فیلم سکسی گی با کیر کون همو پاره میکنن
عاشقش شده بودم. عاشق رفتار سر به زیرش. عاشق حجب و حیاش. عاشق ادب و متانتش. عاشق سادگی ظاهر و باطنش. عاشق صدایی که نشون از خستگی همیشگیش میداد و قامت بلند و راستی که انگار داد میزد کسی نیستم که تسلیم بشم و عقب بکشم. عاشقش شده بودم، چون … .
من و شوهرم علی تو دانشگاه با هم آشنا شدیم. با دو سال اختلاف سن، سر یه درس آزمایشگاهی هم کلاس و همگروه شدیم. کارای درسی نتیجه داد به رد و بدل کردن شماره و نهایتا دوستی خارج از کلاس. علی آدم معقول و متینی بود، سر و گوشش زیاد میجنبید، ولی صداقت داشت. محبتش نسبت به همه واقعی بود؛ چه منی که تازه باهاش آشنا شده بودم، چه رفیقای چند سالش، چه حتی غریبه ای که تو خیابون میدید. وضع مالیشم واقعا خوب بود. خونوادش تو همون شهر محل دانشگاه زندگی میکردن، ولی تو یکی از روستا های اطراف شهر باغ و زمین زیاد داشتن. اینم تک فرزند بود، یه سمند زیر پاش، یه آپارتمان 70 متری اجاره ا هم داشت. همیشه هم میگفت اومدم دانشگاه که عریضه خالی نمونه. وگرنه قدم به قدم آیندم رو برنامه ریزی کردم و از همین حالا
دارم شروع یکنم به شکل دادنش. حرفاش قشنگ بود. اراده ـش اونقدر ب
ام جذابیت داشت که یطورایی مریدش شده بودم. هرکاری که م
یگفت انجام میدادم. تا جایی که بکارتم رو توی یه سکس پرشور و عاشقانه، با اون از دست دادم. ولی بعدش نامردی نکرد. توی اولین تعطیلی (نوروز) 700 کیلومتر رو با خونوادش کوبید و اومد خاستگاریم. قرار بود تابستون که رسید عروسی بگیریم، ولی پدرش قبل تابستون سکته کرد و فوت شد. برای همین یه عقد ساده گرفتیم و قرار عروسی رو گذاشتیم برای سال بعد که اونم فارغ التحصیل میشد.
پدرشوهرم که فوت کرد، تموم مال و اموالش رسید به پسرش و اونم بعد از تعیین یه مقرری درست حسابی برای مادرش، همه رو فروخت و یه آپارتمان تو یه مجتمع نوساز لبه شهر (که قیمتشم ارزون بود) خرید، بقیش رو هم انداخت تو کار. با مقداری وام قلمبه و شراکت با دوتا از دوستاش، یه شرکت راه انداخت که وسایل معدنی (از لودر و بیل مکانیکی بگیر تا دستگاه حفاری) رو اجاره میداد. وضع مالیمون اون زمان بدک نبود، ولی خودش میگفت سودآوری اصلی از زمانی شروع میشه که بدهی های وامش تموم بشه، ولی دلش روشن بود. یک سال گذشت و ما دوبار عروسی گرفتیم (یه بار شهر خونواده من و یه بار شهری خونواده علی) و زندگی واقعیمون، واقعا شروع شد.
دونفری به معنای واقعی خوش بودیم. دوتا جوون که از نظر سنی و عقلی و فکری هم به هم نزدیک بودیم، دوتامون هات و پر شهوت و خوشگذرون، و همزمان عاشق همدیگه. زد و پدر من هم عمرش رو داد به شما، و ارثیش که چند هکتاری باغ پسته بود، رسید به من و دوتا خواهرام. من سهم خودم رو فروختم، و آپارتمان روبروی آپارتمانی ک
ه زندگی میکردیم رو خریدم. و اینطوری شد که من شدم صابخونه.
یک ماهی که دنبال مستاجر برای آپارتمان بودیم (بخاطر موقعیت مکانیش کمتر زوجی دنبالش بودن. بنگاهی هم خیلی اصرار میکرد که به مجرد خونه ندین) شوهرم با امیر آشنام کرد. امیر تو یکی از معدنایی که شرکت علی طرف قراردادش بود، کار میکرد. تو جلسه هاشون چند باری با هم روبرو شده بودن و کم کمک آشناییشون بیشتر و عمیق تر شد. گویا این امیر از زمان راهنمایی تا انتهای دانشگاه، کار میکرده تا خرج تحصیلش رو بده و تازه بعد از سربازی، زندگیش عملا از نقطه صفر شروع شده. هیچ چیزی نه تا اون زمان و نه بعد از اون، از خانوادش بروز ندا
ده بود. تو این یکسالی که تو اون معدن کار میکرد (بیل نمیزد ه
ا! به گفته شوهرم، یکی از مسئولای ایمنی معدن بود. کارش هم دفتری بود و هم میدانی.)، زندگیش بین مسافرخونه و خوابگاه شرکت در نوسان بود و داشت پس انداز میکرد برای پول پیش اجاره دوتا اتاق. آشنایی شوهر ما با امیر شناختش از سالم بودن این بابا، باعث شد که شوهرم پیشنهاد اجاره این آپارتمان ما رو بدون پول پیش به امیر بده. امیر هم از خدا خواسته. آپارتمان لبه شهری نوساز نسبتا ارزون بدون پول پیش، کیه که نخواد!
روزی که امیر اومد، تموم زندگیش تو یه چمدون چرخدار و یه ساک سربازی خلاصه میشد. وقتی با شوهرم رفتیم که کلید رو تحویلش بدیم، خالی بودن آپارتمان حس غمگینی داشت. میگفت با پس اندازش میخواد وسایل خونه بخره. تو تموم مدت گفت و گومون، بجز چند ثانیه که میخواست از خود من تشکر کنه، اصلا به صورت من نگاه نکرد. نگاهش یا به زمین بود یا به علی. اینطور بود که امیر شد مستاجر و همسایه من.
من با اینکه نیازی به سر کار رفتن نداشتم، ولی تو یه هنرستان دخترانه درس کاراگاهی میدادم. آزادی زیادی تو ساعتای غیر کاری داشتم. یعنی هر روز قبل از 12 خونه بودم. شوهرم هم که سهامدار اصلی و رئیس شرکتش بود، صبح تا ظهر اونجا بود، عصر ها اکثرا هم میرفت پی شغل غیر رسمیش که خرید و تعمیر و فروش ماشین دست دوم بود! اینطوری اکثر ساعات، من تو خونه تنها بودم، و شاید گاهی میرفتم با دوستام. عوضش این امیر بیچاره! صبح ساعت 6 از در خونه میرفت بیرون، تو ایستگاه سرویس وایمیساد، شب ساعت 8 سر همون ایستگاه از سرویس پیاده میشد و میومد خونه. جمعه ها و گاهی دوشنبه ها هم که روز تعطیلیش بود، با خوابیدن 12 ساعته، خستگی بقیه هفته رو در میاورد. یعنی خیلی کم میشد این بشر به قصدی غیر از کار از خونش خارج بشه. (اینا رو بعدا از پسرخالم شنیدم. که بهش میرسم)
یه یکسالی وضعمون به همین منوال بود. گاها تو راهرو با امیر روبرو میشدم، ولی هیچوقت نمیذاشت صحبتامون طولانی تر از یه سلام و احوال پرسی از خودم و شوهرم بشه. ازونطرف، شوهرم تو این یه سال هم رابطه دوستیش رو با امیر قوی تر کرده بود. با اینکه چندباری با علی گشته بود، حتی دوبار دعوت شده بود شام خونمون، ولی همیشه انگ
ار یه دیوار نامرئی اطراف خودش ایجاد کرده که اجازه نمیده از یه حد معینی به کسی نزدیک بشه. آدم بی اعتمادی نبود، آدم مردم گریزی نبو
د، آدم تخس و نچسبی نبود، آدمی نبود که کسی رو با کم محلی از خودش برونه. اتفاقا بسیار آدم خونگرم و بامزه و با اطلاعاتی بود. ولی همچنان، ازونایی بود که تنهایی خودشون رو بیشتر میپسندن. کسی نبود که برای ایجاد ارتباط، پیشقدم بشه.
بعد از یکسال، پسرخاله من (به اسم مهدی) تو همین شهر ما دانشگاه قبول شد ولی خوابگاه بهش ندادن. بخاطر انتظارات بیخودی که تو شهرای کوچیک وجود داره، اجباری به وجود اومد که این بچه باید میومد پیش من! ولی من که نمیخواستم روتین زندگیم با شوهرم به هم بخوره، و همینطور هم نمیخواستم و نمیتونستم امیر بینوا رو از خونه زندگی بندازم، انتخاب سومی کردم. با امیر صحبت کردم که به ازای کم کردن مقداری از اجارش، اجازه بده که پسرخالم باهاش همخونه بشه. اون بیچاره هم با روی خوش گفت که من که انگار هیچوقت اینجا نیستم، بزار اون بچه هم بیاد اینجا زندگی کنه!
نکته ای که وجود داشت، این بود که این گفت و گوی دونفره سر قضیه مهدی، طولانی ترین صحبتی بود که ما دوتا تنها با هم داشتیم. هیچ چیز خاصی هم، بجز نگاه همیشه رو به زمین امیر وجود نداشت. ولی همین نجابتش باعث شد که این چند دقیقه صحبت، تا شب و فرداش چندین و چند بار تو ذهنم مرور بشه. بعد از اون خیلی سعی میکردم بیشتر و بیشتر در برابرش قرار بگیرم. انگار عقده توجه امیر رو پیدا کرده بودم. تشنه یه لبخند از طرفش بودم. دلم میخواست به این دیوار نامرئی اطرافش نفوذ کنم تا بیشتر و بهتر بشناسمش. این عقده ی من کم کم داشت رنگ علاقه به خودش میگرفت. شب هایی بود که خوابش رو میدیدم. وقتایی که پسرخالم خونه مون بود، صحبت رو میکشیدم سمت امیر تا درموردش بیشتر بدونم. ولی هیچکدوم برام کافی نبود. نه خواب و خیالاتم، نه تعریفای نصفه و نیمه ی مهدی، نه ثانیه هایی که تو راهرو برای صحبت گیرش میاوردم.
درسته؛ عاشقش شده بودم. عاشق رفتار سر به زیرش. عاشق حجب و حیاش. عاشق ادب و متانتش. عاشق سادگی ظاهر و باطنش. عاشق صدایی که نشون از خستگی همیشگیش میداد و قامت بلند و راستی که انگار داد میزد کسی نیستم که تسلیم بشم و عقب بکشم. عاشقش شده بودم، چون آدم متفاوتی بود. چون آدم خوبی بود که میدونستم شخص خاصی تو زندگیش نداره؛ و دلم میخواست من اون شخص باشم. عاشقش شده بودم چون خودم هم یکی تو زندگیم کم بود و دلم میخواست امیر اون کس باشه.
شاید با خودتون بگید من که زن ام، خیلی راحت میتونستم با شل گرفتن بند، ترغیبش کنم به برقراری رابطه با خودم، ولی چیزی که شاید براتون عجیب باشه اینه که علاقه من هیچوقت جنسی نبود. شاید چون از نظر جنسی هیچوقت کمبود نداشتم. من و شوهرم بعد از سه و خورده ای سال که از عقدمون میگذشت، هنوزم زندگی زناشوییمون پرحرارت بود. حداقل سه شب در هفته سکس داشتیم. با تنوع و از هر سه طرف. خط قرمزامونم برای هرکاری خیلی کم بود! یعنی اینکه بجز زمانایی که امکان سکس برای من نبود یا وقتایی که علی برای بعضی جلسات کاری مجبور میشد که یه هفته از خونه دور باشه، هیچوقت از نظر سکس توی مضیقه نبودم. این بود که دلم میخواست امیر برام بجای برادری باشه که هیچوقت نداشتم. مخصوصا که با اینکه همسن بودیم، رفتارش حتی از شوهرم هم بزرگسالانه تر بود. میخواستم سنگ صبور و محرم اسرارم باشه.
ولی امیر هیچکدوم ازینا نبود. سرش رو کاملا تو زندگی خودش نگه داشته بود. اونقدر ارتباطش با من رو محدود نگه میداشت، که دیگه داشتم ناامید میشدم. میخواستم برنامه بریزم و یکماهی برم سفر پیش خواهرام، تا بلکه بادی به کلم بخوره و از شیفتگیم به امیر کم بشه. ولی حتی فکر کردن به دور بودن ازش هم اونقدر برام ناراحت کننده بود که نمیتونستم حتی برنامه سفر بریزم، چه برسه به انجام دادنش.
اون روز سه شنبه بود. شوهرم طبق معمول بعد از نهار و چرت بعد از نهارش، رفت دنبال کاراش. منم از بیکاری رفتم در فروشگاه رفاه یخورده خرید خونه انجام بدم. موقع برگشت، تو پاگرد پله شنیدم که صدای داد و بیداد از واحد امیر بلنده. همون امیری که هیچوقت ندیده بودم صداش دورتر از شعاع دومتری اطرافش قابل شنیدن باشه، داشت سر مهدی داد میزد. داشتم تصور میکردم امیر رو با اون قد بلند و هیکل چارشونه، و تعجب میکردم که هیچوقت به ذهنم نرسیده بود که این آدم میتونه اینطور صدای صاف و مرعوب کننده ای داشته باشه. همونطور که از فضولی میمردم که بفهمم قضیه چیه، پیش خودم میگفتم من اگه جای پسرخالم بودم، الان چه حالی میداشتم؟ جالب این بود که با تموم عصبانیتی که از صدای امیر حس میشد، تموم حرفاش (حداقل چیزایی که من از تو راهرو متوجه میشدم) محدود میشد به ملامت کردن. هیچ توهین و بددهنی ای در کار نبود. میخواستم برم در بزنم ببینم اوضاع از چه قراره، ولی هم میترسیدم و هم خجالت میکشیدم. هم مطمئن بودم اگه اتفاق بدی نیفتاده بود، امیر اینطور عصبانی نمیشد.
همون لحظه پسرخالم درحالی که سرش پایین بود و ریز هق هق میکرد از در اومد بیرون و بدون اینکه متوجه من بشه از کنارم رد شد. یک پله دیگه رو رفتم بالا، یهو یه پسر دیگه، همسن و هم قد و قیافه مهدی، عقبکی و در حال معذرت خواهی، از در اومد بیرون. پسره رو که دیدم شاخکام یه تکونایی خورد و یه حدسایی زدم که قضیه از چه قراره. پسره که خواست بره، یه لحظه منو دید، ولی سرشو انداخت پایین و به سرعت از کنارم رد شد. دوباره برگشتم سمت در، اینبار امیر دم در وایساده بود و یه لحظه با چشمای گشاد شده از خشم و تعجب تو چشام خیره شد، ولی سریع برگشت و در رو کوبید به هم.
اگه ذره ای هم میخواستم که قضیه رو از امیر بپرسم، با این کار امیر منصرف شدم. صدای کوبیدن در به هم، دلم رو لرزونده بود و عقلم میگفت الان وقتش نیست که پاپیچ آدم عصبانی ای بشی که به احتمال زیاد شاهد اتفاقی بوده که نباید؛ و احتمالا تو رو هم مقصر میدونه. ولی وقتی وارد واحد خودمون شدم، به این فکر کردم که الان بهترین بهانه و موقعیته که بتونم به امیر نزدیک بشم. با سبک و سنگین کردن این فکر، یه یک ساعتی رو تلف کردم تا بلکه امیر هم آرومتر بشه، بعد برم سراغش. ولی وقتی که در رو باز کردم، دیدم امیر پشت در واحد ما وایساده. گفتم: «عه آقا امیر، اتفاقا باهاتون کار داشتم. الان که خودتون اومدین، بفرمایین تو؛ باید صحبت کنیم.» امیر همونطور که هنوز سرش پایین بود، با نگرانی این پا و اون پا میکرد. معلوم بود درست حواسش نیست که من چی دارم میگم. گفت: «لطف دارین خانوم … . فقط اگه میشه شماره تلفن مهدی رو ازتون بگیرم.»
امیر بعد از 3 – 4 ماه همخونه بودن با این پسر، شمارش رو نداشت! من روز اولی که موبایل خریدم، شماره تموم همکلاسیام رو ازشون گرفته بودم! بابا این دیگه عجب آدمی بود. بهش گفتم باید بیاد داخل تعریف کنه قضیه چیه و شماره مهدی رو برا چی میخواد. قبول نکرد و اصرار کرد که شماره رو بهش بدم. شماره رو که دادم، رفت تو واحدش و دیگه خبری نداد. یه رب ساعتی معطل بودم، بعد رفتم در واحدش، در که زدم، نیومد باز کنه. داشتم برمیگشتم، که دیدم داره از راه پله بالا میاد. جلوی در واحدش، قبل سلام، ازم خواست یه زنگ به مهدی بزنم و احوالش رو بپرسم، گویا جواب تلفن امیر رو نمیداد. تا رفتم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم، امیر همون جلوی در وایساده بود. مهدی جواب داد و خیلی مختصر و با بیحوصلگی گفت که خونه یکی از دوستاشه و شاید امشب بیاد خونه ما بمونه، یا امشب رو کلا نیاد و بمونه خونه همون دوستش. دیگه جواب نداد و قطع کرد. وقتی به امیر خبر دادم، یه تشکر کرد و خواست بره، با عصبانیت گفتم نمیخواید یه توضیحی بدید که قضیه چی بود؟
خودم هم از لحن عصبانیم تعجب کردم. ولی امیر بدون هیچ تغییری تو آهنگ حرکتش، در رو باز کرد، همونطور که داشت میرفت داخل، آهسته گفت بفرماید تو و در رو باز گذاشت و دیگه منتظر نموند تا بیام داخل تا بعد از من در رو ببنده. اولین و آخرین باری که پام رو تو آپارتمان امیر گذاشته بودم، همون باری بود که اجاره ش کرده بود (روزی که مهدی اومده بود، جلوتر از دم در نیومدم). آپارتمان هنوزم به نسبت، خالی بود. تو پذیرایی یه فرش سه در چار بود، با یه کاناپه تخت خواب شو دو نفره (که مهدی تعریف کرده بود شبا رو همون میخوابه) و یه مبل تک نفره، یه میز و یه صندلی مطالعه گوشه اتاق که دوتا لبتاپ (احتمالا یکی مال امیر یکی مال مهدی) با چنتایی کتاب روش و زیرش هم کیف دانشگاه مهدی افتاده بود، یه ال سی دی و پلی استیشن هم که میدونستم مال مهدی ان، روبروی کاناپه. روی دیوار هم فقط یه ساعت دیواری گرد ساده آویزون بود. چیزایی که از بالای اپن تو آشپزخونه میدیدم، یه کتری برقی و فلاسک بود، با چنتا بشقاب و لیوان بالای سینک. بقیه وسایلشون (اگه وجود داشتن) احتمالا تو دوتا اتاق دیگه بودن. تعارف کرد رو کاناپه نشستم، خودش رفت تو آشپزخونه، با دوتا لیوان شربت برگشت، ولی میزی نبود که لیوانارو بزاره روشون! برا همین داد دستم. خودش نشست رو مبل و شربتش رو یک نفس سر کشید و لیوان رو گداشت زمین و سرش رو گرفت بین دوتا دستاش. انگار داره فکراش رو نظم میده. من شربتم رو مزه مزه کردم، بعد یک دقیقه گفتم «خب؟». امیر خیره شد به روبروش و تعریف کرد:
« مطمئن نیستم که درست باشه این چیزا رو از من بشنوید، ولی چون تنها قوم و خویش مهدی هستید که میشناسم، خودتتون میدونید. من امروز مثل همیشه شیفت بعد از ظهرم ساعت شیش تموم میشد و اصلا قرار نبود این ساعت خونه باشم (حالا انگار من ساعتای رفت و آمد امیر رو با دقت ثانیه نمیدونستم!). ولی تو معدن یه اتفاقی افتاد و شیفت بعد از ظهر تعطیل شد و من زود رسیدم خونه. وقتی رسیدم، دیدم از تو اتاق من داره صدا میاد. (اشاره کرد به در سمت راست من) در رو باز کردم و رفتم تو، میبینم مهدی با اون پسره رو تشک من … . هیچی، منم برگشتم و پشت در شروع کردم به هوار زدن که بیخود میکنی اینجا ازین غلطا میکنی. اونم برگشته میگه تو قرار نبود این ساعت خونه باشی. این حرفش بیشتر اعصابم رو بهم ریخته و باعث شده من بحث رو بکشم سمت چیزایی که به من ربط نداشت. مثل تهدید کردن به گفتن این چیزا به شما و اینکه حق نداره اینجا بمونه و ازین حرفا. مهدی هم گفت تو بیخود میکنی ـ البته با ادبیات خیلی بدتر ـ منم خواستم بخوابونم زیر گوشش که یارو جلو من رو گرفته و مهدی هم از در زده بیرون و رفیقش هم دنبالش. بعدش که نشستم فکر کردم دیدم شاید زیاده روی کرده باشم و خیلی نگران بودم که اگه اتفاقی براش بیفته یا بدتر، از خجالت بلایی سر خودش بیاره، جواب شما رو چی بدم. که البته خدا رو شکر حالش خوبه. فقط الان نمیدونم قراره چطور بشه.»
اینا رو که تعریف کرد تکیه داد به مبل و خیره شد به سقف. ولی لباش داشت میلرزید. منو میگی، واقعا نه مشکلی با رفتار امیر با مهدی داشتم، نه کاری که مهدی کرده بود، چه یه بار بوده باشه و چه کار همیشگیش، برام مهم نبود. از اون روزی که عقلم رسیده بود، خونوادم بهم یاد داده بودن که هر کسی رو تو گور خودش میخوابونن. رفتار امیر با مهدی هم، حالا درست یا غلط، واکنشی بود که اون لحظه و اون موقعیت به وجود آورده بود. من تو اون موقعیت نبودم که بخوام در موردش قضاوت کنم. ولی خود امیر برام مهم بود. میخواستم بدونم این قضیه چرا باید اینقدر ناراحتش کنه که تا مرز گریه کردن پیشش ببره. مطمئن بودم دلیلی پشتش هست. پرسیدم: «چیز دیگه ای هم هست که نمیخواید بگید؟ اگه نگران واکنش من اید، نباشید. شما تا تا آخر قراردادتون و بعد از اون هم، هرچقدر که بخواید میتونید بمونید.» امیر یه دست رو چشاش کشید و سرش رو آورد پایین و برای اولین بار دیدم که نگاهش رو ازم نمیدزده. پشت چشای خیسش، تقلاش رو برای گفتن یا نگفتن میدیدم. دلم میخواست حرف زدنش رو ادامه بده، ولی نمیخواستم هم ناراحتیش ادامه پیدا کنه. برا همین برای عوض کردن جو، خزیدم سمتش، یکم خم شدم طرفش و دومین چیز مهمی که اون لحظه تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم: «حالا نگفتین، مهدی جلو بود یا پشت!؟»
بیچاره هنگ کرد! نفهمید جدی ام یا دارم شوخی میکنم. ولی خودش رو از تک و تا نینداخت. با همون قیافه جدی و لحن ثابتی که هیچ جور احساسی رو نمیشد ازش خوند گفت: «هیچکدوم. شصت و نه بودن. میدونید که شصت و نه چیه؟» اینبار من هنگ کردم. انتظار هرجور واکنش و پاسخی ازش داشتم بجز اینطور رک بودنی. چشام رو تنگ کردم با تردید نگاهش کردم که آیا جدی میگه؟ اونم با یه نیشخند، سری تکون داد و تایید کرد. چند ثانیه ای به هم خیره بودیم، که من با یاد آوردن قیافه مهدی و تصورش تو حالت 69، یهو شروع کردم به قهقهه زدن، امیر هم از خندیدن من خندش گرفت. من همینطور در حال خندیدن، همین سوالا رو ادامه دادم که مثلا اول صورت کدوم رو دیدین، واکنش اولیه شون بعد از اینکه متوجه حضورتون شدن چی بود، لباس پوشیدنشون چقد طول کشید، یارو چطور هیکلی داشت، و اینطور سوالا. امیر به بعضیاشون جواب میداد، از بعضیا با یه لبخند عریض میگذشت. حس میکردم یخ بینمون واقعا داره آب میشه و چون خودم ازین قضیه خوشحال بودم، فک میکردم امیر هم خوشحاله. تا اینکه در همون حال بهش گفتم «شما هم یه بار همین بلا رو سر خودش بیارین. یه نفر رو بیارین رو تشک اون و کاری کنین که ببینه». اینو که گفتم، امیر سرش رو انداخت پایین و بلند شد لیوان خالی رو از دستم گرفت و رفت تو آشپزخونه. اونجا روبروی سینک وایساد و همونطور که پشتش به من بود سرش رو تکون میداد. وقتی دیدم داره الکی معطل میکنه، خندم رو قورت دادم و رفتم تو آشپزخونه، پشت سرش وایسادم و پرسیدم: «آقا امیر، طوری شده که نمیخواید بگید؟»
و امیر کاری رو کرد که از هرکسی انتظار داشتم غیر از اون. همونطور که دستاش به لبه سینک بود، شروع کرد اینبار واقعا گریه کردن. بعد نشست رو زمین، تکیه داد به یخچال و زانو هاش رو تو سینش جمع کرد و سرش رو بین زانو هاش و همینطور میلرزید. تا حالا هیچ آدم بالغی رو توی اینطور وضعیت آسیب پذیری ندیده بودم. حالا کسی رو دراین حال میدیدم که تا الان در کنار پدرم، برام تعریف مرد بود. هیچ ایده ای نداشتم که تو این موقعیت باید چکار کنم. میدونستم که هر عملی که ازم سر بزنه، یه عواقبی خواهد داشت. برای همین واکنشم رو گذاشتم روی غریضه. و غریضم در اون لحظه امیر رو به شکل یه برادر بهم نشون میداد. برادری که الان بیشتر از هرچیزی، نیاز به همدردی خواهرانه داره.
برای همین دیگه درموردش فکر نکردم. روبروش دو زانو نشستم، دوتا دستاش رو با دستام گرفتم با صمیمی ترین لحنی که ازم برمیومد گفتم: «امیر. حرف بزن. باور کن هر مشکلی باشه، با صحبت کردن در موردش بهتر میتونی باهاش کنار بیای. صحبت کن، فرض کن من خواهرتم.» امیر سرش رو آورد بالا و خیره شد تو صورتم. نتونستم بفهمم که داره به چی فکر میکنه. ولی توی نگاهش مخلوطی از ترس و حیرت و دودلی بود. نهایتا همونطور که من دستش رو گرفته بودم، اونم دستام رو گرفت، یه لبخند تلخ زد، خودش بلند شد و دست من رو هم کشید و بلند کرد، بعد بردتم توی پذیرایی و نشوند رو کاناپه و خودش رفت تو اتاقش، چند لحظه بعد با یه آلبوم عکس اومد بیرون و آلبوم رو داد بهم و خودش نشست رو مبل تک نفره و با دست اشاره کرد که بازش کنم.
تو صفحه اول آلبوم دوتا عکس کهنه از یه عروس و داماد و چنتایی مهمون بود که تیپشونشون میخورد مال دهه 60 یا نهایتا اوایل 70 باشن و بقیه آلبوم کاملا خالی بود. به امیر نگاه کردم و گفتم خوب؟ با دست اشاره کرد و گفت «مامانم». انگار عکس عروسی مادر و پدرش بود. هیچکدومشون، نه عروس و دوماد و نه مهمونا، بهره چندانی از قیافه نبرده بودن و گویا هیچ اجباری به آرایش هم نمیدیدن. کهنگی عکس هم مزید بر علت شده بود که کلا عکس عروسی بدون جذابیتی باشه. ولی از روی رعایت ادب گفتم: «چه عروس قشنگی». امیر که انگار میدونست دارم چرت میگم، دستش رو تو هوا تکون داد و گفت: «آره هرچی، اونو ول کن. اون بچه رو میبینی تو عکس پایینی بغل زنه، پشت عروس؟» یه بچه دو سه ساله با بلوز آبی و شلوار زرد، بغل یه زن جوون چادری، پشت عروس بود. قیافه بچه کامل معلوم نبود، اگه کسی نمیدونست باید دنبال بچه بگرده، شاید متوجه حضورش توی عکس هم نمیشد. انگشت گذاشتم روش و پرسیدم «این؟» امیر گفت: «آره. اون منم.»
هیچوقت کلمه “حرومزاده” رو دوست نداشتم. با وجود بار منفی ناخواسته اش، هنوزم معادل دیگه ای توی زبون فارسی براش وجود نداره. برای همین مجبورم از این کلمه استفاده کنم. امیر حرامزاده بود و مادرش یه خودفروش. امیر بارداری ناخواسته از طرف یکی از مشتری های مادرش بود. ولی چون نتونسته بود بچه رو تو زمان درست سقط کنه، مجبور شده بود به به دنیا آوردن بچه. ولی تو بیمارستان، چون نتونسته بود هزینه های زایمان رو بپردازه، بهزیستی خبردار شد، و هم بخاطر نبودن پدر مشخص، پای آگاهی وسط کشیده شده بود و اونا هم که سرشون درد میکنه برای اینطور چیزا، بعد از یکسال و اندی، مچ مادرش رو با یه مرد دیگه گرفتن و به زور و تهدید زندان و اعدام، نشونده بودنشون پای سفره عقد. حالا از بخت بد امیر و مادرش، این طرف بدترین آدم ممکن بود. یه مثقال فروش هروئین معتاد، که به یکسال نرسیده، مادر امیر رو هم معتاد کرده بود. حالا مادر معتاد شده بود و حامله (ازون پدر یا مرد دیگه ای، مشخص نیست). اعتیاد مادر رو جنین تاثیر میذاره و خواهر امیر بصورت عقبمونده ذهنی به دنیا میاد. سلسله بدبختی های ناگوار تو سن 14 سالگی امیر با دستگیری پدرش به جرم فروش مواد مخدر، به اوج میرسه. ولی با هر بدبختی که هست، گلیم خودشون رو از آب بیرون میکشن. تا اینکه با پیگیری های همون خاله ای که توی عکس امیر رو بغل کرده بود، بهزیستی حضانت خواهر امیر رو از مادره میگیره، مادره یه پاش تو کمپ ترک اعتیاد و یه پاش خونه بوده و امیر هم دنبال کار و درس. اومدنش به این شهر هم بخاطر شروع دوباره بوده. میخواسته مادری که هیچوقت ازش خوبی ندیده بود و شهری که به برچسب حرومزاده میشناختنش رو پشت سر بزاره. تنها ارتباطش با گذشتش، خواهرش بود که هرماه، مقداری به عنوان هزینه پرستاری به حساب محل نگهداریش میریخته.
بعد از تعریف همه اینا بود که فهمیدم این انزوا طلبی امیر از کجا میاد. محبت ندیدن توی تموم کودکی و نوجوونی و جوونیش و دوری کردن دیگران ازش، اینطور مرزی رو اطرافش به وجود آودن. مرزی که گویا تا کلمه خواهر رو از زبون کسی نشنید، باز نشد. ولی دلیل شکستن امروزش چی بود؟
امیر اون روزی که خواست بیاد اینجا برای زندگی، این آلبوم رو خریده و این دوتا عکس رو داخلش گذاشته بود و با خودش عهد کرده بود که تا سر سال نشده، تموم آلبوم رو پر کنه از عکس دوست و رفیقا و خانواده جدیدی که میخواد برای خودش درست کنه. ولی گرفتاری های کاری دردسر های درست کردن زندگی، مهلت به انجام رسوندن این وعده رو ازش گرفتن. بعد ها هم فهمیده که اصلا توانایی برقراری ارتباط با هیچ جنبنده ای رو نداره و اگه کسی برای سلام کردن طرفش نیاد، اونم جرات نمیکنه که قدمی برای شروع ارتباط برداره. امروز بعد از دیدن مهدی و رفیقش، خلا عاطفی مافوق تصور زندگیش خودش رو رو کرده و عصبانیت امیر از دست خودش باعث شده که اینطور رفتار بد و خودخواهانه ای با مهدی داشته باشه. و بعدش هم دوباره با اون نصیحت کذایی من! دیگه عملا طاقت نیاورده.
تموم مدتی که امیر داشت اینا رو میگفت، من خیره بودم به صورت نامشخص اون بچه معصوم توی عکس و سعی میکردم چهره شادش از پوشیدن اون لباس زرد و آبی تصور کنم. و همزمان اشکام صفحه آلبوم رو خیس کرده بود. امیر که حرفاش تموم شد، سرم رو بلند کردم و دیدم طوری خیره به سقفه که انگار داره خدا رو بخاطر سرنوشتش ملامت میکنه. ولی دیگه آروم بود. اون غم از چشماش خارج شده بود و جاش رو به بیتفاوتی داده بود. با نگاه کردن بهش، حس غیر قابل مهاری داشتم که بغلش کنم و بزارم تو بغلم زار بزنه تا خودش رو خالی کنه. ولی هنوزم از عواقبش میترسیدم. امیر دیگه اون وضعیت شکننده چند دقیقه قبل رو نداشت و امکانش زیاد بود که اینبار پسم بزنه و نمیخواستم این اعتمادی که درش به وجود آورده بودم رو خراب کنم. برای همین آهسته و با صدای لرزون ازش پرسیدم «الان بهتری؟» با یه نفس عمیق به شکل کشیده گفت بــــــلــــــــه و نگاهش رو آورد پایین و صورت خیس منو دید و گفت: «باو، از من میپرسی؟ خودت خوبی؟» یه لبخند زدم و تو جیبم دنبال دستمال گشتم. امیر بلند شد از رو میز مطالعه یه جعبه دستمال کاغذی آورد. وقتی داشتم یکی میشکیدم بیرون، دیدم داره نگاهم میکنه و لبخند میزنه. جعبه رو پرت کرد رو میز و با لحن سر به هوا گفت: «خوش گذشت نه!؟ چایی میخوری دم کنم؟» با سر تکون دادنم گفتم نه. امیر گفت «خودم که میخوام. میرم بذارم.» برگشت سمت آشپزخونه که دستش رو گرفتم و کشیدم سمت خودم.همین که برگشت، خودم رو انداختم تو بغلش و محکم گرفتمش. همونطور که سرم رو سینه های مردونش بود، گفتم: «هرطور که میخوای فکر کن، ولی من و علی دوستت داریم.» چند ثانیه ای همینطور بودم و سعی میکردم دیگه اشک نریزم. تا اینکه دست حلقه شده امیر رو پشت کمرم حس کردم و همزمان با گذاشتن چونه اش روی سرم، شنیدم که گفت ممنون. و اینبار اشکام از خوشحالی شروع به ریختن کرد.
یکی از آرزو هام براورده شده بود و گویا آرزوی یکی دیگه رو هم براورده کرده بودم و دیگه وقت رفتنم بود. دم در برگشتم و گفتم «پسفردا شب شام خونه ما دعوتی. جواب نه هم قبول نیست.» امیر از تو آشپزخونه بلند گفت «باشه. فقط اگه با مهدی حرف زدی، بگو امشب حتما برگرده که باید صحبت کنیم.»
سر شب که علی اومد، تموم قضایا رو بدون هیچ سانسوری براش تعریف کردم. اونم تموم مدت سراپا گوش بود. عاشق همین ذهن مثبتش بودم که هیچوقت درمورد هیچ کسی فکر بد نمیکرد، چه برسه به من که عشقش بودم و بهم اعتماد کامل داشت. تعریفام که تموم شد گفت «خوب کاری کردی.» دو شب بعدش چارنفری (با مهدی که همگی تصمیم گرفته بودیم در قبالش سیاست نپرس و نگو رو اجرا کنیم) رفتیم سفره خونه؛ چقدرم خوش گذشت. برای اولین بار بعد از طلاق پدر و مادرم، یعنی بعد از 10 12 سال، حس یه تفریح خونوادگی تمام و کمال باهام بود. ولی بهتر از اون، دیدن حس رضایت و شادی امیر بود که شاید برای اولین بار، قلب و روحش رو بروی کسای دیگه ای باز کرده بود. فردای اون شب، با علی رفتیم و یکی از عکسای سه نفره که اون شب گرفته بودیم رو ظاهر کردیم و شب دوتایی بردیم دادیم بهش و علی گفت «برای صفحه دوم آلبومت.»
رابطه من و علی با امیر همچنان برقراره و همونقدر صمیمانه. امیر واقعا برام جای برادری رو پر کرده بود که بعد از فوت پدرم با تموم وجود آرزوش رو داشتم. خودم هم تموم سعیم رو میکردم که خواهری باشم شایسته اینطور برادری. تو این چند مدت، امیر به واسطه من، با یکی از دوستام آشنا شد، نامزد کردن و قرار عقد و عروسی رو هم گذاشتن. تموم این قضایا به من و علی و امیر فهموند که این حرف که انتخاب خانواده از اختیار آدم خارجه، حرف بیینهایت چرندیه. اثباتش هم من و امیر و آلبومش که الان دیگه صفحه های آخرشه.