فیلم سکسی خیلی خیلی جذاب کوس پنبه ای تو خونه از سکس خودش فیلم میگیره که مارو خوشحال کنه
سلام ب همه من هستی ام 18 سالمه…داستانی ک میخوام بنویسم زندگی خودمه از اسم مستعار هم استفاده نکردم…نظر یادتون نره مرسی
ب شدت گرفته بودم اونقدری ک ناراحتی از چهرم پیدا بود..خیلی وقت بود حرفامون تکراری شده بود دیگه مثل اولای دوستیمون شوق و ذوق نداشتیم…آمار sms مون تو روز ب 20 تا نمیرسید…تصمیم گرفتیم تمومش کنیم تو اتاق نشسته بودم اماده منتظر اینکه مسعود بیاد ک یهو گوشیم زنگ خورد ” بهونه ” در حال تماس
– جانم؟؟
– هستی جان بیا پایین من اومدم
نمیدونستم برم یا نرم دوست نداشتم اخر دوستیمون ب سکس تموم بشه اما از ی طرف نمیخواستم دلشو بشکنم خیلی غمگین بودم سوار ماشینش شدم و رفتیم قرار شده بود بریم خونه خالش تا حرفامون رو بزنیم و منطقی منو راضی کنه…
وقتی رسیدیم ب خونه مسعود اول رفت بالا تا همسایه ها شک نکنن منم دو دقه بعد از مسعود رفتم بالا…ب خونه ک رسیدم در نیمه باز بود رفتم تو خونه
سلام خانمم…به به ببین کی اینجاس هستی جونم بیا بشین عشقم
مسعودی کسی نیاد یهویی
نترس عسلم هیشکی نمیاد
اینو گفت و لبامو بوسید
نمیخوای لباساتو برام عوض کنی خوشگلم؟
چشم مسعودم الان میام تو همینجا بشین
رفتم تو اتاق دختر خالشو لباسامو عوض کردم ی شلوارک سورمه ای پوشیدم با ی تی شرت سورمه ای چون سفیدم خیلی بهم میاد با آرایش و سایم عجین شده بود
همینکه وارد حال شدم مسعود شروع کرد قربون صدقه رفتنم
– واااااااااو نیگاش کن…نکنه منو میخوای بکشی دختر
اومد جلو و بغلم کرد همینطوری ک لباش رو لبام بود منو برد تو اتاق و خوابوندم رو تخت شروع کرد ب خوردن لبام…اون موقع مسعود روم خوابیده بود دکمه های پیرهنشو باز کردمو بوسیدمش…شروع کردم گردنشو خوردم صدای نفساش تو گوشم میپیچید خیلی حشری شده بود و تند تند نفس میکشید عاشق اینکارش بودم…
برگردوندمش رو تخت و خودم روش خوابیدم این دفعه این مسعود بود ک لاله ی گوش منو با گردنم میخورد…دستمو کشیدم رو سینشو نازش کردم لپمو بوسید و گفت ” دوست دارم ” اینو ک گفت انگار آب سرد ریختن روم بغض گلومو گرفت…یادم اومد ک امروز اخرین باریه ک با مسعودم و واسه ی آخرین بار تنشو دستاشو موهاشو پوستشو لمس میکنم…چون مسعود حشری بود ب خودم اجازه ندادم گریه کنم و بهش ضدحال بزنم فقط هر طور بود خودمو کنترل کردم…مسعود با ی حرکت تیشرتمو از تنم دراورد و ملتمسانه ب سینه هام نگا میکرد بند سوتینمو باز کرد و شروع کرد ب خوردن سینه هام اما من هیچ حسی نداشتم ینی نیتونستم داشته باشم…یاد جدایی آتیشم میزد ولی مسعود حسابی داشت حال میکرد شلوارکو شرتمو با هم کشید پایین و از پام دراورد و یهو کیرشو گذاشت لا کسم و گفت آآآآآآآآااهههههه جوووون چقد داغه عاشقتم هستی تو مال منی…نفس نفس میزد و کیرشو ب کسم میمالید وااااااای هستی من اوفففففففف همش صداش تو سرم میپیچید درد عجیبی رو تو ناحیه ی قفسه سینم احساس کردم اما هیچی نگفتم با مرور زمان دردش بیشتر میشد
مسعود گف هستی جونم میذاری از کون بکنمت؟؟
بار اولم نبود ک با مسعود میرفتم خونه واسه همین اجازه دادم و بهش گفتم مسعودی فقط یواش یواش… گف چشم خانومم و با انگشتش میکرد تو کونم تا جا بازکنه منم براش کیرشو ماساژ میدادم هر دو ب اینکار ادامه دادیم تا اینکه مسعود گف بیا بشین روش نفسم…اولش خیلی درد داشت حتی بار اول ک میخواست بره توش جیغ زدم و چند لحظه وایستادیم تا دردش ساکت بشه و دوباره نشستم آررروم ارروم خود مسعود تلمبه میزد و کمرشو پایین بالا میکرد منم کمکش میکردم اما بلد نبودم بشینم روش و پاشم تند تند اخه مسعود تند تند دوست داشت و ترجیح میداد خودش اینکارو بکنه…نمیدونم چرا اصلا ب من حال نمیداد مسعود چشاش خمار شده بود و فقط آه و ناله میکرد منم نگاش میکردم… چشاشو بسته بود و نفس نفس میزد ی لحظه چشمم افتاد ب چینی ک زیر چشماش افتاده بود…یاد خنده هاش افتادم آخه وقتی میخندید اون چین بیشتر میشد و همین باعث میشد وقتی بخنده خوشگل تر بشه مسعود پسری بود از خانواد ه ی پولدار و فقط خودش سانتافه سفید داشت همین مسیله باعث جداییمون شد چون اون گفته بود اگه پزشکی قبول نشی بهم نمیرسیم…
وقتی چشاشو دیدم بغض گلوم ترکید اون چشاشو بسته بود ولی من اشک میریختم فقط نگاش میکردمو گریه میکردم…
دردی ک قفسه سینمو فشار میداد بیشتر شده بود نمیتونستم تحملش کنم…قلبم بود
ب شدت فشرده شد و درد گرفت و من چشام بسته شد
از اینجا ب بعدشو سوم شخص نقل میکنم :
هستی بر اثر فشاری ک ب قلبش اومده بود روی سینه ی مسعود افتاد و مسعود اول زیاد متوجه نشد اما بعد فهمید هستی حرف نمیزنه حتی دیگه گرمی نفساشو رو شونش حس نکرد…مسعود با تمام حس و حالی ک داشت دیگه همه چیز رو فراموش کرد…
هستی قبلا بهش نگفته بود ک قلبش درد میگیره واسه همین رفت اشپزخونه و برا هستی اب اورد اما هرچی روش اب پاشید هستی ب هوش نیومد هر چی سیلی زد هستی بیدار نشد سرشو گذاشت رو سینه هستی تازه متوجه شد چی شده مسعود فقط گریه میکرد و سینه هستی رو ماساژ میداد اما هستی برنمیگشت لباشو گذاشت رو لبای هستی و بهش نفس داد اما هستی برنگشت…نه میتونست ب اورزانس زنگ بزنه نه میتونست کاری بکنه فقط تلاش خودشو میکرد و ب هستی التماس میکرد
– هستی تورو خدا چشاتو باز کن…هستی منو تنها نذار…غلط کردم برگرد هستی
همینطوری ک مسعود گریه میکرد و ب هستی ماساژ قلبی میداد یهو هستی برگشت نفسش بالا اومد…مسعود ک هستی رو دید خودشو انداخت روشو بلند بلند گریه کرد
خیلی بدی هستی…چرا میخواستی منو تنها بذاری…من دوست دارم هستی تورو خدا منو تنها نذار غلط کردم
هستی زیاد نمیفهمید مسعود چی میگف هنوز چشاش تار بود ولی صدای مسعود رو میشنید
نیم ساعتی گذشت تا حالم جا اومد ولی مسعود هنوز تو شوک بود همش دستامو میگرفت لبامو میبوسید و آروم اشک میریخت…
گوشیم زنگ خورد مامانم بود و ازم خواست تا زودتر برگردم خونه واسه همین مسعود خودش منو رسوند اما تا صبح همش نگرانم بود…
این سکس باعث شد منو مسعود عاشق تر از قبل کنار هم بمونیم و ب عشقمون جون دوباره داد
امیدوارم خوشتون اومده باشه…فهلا