فیلم سکسی ایرانی کوس شیرازی کیر حمید رو ساک میزنه
سه تا زندگی اونشب واسه همیشه تغییر کرد. امبر به عضوی از خانواده ما تبدیل شده بود. من و تیم اونقدری درآمد داشتیم که بتونیم اونو قانع کنیم که از کار پیشخدمتیش استعفا بده. اون با خوشحالی و اشتیاق هرشب واسمون غذاهای خوشمزه درست می کرد. هر چی که نباشه این رویاش بود که یه روزی سرآشپز بشه!
و خب چیزی هم که مشخصه این بود که سکس هم همیشه عالی بود.
ماه ها گذشت و چند هفته به سالگرد ازدواج من و تیم مونده بود. معمولا ما واسه سالگرد ازدواجمون با هم به یه مسافرت طولانی می رفتیم. ما راجع به این که امسال می خوایم چکار کنیم با هم بحث کردیم و تیم یه پیشنهاد خیلی عالی داد. من واقعا خیلی هیجان زده بودم واسه گفتن این ایده تیم به امبر.
وقتی که مشغول خوردن شام بودیم، تیم اعلام کرد: “من داشتم به سالگرد ازدواجمون فکر میکردم که یه فکری به ذهنم رسید.”
امبر با کنجکاوی پرسید: “اوه؟ برنامت چیه؟”
” داشتم به لاس وگاس فکر می کردم.”
“وای! به نظر خیلی عالی میاد! چند روز می خواید اونجا باشید شما؟”
من سرمو بردم سمت امبر و درگوشش گفتم: “تو هم قراره با ما بیای.”
امبر یه لحظه از جاش پرید و داد زد: “واقعا؟”
تیم گفت: “آره! معلومه که تو هم میای!”
“به نظرم میومد که این یه چیزیه که مخصوص شما دو تاست فقط.”
“همین باعث شد که به این نتیجه برسیم که…” من دست امبرو گرفتم و ادامه دادم: “ما جفتمون این احساسو داریم که تو به خاطر اینکه ما اول ازدواج کردیم و بعد تو اومدی و بخشی از زندگیمون شدی، از یه سری چیزا جا موندی.”
امبر گفت: “خب…آره یه جورایی، ولی من هیچ وقت هیچ مشکلی با این موضوع نداشتم.”
تیم رفت کنار اون و اون یکی دست امبرو تو دستش گرفت.
“اگه بخوام کاملا باهات صادق باشم امبر، از روزی که تو اومدی تو این خونه، همه چیز بین من و تو تغییر کرد. تو دیگه فقط دوستم نبودی. تو به کسی تبدیل شدی که من واقعا و از صمیم قلب عاشقش هستم.”
امبر لبخند زد و گفت: “این خیلی خوبه تیم. منم با این که تو یه مرد هستی، همین حسو نسبت بهت دارم.”
من که چشمام خیس شده بود گفتم: “ما همونقدر که عاشق همدیگه هستیم، تو رو هم دوست داریم، و .. یه چیزی داریم که میخوایم به تو بدیم.”
از رو صندلیم بلند شدم و کنار تیم وایستادم.
“آماده ای؟”
تیم یه نفس عمیق کشید و گفت: “آماده ام.”
امبر پرسید: “خیلی خب، زودتر بگید که چه کار قراره بکنید.”
ما با هم دستمونو بردیم تو جیبامون و یه جعبه جواهرات از هر کدوم در آوردیم. اونا رو باز کردیم، تا حلقه توش تو دید امبر قرا بگیره. من و تیم جلوی امبر زانو زدیم و هر کدوم یکی از دستاشو گرفتیم. به هم یه نگاه کردیم و سرمونو به نشانه تایید تکون دادیم و بعد به اون نگاه کردیم.
هر دوتامون همزمان با هم گفتیم: “امبر، با ما ازدواج میکنی؟”
چشمای امبر برقی زد و دستشو گرفت جلوی دهنش. اشک شادی رو صورتش جاری شده بود و زبونش بند اومده بود. اون هیچوقت همچین لحظه ای رو تو زندگیش تجربه نکرده بود.
“بله! بله! هزار دفعه بله!”
حلقه ها رو در آوردیم و هر کدومو تو یکی از انگشای حلقه اش (سبابه) گذاشتیم.
تیم گفت: “من یه کلیسای کوچیک تو لاس وگاس پیدا کردم که حاضر شده مراسممون رو انجام بده. از نظر قانونی هیچ رسمیتی نداره، ولی واسه ما واقعیه، این تنها چیزیه که اهمیت داره.”
امبر که داشت اشک های رو صورتشو پاک می کرد گفت:” نمیدونم که بهتون چی بگم بچه ها! واقعا عاشق جفتتون هستم!”
منم سعی کردم که جلوی گریمو بگیرم و گفتم: “ما فقط دو هفته واسه این که بتونیم واست لباس پیدا کنیم وقت داریم. بهتره که خودتو واسه یه سری خرید آماده کنی.”
من هیچوقت امبر رو انقدر هیجان زده ندیده بودم. اونشب اون همش بالا و پایین میپرید و خوشحالی میکرد. حتی وقتی که ما چند پیک از شامپاین مورد علاقشو خورده بودیم، اون هنوز سرشار از انرژی بود. جشن سکسی اون شب هم واقعا خیلی عالی بود.
ما دو هفته بعد به لاس وگاس رفتیم. تو کلیسا، تو سه تا اتاق جدا از هم آماده شدیم. من تقریبا آماده شده بودم که شنیدم یکی در میزنه.
کشیش از پشت در گفت: “رزالین، همه آماده اند و منتظر تو هستند.”
“پنج دقیقه دیگه اونجام.”
من خودمو تو آینه نگاه کردم. بعد از این همه سال لباس عروسیم هنوز اندازه تنم بود. یه پیراهن بلند و قشنگ سفید با یه دنباله یک متری که یه خورده پاهامو و سینه هامم تو دید بقیه میگذاشت. این که لباس عروسیم یه خورده سکسی باشه رو دوست داشتم.
من قبلا این کارو کرده بودم، ولی این بار حتی از دفعه قبل هم بیشتر استرس داشتم. جلوی ورودی سالن کلیسا وایستادم، موسیقی شروع شد و نوبت من بود که برم تو.
با دسته گلی که تو دستم بود به آرومی صحن کلیسا رو طی کردم. تیم جلوی محراب ایستاده بود و بهم لبخند میزد. رفتم سمت اون و دستشو تو دستم گرفتم.
“تو به همون زیبایی دفعه اول شدی رز.”
“تو هم خیلی خوشتیپ شدی عزیزم.”
موسیقی تغییر کرد، الان نوبت امبر بود.
به اون خیره شدم که به آرومی و با وقار صحن رو طی میکرد تا به ما برسه. هیچ کدوم از ما اونو تو لباس عروسیش ندیده بودیم تا الان. اون واقعا تو اون لباس خوشگل شده بود. اون لباس سفید زیبایی پوشیده بود که بی شباهت به لباس مجلس رقص دبیرستانش نبود. وقتی که اون به ما رسید ما هر سه دست هم رو گرفتیم.
کشیش صحبتهای اولیه و معمول رو انجام داد. ما هر کدوم تصمیم گرفته بودیم که عهدهای جداگانه و مخصوص خودمون دشته باشیم، اینجوری به نظر بهتر بود. اولین نفر تیم بود. اون یه حلقه رو گذاشت تو انگشت امبر و حلقه قدیمی ازدواجمونو تو انگشت من.
“با این حلقه ها، من قلب و روحم را به شما دو نفر میدهم. من به شما و فقط شما دو نفر وفادار خواهم ماند. شما بهترین دوست های من هستید. کسانی که روشون حساب میکنم و به آنها اعتماد دارم. تا روز مرگم هر نیازی که داشته باشید را برای شما فراهم میکنم. حتی پس از مرگ، عشق من به شما دو نفر جاودانه خواهد ماند.”
من نفر بعدی بودم. من یه حلقه رو تو دست امبر و اون یکی رو تو دست تیم کردم.
“با این حلقه ها، من عشق بی پایانم رو به شما دو نفر میدهم. عشقی که هیچوقت کمرنگ نخواهد شد؛ عشقی که با قدرتش میتونه هر چیزی رو ممکن کنه. وقتی که شماها غمگین باشید، شما رو شاد میکنه؛ وقتی که ترسیده باشید، به شما شجاعت میده؛ وقتی احساس سردرگمی کنید، به شما دانش میده. فراتر از همه اینها، شما هیچوقت احساس تنهایی نمیکنید و من تا ابد عاشقتون میمونم. تا ابد.”
اونا جفتشون به من لبخند زدند. امبر سعی میکرد که اشک رو از رو صورتش پاک کنه. بالاخره اون حلقه های باقیمونده رو تو دست من و تیم کرد.
“با این حلقه ها، من اعتمادم، وفاداریم و عشق ابدیم رو به شما میدهم. همیشه در سلامتی و مریضی، پیری و جوانی، عقل و جنون، همیشه مراقب شما خواهم بود. همیشه چه تو خوشی ها و چه تو غم و ناراحتی ها کنار شما خواهم بود. عشق من به شما مانند محافظی در برابر خشونت های دنیاست و هیچوقت کم نمی شود.”
ما هر سه چرخیدیم سمت کشیش.
“حلقه یک نشانه است، یک بخشش، برای آن شروع و پایانی نیست. برای کسانی که آن قدر خوش شانسند که دو تا از اون رو داشته باشند، نشانه ایست برای اثبات اینکه عشق هیچ محدودیتی ندارد. با اختیاری که توسط ایالت نوادا به من داده شده، هم اکنون این سه نفر رو زن و شوهر اعلام میکنم. الان می تونید عروس ها رو ببوسید.”
تیم تور روی صورت ما رو برداشت و ما هر سه همزمان هم رو بوسیدیم.
ما از کلیسا رفتیم بیرون و به زور میتونستیم از لب گرفتن و مالوندن هم دیگه دست بکشیم. توی راه تا هتل، من واسه تیم یه ساک محشر تو ماشین زدم. خوشبختانه هتل زیاد دور نبود و خیلی زود ما رسیدیم به اتاقمون.
لحظه ای که وارد اتاق شدیم هم دیگه رو تو آغوش گرفتیم و شروع کردیم به لب گرفتن از هم دیگه. وقتی که امبر و تیم لب هاشون به هم قفل شد. من زیپ لباس امبر رو باز کردم که باعث شد بیفته رو زمین لباسش و لباس زیر سکسی و مخصوص عروسی رو که زیرش پوشیده بود پیدا بشه، جوراب سفید و سوتین بند دار و شرتی که میشد از روش کس خوشگل امبر رو دید.
شروع کردم به پایین کشیدن زیپ لباس خودم که امبر منو متوقف کرد.
“بذار باشه من یه چیزی تو ذهنم دارم.”
امبر خزید زیر لباس عروسی من، دستاش روی پاهام بالا و پایین میرفت. تیم لبشو به لب من چسبوند و پستونهام رو از روی لباسم می فشرد.
زبون امبر روی رونهای من به بالا میلغزید، اون با دندوناش شرتمو کشید پایین و زبونش رو بالاتر برد و رسوند به کس تشنه من. اون خیلی خوب با تبحر چوچولمو می خورد و لیس می زد و باعث شده بود که زانوهام ضعیف بشند.
من دیگه زبونش رو کسم احساس نمی کردم. ولی از تغییر حالت چهره تیم و صدایی که از پایین میومد معلوم بود امبر مشغول چه کاری هستش. امبر در حالی که هنوز زیر لباس عروس من بود داشت کیر تیم رو ساک میزد. اون خوردن کس من رو با ساک زدن کیر تیم تعویض کرده بود. من پستون هامو از تو لباسم انداختم بیرون تا تیم بتونه سینه های بزرگمو همزمان که امبر داره واسش ساک میزنه ببینه.
امبر بالاخره از زیر لباسم اومد بیرون، منو هل داد رو تخت و کشیدم لبه تخت. تیم یکی از پاهامو گرفت و مشغول خوردنش شد و اومد بالا تا به کسم رسید و امبر هم همزمان همین کارو با اون یکی پام انجام داد. هر کدوم از پاهام رو شونه یکیشون بود و میتونستم همزمان دو تا زبون رو روی کسم حس کنم، یکی تو کسم تلمبه میزد و اون یکی هم چوچولمو می خورد. من جیغی از روی لذت کشیدم و با سر و صدا ارگاشم شدم و اونا کل آب منو مکیدند.
امبر وایستاد و لبخندی زد و گفت: ” یه سورپرایز واسه جفتتون دارم. الان برمیگردم.” اون کیفشو برداشت و رفت تو دستشویی.
من و تیم به شدت حشری بودیم و حوصله منتظر موندن نداشتیم. من از تخت اومدم پایین و شلوار تیم رو خیلی سریع از پاش در آوردم و اونو هل دادم رو تخت و رفتم روش. به سرعت روی کیر تیم بالا و پایین میرفتم. اون به خوبی هماهنگ با ریتم بالا و پایین رفتن من تو کسنم تلمبه میزد و منو به مرز جنون رسونده بود. با بیشترین سرعتی که میتونستم رو کیرش با و پایین میرفتم و باعث شده بودم که صدای فنر های تخت هم در بیاد.
ما تقریبا ده دقیقه به این حالت ادامه دادیم تا اینکه صدای تق تق کفش پاشنه بلند شنیدیم.
“مثل اینکه خیلی داره بهتون خوش میگذره. میشه منم راه بدید.”
من و تیم با تعجب به اون پدیده سکسی چرم پوش که پشت سر ما وایستاده بود نگاه کردیم. لباس زیر ساده و معصومانه رفته بود و جاشو یه جفت بوت بلند تا بالای زانو با پاشنه های 15 سانتی گرفته بود. اون یه سوتین چرمی ست با بوتهاش هم پوشیده بود و همچنین دستکش های سیاه چرمی. موهای سیاهشو از پشت و به حالت دم اسبی بسته بود و یه لبخند شیطانی رو لبش بود. و فراتر از همه اینا کیر مصنوعی کمربندی 25 سانتی بود که بسته بود.
من و تیم کاملا بی حرکت شده بودیم و به امبر زل زده بودیم و حتی نفس هم نمی کشیدیم.
امبر پرسید: ” از چیزی که میبینید خوشتون اومده.”
تیم فقط تونست: “اوه اوم.”
من با هیجان جواب دادم: ” وای عاشقشم!”
اون که آروم داشت میومد سمت ما گفت: “واقعا؟”
امبر موهای منو کشید و سرمو داد عقب و آروم چونه ام رو با دست پوشیده از چرمش نوازش کرد.
اون در گوشم گفت: ” میخوام جوری تو رو بکنم که نتونی راه بری یا شوهرت بیاد و نجاتت بده. دوست داری که سوراخ کونتم واست بازش کنم؟”
این جوری که اون دستور می داد و کنترل همه چیز رو دستش گرفته بود باعث شده بود که من داغ و حشری بشم. امبر وقتی که جوون بودیم هم بعضی وقتا از این کارا انجام میداد، ولی این بار واقعا پیشرفت کرده بود.
من که تو نقش فرو رفته بودم گفتم: “بله ارباب.”
اون لبخندی زد و گفت: “آفرین، جواب خوبی بود.”
بعدش چرخید سمت تیم و گفت: “تو هم باید بهم کمک کنی که هسمرمون رو با هم بکنیم، ولی تا وقتی که نگفتم اجازه نداری که آبت بیاد. اگه این اتفاق بیفته، این کیر پلاستیکی میره تو کونت، فهمیدی؟”
چشمای تیم داشت از حدقه میزد بیرون و با ترس جواب داد: “بله…بله ارباب.”
وقتی که امبر بطری روغن چرب کننده رو گرفت دستش، من از روی کیر تیم اومدم پایین. با اشتیاق منتظر این بودم که ببینم امبر چه برنامه ای واسه من داره. اون انگشتشو چرب کرد و خیلی آروم اونو کرد تو کونم. انگشتای پوشیده از چرمش تو کون من خیلی احساس خوبی داشت.
احساس کردم که سر کیر مصنوعی به کونم فشرده شد. وقتی که اون سر کیرشو تو کونم فرو کرد من ناله بلندی کردم. کیر کلفت تیم هم تو کسم بود و باعث می شد که کونم بیشتر از حد طبیعیش تنگ باشه. اولش خیلی درد داشت ولی امبر به من یه خورده فرصت داد تا دردم کم بشه و کونم جا باز کنه. اون سانت به سانت کیرشو تو کونم فرو میکرد تا جایی کل کیر مصنوعی 25 سانتی تو کونم بود.
اینکه هر دو تا معشوقم همزمان منو بکنند خیلی عالی بود. اونا آروم شروع به تلمبه زدن تو سوراخام کردند. درد اولیه رفته بود و واقعا داشتم حال میکردم. هرچی بیشتر من ناله میکردم، اونا سرعتشون رو بیشتر میکردند و من بازم بیشتر می خواستم.
داد زدم: “وای خدا! خیلی خوبه! منو بگایید! محکمتر مونو بکنید ارباب!”
امبر دستور داد: “شنیدی که چی میگه، محکمتر رزی رو بکن!”
تیم که نفس نفس میزد گفت: “من میتونم کیرتو رو کیرم حس کنم، ارباب این خیلی حال میده.”
امبر همونجوری که تو کونم ضربه میزد داد زد: “اگه میخوای که بد نبینی بهتره که به این زودیا آبت نیاد.”
اونا جفتشون با نهایت سرعت منو میگاییدن و کس و کونمو بدجور پر کرده بودند.
من فریاد زدم: “آره! همینه! کس و کون عروس جنده تون رو بگایید! بیشتر منو بکنید! بازم میخوام!
امبر یه سیلی محکم به کون زد که صداش تو کل اتاق پیچید. اون یه دسته از موهای منو گرفت و کشید عقب جوری که کمرم به عقب خم شده بود. اون یه گاز کوچیک از پشت گردنم گرفت و اون یکی دستشو گذاشت رو سینه چپم و اونو فشار میداد و نوکشو نیشگون می گرفت.
یه حالت و احساسی ترکیب از درد و لذت داشتم و موقعی که اونا منو می گاییدند همینطور پشت هم ارگاسم میشدم. به شدت ارضا شدم، جوری که سرم گیج می رفت و افتادم رو بدن تیم.
تیم با نگرانی پرسید: “حالت خوبه رز؟”
لبخند زدم: “هیچ وقت بهتر نبودم.” من از اینکه اون تا حالا تونسته بود خودشو کنترل کنه که آبش نیاد شگفت زده شده بودم، ولی به نظرم امبر بهش یه دلیل قانع کننده داده بود که خودشو کنترل کنه.
از روی تیم قل خوردم پایین تا نفسم جا بیاد. چرخیدم و دیدم که امبر کیر مصنوعی رو از دور کمرش باز کرده و انداخته رو زمین. شرت چرمی که پوشیده بود قسمتی که کس رو میپوشوند رو نداشت و کسش لخت بود. اون رفت روی تیم جوری که پشتش به اون بود و بود نشست رو کیرش. تیم تا الان هیچ وقت بدون کاندوم کیرشو تو کس امبر نکرده بود. امبر از یه ماه قبل شروع به مصرف قرص های جلوگیری از بارداری کرده بود، به همین خاطر جایی واسه نگرانی نبود.
اون با عطش زیاد رو کیر تیم بالا و پایین می شد. منم که یه خورده حالم بهتر شده بود نشستم تا ببینم که شوهرمون چه جوری تو کس امبر تلمبه می زنه.
“رزی، بیا اینجا و کسمو بخور!”
اون دستور داد و من اطاعت کردم. من همزمان که تیم اونو میکرد، چوچولشو واسش ساک میزدم. کسش اونقدر خیس شده بود که آب کسش از روی تخم های تیم شروع به چکه کردن کرده بود و به من این شانس رو داد که تخمای تیم رو لیس بزنم و آبشو بخورم.
“آره! همینجوری کس اربابتو بخور! جفتتون میخوام که کاری کنید که اربابتون ارضا بشه!”
همزمان که کس امبر رو می خوردم وقت هایی که کیر تیم هم میومد بیرون اون رو هم لیس میزدم. اینکه همزمان من هم کس امبر و هم کیر تیم رو لیس میزدم باعث شده بود که صدای ناله کردن اونا بلندتر بشه.
امبر وقتی که داشت ارگاسم می شد بلند جیغ زد و گفت: “وای خدا من دارم میااااااااااااممممم! الان می تونی ارضا بشی تیم! کسمو با آبت پر کن!”
فقط سه ثانیه طول کشید تا تیم کل آب داغ و چسبناکشو تو کس امبر خالی کنه. آبش همینجور ار کنار کیرش و کس امبر میومد بیرون.
من که نمیخواستم این فرصتو از دست بدم، سریع شروع به خوردن کس و چوچوله امبر که پر از آب تیم بود کردم. این اولین بار بود که همزمان آب جفتشون رو با هم مزه میکردم. کس پر از اسپرم امبرو خوردم و تموم آب تیم رو اول از رو کس امبر وبعد از روی کیر تیم خوردم. آب اونا مزه و طعمی داشت که منو مست خودش کرده بود. سرمو بردم نزدیک سر امبر و زبونم رو کردم تو دهنش تا اونم بتونه مزه آب و کس خودش رو که الان با مزه اسپرم شوهرمون قاطی شده بود رو بچشه.
“وای خدای من این خیلی خوشمزست! باید دفعه دیگه این کارو امتحان کنم.”
اون از روی تیم اومد پایین و رو تخت دراز کشید. من لباس عروسم رو در آوردم و رفتم بین اونا. ما که کاملا خسته بودیم اونجا دراز کشیدیم و به سقف خیره شده بودیم.
من گفتم: “نمیدونستم که از این جور کارا هم بلدی امبرلی، یه جوری بود انگار که اصلا یه شخص دیگه شده بودی.”
اون خندید وگفت: “منم یه جورایی سورپرایز شدم خودم. من یادم میومد که تو چقدر کیر کمربندی دوست داری و تیم هم چقدر لباس زیر فانتزی رو دوست داره واسه همین این دو تا رو با هم قاطی کردم و فانتزی خودم رو هم بهش اضافه کردم. ببخشید اگه زیاده روی کردم.”
تیم گفت: “هر وقت که خواستی از این به بعد زیاده روی کن ارباب، ولی اینکه خودم رو کنترل کنم که تو کس رز خالی نکنم از بند بازی هم سخت تر بود.”
ما هممون خندیدیم.
“عزیزم، من که واقعا نمی خواستم اونو بکنم تو کونت اگه آبت میومد.”
من امبر داشتیم از خنده روده بر میشدیم و تیم با غرولند گفت: “الان باید اینو به من بگی!”
و بعد گفت: “این اولین روز از بقیه زندگی ما با همدیگه بود و به نظرم شروع خیلی خوبی داشتیم.”
ما که بعد از این سکس خفن هممون کاملا خسته شده بودیم خیلی سریع خوابمون برد.
بقیه سفر لاس وگاس با قماربازی و کلوپ های لختی و شو های شبانه پر شد. وقتی که برگشتیم خونه برگشتن به روال عادی زندگی و فراموش کردن اون بهترین روزای عمرمون تو لاس وگاس واسمون سخت بود. ولی زندگی متاهلی خیلی بهتر شده بود.
و قرار بود بهتر از این هم بشه.
تقریبا دو ماه از زمانی که با امبر ازدواج کرده بودیم می گذشت. وقتی که من و تیم از سرکار برگشتیم دیدیم که امبر رو مبل نشسته و دستاش رو صورتشه.
من با نگرانی پرسیدم: “امبرلی اتفاقی افتاده؟”
“اوه شما جفتتون رسیدید خونه. من… اوم… یه چیزی باید بهتون بگم. خب، شما می دونید که من یه جورایی این چند روز حالم خوب نبود و مریض بودم…اون…به خاطر…”
داد زدم: “بگو دیگه! داری یواش یواش می ترسونیم!”
اون دستشو دراز کرد سمت میز و یه سری تست حاملگی به من داد که روی همشون یه علامت کوچیک مثبت بود.
فریاد زدم: “تو حامله ای؟”
تیم با تعجب پرسید: “بی خیال! واقعا؟ من فکر کردم که تو قرص مصرف میکنی؟”
امبر سرشو تکون داد و گفت: “آره، ولی ظاهرا اسپرم های تو اصلا توجهی به این موضوع نداشتند.”
تیم خنده بلندی کرد وگفت: “این که خیلی خبر خوبیه! ما باید جشن بگیریم!”
امبر چرخید سمت من و دید که دارم گریه میکنم.
“رزی… میدونم که تو بیشتر از همه ما دوست داشتی که بچه داشته باشی.. می خوام بدونم که الان راجع به این موضوع چه حسی داری ؟”
من با بغض جواب دادم: “نکنه دارم خواب میبینم؟ بالاخره قراره که من مامان بشم؟”
امبر منو محکم تو بغلش گرفت و گفت: “آره، رزی. تو قراه که بهترین مامان روی زمین بشی!”
دیگه وقتش بود که با خانواده هامون راجع به بچه تو راهمون و روابط جدیدمون صحبت کنیم. والدین امبر با شنیدن این خبر خیلی هیجان زده و خوشحال شدند. اونا همیشه هوای امبر رو داشتند. ای کاش پدر و مادر تیم هم مثل اونا بودند.
وقتی که ما به اونا راجع به ازدواج سه نفره مون گفتیم، پدر تیم ازدواجمون رو “پلیدی خدا” خواند. بعد وقتی که ما راجع به بچه و مادرش به اونا گفتیم، مادر تیم گفت که اونا هیچ کاری با بچه ای که از طریق گناه زاده شده باشه ندارند. این رفتار اونا به قدری تیم رو عصبانی کرد که من هیچوقت اونو اونجوری ندیده بودم.
“چطور جرات میکنید که خانواده من رو پلیدی بخونید! تو کل زندگیم شما همیشه به من گفتید که کاری رو انجام بدم که خوشحالم می کنه. حالا وقتی که به نقطه ای از زندگیم رسیدم که بالاخره کاملا خوشحالم، شما نمی تونید از من حمایت کنید، اونم به خاطر این اعتقادت مسخره؟ اگه نمی تونید که واسه من خوشحال باشید پس بهتره که گورتون رو از زندگی من گم کنید و دست از سر من و خانوادم بردارید.”
وقتی که ما از خونه پدر و مادرش برگشتیم خونه، تیم خیلی ساکت بود. بعد از این که یه خورده بهش فرصت دادیم تا حالش بهتر بشه، تصمیم گرفتیم که باهاش صحبت کنیم.
من پرسیدم: “هی عزیزم، حالت خوبه؟”
اون نفس عمیقی کشید و گفت: “آره خوبم. فقط ای کاش مردم انقدر همدیگه رو قضاوت نمیکردند.”
امبر گفت: “بعد یه مدت بهش عادت میکنی، من کل زندگیم با این موضوع درگیر بودم.”
“حداقل پدر و مادرت تو و سبک زندگیتو قبول دارند.”
“اگر نداشتند، منم همون چیزی که تو به پدر و مادرت گفتی رو به اونا میگفتم.”
من که احساس گناه میکردم گفتم: “متاسفم تیم، به نظرم کل این قضایا تقصیر من هستش. می دونم که این وضعیت چیزی نیست که وقتی که با هم ازدواج کردیم توقعشو داشته باشی. تو همیشه با من خیلی خوب بودی، بعضی وقتا بیش از حد. فقط ای کاش…”
تیم صحبتمو قطع کرد و گفت: “لازم نیست به خاطر تعصب بی جای اونا تو از من معذرت بخوای رز. من با خوشحالی حاضرم هر چیزی رو فدا کنم تا با همسرهام و بچه ام باشم. شما خانواده من هستید، شمایی که منو به خاطر همون چیزی که هستم قبول دارید. هیچ کدوم از شما هیچ وقت منو به خاطر چیزی که ازش لذت می برم و بهش باور دارم، قضاوت و سرزنش نکردید. پدر ومادر من هیچوقت به خواسته هام توجهی نداشتند. همیشه میخواستند که جوری که اونا میخوان زندگی کنم، نه جوری که خودم دوست دارم. همونا بودند که منو سمت نامزد قبلیم هل دادند و آخرشم اون به من خیانت کرد. تنها توضیحی هم که به من داد این بود که گفت من خیلی آویزونش بودم!”
امبر با خنده گفت: “تو؟ آویزون؟ اون یا چیزی زده بوده یا خنگ بوده!”
من جواب دادم: “احتمالا جفتش!”
“وقتی که با اون بودم هر کاری واسش انجام می دادم. غذا می پختم، تمیزکاری می کردم، اون اسبهای به درد نخورش رو غذا می دادم. تنها چیزی که می خواستم یه کسی بود که یه خورده به من اهمیت بده. فکر می کردم اون اهمیت میده بهم، ولی اشتباه می کردم. بهترین کاری که واسه من انجام داد تو کل اون زمانی که باهاش بودم، این بود که منو ترک کرد. البته یه مدت من خیلی داغون شده بودم. دچار افسردگی شدید شده بودم، اونقدر شدید که اگه به خاطر تو نبود هیچوقت نمی تونستم ازش عبور کنم.”
من گفتم: “من تقریبا مجبور بودم سرد داد بکشم تا وادارت کنم که جواب سلامم رو بدی.”
“این به خاطر افسردگی و شکست عشقی قبلیم بود. ترجیح می دادم که تنها باشم تا این که دوباره یکی با احساساتم بازی کنه.”
“اولین بار که دیدمت، خیلی غمگین به نظر میومدی. همیشه به زمین خیره می شدی. من میخواستم که تو رو از اون حالت بیرون بیارم تا بتونم باهات دوست بشم. تصمیم گرفته بودم که دوباره تو رو به زندگی برگردونم چون می دونستم که تو یه آدم خاص هستی. بعد از یه مدت، احساس کردم که عاشق تو شدم. همینطور به این کارم ادامه دادم، به این امید که تو بخوای با من قرار بذاری. بعد از نه ماه داشتم ناامید می شدم که تو بالاخره به من درخواست دوستی دادی.”
تیم به من لبخند زد و گفت: “قرار اولمون رو یادته؟”
من لبخندش رو جواب دادم و گفتم: “معلومه که یادمه! ما تنها کسایی بودیم که اونقدر احمق بودند که وسط اون طوفان می خواستند برند سینما و فیلم ببینند. تو به من پیشنهاد دادی که منو برسونی خونه، چون راهها خیلی داغون بودند ولی من قبول نکردم.”
تیم برگشت سمت امبر و گفت: “رز باعث شد که من به تو هم برسم. من تو رو هم به همون اندازه دوست دارم. ما قراره که بهترین پدر و مادرهای دنیا بشیم.”
من و امبر با هم تیم رو تو آغوش گرفتیم.
یه سورپرایز دیگه چند ماه بعد از حاملگی امبر به ما وارد شد. اون روز یه روز آخر هفته بود و ما سه تایی نشسته بودیم تو خونه و داشتیم یه برنامه تلویزیونی رو نگاه می کردیم که صدای در زدن شنیدیم.
تیم از رو مبل بلند شد و گفت: “من درو باز میکنم.”
اون درو باز کرد، من به نظرم یه صدای آشنا شنیدم. یه صدای ناخوشایند.
تیم برگشت سمت ما و گفت: “رز، یه پیرمرده اومده جلوی در و ادعا می کنه که باباته.”
“چی؟! چی میخواد از جون من اون؟”
امبر فریاد زد: ” اون مادرجنده حق نداره پاشو بذاره اینجا! اگه بخواد اذیتت کنه خودم می کشمش!”
“یه خورده آروم باش. بذار خودم برم ببینم چی میخواد.”
تموم اون احساساتی که زمان بچگی و وقتی که تو خونه بودم داشتم یک دفعه اومد به سراغم. من با اضطراب در رو باز کردم و اون طرف در یه پیرمردی رو دیدم که اگه نمی دونستم هیچوقت نمی تونستم بفهمم که اون بابامه.
داد زدم سرش: “تو چه غلطی می کنی جلوی در خونه من؟”
اون گفت: “خوشحالم که دوباره می تونم ببینمت.”
“این چرندیات رو تحویل من نده! چی میخوای؟”
“گوش کن رزالین، خواهش می کنم که درو رو من نبند و بذار حرفمو بزنم. من زیاد وقتتو نمی گیرم. میشه یه دقیقه اینجا جلوی ورودی بشینیم؟”
“تو بشین، من همینجوری راحتم.”
اون روی صندلی که اونجا بود نشست و شروع به نفس نفس زدن کرد.
“همون جور که می بینی، من زیاد حال و روز خوشی ندارم. من سرطان گرفتم.”
من با بی تفاوتی گفتم: “الان قراره این واسه من مهم باشه؟ چون اصلا اهمیتی نداره واسم.”
اون یه خنده تلخی کرد و گفت: “همیشه با من همینجوری بودی. ولی حقم بود.”
“از وقتی که یادم میاد تو همیشه مست بودی، حالا تعجب نداره که سرطان گرفتی.”
“تو راست میگی. ولی الان بیشتر از دو ساله که ترک کردم. ولی می دونم که دیگه دیر شده.”
من با طعنه گفتم: “میخوای بهت جایزه بدم واسه این کارت؟”
“ببین رزالین، من بخاطر این که تو منو ببخشی یا واسم دلسوزی کنی نیومدم اینجا. لیاقت هیچ کدومشو ندارم. من خیلی پدر بدی بودم واسه تو و به زودی قراره واسه این گناهم مجازات بشم.”
اون سرشو گرفت بالا و بهم نگاه کرد و واسه اولین بار من اشک رو رو صورتش می دیدم.
“من اومدم اینجا، چون که یه چیزی هست که می خوام قبل از این که بمیرم بهت بگم. درباره مادرت.”
فکر راجع به این که اون چی می خواد راجع به مادرم بگه که این همه راهو اومده تا اینجا باعث شد که توجهم جلب بشه. اون هیچوقت درباره مادرم هیچ چیزی نگفته بود.
“چی میخوای بگی؟ تو گفته بودی که اون بعد از به دنیا اومدن من ما رو ترک کرده بود.”
“این حرفم یه جورایی راست بود. ولی اون ما رو ترک نکرد. اون وقتی که تو رو به دنیا آورد، از دنیا رفت. دکترا بهش گفته بودند که اون تو باردایش مشکل داره و اگه بره تو اتاق زایمان یکیتون یا جفتتون می میرید. ولی اون به حرف اونا گوش نداد.”
من واسه اولین بار مادرمو یه جور دیگه میدیم. تو تمام زندگیم همیشه فکر می کردم که اون منو ول کرده، ولی اون جونشو داده بود تا من بتونم زندگی کنم.”
“من دیوانه وار عاشق مادرت بودم. بدون اون من راهم رو گم کردم. فقط با مست کردن می تونستم یه خورده دردمو کم کنم ولی هیچوقت تموم نمی شد دردم. اون زمان، بزرگترین گناه زندگیم رو مرتکب شدم و مرگ اون رو انداختم به گردن تو. من به خاطر همه کارهایی که با تو کردم ازت متاسفم.”
اون به سختی از جاش بلند شد و به سمت پایین پله ها حرکت کرد.
“این تموم چیزی بود که میخواستم تو بدونی. الان می تونم تو آرامش بمیرم دیگه.”
من همونطور بی حرکت اونجا وایستاده بودم و به بابام که داشت می رفت سمت ماشینش خیره شده بودم.
“بابا؟”
اون آروم چرخید سمت من. اون یه لبخند رو لبش داشت، چون این اولین باری بود که از وقتی که بچه بودم اونو بابا صدا می کردم.
“اسمش؟ اسم مامانم چی بود؟”
اون جواب داد: “آریل.” و بعد سوار ماشینش شد و رفت.
چند وقت بعد ما تو روزنامه خوندیم که کلیسایی که خانواده تیم هم جزئی از اون هستند سوخته.
من گفتم: “تیم اینجا رو ببین! تو اینجا مدرسه نمی رفتی؟”
تیم به روزنامه نگاهی کرد، چهرش به نظر غمگین میومد.
“آره، همینجا بود. اونجا مدرسه خیلی خوبی بود. ما باید کمکشون کنیم که بازسازیش کنند.”
امبر پرسید: “کمکشون کنیم دوباره بسازند اونجا رو؟ اونم واسه مردمی که احتمالا همونایی هستند که چند هفته پیش رو دیوار خونمون نوشته بودند گناهکاران؟”
“موضوع این نیست امبر، این کار به خاطر بچه هایی که اونجا میرند مدرسه هستش. ما نباید اونا رو تنها بذاریم.”
من گفتم: “اینو میدونی که، این احتمال هم وجود داره که اونا کمک ما رو قبول نکنند؟”
“ببینید، من این کارو باید انجام بدم، چه شما با من باشید و چه نباشید. در هر صورت من میخوام که به اونا واسه کمک تو بازسازی پیشنهاد بدم. ”
من لبخندی به تیم زدم، تا حالا هیچوقت انقدر اطمینان رو تو چهره اون ندیده بودم.
گفتم: “ما هم با تو میایم، ما هر کاری که تو بخوای رو انجام می دیم.”
وقتی که ما به اونجا رسیدیم، دیدیم که تمام ساختمون خراب شده. هیچ چیزی به غیر از سنگ و خاکستر از ساختمون که یه زمانی یه کلیسای مجلل بود نمونده بود. مردم اونجا جمع شده بودند و همه کمک میکردند که خرابی ها رو تمیز کنند. موقعی که رسیدیم از جلوی پدر و مادر تیم هم رد شدیم و که داشتند به ساختمون نگاه میکردند.
“بابا، پدر جیمز کجاست؟”
اون بدون اینکه حرفی بزنه به سمت پایین با سرش اشاره کرد.
ما سمت پدر جیمز رفتیم که بلافاصله تیم رو شناخت.
تیم پرسید: “سلام پدر جیمز، اوضاع چجوری پیش میره؟”
“بد نیست. خدا رو شکر هیچ کس صدمه ای ندیده. ولی هنوز مطمئن نیستم که واسه ادامه سال تحصیلی چه کار باید بکنیم.”
تیم گفت: “در مورد مدرسه، من میخوام کمک کنم که دوباره بسازیمش. من تو این مدرسه خیلی چیزا یاد گرفتم و الان وقتشه که جبران کنم. من تو زمینه نجاری تخصص دارم و به نظرم اینجا به دردتون میخوره.”
“این خیلی محبت تو رو می رسونه تیم، ما حتما میتونیم از کمکت سود ببریم. متاسفانه چیزی که بیشتر از همه نیاز داریم واسه بازسازی کمک مالی هستش. بیمه هزینه های بازسازی ساختمون رو پرداخت میکنه، ولی بازم واسه میزها و کتابها بقیه چیزا به پول نیاز داریم.”
من یه نگاهی به تیم کردم، می تونستم ببینم که قلبش از دیدن اینجا درد کرفته.
پدر جیمز یه نگاهی به من و امبر انداخت و گفت: “خب شما دو نفر باید همسران تیم باشید درسته؟”
من از این که یه فرد کاملا غریبه راجع به روابط ما می دونه کاملا شوکه شده بودم. ولی یادم اومد که والدین تیم همچین آدمای راز نگه داری نیستند.
“اوم، بله من رزالین هستم و این هم امبر هستش.”
امبر گفت: “خیلی از دیدنتون خوشحال شدیم پدر.”
تیم پرسید: “پس شما… از رابطه ما خبر داشتید؟”
“اینجا یه شهر کوچیکه تیم. خبرا زود می پیچه. کاری که تو تصمیم گرفتی انجام بدی یه چیزیه بین خودت و خدا. ”
من گفتم: “پدر جیمز، ما میخوایم که یه خورده کمک مالی به کلیسا بکنیم.”
“این خیلی خبر خوبیه. ما یه صندوق واسه کمک های مالی اون طرف داریم.”
یه نگاهی به تیم انداختم. اون مشخصا از این خواسته من واسه کمک به اونجا خوشحال بود داشت لبخند میزد. من خیلی به این که میتونم اونو شوهر خودم خطاب کنم افتخار میکردم و می خواستم اونم به داشتن من افتخار کنه.
“من میخوام یه چک واستون بنویسم اگه مشکلی نداره؟”
من دستم رو کردم تو کیفم و یه چک نوشتم. وقتی که اونو دادم دست پدر جیمز از تعجب دهنش باز مونده بود.
اون پرسید: “مطمئنی راجع به این مبلغ؟”
“آره مطمئنم. لازم نیست که بگید که از کجا این پولو آوردید. من ازتون میخوام که این مدرسه رو حتی بهتر از قبلش بازسازی کنید. اینجا به تیم کمک کرده که به مردی که الان هست تبدیل بشه و به این خاطر من واقعا از شما تشکر می کنم.”
“شما خیلی انسان شریفی هستید رزالین. تو و خانواده ات همیشه می تونید بیاید اینجا. من این سخاوت شما رو هیچوقت فراموش نمی کنم و به همه هم راجع به این کار شما میگم. به هر حال ما همه فرزندان یک خدای واحد هستیم.
من گفتم: “ازتون ممنونم پدر جیمز.”
ما برگشتیم سمت ماشینمون تا یه سری از ابزارهای تیم رو ورداریم.
تیم پرسید: “خب چقدر بهش کمک کردی رز؟”
“پنج هزار دلار.”
اون با یه لبخند رو صورتش داد زد: “پنج هزار تا؟”
“ما کلی پس انداز داریم. کمک به اینجا کاری بود که تو به نظر خیلی دوست داشتی انجام بدی.”
تیم منو از رو زمین بلند کرد و محکم تو بغلش گرفت.
“ازت مچکرم رز!”
چند ماه بعد موقعی که سرکار بودم یه تماس با من گرفته شد. بچه امبر داشت به دنیا میومد. من دویدم سمت بخشی که تیم کار می کرد و قضیه رو بهش گفتم. ما دویدیم سمت در و سریع سوار ماشین شدیم.
“تو رو خدا یه خورده سریع تر برو تیم! یه جوری برو که انگار ماشینو دزدیدی!”
اون داد زد: “من دارم سعیمو میکنم، ساکت باش!”
ما خیلی سریع رسیدیم به خونه و امبر رو سوار ماشین کردیم. وقتی که به بیمارستان رسیدیم، پرستار ها خیلی سریع اونو به اتاق زایمان بردند. اونا سعی کردند که یکی از ما رو به خاطر کمبود جا تو اتاق راه ندند، ولی بعد از این که من تهدید کردم که با اونا برخورد فیزیکی می کنم بیخیال شدند.
من که سعی میکردم امبر رو آروم کنم گفتم: “تو داری خوب پیش میری امبرلی، فقط همینجوری نفس عمیق بکش.” چنگی که اون رو بازوی من می انداخت واقعا دردناک بود.
امبر که ترسیده بود گفت:”بچه ها من از پس این کار بر نمیام. خیلی درد داره.”
تیم گفت: “فکر نمیکنی که یه خورده واسه این حرفا دیر شده باشه؟”
امبر داد زد سر تیم: “همه اینا تقصیر تو هستش.”
تیم داد زد: “تقصیر من؟ تا اونجایی که یادم میاد تو اونی بودی که پریدی رو کیرم!”
من داد زدم سر جفتشون: “میشه یه دقیقه خفه شید جفتتون؟”
دکتر اومد تو اتاق و پیراهن امبر رو داد بالا و اونو معاینه کرد.
دکتر گفت: “اون آماده زایمانه، شما خبر دارید که بچه دختره یا پسر؟”
تیم گفت: “نه، ما می خواستیم که سورپرایز بشیم.”
“اوکی امبر ازت میخوام که سه تا نفس عمیق بکشی بعدش یه فشار قوی. آماده ای؟”
“نه آماده نیستم!”
تیم گفت: “امبر تو از پسش بر میای، دست منو بگیر.”
امبر جوری دست اونو گرفت که انگار جونش به اون وابسته است.
“ما همه واسه تو اومدیم اینجا امبرلی. تقریبا تموم شده دیگه. یه چند دقیقه دیگه کاملا راحت میشی.”
امبر که یه خورده بهتر شده بود گفت: “ازتون ممنونم بچه ها. من آماده ام.”
اون سه تا نفس عمیق کشید و بعد فشار داد که باعث شد که یه جیغ کر کننده بکشه.
دکتر گفت: “دوباره امبر.”
دوباره اون نفس عمیق کشید و فشار داد. اون جوری دست منو گرفته بود که فکر می کردم که الانه که دستم بشکنه.
من اونو تشویق کردم: “کارت عالیه امبرلی، همینجوری ادامه بده!”
اون ایندفعه یه فشار واقعا قوی داد و ما صدای گریه یه نوزاد رو شنیدیم.
دکتر بچه رو داد دست پرستار تا تمیزش کنه و گفت: “آفرین امبر، کارت عالی بود. و بچتون هم یه پسره.”
تیم فریاد زد: “آره! اینه! بالاخره تعادل تو خونه برقرار میشه!”
قبل از این که من بتونم خوشحالیم رو بروز بدم امبر یه دفعه دیگه یه جیغ بنفش کشید.
“بچه ها…این …هنوز… درد میکنه..”
من که ترسیده بودم پرسیدم: “دکتر چی شده؟”
“خب اون تازه بچه رو به دنیا….اوه خدای من.”
اون وسط جمله وایستاد. آدرنالین من به شدت رفته بود بالا. میترسیدم که نکنه یه اتفاق خیلی بد بیفته.
من و تیم با هم فریاد زدیم: “چیه؟ چی شده؟”
“خب شما دوست داشتید که سورپرایز بشید، پس اینم سورپرایزتون؛ امبر تو دوقلو باردار بودی!”
امبر تقریبا داشت از تخت میافتاد پایین داد زد: “چی؟ دو قلو؟!!!”
من و تیم با تعجب و سردرگمی به هم نگاه کردیم. تعجبی نداشت که این چند وقت آخر شکم امبر انقدر گنده شده بود.
“همه چیز مرتبه امبر. تو کارت عالیه. مثل قبلا، سه تا نفس عمیق و یه فشار.”
دو تا فشار دیگه و بعد دوباره صدای گریه یه بچه دیگه تو اتاق پیچید.
دکتر دومین بپه رو هم داد دست پرستار و گفت: ” و این یکی یه دختر خوشگله.”
وقتی که امبر بالاخره دست از جیغ کشیدن برداشت و پرستارها عرقشو با یه حوله نم دار می شستند دکتر وایستاد و گفت: “تو به یه چند تا بخیه نیاز داری ولی بقیه چیزا نرماله. ما یه چند روز شما رو برای مراقبت اینجا نگه میداریم. تبریک میگم به همتون.”
دکتر اول با تیم و بعد با من دست داد و بعد اتاق رو ترک کرد.
پرستار برگشت وبچه ها رو داد به امبر. من که واسه اولین داشتم اونا رو می دیدم فهمیدم که اونا خوشگلترین بچه هایی هستند که من تو کل عمرم دیدم.
امبر که صورتش از اشک شوق خیس بود گفت: “اونا خیلی نازن.”
من گفتم: “اره خیلی، شما دو تا بچه های خوشگلی ساختید.”
بعد چرخیدم سمت تیم و گفتم: “اینم از تعادل تو خونه ات؟!!”
تیم پسرمون رو گرفت تو دستاش و گفت: “زمان خوبی بود حیف که زود تموم شد، نه مرد کوچک؟”
امبر لبخند زد و به من نگاه کرد و گفت: “رزی، بیا دخترمون رو تو بغلت بگیر.”
“خودت نمی خوای بغلش کنی؟ تو کسی بودی که به دنیاش آوردی، تو باید بغلش کنی. از اون گذشته، به نظر نمیاد که تیم به این زودی ها بخواد پسرمون رو بده دست کس دیگه ای.”
“من خیلی خسته ام رزی، بعدا کلی وقت واسه بغل کردن و نوازش کردن جفتشون دارم.”
من اون بچه شیرین و بی گناه رو از بغل امبر کشیدم بیرون. اون چشمای قهوه ای روشن و موهای تیره پف کرده ای داشت و واقعا زیبا بود. اون چند لحظه به من نگاه کرد و بعد چشماشو بست و خوابش برد. به نظرم امبر تنها کسی نبود که خیلی خسته شده بود.
“رزی، ازت میخوام که تو اسم واسش بذاری.”
“چی؟ چرا من؟”
“رزی، شاید من این بچه ها رو به دنیا آورده باشم، ولی اینها به همون اندازه ای که بچه های من هستند بچه های تو هم هستند. تو کسی بودی که همیشه بچه می خواستی و تو کسی هستی که این خانواده رو کنار هم نگه داشته. به نظرم این افتخار باید نصیب تو بشه.”
چیزی که اون گفت منو تحت تاثیر قرار داد و بلافاصله شروع به گریه کردن کردم.
تیم پرسید: “پس پسرمون چی؟ من دوست دارم اسمشو چارلز بذارم.”
امبر خندید و گفت: “خوبه! به نظرم شبیه اسامی پادشاهان انگلستانه! نظر تو چیه رزی؟”
من به پسرمون که تو دستای تیم بود نگاه کردم و گفتم: “چارلز خوبه.”
من همونجا وایستاده بودم و دخترمون رو نگه داشته بودم و به سرگذشت طولانی زندگیم فکر می کردم. هیچ کدوم از این چیزا اتفاق نمی افتاد اگه فداکاری یک نفر نبود؛ مادرم. همونجوری که اون جونشو داده بود تا به من زندگی بده منم حاضر بودم که همین کارو واسه این بچه انجام بدم.
“آریل. اسمشو میذاریم آریل.”
تمام اتفاقات زندگیمون، چه خوب و چه بد به این لحظه ختم شده بود. داشتن این دو تا بچه مثل معجزه بود.
بعضی ها شاید فکر کنند که این سبک زندگی ما اشتباهه یا اینکه خلاف اخلاقه. بعضی ها سرکار تیم رو اذیت میکنند و اونو چند همسره میخونند، جوری که انگار یه کار خیلی بی شرمانه ای انجام داده. حتی بعضیا هستند که این فکر احمقانه رو دارند که من و امبر مجبور به این ازدواج شدیم.
مردم درک محدودی از درست و غلط دارند. اونا ذهنشون درباره چیز هایی که نمی فهمند بسته است. اگه سه نفر بتونند واسه خودشون تعریف جدیدی از عشق رو بسازند، و عشق بدون مرز رو قبول کنند، شاید بعدها بقیه دنیا هم بتونند با این قضیه کنار بیاند.
پایان. кредитная карта онлайн с доставкой на дом
سلام من خاله مهین هستم از تهران با یک سال سابقه کار حضوری قیمتم برای شب تا صبح 400 برای ساعتی 200 نصف مبلغ کارتی قبول میکنم نصفشو نقدی 26 سالمه از عقب جلو میدم ساک میزنم اگه واقعا پایه حال کردن باشی میتونم آدرس هر شهریم مکان داشته باشی و قابل اعتماد باشی میتونم بیام این شمارمه 09338617680 اونایی که شک دارن یا کلا خیال میکنن به قصد مزاحمت بی قید بند بلاک میکنم