میومد،خلاصه حسابی خوش تیپ شده بودم واسه خودمو راهی كوه شدم،
بچه ها خیلی تحویلم گرفتن و منم تو دلم به خودم میگفتم چرا الكی این همه وقت ازشون دور شده بودم،به جز سحر،كه ازونجایی كه كلا ادم حسودی بود،اونروز وقتی منو با اون تیپ دید احساس كردم یه جوری نگام میكنه،
ینی یه جورایی خوشحال نیست از برگشتنم در جمع.
اروم اروم با بچه ها مسیرو طی میكردیم،كلی به دلقك بازیای حسام دوست پسر پریسا میخندیدیم،دست جمعی آواز میخوندیم،هر جا هم كه مناظرش قشنگ بود حداقل یه عكس دسته جمعی رو میگرفتیم…
تا اینكه توی راه یه جا كه سربالایی با شیب تند بود ،پام یه لحظه گرفت،تعادلمو از دست دادمو افتادم،كمرم محكم خورد به زمین و دست راستم هم شدیدا زخمی شد…
آرمان دوست پسر سحر از همه به من نزدیك تر بود و توی كوه نوردی هم حسابی حرفه ای بود،سریع بلند كردو برد یه گوشه ای،وقتی مطمئن شد كمرم فقط ضرب دیده،دستمو شروع كرد به پانسمان،وقتی یه كم حالم جا اومد دیدم همه بچه ها با نگرانی اطرافم ایستادنو نگاهم میكنن،نگاهم به سحر افتاد كه با حرص تموم داشت به منو آرمان نگاه میكرد،نمیدونم اما اون لحظه ته دلم خوشحال شد ازینكه ناخواسته حرصشو دراوردم…
بعد از پانسمان همه به اتفاق گفتن كه بالا تر نریمو بر گردیم،پریسا و شقایق دستامو گرفته بودنو همراهیم میكردن كه یه وقت دوباره حالم بد نشه،
حسام و بهنام هم جلو جلو مشغول صحبت بودن،
اما از پشت سرمون صدای غر غرای ریز ریزه سحر رو میشنیدم كه داشت رو آرمان حرصش رو خالی میكرد،
پریسا دید هر چی میگذره اینا بحثشون نه تنها قطع نمیشه بلكه داره صداشونبالاتر هم میره، با خنده برگشت به عقبو گفت بسه بچه ها چه خبرتونه همه كوه دارن حرفاتونو میشنونا…
كه سحرم بدون معطلی جواب داد: اخه پریسا جون تو بگو من حرف غلطی میزنم؟
من به این اقا میگم تو زن جماعتو نمیشناسی،هزارتا حیله سرهم میكنن زندگیتو بهم بریزن،
بلا نسبت تو پریسا جون،ولی بعضیا خودشون اینقدر اخلاقشون سگه،میبینن هیچ پسری سمتشون نمیاد،چنگالشون رو میگیرن سمت خودی و میخوان مرد مارو بلند كنن!
نفسم بالا نمیومد،باورم نمیشد این حرفارو با این لحن،سحر توی جمع زده باشه،
بدون هیچ اراده ای با همون كمر درد لعنتی باقی راه رو دویدمو هر چی بچه ها دنبالم اومدنو صدام كردن پشت سرم هم نگاه نكردم…
حرفای سحر خیلی برام گرون تموم شده بود،تصمیم گرفتم بهشون بفهمونم كه اگر من تنهام برای سخت گیریای خودمه…وگرنه زودتر از همشون دوست پسر داشتم،همش توو فكر این بودم كه مخ یه پسری رو بزنم كه دهن همشون وا بمونه…
تا اینكه یه روز اون اتفاقی كه منتظرش بودم افتاد.
توی دانشگاه،ترم جدید واحد حقوق اساسی،یه استادی به تورمون خورد همه چی تموم،دكتر آرشام جدیدی،وكیل،وضع مالی خوب،خوش قیافه و خوش تیپ،همه دخترا تو كفش بودن،
در عین حالی كه خیلی خوش بیان بود،به شدت سرد و بی روح به نظر میومد،همینش كلی خاطر خواه براش جمع كرده بود.
یادمه چند روز بعد همون داستان كوه رفتن،امتحان میان ترم داشتیم،من هنوز حالم رو به راه نشده بودو توو خودم بودم،موقع امتحان هیچی ننوشتم و فقط به برگه خیره بودم،یعنی هیچی نخونده بودم كه چیزی بتونم بنویسم،امتحان كه تموم شد وقتی آخرین نفر برگمو دادم و به سمت در رفتم،كه دكتر جدیدی صدام زد آرزو !
برام عجیب بود با اسم كوچیك صدام زده،برگشتم و نگاهش كردمو منتظر ادامه ی حرفهاش شدم.
_چرا برگت سفیده ؟ چرا هیچی ننوشتی ؟
-استاد معذرت میخوام،شرایط روحی مناسبی ندارم،نتونستم درس بخونم
نگاهی كردو گفت: مدتهاست افسرده ای،حواسم بهت بوده
مكثی كردو ادامه داد: آرزو تو با كسی حرف میزنی؟درد و دل میكنی اصلا؟
-استاد تا چند ماه پیش آره خیلی،ولی راستش یه شش ماهی میشه كه امینی سراغ ندارم…
تلخندی زد و گفت : میتونی رو من حساب كنی
-ممنونم استاد ولی نمیخوام مزاحمتون…
كه پرید وسط حرفو گفت اخر وقت بعد كلاسا دم میدون بالای دانشكده منتظرتم.
باورم نمیشد.استاد جدیدی كه همه تو كف یه لبخندش بودن با من قرار گذاشت.این همون فرصتی بود كه دنبالش بودم.
اون روزو اون قرار یكی از بهترین و قشنگ ترین روزای زندگیم بود،اولش خیلی تو شوك بودمو باورم نمیشد دكتر جدیدی كنارمه و من دارم باهاش میرم گردش !
زودتر اون چیزی كه فكر میكردم قرار دوم هم گذشت،
شمارمو گرفت و اروم اروم چت های هر شبی و ادامه دار استارتش خورد،
یه شب وسط چت كردن بدون مقدمه بهم گفت آماده شو تا نیم ساعت دیگه سر كوچتونم،تعجب كردم كه اینقدر یهویی و بی مقدمه داره میاد پیشم،
وقتی تو ماشینش نشستم فقط سلام كوتاهی كرد و راه افتاد،راستش یه كم ترسیده بودم،چون تاحالا آرشامو این مدلی ندیده بودم،مستقیم رفت بام محك،تو سرما و هوای خاص اوایل بهمن ماه،منظره ی بام خیلی دیدنی بود،
از ماشین پیاده شد،منم به دنبالش پیاده شدم،رفت سمت میله های محافظ،دست كرد توی پالتوشو یه پاكت مالبرو گلد دراوردو یه نخ بیرون كشید و فرستادش گوشه ی لبش،اولین بار بود میدیدم سیگار میكشه،سیگارشو روشن كرد و نگاهش رو پرتاب كرد سمت چشمام،حس كردم تا عمق وجودمو داره رصد میكنه،ناخواسته سرمو انداختم پایین،صدام كرد،نگاهش كردم،صداشو صاف كردو گفت آرزو،دیگه ازینجا به بعد نمیتونیم ادامه بدیم،چون دوست دارم…
بهت شدیدا حس پیدا كردم و دیگه نمیتونم ببینم مال من نیستی…
یا باید تمومش كنیم…یا باید…
و حرفشو نیمه كاره رها كرد.
گفتم: باید چی…
-باید با من باشی…مال من باشی…نمیخوام نگرانت كنم حرفم ازدواج نیست،چون معتقدم به ازدواج بعد از رابطه و تثبیت شناخت طرفین.
اما حالا ازینجا به بعد رابطمون دست توعه…ریش و قیچی دست توعه…یا همین امشب همین جایی كه این شهر با تمام داستاناش زیر پامونه میشه اخرین جای دوستی قشنگ منو تو،و تو میشی یه خاطره ی قشنگ توی ذهنم،یا همینجا میشه شروع فصل جدید خاطره سازی من با تو…
یه هفته نباش،منم نیستم خوب فكراتو كن،بهم جواب بده…
اون شب وقتی برگشتم خونه،سر از پا نمیشناختم…
دكتر آرشام جدیدی كه یه دانشگاه دنبالش بودن به من حس پیدا كرده بود و پیشنهاد رابطه بهم داده بود.
اخ كه له له میزدم قیافه ی سحر رو ببینم وقتی میفهمید من با آرشامم…
نتونستم طاقت بیارمو سه روز به بعد به آرشام گفتم كه منم دوسش دارم…
دو سه ماهی گذشتو همه چی عالی بود،رابطم باهاش عالی بود،بر عكس چند ماه پیش كه افسرده بودم، شدید شاد بودم،حالا طوری بود كه همه بچه ها بهم حسودی میكردن،چون دوست پسرامون قابل مقایسه نبودن…
خیلی اعتماد به نفسم رفته بود بالا و توو درسا هم موفق بودم…
اما بعد از یه مدت رفتار آرشام كمی تغییر كرد…
یه روز كه خیلی بهش گیر دادم چت شده بی مقدمه گفت من نمیتونم تاوان كم سن و سال بودن تورو بدم..من سكس میخوام و اگر میخوای بهت وفا دار بمونم باید خودتو آمادش كنی.
حرفش برام خیلی سنگین بود…
مدتی ازش فاصله گرفته بودم كه بهش فكر كنم،
از طرفی اون حرفش كه اگر میخوای بهت وفا دار بمونم باید باهام سكس كنی خیلی برام سنگین بود…یه جورایی بذر ترسو تو دلم كاشته بود،كه یعنی این آدم هر جا كمبودی باشه به خودش مجوز خیانت میده…
ولی از طرفیم خودم تشنه ی رابطه ی بیشتر شده بودم…
هم حسایی رو در خودم احساس میكردم كه سابق تجربشو نداشتم،هم اینكه دوستام با یه ولعی از سكس و لذتش بارها برام گفته بودن كه منم تشنه ی تجربش شده بودم…
باهاش قرار گذاشتم تا شرط و شروط بزارم،بهش گفتم كه آرشام اولین مرد زندگیمه و من قبل از اون با هیچ مرد دیگه ای هیچ رابطه ای نداشتم،ازش خواستم اونم منو درك كنه و مرحله به مرحله بریم جلو.
اونم بی هیچ فكری قبول كرد و گفت كه نیاز به گفتنش نبود،خودم همینكارو میكردم…
یادم نمیره اولین باری كه با دستای مردونش بی واسطه بدنمو لمس میكرد،چنان غوغایی درونم ایجاد شده بود كه تاب ایستادن هم نداشتم،اینكه اولین بار دستای مردی كه عاشقانه دوسش میداشتم لمسم میكرد دیوانه كننده بود،وجودم سراسر لذت و عشق بود…مست مست بودم…
اون روز رابطمون در همون حد بود…
بعد ازون مدتی اورال سكس رو تجربه میكردیم،هر دو ارضا میشدیمو من لحظات رویایی رو میگزروندم…
دو سه ماهی به همین منوال پیش رفت،تا اینكه یه روز بهم گفت اخر هفته میخواد كارو تموم كنه و منو مال خودش كنه…
اون روزم رسید،خیلی استرس داشتم،وقتی تو ماشینش نشستم بعد از سلام، كل مسیرو سكوت كردم،سعی میكردم تمركز كنم و استرستمو از بین ببرم،اما سكوت معنا دار آرشام هم بیشتر به اضطرابم دامن میزد…
رسیدیم خونش…توی اسانسور بهم گفت چشماتو ببند…
با دلهره پلكامو رو هم گذاشتمو دستشو گرفتم…
وارد خونه كه شدیم گفت حالا میتونی چشماتو باز كنی…
باورم نمیشد آرشام ازین كارا هم بلد باشه…دور تا دور سالن خونه با شمع های رنگا رنگ تزئیین شده بود.خوب كه دقت كردم به شكل قلب چیده بودشون و تخت دو نفرش رو هم گذاشته بود مركز این قلب.
استرسم كمی جاشو به هیجان دادو ناخودآگاه پریدم تو بغلشو لبام رو گذاشتم روی لبش…حالا دیگه ترسی وجود نداشت و هر چی بود عشق بود و حس…اشكم از گوشه ی چشمم غلتید…انگشت اشاره ی خم شدش رو آورد زیر چونمو سرم گرفت بالا…با اون دستش اشكمو پاك كرد و گفت: دیگه نبینم وقتی پیش منی از چیزی بترسیا…
با شرمندگی گفتم: ببخشید عشقم…دست خودم نبود…
زیرلب میفهممی گفت و من رو كشید توی آغوشش…
عشق بازی رو شروع كرد…با اون صبر لذت دار زجر آور همیشگیش لباسامو دونه دونه از تنم دراورد…پیراهن خودش رو هم كند…با لبا و زبونش همه ی تنمو نوازش كرد و دیوانم كرد…منو رسوند به مرحله ای كه خودم دیوانه وار ازش خواستم كارو تموم كنه و دختر بودنمو برام یه خاطره كنه…
اما درست توی اون لحظه ی مستی تمام عیارم،منو ول كرد رفت سمت مبل و كتش رو از روش برداشت،دست كرد توی جیبشو پاكت سیگار و فندكشو برداشت و گذاشت روی دسته ی مبل و كتشو پرت كرد تو اتاق خواب.سخت متعجب شده بودم كه دیدم رفت سمت آشپز خونه و با بطری وودكا برگشت…مبل رو بلند كردو دقیقا گذاشت رو به روی تخت،جوری كه من اگر میشستم روی تخت، فیس تو فیس میشدیم.بطری وودكا رو گذاشت روی لباشو با حالتی كه ازش سراغ نداشتم چند غلپ بی وقفه سر كشید.بطری رو گرفت سمت منو با نگاهش فهموند كه بخورم.تو حالتی بودم كه انگار هیچ اختیاری ندارمو كامل كنترلم دست آرشامه…خیلی كم سر كشیدمو نگاهش كردم.نخی از پاكت سیگارش بیرون كشیدو روشنش كرد…كامی سنگین گرفت و زل زد توو چشمام…
احساس عجیبی داشتم.جوری تشنه ی حرفاش بودم كه از نفس برام حیاتی تر شده بود…حیرون بودم…چراشو نمیدونستم ولی حیرون حرفاش بودم.كه بلاخره سكوت لعنتیشو شكست و شروع كرد…
-ببین آرزو میخوام خوب به حرفام گوش كنی.جوری كه انگار هیچی حسی جز شنیدن نداری.
اوایل كه شناختمت و باهات ارتباط گرفتم،فارغ از جذابیت هایی كه داشتی،پی یه هدف اومدم سراغتو نشونت كردم،برای همون هدفم روز به روز بهت نزدیك نزدیك تر شدم،برای هدفم اون خواسته ی غیر معمول سكس رو توی اون مقطع از رابطه مطرح كردم و امشب شبی هست كه اگر هنوزم روی اون تخت بودیم،برنامه هام تموم میشدنو به هدفم رسیده بودم،ولی نتونستم،خواستم…
تمام حسای بدی كه تا حالا تجربشون كرده بودم توی یه لحظه درونم غوغا به پا كردنو نا خودآگاه فریاد زدم:
یعنی توی كثافت این همه مدت نقشه كشیده بودی كه منو تور كنی و ترتیبمو بدی و ولم كنی ؟ یعنی اون همه عشقی كه میگفتی همش یه هوس بود و میخواستی منم بشم یه جنده ای كه مثل هالو اومد بهت دادو بعدم مثل یه آشغال پرتش كردی دور؟!
دیگه نتونستم تحمل كنم دیوانه وار اشك میریختمو بلند شدم برم كه گفت:بشین آرزو حرفام تموم نشده…
با عصبانیت گفتم:خفه شو بی غیرت عوضی دیگه یه لحظه هم اینجا نمی مونم كه معلوم نیست تا حالا چند نفرو همینجا بد بخت كردی…
یه دفعه با فریاد گفت:میگم بشین آرزو،گفتم فقط حرفامو بشنو،بعدش اگر خواستی بری،برو گورتو گم كن…
شوكه شدم،تا حالا عصبانیتشو ندیده بودم،خشم جاشو به ترس دادو بی دفاع نشستم روی تخت،چونم شروع به لرزیدن كردو ناخودآگاه پتو رو كشیدم روی خودم…دیگه ازینكه بدنمو تماشا كنه لذت نمیبردم…
كام دیگه ای از سیگارش گرفت و با پوزخندی ادامه داد:
فكر كردی من كیم هان؟! د اگه من میخواستم ترتیبتو بدمو ولت كنم كه تا الان طول نمیكشید دختر خوب…همون سری اول كه اومدی اینجا كارو تموم میكردم…
حالا ازت میخوام این فكرای مسخره و بچگانه رو از مغزت بندازی دور و سعی كنی حرفامو بفهمی…
آره هدفم ارتباط جنسی با تو بود…اما نه برای هوس…برای آرمان هام،برای سازمانم…
-با تعجب گفتم:چی میگی آرشام…مستی ؟! دیوونه این اراجیف چیه…
با گذاشتم انگشت اشارش روی بینیش بهم فهموند كه ساكت شم و گوش بدم…
-آرزو ببین،من و آدمای جامعه یا سازمان ما،یه سری قدرت های خاص داریم،كه ازون قدرت ها برای اهدافمون و آرمان هامون استفاده میكنیم…این قدرتها خیلی نادرن و فقط انسان های خیلی كمی استعدادشو دارن…از هر یه میلیون نفر شاید یه نفر…
فقط باید كشف بشن و بعد راه رو براشون باز كرد،بعضیا با تربیت و بعضیا هم بدون هیچ آموزش و تربیت خاصی میتونن تمام قدرتاشونو بدست بیارن…
فقط مهم اینه كه بفهمن چه استعدادهایی دارن و راه رو براشون باز كنن…
از همون روز اولی كه توی دانشگاه دیدمت فهمیدم یكی ازون استعدادهایی…و تصمیم گرفتم راه رو برات باز كنم…
برای بیدار كردن این استعدادها در درون این آدمها، فقط دو راه وجود داره…
اول یه سری ریاضت های خیلی خاص و نادر و رمز آلود…
دوم یكی شدن جسم و روح…
یعنی كسی كه قدرتهاشو بدست آورده و افسارشون رو توی دستاش داره باید در یك زمان هم به روح اون ادم جدید نفوذ كنه و هم به جسمش…
به اصطلاح سازمان حلول روحی و آمیزش جسمانی…

نفسم بند اومده بود…سخت بود هضم حرفهاش برام…نمیفهمیدمش…دركش نمیكردم…
گفتم: یعنی چی…من…من نمیفهمم…كدوم سازمان…كدوم قدرت…چه استعدادی…الان مثلا تو خودت چه قدرتی داره…

پوزخندی زدو گفت: مثلا اینكه من میتونم ذهن تو یا هر كسی رو مثل یك فیلم سینمایی تماشا كنم…هر چی كه درش میگذره…
میخوای برات چندتا مثال بزنم؟!
به مبل تكیه دادو پای راستش رو روی پای چپش انداخت و ادامه داد:
مثل اینكه یه مدت قبل از اون روزی كه برگه ی امتحانتو سفید بدی،همیشه سر كلاس من به این فكر میكردی كه اگر میشد مخ استاد جدیدی رو بزنم چه حالی از سحر میگرفتم! اون وقت میفهمید كی حسوده…
اون روز یادمه یه تصاویری از كوه و دوستات و زمین خوردنت توی ذهنت تكرار میشد…
از تعجب دهنم وا مونده بود كه ادامه داد:
یا اون سری كه درخواست سكس رو باهات مطرح كردم،بیشترین چیزی كه اذیتت میكرد این بود كه ینی آرشام هر جا كم بیاره به خودش اجازه خیانت میده…از طرفیم همش منو خودتو در حال سكس تصور میكردی،با اون تعریف ها و حالتایی كه قبلا پریسا از سكس خودشو دوست پسرش برات گفته بود…

تركیب شرم و تعجب رو اولین بار بود تجربه میكردم كه آرشام نخی از پاكت سیگارش خارج كرد و سمت من گرفت،وقتی سیگارو روشن كرد ادامه داد:
میفهمم الان شوك شدی و پر از سوالی،تا وقتی خودت وارد این فضا نشی نمیتونی حرفای منو درك كنی،
اما در همین حد بدون تو خودت پر از این نوع استعدادهایی،
من تورو انتخاب كردم كه بهت این هدیه رو بدم،
بهت این قدرت رو بدم،
تا هر كاری دلت میخواد باهاش بكنی
و اینكه بتونی به آرمان های جامعه و سازمان كمك كنی…
برای همین خواستم باهات سكس كنم،توی اون لحظه كه خودمو توی وجودت خالی میكنم،توی ذهنت هم حلول میكنم و استعدادتو بیدار میكنم…
اما یه حرفه دیگه ای هم هست…
این مدت كه باهات ارتباط گرفتم،واقعا بهت علاقه پیدا بكردم،واقعا دوستت دارم آرزو…
اینكه امشب توو اون لحظه متوقف شدم،برای این بود كه خواستم بر خلاف قوانین جامعه ام،بهت حق انتخاب بدم آرزو…شاید تو زندگی عادی رو بخوای، شاید بیشتر دوسش داشته باشی،
حالا تو انتخاب كن،اگر خواستی قدرت هاتو بدست بیاری بهم بگو…
اگرم نه كه فقط بدون واقعا دوستت دارم…
بعد از حرفاش از روی مبل بلند شد،پیراهنش رو برداشتو تنش كرد،رفت سمت اتاقو كتش رو برداشت و اومد سمت منو گفت:
من امشب میرم میچرخم،تو خوب استراحت كن همینجا.
و بوسه ای روی پیشونیم گذاشت و به سمت در رفت…
نگاهش كردم،رفتنش رو نگاه كردم…با تمام این حرفا،هنوزم دوستش داشتم…صداش زدم…آرشامم…

بی درنگ برگشتو نگاهم كرد،بعد از كمی سكوت گفتم:
بیا و كارتو تموم كن…بهت نیاز دارم…من میخوام باشم…هر جا كه تو باشی…منم میخوام باشم…

نگاه مظلومی بهم كردو گفت:مطمئنی آرزو ؟
-اوهوم مطمئنم،اگر تو این قدرت ها رو داری،حتما خوبه
-ولی من از خطرات و هزینه هاش نگفتم
-برام مهم نیس آرشام،بیا،همه وجودم میخوادت…

به طرفم اومد،لباساشو با خشونت دراورد و سمتم حمله كرد.
توو اون دوران هیچ وقت هر دومونو اینقدر تشنه ی بدن همدیگه ندیده بودم،انگار یه حسی منو دیوانه وار تشنه ی بدنش میكرد.
بعد از معاشقه و اورال سكس نیمه خشنی كه داشتیم،دیگه وقتش رسیده بود..
خودشو نزدیكم كرد،دهنشو اورد سمت گوشمو گفت: هنوزم مطمئنی ؟
با تمنای تمام گفتم: بدو آرشام میخوام حسش كنم…
بعد از دردی كوتاه لذتی سراغم اومد كه وصفش سخت یا شایدم نشدنیه…دیوانه وار آه میكشیدمو بدن آرشامو چنگ مینداختم…اونم حالش دست كمی از من نداشت….
نزدیك لحظات ارضا بودیم كه با صدای لرزون گفت: اماده باش ارزو،از هیچیم نترس یادت باشه من اینجام…
و خودشو درونم خالی كرد…
اولین لحظه ای كه گرمای شیره وجودشو درونم حس كردم لذتم چند برابر شد،اما درست توی همون لحظه احساس سر درد عجیبی كردم،چشمام سیاهی میرفت،حس میكردم یه نفر داره وارد مغزم میشه…میخواستم از درد فریاد بزنم كه همه جا سیاه شد…
چشمامو كه باز كردم خودمو ته یه دره دیدم،كه دور تا دورش كوه های بلند بودن،انگار محبوس شده بودم،از ترس شروع كردم به لرزیدن،به خودم نگاه كردم،لباس گرمی تنم بود،جنسش مثل پوست خرس بود،تعجب كردم،ازینكه تا چند دقیقه پیش لخت بودمو حالا…اینقدر همه چیز واقعی بود كه شك داشتم این جایی كه الان هستم خوابه،یا چند دقیقه پیش داشتم خواب میدیدم ؟!
بی اراده شروع كردم به دویدن،اما هیچ راه فراری نبود،دره كاملا از كوه ها احاطه شده بود.
صدایی به گوشم رسید،سعی كردم با نگاهم دنبال صدا بگردم،نگاهم رفت سمت كم ارتفاع ترین كوه،دیدم كه از بالاش یه زن و یه مرد دارن خندون رد میشن،شروع كردم به فریاد زدن،كمك خواستم،صدامو شنیدن،مرده اومد سمت دره و خم شد،اما هر چی فریاد زدم منو ندید،
نه كه نتونه پیدام كنه،انگار واقعا منو نمیدید،زنه هم اومد كنار مرده،وقتی سعی كردم با دقت بیشتر ببینمشون شاخ دراوردم! اونا پدر و مادر من بودن! ولی بیست سال جوون تر از الانشون! وقتی دقت كردم فهمیدم اون بچه هم خود منم! ولی توو دوران نوزادیم!
لال شدم،یعنی از حیرت قدرت سخن گفتنم تا چند دقیقه از دست رفت!
بابا و مامانم هم وقتی دیدن دیگه صدا قطع شده رفتن !
دوباره ترس بهم غلبه كرد،نشستم،زانوهامو گرفتم توی بغلم،چونم میلرزید،از پایین تنم احساس درد میكردم،بدنم داغ شده بود،سعی كردم چشمامو ببندم كه دوباره صدایی به گوشم خورد،سریع بلند شدم،این بار صدا دقیقا از كوه مقابل كوه قبلی بود،صدای قهقه ی یه زن و مرد دیگه بود،دوباره فریاد زدم،زن و مرد كه هر كودمشون یه بچه نوزاد تو آغششون بود اومدن سمت دره،باز هم منو ندیدن و باز هم من حیرت زده شدم!
این بار اون زن خود من بودم!
ولی منی كه شاید حدود ده سال بزرگتر از الان من بود،
یعنی آرزوی سی ساله !
این بار آگاهانه سكوت كردم،درك كردم كه این یه رویاست،ولی یه رویای حقیقی،كه اگر قراره بتونم ازش خارج بشم نباید اشتباه كنم.
شروع كردم به قدم زدن و فكر كردن،تو یه لحظه صدای همهمه و حركت جمعیت زیادی رو شنیدم،وقتی نگاه كردم دیدم روی همون كوهی كه بابا و مامان و نوزادی خودمو دیدم، یه جمعیت زیادی مثل صف دارن حركت میكنن،خوب كه دقیق شدم همه رو شناختم،دوستانم،اقوامم،آشناهام و خلاصه هر كسی رو كه میشناختم اونور داشتن حركت میكردن و میرفتن…
سرمو برگردوندم به سمت كوه مقابل،اونور هم جمعیت زیادی آدم داشتن حركت میكردن،منتها خلاف جهت آدمای اونور،هر چی دقیق شدم و سعی كردم هیچ كدومشون رو نشناختم…
صدای غرش آسمون و رعد و برق شدیدی منو به خودم آورد…دیدم وسط یه دشت سر سبزم،در حالی كه داره بارون شدیدی میباره،اینقدر شدید كه قطرات بارون مثل سیلی به صورتم میخوردند و درد زیادی داشت!
دنبال یه سرپناه شروع كردم به دویدن.
ولی جز دشت هیچ چیزی نبود! هیچ چیز!
دقیقا وقتی به درموندگی رسیدم ناگهان دیدم از پشت سرم یه نور شدیدی داره میاد!
وقتی برگشتم دیدم خورشید به سرعت داره طلوع میكنه و همه ی ابرا با سرعت فرار كردند!
توی نور شدید آفتاب رو به روم،دیدم آدمی داره به سمتم حركت میكنه،هنوز نمیتونستم ببینمش،چشمامو از شدت نور بستم،چشمامو كه باز كردم دیدم اون آدم چند قدمی من ایستاده،وقتی چشمام به نور عادت كرد،تونستم ببینمش.
آرشام بود!
اومدم از خوشحالی فریاد بزنم كه،با چشماش بهم فهموند سكوت كن!
شروع كرد به گفتن یه سری اصواتی كه معنیشو نمیفهمیدم!
اما چیزی كه بیشتر باعث تعجبم شده بود این بود كه آرشام با صدای خودش حرف نمیزد! صدا،صدای یه نفر دیگه بود…
ناگهان با حالت تشر گفت:
خب!
خوب گوش بده،فصای استعداد تو مشخص شده،
وقتشه كه قدرت رو انتخاب كنی!
فقط یادت باشه،انتخابت برگشت نداره،
اولین و آخرین باره كه حق انتخاب داری.

با دلهره گفتم:من نمیفهمم،چی رو باید انتخاب كنم،چه جوری…
-قدرت تو نوعی بینش عمیق و خاصه،به وقتش دركش میكنی،اما این قدرت فقط مختص یك زمانه،یا گذشته یا آینده،انتخابش با خودته…
فقط یادت باشه،نوع دسترسی تو به این قدرت هم بستگی به شیوه ی انتخابت داره…
اومدم حرفی بزنم كه یقه ی لباسمو گرفت و شروع به كشیدن كرد،با سرعت عجیبی شروع به دویدن كردو منو روی زمین میكشید،فریاد میزدم كه صبر كنه یا آروم تر بره،ولی هر لحظه سرعتش بیشتر میشد،توی یك لحظه ایستاد،منو بلند كرد،وقتی زیر پامو نگاه كردم همون دره رو دوباره دیدم،لبخندی به روم زدو گفت موفق باشی و با دستش محكم زد تخت سینم و من به عمق دره پرتاپ شدم…
چشمامو كه باز كردم دوباره خودمو وسط اون دره ی محبوس کوه ها دیدم .
سعی كردم اتفاقات و حرفهای آرشام رو مرور كنم…
اون گفت قدرت و استعداد من مربوط به بینش عمیق میشه…
و این قدرت یا مربوط به آیندست،یا گذشته…
اون كوهی كه پدر و مادرم و آشناهام از روش رد میشدن حتما مربوط با گذشته بود…
و اون كوهی كه سی سالگی خودم و آدمای غریبه ازش عبور كردن باید به آینده مربوط میشد…
حالا باید انتخاب میكردم…گذشته یا آینده…
نمیفهمیدمشون…اگر قدرتن،چه فرقایی با هم دارن…كدام قدرت بهتره…كدام قدرت درد سرش كم تره…البته یه چیزایی معلوم بود،اولش برام آینده جذاب تر بود،یعنی اگر قدرتم جوری بود كه مربوط به پیش بینی آینده میبود شاید خیلی جذاب بود…اما وقتی به این فكر كردم كه شاید یه جورایی دونستن آینده باعث عذابم بشه بیخیالش شدم…
هر چی فكر كردم به نتیجه ای نرسیدم…
شاید به جای عقل باید به دلم رجوع میكردم…
دلم طرف پدر و مادرم بود،طرف كودكیم،دورانی كه له له میزدم براش،طرف عزیزان و آشناها و اقوام و دوستانم بود…
پس درنگ نكردم،انتخاب من گذشته بود…
به سمت همون كوهی كه مربوط به گذشته میشد حركت كردم،به پای كوه رسیدم،نفس عمیقی كشیدم،با قدمهایی محكم نزدیك و نزدیك تر رفتم،كف دستام رو به سمت كوه گرفتمو سنگ كوه رو لمس كردم…
……………………..
با فریاد چشمامو باز كردم.
خودمو تو خونه ی آرشام روی تخت دیدم،آرشامو دیدم كه برهنه روی مبل رو به روی نشسته و چشماش بستس،
سعی كردم بلند شم كه درد شدیدی رو توی همه ی بدنم احساس كردم…
آرشام چشماشو باز كرد،نگاهی به من كرد و شقیقه هاشو آروم ماساژ داد،توی چشمام زوم شدو لبخند زد،با صدای آرومی كه انگار از ته چاه میاد گفت مبارك باشه…
-چی مبارك باشه…
-هم خانوم شدنت هم …
-هم چی ؟!
-هم باز شدن در دنیای استعدادت و به دست آوردنش…
-آرشام من خواب عجیبی دیدم…خواب دیدم كه…
حرفمو قطع كردو با لبخند گفت:
اولا خواب نبود،دوما منم اونجا بودم…
-یعنی چی آرشام؟ یعنی چی خواب نبود؟! تو چطور اونجا بودی؟!
-الان خسته ای به خودت سخت نگیر
-نه آرشام برام بگو دارم دیوونه میشم
-باشه ولی الان تا یه حدی كه كنجكاویت بر طرف شه چون باید استراحت كنی
-باشه فقط ازین حسای عجیب نجاتم بده
-خعله خب،یه چشمه از قدرتو بهت نشون میدم،ولی قبلش، اینكه بهت میگم منم اونجا بودم برای اینه كه توی ذهن تو بودم،تو فكر تو حلول كرده بودم…
آرشام رفت سمت اتاق خوابش،چند دقیقه بعد با یه پوشه برگشت.
پوشه رو باز كرد و كاغذای داخلش رو بیرون آورد،دنبال یه كاغذی میگشت،وقتی پیداش كرد رو كرد بهم و گفت:
فقط قبلش یه سوال،وقتی كوه گذشته رو انتخاب كردی و به سمتش رفتی چطور ازش عبور كردی ؟!
-یعنی چی ؟
-یعنی چطوری ازش رد شدی و گذشتی؟
-رد نشدم،با دستم لمسش كردم
آرشام لبخندی و زد و اومد به سمتم،اون برگه رو كه از داخل پوشه انتخاب كرده بود رو به روم گرفت،گفت نگاهش كن…
وقتی دیدمش فهمیدم همون برگه ی امتحانمه كه سر كلاس آرشام سفید داده بودم…
با تعجب گفتم خب كه چی ؟!
بی درنگ گفت: با دستات لمسش كن
دستمو به سمت برگه بردمو گرفتمش…
ناگهان احساس كردم همه چی دوره سرم داره میچرخه…
وقتی از حركت ایستادم دیدم داخل یك كلاسم،وقتی خوب دقیق شدم خودمو دیدم كه رو به روی استاد جدیدی ایستادم و استاد جدیدی ازم میپرسه كه آرزو تو با كسی حرف میزنی ؟! درد و دل میكنی اصلا ؟!
……..
روانشناس دیوانه
پایان قسمت اول

Date: July 15, 2019
Actors: delia delions

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *