فیلم سکسی دوجنسه کون پسر رو لیس میزنه
دو نیم شده ام. جمع هم اگر بشوم یک نمیشوم . نیمه ی تاریک من نیمه ناشناختهای است از من که گاه خود نیز از درک آن عاجزم . نیمه ی دیگر آن است که همه میبینند . من و نیمه هایم حالا گاه بهم نزدیکیم و گاه دور .
برای نوشتن داستان جدیدم دلم میخواست نظر شیوا رو بدونم همیشه از خواندن داستان هاش لذت میبردم برای همین تا چند برگ از داستان رو نوشتم براش ارسال کردم مثل همیشه با روی باز استقبال کرد و داستانم رو خوند بعد نوشت که داستان م ریتم کندی داره و سیر اتفاقات و داستان برای انتشار توی شهوانی زیاد جالب نیست هر چند که داستان و شخصیت هاش جای زیادی برای کار و بوجود آوردن حوادث و اتفاقات داره و کلا بهتره که در غالب یه رمان حتا به صورت عمومی منتشر بشه.
حق با شیوا بود . ضمن اینکه من در توصیف صحنه های اروتیک اصلا خوب نبودم و فقط یه جورایی اشاره میکردم و بیشتر به تخیل خواننده وابسته بود و خواننده های شهوانی میخواستن که تخیل من رو بخونن نه اینکه خودشون خیال کنن.
داستان در باره ی زندگی یه عکاس بود و اتفاقاتی که در اطرافش رخ میداد .
شیوا دوباره پیام داد که بهنام تو واقعا عکاسی یا بخاطر داستان ت داری اینطور مینویسی ؟ گفتم من هم شغلم هم تحصیلاتم عکاسی بوده و سالهاست به همین حرفه مشغولم .
شیوا دوباره نوشت آخه داستانت خیلی فنی بود و پر از توضیحات و اصطلاحات بود . البته پروفایل ت هم دیده بودم زدی عکاس ولی خوب کسی توی شهوانی معمولا واقعیت رو نمیگه.
گفتم نه مهربون من واقعا یه عکاس م .
گفتگوی اونشب تموم شد. شیوا هنوز قسمت پنجم غرق در خیانت رو آپ نکرده بود .
صبح وقتی اومدم سر کار حسب عادت رفتم توی شهوانی تا داستان های شب گذشته رو ببینم و بخونم .
دیدم که یه پیام دارم ،همیشه این پیامها خوشحالم میکنه ، باز کردم از طرف شیوا بود .
نوشته بود : خیلی وقته که دلم میخواد چندتا عکس بگیرم اما همش به دلایلی این کار رو انجام نمیدم حالا که متوجه شدم تو عکس میگیری و اینکه بهت اعتماد دارم که هویت واقعی منو فاش نمیکنی میخوام بیام و مزاحمت بشم و چندتا عکس ازم بگیری .
خبر جالبی بود همیشه دلم میخواست شیوا رو از نزدیک ببینم با توصیفهایی که از مکانهای داستانها ش میکرد میدونستم که توی غرب تهران زندگی میکنه .
براش نوشتم که افتخار بزرگیه که نصیبم میکنید .
باور کنید ته دلم خیلی خوشحال بودم.
در جریان کار افتادم و دیگه تقریبا فراموش کردم که صبح چه حسی داشتم .
شب آتلیه رو تعطیل کردم و اومدم خونه .
من از انتهای ویرانه های یک زندگی کابوس وار آمده بودم . سالها با زنی که عاشقش بودم زیسته بودم تمام اضطراب و دلواپسیها ی تاهل را در تک تک سلول ها یم حس کرده بودم . بعد از جدایی دشوار حالا به زندگی انفرادی م در سلولی به نام خانه خو کرده بودم .اما هیچ وقت خودم را از بودن با زنان زیبا رو محروم نکردم و همواره چند نفری را در اطرافم نگه میداشتم بعضی وقتها توی آتلیه و گاهی توی خانه، خودم را به وصال پریچهره ها و خوش اندام ها میرساندم . اما هرگز آرامش نداشتم و همیشه حس غریبی همچون انسانهای گم شده داشتم . هرچند ظاهرم هیچ نشانی از این تشویش و اضطراب نداشت. من بودم و
دوربین ، مداد و کاغذ کارهایی که دیگران بهش میگن هنر اما برای من فقط عادت بود . عادت طرح کشیدن و عادت عکس گرفتن .
عکاسی شغل سکسی و جذابیه. اگر اهلش باشید خوب حال میکنید . حالا شاید بعداً چند خاطره از عکاسی را برایتان گفتم . توی تخت که رفتم گوشی را برداشتم و دوباره به شهوانی رفتم .
شیوا قسمت پنجم داستانش را در ساعتی غیر معمول آپ کرده بود و کلی کامنت زیر داستانش بود . توی داستانش غوغا کرده بود و خیلی قشنگ آن همه گره را باز کرده بود گاهی حوادث و پایان بندی هاش شوکه آور و گیج کننده بود .
توی ذهنم داشتم شیوا را تخیل میکردم . هرگز اینقدر نزدیک و دست یافتنی نبود . هیچوقت به دیدن شیوا جدی فکر نمیکردم و نخواسته بودم روی دیدنش کار کنم چرا که این مسأله حتما باعث از دست دادن شیوا و سلب اعتمادش میشد که خیلی بد و ناگوار بود .
شیوا را توی ذهنم داشتم خلق میکردم . اما لمس ش نکردم . شیوا برایم جایگاه یک دوست را داشت که فقط به بودنش فکر میکرد م نه به داشتنش.
شیوا شاید زنی حدود سی ساله باشد با قامتی متوسط موهایی که تا روی شانه هایش بلند شده اند رنگ موهایش خرمایی و تیره ست شاید موهایش را رنگ کند تا موهای احتمالا سفیدش را بپوشاند . صورت گرد و استخوانی با لبهای باریک و کوچک که لب بالایی کمی برجسته تر و درشت تر دیده میشود چانه ای گرد با بینی کوچک و رو به بالا چشمهای کشیده قهوه ای روشن با ابرو های که یک جاهایی ش با تتو پر شده گردنی باریک که او را به بدن نحیف ش وصل میکند سینه هایی که نه بزرگ اند نه کوچک شکمی که کمی آمده جلو ولی به چشم نمیآید. پاهایش بلند است و باسن گردش را خوب جلوه گر میکند .
.
«با این همه، ای قلب دربدر!
از یاد مبر
که ما
من و تو
انسان را
رعایت کردهایم»
برایش آدرس آتلیه و شماره تلفنم را گذاشتم . خیلی زود خوابم برد .
هیچ وقت خوابهایم یادم نمیماند صبح که بیدار میشوم انگار تمام رویدادهای خوابم را دیلیت و فرمت میکنند . اواخر اردیبهشت است هوا همچنان بهاری و خنک . پنجره رو باز میکنم از پارک روبروی خونه صدای پرنده ها میاد .
از وسط پارک رد میشم .
توی آتلیه صبح خبری نبود سه نفر اومدن عکس پرسنلی برای گذرنامه و گواهینامه گرفتن . پشت کامپیوتر عکس ادیت میکردم تلفن زنگ خورد شماره ناشناس بود برداشتم یه خانوم بود . خیلی گرم و صمیمی گفت: چطوری بهنام ؟
گفتم :ببخشید بجا نیاوردم.
گفت: منم شیوا.
تعجب کردم و گفتم :عه باورم نمیشه خوبم شما چطوری خوبی ؟
-:مرسی خوبم . الان وقت داری بیام ؟
یه نگاه به ظاهر خودم و وضعیت آتلیه کردم و گفتم: بله تشریف بیارین در خدمتتون هستم.
کمتر از یک دقیقه دیدم زنگ میزنن با خودم گفتم این دیگه کیه الان که شیوا داره میاد مزاحم شده .
باز کردم یه خانوم بود .
با اینکه قبلاً شیوا رو ندیده بودم اما خود خودش بود . با لبخندی روی لبها ش
تقریبا سی ساله
نه کوتاه بود نه قد بلند
نه چاق نه لاغر
چشمهاش میشی و درشت و روشن بود ، نگاه گیرا و عمیقی داشت . صورت گرد ، لب بالایش باریک و لب پایینش درشت تر ، چانه ی گرد و کوچک ٬موهای یکدست مشکی و بلند که تا کمرش رسیده بود ، تعارف کردم اومد داخل دست دادیم . در رو بستم .
خندید . گفت : شیوا هستم .
گفتم: خیلی واضحه .اصلا نمیشه هیچ کس دیگه ای باشی امکان نداره. باز خندید.
داشتیم همدیگه رو ارزیابی میکردیم اونم داشت همینجوری منو تحلیل میکرد.
تخیل آدم با واقعیت گاهی خیلی فرق داره . تخیل اون چیزیه که آدم خودش دلش میخواد و میسازه. ولی واقعیت خودشه. خود خودش و هیچ کاری به افکار و تخیلات من نداره .
تخیل در مورد شیوا با واقعیت فرق داشت . اما باید اذعان کنم که واقعیت بهتر و شیرین تر بود . دوستی های مجازی این خاصیت رو دارن که شخصیت ها و حقایق رو پنهان کرد اما وقتی دیگه با خود شخص روبرو میشی یه استرس و هیجان خاصی درونش هست که توصیفش سخته گاهی نگرانی و گاهی دلهره داری . یه وقتی دل میبندی و تصویری از دوستت میسازی اما وقتی میبینیش میفهمی که کلا با تصورات ت فرق داره و اونی که فکر میکردی نیست .
همینطور با شیوا چشم در چشم بودم یه لبخندی روی لبهاش بود یه رازی که آرام آرام میرفت تا گشوده بشه .
نویسنده قصه های شهوانی نمیتونه یه آدم معمولی باشه اگر یه خیال پرداز باشه خیلی زود از دور خارج میشه داستانی که توش ترکیب واقعیت و خیال در کنار هم به زیبایی به کار گرفته شده باشه ، دلنشین و خواندنی میشه . من همیشه بخشی از خودم و واقعیت م رو در نوشته م میارم خب شیوا هم حتما همینطور ه .
خوب چطوری شیوا خانوم ؟ خیلی خوش اومدی .
گفت : مرسی بهنام تو اولین کسی هستی که از دنیای مجازی به دنیای واقعی من اومدی . اولین کسی هستی که رازم رو براش فاش کردم و چهره ی واقعی م رو نشون ش دادم . نمیخوام حاشیه برم خودت هم میدونی که عکس و عکاسی بهونه ست بدون هیچ پیش زمینه یا فکری فقط دلم میخواست ببینمت .
با خودم فکر میکردم همونجوری حرف میزنه که مینویسه .
دست به سینه ایستاده بودم شیوا حرف میزد بلند شد، توی آتلیه راه میرفت . خنده رو لبهام قفل شده بود . شیوا گاهی نگاهی به من میکرد و میخندید .
: حالا چرا بهتت برده . هنگ کردی ؟
_: هنوز باورم نمیشه که اینجایی . راستش احساس خوبی دارم .
عکسهای روی دیوار رو نگاه میکرد . جلوی هر کدوم توقف میکرد . می ایستاد دقت میکرد.
می شناختمش انگار سالها و مدتها با او بوده ام . حس عجیبی به حضور ش داشتم . بی اون که متوجه باشم محو تماشای شیوا و غرق افکارم شده بودم .
-: همیشه مشتری هات رو اینجوری تماشا میکنی؟
به خودم اومدم و گفتم : نه نه . قبول کن که تو برای من یه آدم معمولی نیستی . بیشتر توی فکر بودم . که چرا میشناسمت .
-: خوب به چه نتیجه ای رسیدی ؟
-:به اینجا رسیدم که من مدتهاست دارم نوشته ها ی تو رو میخونم . دلیل این حس آشنایی اینه که با افکار و کلماتت آشنام هرچند که تو رو ندیده بودم .
-: اتفاقا برای من هم جالبه تو با توصیف هات از خودت محل کارت شکل زندگیت تقریبا همه چیز رو برای من قبلاً به تصویر کشیدی من انگار اینجا رو میشناسم انگار تورو خیلی وقته میشناسم .
لبخندی زدم و گفتم : بی خیال شیوا بشین ببینم چیزی میخوری ؟
-: شراب داری؟
-: مگه میشه من بی شراب بمونم ؟
-:ببینم میتونی پیداش کنی یا نه ؟
فکری کرد و گفت: توی داستانت با ستاره نوشته بودی .میدونم کجاست.
مانتو و شال ش رو برداشت و گذاشت رو صندلی رفت تو اتاق و از توی کمد یه بطری شراب آورد و با خنده گفت : شیوا جون دمت گرم با این حافظه ت .
جامها رو آوردم و نشستیم .
حالا شیوا قشنگ تر دیده میشد پیرهن آستین کوتاه پوشیده بود پوستش سفید بود . شلوار جین آبی با کمربند مشکی که با کیف و کفش ش هماهنگ شده بود. با حال و ناز خاصی شراب رو توی جام ها ریخت .
بعد بهم نگاه کرد و چیزی نگفت . فقط نگاه کرد.
بعد رفت توی فکر و گفت بهنام به چی فکر میکنی؟
گفتم : خیلی دلم میخواست که تو رو از نزدیک ببینم . اما هیچ وقت حرفی نزدم شاید نقشه ی من برای دیدنت این بود که نخوام ببینمت و حالا دارم میبینمت.
از اینکه اینجا هستی خوشحالم . دلیلش هیچ فرقی نمیکنه همین که هستی خیلی خوبه .
جامش رو بلند کرد و گفت به سلامتی.
بعد که یه جرعه نوشید سری به علامت تحسین تکون داد و نگاهی به جام کرد و گفت: خیلی خوبه خیلی عالیه کارت درسته بهنام .
یه جرعه دیگه نوشید و گفت : میدونی من یه آدم تنهام . کسی دوروبرم نیست . روزهام تکراری شبها تنهایی . البته این انتخاب خودمه بعد از اون زندگی سخت و جدایی از سینا واقعا تحمل هیچ نوع اجتماعی رو نداشتم . تحمل هیچ مردی رو ، کلا زندگی برام بی هدف و انگیزه شده بود . شاید باورت نشه اما نوشتن نجاتم داد . وقتی رو به مانیتور حروف رو تایپ میکنم انگار با فشردن هر حرف یه بخشی از غمهای درونم رو منتقل میکنم و از خودم دور شون میکنم .
جامم رو سر کشیدم و گفتم : کاملاً درکت میکنم . منم چنین حالی رو تجربه کردم . میدونم چی میگی. الان حالت چطوره؟
-: الان که خوبم . الان دیگه شنگولم . زندگی رو نباید سخت گرفت .
بطری رو برداشت و جامها رو پر کرد.
ادامه داد : عوض شدم . نگاهم رو تغییر دادم شادی قسمت گمشده زندگی من بود اون رو در هر جایی پیدا کردم از آدمها فرار نکردم کنارشون موندم اما همیشه احتیاط کردم مواظب خودم بودم و هستم .
لبی به جام شراب تر کرد و ادامه داد: با خودم گفتم که منم یه آدمم یه آدم معمولی که نیازهای طبیعی داره و فقط مواظبه که شخصیتش ،وجودش،افکارش بازیچه ی کسی نشه ،مراقبه که شیوای قصه گو لو نره فقط و فقط همین .
برام قابل فهم و درک بود .
دست ش رو گذاشته بود زیر سرش با اون یکی دست جام شراب رو نگه داشته بود . کم کم رخوت و مستی داشت سراغش میومد .
سیگار برداشتم گفتم: میکشی؟
گفت : خیلی وقته نمیکشم .
دلم میخواست حرف بزنه
دلم میخواست هر چی تو دلش هست بریزه بیرون
دلم میخواست از تمام حرفها و رازها خالی بشه .
یه سیگار برداشت. گذاشت رو لباش فندک رو بردم جلو و براش روشن کردم . سرش رو تکیه داد به مبل و ولو شد کام عمیقی گرفت و چند لحظه بعد دود سیگار رو در خطی ممتد و مستقیم بیرون داد .
سرش رو چرخوند نگاهم کرد زیر سیگاری رو کنار دستش گذاشتم ، دوباره به دیوار روبرو ش خیره شد ، عکسی از یه کلبه ی چوبی توی کوهستانهای طالش که موقع غروب دودی از دود کش کلبه به آسمون میرفت.
بهنام از خودت بگو .
جام شرابم رو برداشتم. تکیه دادم به پشتی مبل پاهام رو گذاشتم رو میز . گفتم تو که همه چیز رو میدونی . همه رو قبلاً خوندی . زندگی من همون شکلیه خیلی شبیه واقعیت روزهای زندگی منه.
کمی سکوت کردیم .
-: یادمه تو دوران دانشجویی خیلی شیطونی میکردم . همیشه اهل بگو و بخند بودم اون وقتها حتا سیگارم نمی کشیدم مشروب که اصلا . همین جوری الکی خوش و خوشحال بودم . سر کارگاههای نور و چاپ از همه فعال تر و مشغول تر . اطرافم پر از دخترهای جور وا جور قد بلند،کوتاه ،بور ، فرفری ،سفید ،سبزه همه شون هم باحال و خوشگل . اما من اصلا حواسم بهشون نبود . استاد بهم میگفت بهنام کدومشون رو بردی ؟ با تعجب میگفتم کجا ؟؟ استاد میگفت: هیأت عزاداری سالار شهیدان. من گفتم: مگه محرم شده استاد.
استاد بیچاره فکر میکرد من اسگولش کردم ولی واقعاً تو باغ نبودم. خیلی تو فکر بودم . سال بعد خیلی عمیق وارد مبحث دین شدم دوسه سال مطالعه و تحقیق کردم گفتم یا یه مسلمون معتقد واقعی میشم یا دین و مذهب رو برای همیشه کنار میذارم . هر قدر جلو تر میرفتم به پوچی عمیق تری میرسیدم وقتی به انتهای مذهب رسیدم فقط مهملات و خرافات و داستان بود . اونوقت تازه به پوچی رسیدم.
سیگار برداشتم. شیوا با دقت به من گوش میکرد. این بار اون فندک رو گرفت زیر سیگارم . پوک عمیقی زدم شیوا هم سیگارش رو روشن کرد .
بعدش دیگه فقط یه چیز تو زندگی م مهم بود لذت بردن و شاد بودن تنها هدف زندگی شد . از هیچ کاری ابایی نداشتم. ولی آخر تمام لذتها باز هم چیزی کم بود . من آرامش نداشتم و شدم این . اینی که الان اینجا ست تازه داره به تعادل میرسه تازه داره توی چهل سالگی خلا های زندگی ش رو حس میکنه. ولی از حالی که الان دارم راضی م .
شیوا داشت گوش میداد و سیگارش رو پوک میزد .
-:این ماجرایی که گفتی رو بهش میگن استحاله .
گفتم: آره تحول درونی تغییر نگرش .
شیوا گفت: من هنوز به آرامش نرسیدم . هنوز میترسم . هنوز شبها کابوس میبینم. احساس خستگی عمیقی دارم هنوز احساس میکنم مشکلات دوران زناشویی همراهمه . هنوز نتونستم خودم رو از گذشته م جدا کنم .
نفس عمیقی کشید کمی شراب تو جامش بود تمومش کرد . گفت : اینجا خیلی خوبه . حس خوبی داره ، آرامش داره .
خندید م گفتم الان مستی حالیت نیست .
-: نه به جون خودم . خیلی وقته که چنین حسی رو تجربه نکردم . با کسی بشینم و اینطور راحت حرف بزنم .
رفتم کنارش دستش رو گرفتم و آروم به لبهام نزدیکش کردم . کلی احساس روی لبها م مونده بود . انگشت ها ش رو بوسیدم دونه دونه . روی مچ دست چپش جای زخم بود معلوم بود که داستان کهنه ای داره . چرخید به سمت من . دست دیگه ش رو هم گرفتم . کف دستهاش رو میبوسید م و اون نوازش آرام گونه هام رو آغاز کرده بود . کم کم صورتم رو بالاتر آورد و چشم هامون روبروی هم ایستادند . لبها مقابل هم . مردمک چشمها داستان سرایی میکردند و حکایت ها میگفتند . چیزهایی که فقط در دایره ی فهم احساس لحظه های من و شیوا شکل میگرفتند و ظهور میکردند . فقط نگاه نبود هزاران کلمه در ثانیه جابجا میشد .جاذب
ه ی چشمها ش راز آلودگی و نشئگی حقیقتی بود که نزدیک بود نزدیک و نزدیکتر تا غنچه ی لبهاش به کامم افتاد و گرمای جانش به تنم نشست . رخوتی به جانم ریخت و خماری سالها ناکامی روزگار پر زد . لبهایی که با احساس میبوسی ورای لذت است . هدیه ست ً . دست به موهایش میاندازم و کمی به خودم نزدیک تر میکشمش. نه من مقاومتی دارم به این کشش نه شیوا ، دستها و لبها راه خودشان را در کشف لذت و احساس یافته ند و بی اختیار ما میروند . لب از لبش برمیدارم کمی عقب تر میایم به چشم هایش نگاه میکنم که پر از احساس است و حسرت دوری لبهامان.
رویا بودی و حالا شیوایی در آغوشم. لبم را به کنار لبش میگذارم با بوسه های کوچکی لبهایم را به کنار گوشش میبرم و آرام آرام توی لاله ی گوشش حرف میزنم . از اینکه با حس قشنگ لمس تنش مرا به ابرها فرستاده و اینکه چقدر خوب و خواستنی ست .
سرش را عقب کشید و عطر موهایش را به کامم فرستاد چشم در چشم شدیم و لب باز کرد که : خیلی حس خوبیه . واقعا دارم حال میکنم اصلا حواسم به هیچ چیز این دنیا نبود واقعا منو جدا کردی از تموم زندگیم.
چقدر خوب رامم کردی بی شرف . اصلا فکر نمیکردم تو دیدار اولمون به اینجا ها برسیم .
تکیه داد به پشتی مبل و خودش رو یله کرد .
دست به صورتش کشید . چشمهاش رو بست . گفت: با اینکه دلم میخوادت و میخوام باهات باشم ولی امروز نه . میخوام امروز فقط حس ِخوب ِ دیدنت رو مزمزه کنم .نه سکس با مردی که از دور میشناسم ش . میخوام این حس قشنگ بمونه . میخوام که ابدی ش کنم .
از بالای مبل لبهام رو به پیشانیش گذاشتم و گفتم : هر چی که تو بخوای همون میشه .
دستم رو گرفت و بوکرد گفت : بوی دستهات رو دوست دارم .
بلند شد و گفت : حس عکس گرفتن نیست الان دوست دارم برم تو تخت ولو شم . اگه اینجا بمونم باهات سکس میکنم .
گفتم : من که از خدامه .
خندید .
گفتم: میخوای من برم تو راحت باشی .
گفت : نه عزیزم . خونه م نزدیکه راحت میرم ماشینم رو تو خیابون پارک کردم .
سیگار برداشت و گذاشت توی کیفش گفت: اینم میبرم که شب تو بالکن بکشم .
چند دقیقه بعد هم رو بغل کردیم و خداحافظی کرد و رفت.
گرمای الکل توی مغزم بود
نشئگی سیگار همراه با الکل و مستی لبهای شیوا
چه حس خوبی داشتم . جای شیوا نشستم نفس کشیدم بوی تنش توی هوا بود . چشمهایم را بستم و خوابیدم.