فیلم سوپر دوجنسه مرد سیاه پاست رو مجبور میکنه ساک بزنه واسش
ساعت دو صبح دوم بهمن است و من دارم تو اتوبا
ن تهران- قم رانندگی می کنم. شدت باد اینقدر ز
یاده که ماشین را منحرف میکنه. فکرم مشغ
وله. من اینجا چکار میکنم؟ این موقع شب، تو تا
ریکی و تنها به سمت
فرودگاه. پروازش ساع
ت 5 صبح است. سه ساعتی وقت داریم تا خد
احافظی کنیم. ذهنم میره به اولین دفعاتی که دی
دمش. دختر آروم و مودب و زیبایی که رفتار خ
انمان
ه ای داشت. اصلا بهش نمی
خورد که بیست و
یکی دو سال داشته باشه. همیشه در نهایت احترام صحبت و رفتار میکرد. تو آزمایشگاه هم که گاهی بچه ها زیادی احساس صمیمیت میکردند، رفتارش نمونه بود. تو فیس بوک مثل خیلی از دانشجوهای دیگه درخواست دوستی داده بود ولی وقتی سر کلاس گفتم که تا قبل تموم شدن ترم درخواست دوستی کسی را قبول نمی کنم بلافاصله درخواستش را کنسل کرد.
شروع همه چیز از اون روز بود که انگار دنیا قصد داشت هیجانی به زندگی من بده. تو پارکینگ طبقاتی پارک کردم و منتظر آسانسور بودم که دیدم اونم رسید.
من با داداشم زودتر راه می افتم سمت فرودگاه. نمی گذارم بیاد تو سالن. صبح زود باید بره سر کار.
باشه عزیزترینم. پس من پشت سرتون میام.
سلام و احوالپرسی ساده ای کردیم و سوار آسانسور شدیم. از پارکینگ تا دانشگاه یک فاصله 200 متری بود و در حین صحبت راجع آزمایش هفته قبل رسیدیم دانشگاه.
کلاس اون ساعت ده بود. خداحافظی کردیم. اون روز کلاسشو نیومد. شب تو فیس بوک پیام داد و عذرخواهی کرد. وقتی بهش گفتم که نگرانش شده بودم، گفت که مشکل خانوادگی پیش اومده بود.
دو شب بعد یک نفر برام تو فیس بوک پیام گذاشت و کلی فحش و بد و بیراه نوشت. جواب ندادم. فقط بلاکش کردم. نیلوفر فرداش بعد کلاس اومد دفترم تو دانشگاه. با چشمهای سرخ و گریه کرده.
– خانم نکویی چی شده؟
+ استاد تو رو خدا منو ببخشید. فکر نمی کردم اینقدر بیشعور باشه.
– چی شده دختر جون؟ بشین و برام تعریف کن.
+ استاد اون کسی که دیشب براتون فحش فرستاده بود نامزد منه!
– نمی دونستم نامزد دارید. حالا چرا فحش فرستاده بود؟
+ آدم شکاکی است. اون روز منو تعقیب کرده و دیده که از پارکینگ تا دانشگاه رو با هم صحبت کردیم. تقصیر خودمم هست. اینقدر از شما تو خونه تعریف کرده ام که به شما حساس شده است.
ای بابا. من که تعریفی نیستم.
خلاصه اون روز کلی صحبت کردیم و سعی کردم آرومش کنم و توصیه هایی هم بهش کردم تا حساسیت نامزدش کمتر بشه.
صدای زنگ پیامک باعث شد به زمان فعلی برگردم. خودش بود.
«ما رسیدیم فرودگاه. سامان راضی شد که دیگه برگرده. بیا.»
جواب دادم: الان میرسم عشقم.
چه ذهن آشفته ای دارم امروز…
یک ماه… از حدود اول دی تا درست روز دوم بهمن… زیباترین لحظات رو، عاشقانه ترین لحظات رو با مردی سر کردم که از اولین روز دیدار بهش دل دادم… این دل دادن هر لحظه رنگی داشت…یادم نمیره جلسه اول سر کلاس چقدر سعی کردم بدون تابلو شدن دست چپش رو نگاه کنم… حلقه ای ندیدم… اما همون جلسه اول که چند بار تو تعریفاش اسم خانومم رو آورد من جهت احساسم رو چرخوندم… دکتر فریدی شد یه بت… بتی که همه جا ازش حرف میزدم… میگفتم درسته که شهرام ایران نیست اما استاد هست…
روزها گذشت… و برای اولین بار دستش رو گرفتم…بدون فکر بدون تصمیم قبلی…با تمام احساس خودم…با حس شیدایی…و جرقه ای آغاز شد… اون روزها به هیچوجه نمیخواستم که رابطه طولانی باهاش داشته باشم…نمیخواستم چون با هیچ کدوم از تعاریف و قانونهای زندگی من سازگارنبود… اما…و اما.. هر روزی که گذشت این مرد جاش رو توی قلبم بیشتر بازکرد… و این حالت اونقدر عمیق بود که من تصمیم گرفتم یک ماه از همه قوانین و آداب و رسومم بگذرم… و عشق رو با همه وجودم ازش بگیرم و بهش بدم… یک ماه گذشت… اوج هر حسی… اون قدر برام بود و اون قدر براش بودم که هیچ کس نبود… شوق و شور همه وجودمونو لبریز کرده بود… من و شاهرخ هر روز و هر لحظه باهم عاشقی میکردیم، سرحال بود…
اون همه دروغی که به خاطرش به خانواده ام گفتم، خیانت بزرگی که به پسر صاف و صادقی مثل حمیدرضا کردم و کنارش گذاشتم… می ارزید.
بعد اون آبروریزی احمقانه حمیدرضا و صحبتی که با استاد داشتم، بیشتر از قبل بهش دل بستم. چقدر این مرد منطقی و صبوره. بیشتر بهش نزدیک شدم و هر مشکلی داشتم ازش کمک می گرفتم. برای من که برادرهام هیچوقت پشتیبانم نبودند، برای من که بابام هیچوقت کاری به کارم نداشت، شاهرخ مظهر یک مرد واقعی شد. وقتی بهش گفتم که پول همراهم نبوده و کلی پیاده رفته ام تا با اتوبوس برم خونه، حسابی عصبانی شد. گفت: چرا به کسی زنگ نزدی؟ چرا آژانس نگرفتی بری خونه تا اونجا حساب کنی؟
شماره تلفن همراهشو بهم داد و ازم قول گرفت شماره اش رو به کسی ندم.
وقتی مامان از ازدواج شهرام تو اتریش خبردار شد و جو خونه متشنج شد، نمی دونستم کجا برم و چکار کنم. همه سر هم داد می کشیدند. بابا داشت سکته می کرد. مامان که اصلا تو حال خودش نبود. عروس جدید را می شناختیم. دختر یکی از فامیلهای دور بود که پارسال برای ادامه تحصیل رفت اتریش. شهرام به خواهش بابا قبول کرد که حواسش بهش باشه و کمکش کنه. ولی این ازدواجی نبود که مامان و بابا رویاشو برای شهرام داشتند.
بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون. نمی دونستم کجا میرم و چکار می کنم. هیچکس را نداشتم که باهاش حرف بزنم. ناخودآگاه به استاد پیامک زدم و گفتم که حالم خوب نیست و نیاز به کمک دوستی دارم.
بلافاصله بهم زنگ زد و اومد دنبالم. تو ماشین ساکت بودم و چیزی نمی گفتم. چیزی نگفت. فقط پرسید صبحانه خورده ام یا نه؟
وقتی به خودم اومدم متوجه شدم جلوی یکی از رستورانهای جاده کن هستیم. خیلی خلوت بود. در حین خوردن صبحانه کم کم زبونم باز شد و همه چی رو براش تعریف کردم. گفتم که همه دلخوشی و امید خانواده به شهرام است و ازدواجش شوک بزرگی برای همه ما است.
با محبت نگاهم میکرد. لبخند آرامبخشی به لب داشت و با اطمینان حرف میزد. به دوستش که وکیل بین المللی بود زنگ زد و شرایط را گفت. اونم وقتی تعیین کرد که با مامان و بابا بریم پیشش. شروع کرد از خودش گفتن و فهمیدم 2 سال پیش همسرش رو از دست داده و برگشته ایران. می فهمیدم چرا سر کلاس از همسرش حرف میزنه. همینطوری هم کلی کشته و مرده داشت. با اینکه بی نهایت سختگیر بود ولی همه دوستش داشتن.
تا اون روز هیچ حس خاصی نسبت به نیلوفر نداشتم. شاید با توجه به اختلاف سنی که داشتیم برام مثل یک دخترخاله کوچولو بود. نامزد داشتنش هم یکجورایی خیالم رو راحت کرده بود. برای همین وقتی موقع بالا رفتن از پله های رستوران دستشو به بازوم حلقه کرد، خیلی جا خوردم. لبخندی زد و آروم باهام بالا اومد.
نمی دونستم اینو به چی تعبیر کنم. تو مسیر برگشت باز هر دو ساکت بودیم که …
گونه هاش همیشه منو یاد بچه ها می انداخت. وقتی دستشو تو پله ها گرفتم گونه اش سرخ شد و هنوزم سرخ بود. دلم میخواست اون گونه های مخملین را لمس کنم. دوست داشتم ببوسمش. برای منی که هیچوقت نسبت به هیچ مردی حتی حمیدرضا احساس خاصی نداشتم خیلی عجیب بود. نتونستم خودمو کنترل کنم… خم شدم تا برای اولین و آخرین بار اون گونه سرخ را ببوسم… لمسش کنم… گرماشو بچشم… یکدفعه سرشو چرخوند و وسط اتوبان چند ثانیه لبهامون به هم متصل شد.
وقتی از ماشین پیاده شد، گیج و بهت زده پامو رو پدال گاز فشار دادم و دور شدم. اصلا نمی دونستم چه حسی دارم. عطرش رو همه جا حس میکردم. بعد دو سال زن دیگه ای را خواستنی میدیدم. ولی اون میوه ممنوع بود. 15 سال جوانتر… زیبا… و نامزد حسودی داشت که سخت عاشق نیلوفر بود.
وقتی شاهرخ رفت ساعتها اطراف اون کوچه ها میچرخیدم. منتظر بودم برگرده… اگه می اومد بدون تردید باهاش می رفتم… حتی تو شهوانی ترین و وحشی ترین خواب هم تصور نمی کردم یک روز استاد رو ببوسم… برگشتم خونه. قضیه وکیل را به مامان گفتم. خیلی خوشحال شد. برای بار چندم گفت: کاش استاد مجرد بود!
مامان دخترشو می شناسه. می دونه من به همچین آدمی دل میدم.
دارم سعی میکنم جدی و بی پرده حرف بزنم… حال من چیزی نیست که بشه پنهانش کرد… ذهن و قلب من پر شده از تو و خاطراتت… کاور روی گوشیم رو بارها کندم و دوباره چسبوندمش… قیافه گوشیم خنده دار شده… چون نمیتونم چیزی رو دور بندازم… نه از قلبم نه از زندگیم… و چون زمانی در شرایط مشابه الان تو قرار گرفتم هربار باخودم میگم صبور باش که اینا میگذره و عشقه که میمونه… عشقی که تو خواب و رویا به زیباترین وجه ممکن لمسش میکنم و در واقعیت نشانی ازش نمیبینم… عشقی که برای همیشه میمونه…
و هربار که با واقعیت روبرو میشم بلیت هواپیما رو میخرم…اما باز رویاها به وضوح هرچه تمام تر قلبمو نوازش میکنن و من باز تو فرودگاه جا میمونم…و میشم ترسوترین مسافر تاریخ…