دانلود

فیلم سوپر دوجنسه خوش اندام کوس میده کون میکنه

0 views
0%

فیلم سوپر دوجنسه خوش اندام کوس میده کون میکنه

 

 

صدای آهنگ اونقدر بلند بود که تا کلید انداختم بیام داخل، یه موج زد تو صور

تم! آهنگ کامران و هومن بود منطق ندارم. بی اختیار یاد این جمله افت

ادم پارچ داری منتیخ نداری و یه لبخند گل و گشاد نشست رو لبام. وار

د راهرو شدم و دسته گل ر

و گذاشتم رو جا کفشی که کفشامو در بیارم و پالتومو آویزون کنم.
-دنیا؟! دنیا!

!!!!! دنیا!!!!!!!!!! کره خر!!!!! کری مگه؟!!!!!!! این چرا اینقدر بلنده؟!!!!!!!!!
صدام تو صدای موزیک گم میشد. هول شده بودم برم موزیکو کمش

کنم نزدیک بود بخورم زمین. البته اصلا عاشق همین کاراش بودم. ه

ر وقت میومدم خونه یه آهنگ شاد و قری، عربده اش به آسمون بلند

بود. میدونستم این موقع ها، یه جا جلوی یه آینه، ته بورسشو گرفت

ه دستش، به عنوان میکروفون و داره میخونه و قر میده. تا حالا چند دف

عه مخفی ازش فیلم گرفته بودم و براش فرستاده بودم. بعد هم با ته

دید به اینکه فیلم ضایع بازیشو میفرستم برای دوستاش، مجبورش میکردم یا پاهامو برام ماساژ بده یا هر خرده فرمایش دیگه ای که داشتم. وگرنه پدرسگ دم به تله نمیداد! به این بهانه مجبورش میکردم واسه ام یه ساندویچ درست کنه یا هر چیزی که اونموقع لازمم بود. وگرنه دنیا به این راحتی کار مار نمیکرد تو خونه. ماشالله من نوکر بی جیره مواجب خانوم بودم که از سر کار که برمیگشتم تازه باید ریخت و پاشای ایشونم جمع میکردم. حق با من بود. همینکه صدای آهنگو کم کردم جیغش رفت هوا:
-کی اونو کم کرد؟
-حمال! به جز من مگه چند نفر دیگه اینجا زندگی میکنن؟
-عه؟ بابایی؟ اومدی؟
از اتاق خودش بدو اومد و خودشو انداخت تو بغلم. و خودشو برام لوس کرد:
-بابایی؟! مرسی! گلها رو واسه من خریدی؟ به چه مناسبتی؟
-امشب تولد یلداس… اومدم یه دوش بگیرم برم…
-پس من چی؟! اصن میدونی کی آخرین بار واسه من گل خریدی؟
-عجب آدم وقیحیه ها! هفته ی پیش مگه تولد حضرت عالی نبود؟ یادت نیس چاپیدی منو؟ شما زن‌ها چرا اینقدر زود به زود تولدتون میشه من تو اون موندم! اونوخ من بدبخت تولدم صد سال یه بارم نمی افته…
-حالا یه تولد گرفتی ها واسه ما… اینهمه منت داره؟!
-دنیا! وقتمو نگیر خبیث! همینجوریشم کلی دیرم شده!
صداشو لوس و لباشو غنچه کرد:
-بابایی؟
-چیه؟
-با ریش برو!
همونجوری که سعی میکردم بازوهاشو از دور گردنم باز کنم و برم حموم گفتم:
-هالووین نیس… تولدشه… قرار نیس بترسونمش بدبختو… صدای این ضبطو اینقدر بلند نکن! داری قر میدی حواست نیس میان خونه رو جمع میکنن میبرن خبر نمیشی ها!
-بده دارم به همسایه ها انرژی مثبت میدم؟ خیلی هم دلشون بخواد…
-با این وولوم تو داری به کل شهر انرژی مثبت میدی…
دید دارم غر میزنم:
-بابا؟ پس من گوشی گوشمه… نمیشنوم… حمومت تموم شد بیا یه خدافظی بکن بدونم رفتی…
زیر دوش آب داشت همچین سیاهی از سر و کولم میریخت که انگار صد ساله حموم نرفتم. حالا خوبه صبح دوش گرفته بودم ها. قربونش برم هوای تهرونه دیگه… خوب شد عقل کردم اومدم یه صفایی به خودم بدم قبل رفتن. آخی! چقدر سکوت خوبه! فقط شر شر آب… چی بود اون همه صدا؟ دختره واسه جاهازش سمعک لازمه به والله… ساعت ۸،۵ با یلدا قرار داشتم. قرار بود برم خونه اش و یه جشن دو نفره بگیریم واسه تولدش. میدونستم قراره سکس کنیم برای همونم تمام جاهای حیاتی رو صاف و صوف کردم و ریشمم زدم. سه تیغه! دوباره صدای آهنگه بلند شد! ای توف به گور پدرت دختر! یه اخلاق تخمی که دنیا داشت همین ریپیت آهنگ بود. یعنی تا آهنگه آدمو نمیگایید و آدمم نمیرید، دنیا دست از سرش بر نمیداشت! آهنگهاشم اصلا با سلیقه ی من جور در نمی اومد اما خوب. دلم نمی اومد دلشو بشکنم. اما انصافا این آهنگه بد نبود. جلوی آینه یه لرز شونه ی ریز و حرفه ای اومدم. بزنم به تخته مثل قالی کرمونم! هر چی میگذره خوشتیپ تر میشم!
-کوفتت بشم یلدا خانوم!
بالاخره وقتی از عشق بازی با خودم تموم شدم سریع خودمو خشک کردم و رفتم بیرون. اتاق خودم حموم شخصی داشت. حوله رو دور کمرم گره زدم و شروع کردم به انتخاب لباس. تیپی رو که یلدا دوست داشت براش میخواستم بزنم و مو به مو دیکته کرده بود چی باید بپوشم…. پیراهن مردونه که انداختم تو شلوار لی تیره و آستین‌های تا کرده. موقع حاضر شدن از بس آهنگه رو شنیده بودم داشتم دیگه باهاش لبخونی میکردم.
-من بی نگاهت بی اعتبارم… عشقت نباشه چیزی ندارم… تیتیری تی تیش! ریتی تی پی تیش…
رفتم بیرون و دوباره صدای آهنگو کم کردم.
-دنیا؟! بابا؟
-چی میگی بابا؟ با مرضیه ام!
رفتم سمت اتاقش. از یه طرف آهنگ از یه طرف هم با دوستش حرف میزد از اونطرفم داشت با کامپیوتر تو اینترنت بقیه ی گیم آف ترونز رو دانلود میکرد:
-دنیا؟
برگشت طرفم:
-جونم بابایی جونم؟
یه لحظه با دیدنش یه جوری شدم. صورتش یه جوری بی خیال و بیگناه بود که دلم براش سوخت. دلم نیومد چیزی بهش بگم. دنیا کپی خودم بود. البته فقط ظاهرش. چشمهاش رنگ چشمهای خودم خاکستری بودن و پوستش عین خودم گندمی. موهاش هم مثل مادرش روشن بود. گاهی با خودم فکر میکردم که خیلی شانس آوردم دنیا شبیه خودمه. واقعا دلم نمیخواست یاد ایپک بیوفتم. زن اولم ترک بود. رفته بودم برای ادامه تحصیل ترکیه که با هم آشنا شدیم. اونم تیپ و ترکیبش روشن بود البته.
-فردا جمعه اس… یادته که قراره بریم کوه؟
-اوهو اوه حالا کو تا فردا؟ کوله امو بستم! ساندویچم درست میکنم… مرضی؟ بابامه هیچی… بابا مرضی سلام میرسونه…
-سلام برسون. من رفتم پس.
-خوش بگذره… بابا؟ فردا مرضی هم میاد باهامون… باید بریم ورش داریم…
-اگه مرضی میاد خوب منم به یلدا بگم بیاد…
انگار دلخور شد از اومدن یلدا. شونه بالا انداخت بی تفاوت. رفتم فرق سرشو بوسیدم و از پشت یه بغل نصفه نیمه اش کردم. تو راه داشتم تو ترافیک گذر عمر میکردم که موبایلم زنگ زد. شماره ی غریبه بود. گوشی رو با سیستم ماشین جواب دادم:
-بله؟ بفرمایید…
با اینکه کسی جوابمو نداد اما نمیدونم چرا یه حالتی صدای خر خر یا فین فین مثل کشیدن دماغ به گوشم خورد. شایدم صدا نمی اومد. اما یه حالتی حس کردم یکی داره گریه میکنه یا همچین چیزی. یه چند باری الو گفتم اما وقتی جواب نداد قطع کردم. ملت چه دل خجسته ای دارن به خدا! مزاحم میشی که چی بشه؟ اینقدر بیکاری یعنی؟ یه زنگ زدم به یلدا که بگم تو راهم. اونم گفت داره حاضر میشه. تو ترافیک یه نگاهی به اطراف انداختم. ماشین بغل دستیم، سمت چپ، یه مرده بود که دستشو تا آرنج کرده بود تو دماغش و داشت چاه عمیق میزد. سرمو برگردوندم اونور که دیدم یه زن و شوهر دارن با هم دعوا میکنن. یاد یلدا افتادم. واقعا که چقدر شانس آورده بودم که یلدا اینقدر خانوم و آروم بود. موقع خنده هم رو لپاش چال میوفتاد که میخواستم بخورمش پدرسوخته رو. از من پنج سال کوچیکتر بود. حدودای سی و پنج. طلاق گرفته بود. میگفت شوهرش دست بزن داشته طوری که سر همین کتکها بچه اش میوفته. اینم طلاق میگیره. میگفت از طرف خانواده طردش کردن که چرا طلاق گرفتی و آبرومونو بردی. اینم تنها زندگی میکرد واسه خودش. میگفت تو یه فروشگاه لباس زیر زنونه کار میکنه. اما به نظرم وضعش خیلی بد نرسید. آپارتمانشو دیده بودم. برای حقوق از یه مغازه ی لباس زیر زنونه خیلی کلاسش بالا بود. اما جرات نکردم بپرسم خرجشو از کجا در میاره. راستش از بس یلدا رک بود، ترسیدم بپرسم و اونم جواب بده خوب معلومه بقیه اشو با دادن در میارم! انتظار داشتی چی کار کنم؟ اما خوب همیشه برام جای سوال بود. جلوی خونه اش بودم. دست انداختم گلها رو بردارم که… فااااااک! گلها رو یادم رفت بیارم! یادم افتاد موقع اومدنی گلها رو جا کفشی نبودن واسه همون یادم رفت. دنیای پدر سگ! خدمتت میرسم! این دور و برا هم گلفروشی نبود. یعنی بود اما اگه میخواستم بندازم تو خیابون اصلی حالا حالا ها نمیرسیدم اینجا. شرمنده جلوی در آپارتمان ایستاده بودم و تو موبایلم برای دنیا مسیج فرستادم:
(گلها رو قایم کردی؟ دارم برات!)
خیلی سریع یه استیکر لبخند شرمنده اومد برام. زنگ آپارتمانشو زدم. درو برام باز کرد. رفتم بالا. طبقه ی پنجم بود. درو که برام باز کرد ماتم برد. صورت خوش فرم کشیده ای داشت و روی پیشونیش هم یه خط شکستگی که خیلی جذابش میکرد. موهاش فرفری بود فرای درشت و مشکی تا روی شونه اش. چشمهای مشکیشو هم خوشگل آرایش کرده بود و یه بلوز دامن خوشرنگ طوسی تیره هم تنش کرده بود که هیکل قشنگشو که بیشتر دخترونه بود تا زنونه، به قشنگی به نمایش گذاشته بود. انگار به خاطر من یه کم هم برنزه کرده بود که خیلی بهش می اومد. کیف کردم! با دیدن من خیلی صمیمی اومد و منو بغل کرد. صورتمو غرق موهاش کردم و عطر موهاشو کشیدم تو بینیم. این لحظه یعنی که مردی رفتی بهشت! محکم بغلش کردم. زمزمه اشو ریخت تو گوشم:
-بیا تو… دم در بده…
مث یه پسر خوب و حرف گوش کن همونجوری که بغلم بود رفتم داخل و درو پشت سرمون بستم.
-دلم برات یه ذره شده بود کوچولو…
-منم همینطور کیان…
ازش جدا شدم و یه نگاه به صورت ماهش انداختم. لباش اونقدر خوش فرم و گوشتی بودن که بی اختیار لبامو گذاشتم روشون و لب پایینشو کشیدم تو دهنم و یه گاز ازش زدم. پنجه امو کردم تو موج موهاش و در حالیکه پشت سرشو ماساژ میدادم، محکم قفسه ی سینه اشو میفشردم به خودم. با صدای دلچسبی رضایتشو از کارم اعلام کرد. اونم خودشو ول کرده بود تو بغلم و با صداهاش منو دیوونه تر میکرد. آلتم بلند شده بود و دیگه مغزم کار نمیکرد. میخواستم فقط پخشش کنم کف هال و خدمتش برسم. آخ! شیرینی طعم دهنش که معلوم بود مال شکلات پرتغالیه حس و حالمو کامل کرد. اما چون تولدش بود دلم میخواست ببینم دلش چی می‌خواد همونو براش انجام بدم. به سختی ولش کردم.
-یه چرخ بزن واسه ام ببینم؟
در حالیکه گونه هاش گل انداخته بود به حرفم گوش کرد. مثل یه طاووس خوش قد و بالا بود و خوش اندام. خدا این بشرو ساخته بود که رسما منو دیوونه کنه! بشکنه دستی که رو این دختر بلند میشده! چه جوری دلش می اومده آخه؟! نگاهم به هر جاش که میخورد یه چیز قشنگ کشف میکرد. اوووخ! فکرشو بکن؟ این تن و بدن رو یه کم دیگه همچین بخورمش که هیچی ازش نمونه!
-خوبم کیان؟
-تو فقط صبر کن! یه کم دیگه یه خوبی نشونت بدم که…
نیششو با بدجنسی برام باز کرد:
-نمیدونم منظورت چیه…
-از بس خنگی گلم! برات یه دوره آموزشی فشرده میذارم که منظورمو قشنگ بفهمی!
با ناز قشنگی چشماشو داد بالا:
-حالا اگه من نخوام تو این کلاسها شرکت کنم چی؟
-یه کاری میکنم به التماس بیوفتی واسه شرکت تو دوره های من… تو فقط صبر کن!
با شنیدن این حرف دیدم صورتش کاملا قرمز شد و گر گرفت. به سرعت رفت سمت آشپزخونه. یه کم که خون رفت به مغزم تازه متوجه شدم از خونه بوی خوش آش رشته میاد. آخی! غذای مورد علاقه ی منم درست کرده! دست پختش حرف نداشت. هر چی درست میکرد واقعا میخواستم انگشتامم باهاش بخورم. میتونستم از تو اوپن نگاهش کنم اما دلم می‌خواد نزدیکش باشم. رفتم تو آشپزخونه. دستامو زدم به سینه ام و تکیه امو یه وری دادم به یخچال. جلوی چشمام اینور و اونور میرفت و میزو میچید. با اینکه یه ته بندی کرده بودم اما عطر آش طوری بود که واقعا گشنه ام شد. گرسنه هم برای خودش، هم آشی که درست کرده بود و گویا یه وجب هم روغن روش بود!
-ببخشید دست خالی اومدم یلدا خانوم! یه دسته گل خوشگل رز عین خودت برات خریده بودم… رو جا کفشی جا موند از بس هول بودم…
روم نشد بگم دنیا برش داشته بوده:
-ایراد نداره… مهم خودت بودی که با خودت آوردی… دنیا خوبه؟
-خوبه…
لب پایینمو گاز گرفتم و خیره خیره نگاهش کردم:
-کمک میخوای؟
یه لحظه برگشت سمتم:
-اونجوری نگام نکن کیان… میترسم!
-از من میترسی؟ چرا؟
-اونجوری که چشمای تو برق میزنه… میترسم خوب!
-نترس گلم… کاریت ندارم…
-آره جون عمه ات!
-فعلا آش حواسمو پرت کرده… کم کم به تو هم میرسیم…
-بفرمایین! شام سرو شد!
میزو قشنگ و با سلیقه چیده بود. طوری که دلم نمی اومد به همش بزنم. یه شمع هم وسط میز. موبایلمو از جیبم در آوردم و عکس میزو گرفتم و فرستادم برای دنیا. بلکه یه کم یاد بگیره.
-افتادی تو زحمت ها حسابی… اگه مزه اشم فقط نصف بوش باشه ها!
صندلیها رو طوری گذاشته بود که رو به روی هم بشینیم اما دلم نیومد. دلم میخواست نزدیکش بشینم. اون که نشست منم صندلیمو جا به جا کردم و نشستم کنارش. خودش برام غذا کشید. بعد هم برای خودش. دست چپمو انداختم رو دوشش و مشغول خوردن غذا شدم که انصافا حرف نداشت. مثل این آش های دست پخت مامانا بود. یه حس و حال خاصی داشت. نمیدونم. شایدم حس و حال بودن با یلدا بود. کنارش حس خوبی داشتم. دقیقا مثل اون وقتهایی که حس میکنی دوستتو پیدا کردی اونم بعد سالها! یه حال عجیبیه. حس و حال خامی اون جوونیها و بالغ بودن الان… دلت میخواد یه فرصت به دوستت بدی که بهت نشون بده هنوزم زندگی میتونه به همون سادگی و بی شیله پیلگی باشه… یلدا همچین حسی رو بهم القا میکرد. گاهی وسط غذا شقیقه اشو میبوسیدم. غذا بود با دسر…
بعد از غذا رفتم ولو شدم رو کاناپه اش. اونم با یه سینی چایی پشت سرم اومد و بعد گذاشتن سینی رو میز نشست کنارم. خودمو یه کم عقب کشیدم که جا بشه. دستمو حلقه کردم دور کمرش.
-خسته نباشی… واقعا عالی بود…
-نوش جون… میدم برای فرداتون با دنیا هم ببر…
-ها! گفتی فردا! میای بریم کوه؟
-دنیا ناراحت نمیشه؟
-نه نمیشه… دوستش مرضیه هم قراره باهامون بیاد میگفت… اونها جلو جلو قراره برن من تنها بمونم…
-ناقلا؟ تو هم میخوای دوستتو ببری؟ باشه میام…
-تو چرا امروز یه جوری هستی یلدا؟ نمیدونم… اما… نمیدونم چرا حس میکنم با همیشه فرق داری…
-نمیدونم والله…
اما لحن حرف زدنش یه جوری بود. الان حدود دو سال بود که من یلدا رو میشناختم. اصولا کمی قلچماق و بزن بهادر بود و خیلی تو مود رو به رو شدن با خانواده ی من نبود و بهونه میاورد.همیشه باید کلی التماسش میکردم که بیاد باهامون جایی بریم حالا یهویی با یه بار قبول کرد؟!. امروز بیش از حد خانومانه و محترمانه رفتار میکرد. داد بیداد! این رفت داد واقعا! الانم عذاب وجدان داره می‌خواد با کوه جبران کنه! تو دلم مرده بودم از خنده! یلدا پاکترین و نجیب ترین زنی بود که میتونستم فکرشو بکنم. با اینحال میدونستم این یه کاری کرده که اینجوری سرخ و سفید میشه اما خیانت تو کارش نبود. جرات نکردم این شوخی با خودمو به زبون بیارم. میدونستم دونه دونه آجرهای خونه رو رو سرم خاکشیر میکنه! مجبورش کردم دراز بکشه پیشم و گرفتمش تو بغلم. دهنمو گذاشتم پشت گردنش:
-یه چیزی هست ولی به من نمیگی…
-آی! اونجا حرف نزن! قلقلکم میاد!
-کجا حرف نزنم؟ اینجا؟
-آی!!!!! کیان!!!!! اذیت نکن! مور مورم میشه!
خواست از تو بغلم در بیاد اما نذاشتم.
-تازه تشریف داشتین… بگو ببینم جونور! چی کار کر… نه! رفتی پیرسینگ کردی نافتو؟! مگه نگفتم نکن!؟
چیزی نگفت. اما متوجه شدم زیرزیرکی داره میخنده. از شجاعتش خوشم اومده بود راستش. خیلی ناراحت نبودم. راستش تنها دلیلی که دلم نمیخواست نافشو پیرسینگ بندازه این بود که با دیدنش، ناف خودم درد میگرفت. یه جور درد چندش آور! با اینحال چون از یلدا خوشم می اومد حس کردم باید علایقشم تحمل کنم:
-زهرمار! ببینمش؟
-حالا بعدا! نشونت میدم…
-کوفت! نخند! نافم درد گرفته!
قاه قاه داشت میخندید.
-ناف من چه ربطی به تو داره کیان؟ نخود هر آشی دیگه!
-به جون تو! حتی تو فیلم هم ببینم چندشم میشه! الان دیگه از نزدیک حتما سکته میکنم!
-نترس جوجو…
-جوجو همه هیکلته ها! تو کی اینقدر پر رو شدی؟!
-کیان؟
-بفرمایین؟
-چیزه… میگم چی شد تو از مادر دنیا جدا شدی؟ میشه بپرسم؟
-رمانتیک تر از این موضوع نبود دیگه؟ میخوای راجع به هشت سال دفاع مقدس حرف بزنیم؟
-اذیت نکن! جدی پرسیدم!
عَه! ریدم تو سلیقه ات دختر! یعنی اَد از همونجایی که باید، ریدی تو حس و حالم:
-حالا نمیشه امشبو خراب نکنیم؟
-فکر کن کادوی تولدمه!
علیرغم بی میلی و انزجار حس کردم در مقابل خوبی یلدا، خاطرات پوچ ایپِك خیلی آزاردهنده نیستن:
-فقط به خاطر اینکه تولدته ها! این میشه کادوی تولدت!
-باشه… چه جوری با هم آشنا شدین؟
-من دانشجو بودم ترکیه… یکی از بچه ها یه پسر ترک بود که میگفت برادرش کارگردانه و دنبال یه بارتِندر خوش قیافه میگرده واسه یه بخش کوتاه تو سریال… گفت یه چند تا دیالوگ هم هست که چون ترکیم خوبه از پسش بر میام… بعد از ظهر هم هست و به کلاسهام میخوره…
-جدی؟! تو سریال بازی کردی؟! دوروغ میگی مث سگ! خوب بعدش!
-بعدشم هیچ چی… رفتم به عنوان اون بارتندر مادر مرده مشغول کار شدم… ایپک هم جزو سیاهی لشکر بود و مثلا داشت تو دیسکو میرقصید… یه لباس سکسی و خوشگل هم تنش بود… صحنه جوری بود که ایپک داشت از من برای هنرپیشه ی اصلی و خودش نوشیدنی میگرفت… همونجا از هم خوشمون اومد…
-اَ… چه باحال! خوب؟
-خوب به جمالت ديگه هیچ چی…
-خیلی سریع کارمون به عاشقی کشید و بعدشم که حامله شد… دنیا رو…
-چی شد جدا شدین؟
-خیلی وخ بود رفته بود رو مخم که بیا بریم سیاهی لشکر بشیم و کم کم بازیگر بشیم و…
-گفتم بابا من علاقه ندارم! همون یه بار هم رفتم که یه چیز جدید تجربه کنم نه بیشتر! خلاصه نتونستیم با هم بسازیم… مجبور شدم درسمو نصفه کاره ول کنم بردارم دنیا رو بیارم پیش مادرم بذارم که بتونم درسمو تموم کنم…
-خیلی بی رحمی! کیان! بچه رو گرفتی از مادرش؟
-نه بابا! منم آدمم! پیشنهاد خودش بود… همه اش از این فیلمبرداری به اون فیلم برداری میرفت… نبود هیچوقت… گفتم بذاریم بچه رو پیش مادر ایپک که اونم یه ماه کمک بود بعد تصادف کرد پاش از چند جا شکست… قرار شد بچه رو بذاریم پیش مامان خودم ایران…
-پیش مامانت؟! چطور جرات کردی؟! مادرت چی گفت؟!
-چیز خاصی نگفت… به قول مؤدب پور فقط یه چند ماهی هر چی چنار و منار و خیار و درخت نخل و چیز دراز تو ایران پیدا میشد بهم فرو کرد! بعدش آروم شد…
یلدا در حالیکه غش غش میخندید گفت:
-واقعا بازم دم مامانت گرم! هر مادری…
خنده اش قطع شد. فهمیدم دلش برای پدر مادرش تنگ شده. پشت سرشو بوسیدم:
-از اینجا به بعد خودم هستم یلدا… نگران نباش… اونهام یه روز میبخشنت…
– شب دراز است و قلندر بیدار… بیخیال… کادوی تولد برام چی خریدی؟
-عجب جرزنیه ها!؟ نگفتی قضیه رو تعریف کنم میشه کادوی تولدت؟
-ایراد نداره! فردا که از کوه قلت دادم پایین بی حساب میشیم…
-منو تهدید میکنی؟ اصن کی به تو گفته من امشب زنده ات میذارم که تو منو با فردا تهدید میکنی؟ ها؟ بیا ببینمت تو رو؟
دوباره خنده های ریز و شیطنت بارش شروع شده بودن. دلم نمیخواست شب تولدش به چیزهای غمگین فکر کنه… میخواست از دستم در بره اما حالم خیلی بد بود! پا شدم و دستشو گرفتم و از رو کاناپه بلندش کردم. بی هوا دستمو انداختم زیر پاهاش و مثل بچه ها گرفتمش بغلم. داشت جیغ میزد.
-دیوونه! کمرت درد میگیره! بذارم زمین سنگینم!
-شششششششش! یه کم دیگه به کمرم ورزش میدم خوب میشه…
اما سبک بود. حداقل راحت تا اتاق خوابشو میتونستم ببرمش و اذیت نشم. بردمش و آروم گذاشتمش روی تخت. دستاشو از دور گردنم وا نکرد و باعث شد نسبتا بیوفتم روش.
-دردت اومد؟
-نْچْ!
تو چشمای نازش نگاه کردم که توشون پر از شیطنت بود. لب پایینشو که گاز گرفت و همزمان دستشو رو آلتم حس کردم کلا دیگه هنگ کردم. حالا دیگه وقتش بود به هر جفتمونم حسابی خوش بگذره. تا الان دیگه فهمیده بودم دوست داره وقتی ملایم گازش میگیرم و بعضی جاها رو بدنش کبودش میکنم. میگفت بعدا که جای کبودیها رو میبینه یاد من میوفته و حس دوست داشته شدن میکنه. لباشو گرفتم بین دندونام و محکم مکیدمشون. اینجوری که زیرم ناله میکرد دیوونه میشدم. رفتم سمت گلو و گردنش. رو گردنش اصولا حساس بود اما ایندفعه انگار خیلی حالشو به هم ریختم چون یه لحظه پس زد منو و خودش بلوزشو در آورد. بعد هم سوتینش رو. د‌َدَم وای! دیدن رد سفید بیکینی رو تنش از اون که فکر میکردم دیوونه ترم کرد و با لب و دندون افتادم به جون نوک سینه هاش و گوشتش. اونم پیشونیم و موهامو میبوسید. مثل یه… نه نه نه نه نه نه!!!!!! نرو اونجا! به درختان بهاری فکر کن! به یازده سپتامبر فکر کن! به جنگ ایران و عراق فکر کن! به داعشی ها فکر کن! به… ایپک فکر کن! فوووووه!!!! ها! حالا این شد. هر چند با فکر کردن به ایپک همون لحظه فشار آلتم افتاد و غش کرد! یه چند دیقه ای مشغول بودم تا دوباره جون بگیره! هر چند مقدار قابل توجهی از حشرم از ترس از سرم پریده بود.
-چی شدی؟
نمیخواستم بگم یاد مامانم افتادم و پشمام ریخته:
-چیزه… بدجوری تشنه ام شد! میرم یه لیوان آب بخورم الان میام… جایی نری ها!
-زود برگردی…
رفتم آشپزخونه. یه لیوان آب ریختم برای خودم. یه نفس عمیق کشیدم و سعی کردم حواسمو پرت کنم. ای کیرم توت ایپک! هنوز بعد اینهمه سال میرینی تو حس و حالم! یاد اینهمه سال تنهایی هام افتادم با یه بچه ی کوچیک که نمیتونستم به هیچ زنی اعتماد کنم و دنیا رو پیشش تنها بذارم جز… ای بر پدرت لعنت! چند تا محکم زدم رو پیشونیم تا بلکه ذهنم منحرف بشه. نزدیک بود گریه ام بگیره رسما! حالا علاوه بر مادرم, دنیا و کوه فردا هم اومده بود تو سرم! عجب بدبختی گرفتار شدم من؟! با صدای یلدا به خودم اومدم:
-کجایی پس؟ چاه میزنی تو آشپزخونه؟
ای کیرم توخودم! من چرا امشب اینجوری شدم پس؟ علاوه بر تمام اینا با شنیدن کلمه ی چاه یاد همون مرده افتادم که دستش تو دماغش بود. یه نگاه انداختم به آلتم. بدبخت آش و لاش و بی برنامه همینجوری آویزون من مونده بود. یکی دو تا زدم تو سرش بلکه به هوش بیاد اما نخیر! لابد خبر مرگ منو داده بودن بهش که اینجوری غش کرده بود دیوث! با سری افکنده به تنهایی اندازه ی یه لشکر شکست خورده خرد و خمیر برگشتم پیش یلدا.
-وا؟ کیان؟ چیزی شده؟
-خجالت میکشم بگم یلدا…
نگاهش گیج بود.
-کسی بهت مسیجی چیزی داده؟اتفاقی افتاده؟
چه اتفاقی از این بدتر که حشرم پرید؟ دردمو من به کی بگم؟
-نه… میشه یه کم پورن نگاه کنم؟
-ها! کمک لازم داری؟
زد زیر خنده! خنده های قشنگش یه کم حالمو بهتر کرد.
-ایراد نداره نگاه کن… منم میتونم ببینم همرات؟
-آره! یه دونه توپشو دارم تو موبایلم… میدونم خوشت میاد…
راستش فکر نمیکردم قبول کنه. از خدا خواسته تا نظرش برنگشته سریع موبایلمو در آوردم و کیلیپ مورد نظر رو پیداش کردم. بالشها رو قشنگ گذاشتم پشتمون و تکیه دادم و یلدا رو هم گرفتمش بغلم و در حالیکه لبام رو موهاش بود و تنش لختشو میمالیدم رفتم تو بحر فیلم. یه زنه بود که داشت با یه سیاهپوست سکس میکرد. آلت مرده خیلی بزرگ بود. و زنه هم خیلی سفید. بی اختیار به پوست برنزه ی یلدا نگاه کردم و با سفیدی خودم مقایسه اش کردم. ایم… یه مرد سفید… با یه زن سیاه… اوه یه! بک این بیزنس! موبایلمو پرت کردم اونور و افتادم رو یلدا. اما دیگه جرات نکردم حوالی سینه هاش برم… یه سر دامن کوتاهشو با شورت لامبادای جگریش از پاش با هم در آوردم. جووووون! رد شورن بیکینیش سفید به روم یه لبخندی میزد که نگو! تر و تمیز! خدا رو شکر انگار پریود مریودم نیس! شروع کردم بوسیدن لای پاش. زانوهاشم انداختم رو دوشام. چه بوی خوبی میداد لامصب! عطر شامپوی توت فرنگی میداد. خیسم شده بود. حالا دیگه همه ی جونم جمع شده بود تو آلتم و دیگه خیلی تمرکز نداشتم دارم چقدر محکم میخورمش.
-آی! یواشتر!
-جونم؟ تو جون بخواه!
-جون نمیخوام… یواشتر بخور! دردم گرفت…
-ببخشید…
واقعا دیگه تاب تحمل نداشتم. تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که خودمو بکشم روش و با آلتم لای پاشو ملایم بمالم. اینجوری میتونستم باهاش معاشقه هم بکنم. خیلی از مرامش خوشم اومده بود که گذاشت فیلم سوپر ببینم. مثل یه دوست خوب! میخواستم تمام لذتها رو بریزم تو جونش. خودمو کشیدم روش و در حالیکه گردنشو به یه طرف خم کرده بودم و میبوسیدمش با یه دستم هم آلتمو میمالیدم به لای پاش. صدای ناله هاش بهم میگفت از کارم راضیه. حس میکردم خیسیشو. کاملا آماده بود برام… اینجوری که صورتشو میدیدم کنترل بیشتری داشتم روی خودم و آلتم. اونقدر مالیدم براش که گفت:
-میتونم یه چیزی بگم کیان؟
-جونم؟
-میتونم من خودم خودمو ارضا کنم اما تو آماده باشی و لحظه ی قبل از اومدم بکنی؟سرعتت تند و کنده اینجوری نمیتونم تمرکز کنم…
-باشه…
پاهاشو دراز کرد و کاملا بست. میخواستم ببینم چی کار میکنه. با دست راستش آروم گذاشت بین پاهاش و انگشتهای سبابه و وسطشو محکم شروع به تکون دادن کرد. دیدم من خیلی بیکارم. مخصوصا که صحنه ی خود ارضاییش از اون که فکر میکردم سکسی تر بود.
-میخوای گلو ملوتو بخورم؟
بی صدا و در حالیکه نفسهای نامنظم میکشید با سرش نشون داد نه. چشمهاشم بسته بودن.
-تو فقط… مراقب باش… همون لحظه که… گفتم…
اون با خودش ور میرفت و منم با خودم که مبادا کم بیارم. حدود پنج دیقه ای مشغول بود که یهو دیدم نفسهاش نامنظم تر شدن.
-آ…ماده… باش… یه کم …مونده…
مثل یه سرباز وظیفه شناس تا جایی که میتونستم پاهاشو همونجوری به هم چسبیده دادم بالا و کمی یه وری و همونطوری نشسته فرو کردم… آخ! چند تا حرکت دیگه و یهو ول کرد. یه نفس عمیق کشید و با گفتن مرسی پاهاشو از هم باز کرد و منو بغل. حالا دیگه صداهای آروم و پر از آرامشی ایجاد میکرد که برای منم خوشایند بود. آروم شروع کردم به کردنش. گاهی که شقیقه هامو میبوسید غرق لذت میشدم. مخصوصا که خیالم هم راحت بود درست و حسابی اومده و از اینکه منم به بهترین نحو کمکش کرده بودم مثل یه فاتح مغرور و سربلند داشتم میتاختم. نمیدونم چقدر تلمبه زدم که حس کردم دارم میام اما اینبار اومدن منم گویا با همیشه فرق داشت. نمیدونم چرا لذت بیشتری برده بودم. با آههای بلندی که روشون کنترل نداشتم اومدم و با شدت زیاد!
چند لحظه بعد که تو بغلم بود و داشتم رو شکمشو ناز میکردم یهو متوجه شدم پیرسینگ نداره…
-پس پیرسینگت کو؟ مگه نگفتی پیرسینگ انداختی؟
خندید:
-من نگفتم تو گفتی… کیان؟
-جونم؟
-من… حامله ام…
با ناباوری نگاهش کردم. یه حالتی هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال شدم چون همیشه دلش بچه میخواست و با حسرت از بچه ای که افتاده بود حرف میزد. از یه طرفم ناراحت. ایندفعه مادرم چه مدل درختی قرار بود بهم فرو کنه؟ اما یلدا برام مهم تر از این حرفها بود که بخوام با بچه بازی دلشو بشکنم. جفتمونم به اندازه ی کافی بالغ بودیم:
-دروغ میگی!
-دیروز فهمیدم…میشه نگهش دارم کیان؟
-چرا از من میپرسی؟ اصل کار تویی دختر جون… میخوای نگهش داری؟
-آخه… اوندفعه سر دنیا مامانت میگی خیلی اذیتت کرد…
-اوندفعه هم من جوون بودم هم دنیا بی مادر… ایندفعه فرق داره… اولا خودت مثل شیر بالا سرشی… بعدشم من هر کاری از دستم بر بیاد دریغ نمیکنم رفیق…
پا شدم رفتم از جیب پالتوم جعبه ی گردنبند رو آوردم و گذاشتم رو شکمش:
-تولدت مبارک بهترین مامان دنیا…
-من فکر کردم کادوتو یادت رفته…
-گلها رو یادم رفته بود… کادو رو نه…
چند لحظه بعد آروم سرشو گذاشته بود رو سینه ام و از خستگی خوابش برده بود. و من فکر میکردم. دوباره جیغ و داد بچه… دوباره شب نخوابیدن… دوباره… اما به یلدا ک

Date: October 14, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *