فیلم سوپر کلیپ سکسی ایرانی کوس دخترو تو حموم میکنه جر میده
پارادوکس واقعی رو اسفند ماهِ امسال تجریه کردم .
از بچگی عاشق اسفند بودم ، اسفند رو بیشتر از تعطیلاتِ عید دوست داشتم چون وقتی درس و مشق به آخرش میرسید ، معلم ها سعی میکردند با زبون بی زبونی حالیمون کنن که از نصفه ی دوم اسفند باید مدرسه رو ترک کنیم و میفهمیدیم که اونا هم دوست دارند نفسی راحت کنارِ خانوادشون بکشند . ولی حیف که اون ردیف اولی ها که اکثرا هم خر خون بودند کل برنامه ی ما رو خراب میکردند .
ناظم از همه جا بیخبر هم بیکار بود و به تک تکِ خونه هامون زنگ میزد که فلانی نمیاد مدرسه و آخر سر هم از انضباتمون کم میکرد .
با تموم وجودم و با همه ی بچگیم اسفند رو دوست داشتم و دلم پر میکشید واسه عید دیدنی ها و اِسکناس های تازه .
اونموقع ها حالیم نبود و پدر و مادرمو مجبور میکردم از هر کجا هم که شده برام لباس نو بخرن . وضع خانوادگیمون متوسط بود و بابام با اون مغازه ی کوچیک ، به سختی میتونست از پسِ خرجِ خانواده بر بیاد .
اولش نمیفهمیدم که پدر و مادرم چرا عید ها میگفتند : لباس نو نیازمون نیست و همین لباس های قدیمی رو میپوشیم . وقتی اصرار میکردم که اونا هم لباس نو بخرن ، بابام یواشکی دمِ گوشم میگفت : لباس نو رو فقط کوچیک تر ها میپوشن .
ولی بعدش که خودم بابا شدم معنیِ همه ی این چیزارو با تموم وجودم حس کردم .
همیشه نمره هام خوب بود اما بر خلافِ میلِ باطنی خودم و به اص
رار خانوادم که از فلانی عقب نمونم ؛ مجبور شدم رشته ی ریاضی فیزیک انتخاب کنم .
تا پایانِ سال دوم متوسطه همه چی داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه سال
سومبا یکی از اعضای بدنم آشنا شدم . دلم یه همدم میخواست از جنسِ مخالف .
اولین بار با اون لباس سرمه ای مدرسه دیدمش . زمستان بود دونه های بلور برف رو سرم مینشست و از سردی هوا دستامو توی جیب کاپشنم گذاشته بودم ، با اون کاپشن سفیدش و شال گردنیه قرمز از سردیِ هوا کفِ دستاشو “ها” میکرد . بعد از دیدنش تصویرِ صورتِ بورش که از شدتِ سرما گل انداخته بود ؛ تو مغزم برای همیشه نقش بست .
اسمش سودا بود دختری سر به زیر که بعد ۵ ماه موفق شده بودم شمارمو بهش بدم .
قدِ کوتاهی داشت با صورتی زیبا و دخترونه . چشاش درشت بود به رنگِ
آبی . هر بار که نگاش میکردم دریا رو تو چشاش میدیدم . خودش خیلی
آروم بود ؛ آروم و بی صدا . ولی چشاش مثلِ دریا طوفانی بود .
تا یک ماه فقط نگاهش میکردم اونم هر از گاهی چشاشو به سمتِ چشام میچرخوند و باعث میشد چیزی درست سمتِ چپِ سینم بلرزه .
درِ گوشی با دوستاش پچ پچ میکرد وقتی بهم نگاه میکردند و ریز میخندیدند ؛ خیلی خجالت میکشیدم و چشامو میدوختم به زمین تا مبادا زمین بخورم .
جلوی آیینه روی لبامو دیدم که سبز شده بود . صدای بچگونم به خاطر بلوغ ، کلفت و بم شده بود. موهای کوتاه خرمایی رنگمو با آب روشویی به بالا دادم . بعد ژیلت رو کشیدم رو سیبیلام . الان که فکرشو میکنم حس میکنم حتی با پاک کن هم میتونستم از شرشون خلاص بشم .
کوله پشتیمو برداشتم و با عجله از خونه زدم بیرون .
دلمو به دریا زده بودم که امروز از هر جا شده باید شمارمو بهش بدم . بعد کلی تعقیب و گریز جایی نزدیک خونشون شمارمو سمتش گرفتم و با اون خنده ی کنجِ لبش شماره رو از دستم گرفت .
بعد از آشنای
یمون با سودا تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و برم سربازی .
وضع خونه خوب نبود و تو دوران ورشکس
تگی بابام ؛ مامان شد دشمن جونِ بابا و مهریشو به اجرا گذاشت .
خیلی با مامان حرف زدم تا بلکه راضی بشه از خرِ شیطون بیاد پایین . ولی بدتر از همیشه بام رفتار کرد و منو طرد کرد برای همیشه . مادرم افسردگی گرفته بود و کنترل رو رفتاراش نداشت وقتی ازش نیخواستم بابا رو از کنج زندون در بیاره کل اعصاب و روانش بهم میریخت. ولی تحمل اینکه بابا تو زندان بود رو نداشتم . با تهدید بهش گفتم : “مامان به خدا اگه از زندون درش نیاری واسه همیشه از این خونه میرم” .
وقتی با لباسِ سربازی و با چشمهایی خیس از خونه بیرون میرفتم یه جمله بهم گفت . جمله ای که حال داغونمو داغون تر کرد .
“مهدی اگه من مردم حق نداری زیر تابوتمو بگیری و اگه خودِ خدا هم بیاد پایین و پادرمیونی تو رو بکنه رومو از خدا هم برمیگردونم . ولی اگه تو زودتر از من مردی مثلِ یه غریبه میام واسه ختمت و تمام” .
خدارو شکر که مادر بزرگم بود که بتونم یه سقف بالای سرم داشته باشم .
تموم فکرم تموم شدن خدمت بود تا برسم به سودا .
خدمت رو با همه ی غریبیاش و سختیاش تموم کردم و مشغول کار کردن شدم .
شب و روز کار میکردم تا بتونم سودا رو خوشبخت کنم . تا حدودیم موفق شده بودم و دستم به دهنم میرسید .
بعدِ دو سال و چند ماه بالاخره راضی شده بود بیاد خونه ی مامانبزرگم .
کلی اصرار کردم بهش ؛ حتی روز و ساعت قرار هم مخالفت میکرد و منصرف شده بود . ولی آخر سر راضیش کردم تا بیاد خونه .
سودا اون دختر کم سنِ مدرسه ای دانشجو شده بود . خیلی فرق داشت با
روز اول . عقایدش، رفتارش ، حرف گوش کردنش .
از لحظه ی ورودش ب
ه خونه کلی استرس داشتم که همسایه ها نبیننش
و هی از پنجره و در نگاه میکردم مبادا کسی دیده باشه .
بعد نشون دادن اتاقم و بعدِ دیدن کلِ کادو هایی که ازش گرفته بودم رو با وسواس خاصی سر جای مناسب چیده بودم ، محکم بغلم کرد و سرشو گذاشت روی شونم .
تو ذهن خودم مدام مرور میکردم که آدما چقد راحت میتونن عوض شن . سودا اون دختری که از آرایش بدش میومد حالا با آرایش غلیظ اومده بود پیشم . کسی که ناخن هاش رو لاک نمیزد الان ناخن هاشو کاشت کرده بود . ابروهای کمونیش کاملا تمیز بود . اون بینی که به صورتش خیلی میومد رو عمل کرده بود .
با دستاش بازو هامو تکون داد و گفت : مهدی حالت خوبه عشقم؟؟
بدونِ اینکه لبامو باز کنم زل زدم تو چشاش . چشای آبیش کلی ازم سوال داشت ولی من واسه هیچ کدوم از سوالاش جوابی نداشتم .
لبامو گره زدم به لباش و چشامو بستم و نفسِ عمیقی کشیدم .
سعی کردم زبونمو وارد دهنش بکنم تا از شیرینی لبای برجستش محروم نشم . با نفسِ عمیقش شدت حرکت زبونمون تو دهن همدیگه بیشتر شد .
آلتم نیم خیز شده بود . لبامو از لباش جدا کردم و با نفسِ عمیقی از تهِ دلم دراز کشیدم .
روم دراز کشید و خودشو فشار داد بهم . لبامون قفل و چفتِ هم شده بود .
با ترس و دلهره جوری که دستمو پس نزنه دستمو بردم زیر سوتینِ قرمزش . مقاومت میکرد ولی فشار لبام رو لباش مقاومتشو شکوند .
با دستم سینه های گرد و بزرگشو میمالوندم و زبون میزدم روی رگِ گردنش .
چشاش حسابی خمار شده بود .
با زبون زدنم رو نوکِ سینش دستمو آروم آروم میبردم سمت وسط پاش. وقتی دستم رسید وسط پاش پاهاشو به هم جمع کرد و گفت : نه مهدی !!
با فشار لبام رو لباش پاهاشو کمی باز کرد و تونستم دستمو وسطِ پاش جا به جا کنم .
تو دلم کلی آشوب بود و از کار خودم شرم داشتم . حالا دیگه کاملا آماده بود و من دستمو برده بودم زیر شورتش .
خیسی و لیزیِ آلتش دُز حشرمو بالا تر برد . چشامو بستم و فکرمو متمرکز کردم . دستمو از شلوارش در آوردم و لباشو صادقانه بوسیدم .
اون عشق بازی صاف و ساده با اینکه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده بود شد بهترین لذت دنیا برام .
هر شب توی اتاقم جای خالیشو حس میکردم و حسابی توی ذهنم صحنه سازی میکردم .
آماده بودم تا با خیالِ راحت باهاش ازدواج کنم و از کابوس هام رهایی پیدا کنم .
بعد از کلی تحقیق و حرف زدن خانوادش با مامان بزرگم مامانِ سودا بهم زنگ زد .
خیلی بد بام حرف میزد و آخر سر رک و راست بهم گفت که : من دخترمو به کسی که خانواده ی درست و درمونی نداره نمیدم . طوری گوشیو به رو قطع کرد که حتی نتونستم از خودم دفاع کنم .
سودا هم راضی بود از این حرفای مادرش و انگار تموم فکراشو روی هم جمع کرده بود .
بالاخره با یه متنِ عاشقانه برای همیشه از همدیگه جدا شدیم .
چند سال بعد …
دست دخترمو گرفته بودم و به مناسبت عید لباس نو براش میخریدم . دخترم کلی ذوق داشت و هی با اشاره ی انگشتش ازم همه چی میخواست .
همسرم که فقط هم خونه ی هم بودیم به خاطرِ رفتار سردم ترکم کرده بود و من مونده بودم و تموم زندگیم (دخترم)
مامان بزرگم عاشقانه دخترمو بزرگ کرده بود و وقتی که نتونست این همه غصه رو تو دلش جا بده دق کرد و مرد .
وقتی تو اون بازار شلوغ بند کفش دخترمو میبستم چشام گره خورد به اون چشای آبی . سودا دست تو دستِ یه مردِ غریبه میخندید . وقتی چشاش به چشام خورد با دیدن من خنده ی روی لبش خشک شد .
دخترم با دستای کوچیکش بازو هامو تکون داد و گفت : بابا … بابا جون .
دخترمو بغل کردم و سعی کردم بغضمو به زور قورت بدم .
سودا متولدِ اسفند بود با تموم وجودم از اسفند نفرت داشتم .
از مادرم متنفر بودم از اسفند و سرنوشت بیشتر …
پارادوکس رو اسفند ماهِ امسال تجربه کردم با اینکه از مادرم متنفر بودم ولی بچگانه دلم آغوشِ مادرمو میخواست .