دانلود

فیلم سکس ایرانی با کوس پشمالو کوس پارکون

0 views
0%

فیلم سکس ایرانی با کوس پشمالو کوس پارکون

 

خسته و مستأصل توی خیابون میچرخیدم. اصلا فکرش رو هم نمیتونستم بکنم که برادرم و همسرش این موقع شب خونه نباشن. یه لحظه افسوس میخورم که چرا قبل از اینکه راه بیفتم باهاش تماس نگرفته بودم. ساعت از ده شب گذشته بود. کم کم داشتم به این موضوع فکر میکردم که باید شب رو توی ماشین بگذرونم. این اولین بار نبود که شب رو توی ماشین می موندم و هرچند شغلم ایجاب میکرد که گهگاهی همچین تجربه هایی هم داشته باشم با اینحال برام سخت بود. دم غروب بود که به تهران رسیده بودم و پس از تخلیه بار میخواستم شب رو خونه برادرم بمونم. که اونم از شانس بدم با همسرش به شهرستان رفته بودن. حالا من مونده بودم و یک نیسان آبی رنگ و سرمای زمستون. حس و حال برگشتن توی این جاده سرد و یخزده رو هم نداشتم. شب قبلش هم که مسیری رو به سمت غرب رفته بودم و هنوز خستگی ناشی از اون سفر توی تنم بود. کس دیگه ای رو هم توی این شهر بزرگ نمیشناختم که بخوام برم خونشون. البته آشناهای دوری رو میشناختم که به واسطه اسم و رسم پدرم از خداشون بود حداقل یک شب رو پذیرای من باشن. ولی اگه قرار بود که از پدرم

مایه بذارم الان میبایستی توی یکی شرکت

های بزرگش سمتی بلندپایه داشته باشم نه اینکه به عنوان راننده آواره جاده و بیابون بشم. اینهم از اخلاق گند منه که هیچوقت نمیخواستم زیر منت کسی حتی پدرم باشم. اونم پدری که حاضر بود تمام زندگیش رو به پای من بریزه به شرطی که هرچی که میگه رو عملی کنم. از جمله ازدواج با دختر شریکش تا بتونه به نحوی مال و اموالش رو صاحب بشه. دانشگاه رو که تموم کردم تونستم توی یه شرکتی کاری فراخور رشته تحصیلیم پیدا کنم. کاریکه هرچند حقوقش به تحصیلاتم نمیخورد اما میتونست منو روی پای خودم نگه داره. پدرم هم همیشه گوشه چشمی بهم داشت و میخواست اونطور که اون میخواد زندگی کنم. ولی من اهلش نبودم. میخواستم زندگی رو اونجوری که خودم میخوام تجربه کنم. به همین دلیل نتونستم با زد و بندهایی که به خاطر چند تومن پول بیشتر توی شرکت و انبارش انجام میشد سازگاری پیدا کنم و چندماه بعد زدم بیرون. شاید بهترین کار برای من همین بود که با داشتن مدرک

مهندسی مکانیک سیالات،بشم راننده نیسان و اسیر جاده ها. چون مخم نمیکشید که

بخوام جاده صاف کن کسایی بشم که توی ادارات دولتی و

خصوصی چشم به مال همدیگه دارن.
نور چراغ ماشینی که از روبرو میومد منو از دنیای خودم بیرون آورد. توی این مدت به رانندگی عادت کرده بودم. بیشتر مواقع فقط چشمم به راه بود و پاهام رو پدال. ولی ذهنم هزار راه نرفته رو میکاوید. و هر بار با بوق ماشینی یا نور چراغی به اتاقک نیسانم برمیگشتم. روزهای اول برام سخت بود و همش به این فکر میکردم که به اونچیزی که حقم بود نرسیدم. ولی حالا دیگه عادت کردم و میدونم اونچیزی که ادمها هستن الزاما اونچیزی نیست که باید باشن. درست مثل حقیقت و واقعیت. اینکه حقیقت اونچیزی هست که باید باشه ولی واقعیت اونچیزیه که هست..!
به همین موضوعات فکر میکردم که ناگهان چیزی مثل یک نور از توی ذهنم گذشت. یاد کسی افتادم که شاید میتونستم امشب رو پیشش بگذرونم. هرچند بعید میدونستم ولی امتحانش مثل تیری در تاریکی بود. ماشین رو کنار خیابون نگه داشتم و توی شماره های سیو شده گوشیم اسمش رو پیدا کردم. اخرین باری که باهاش تماس گرفته بودم حدود یکماه پیش بود. بنابراین میتونستم امیدوارم باشم که هنوز خطش رو داشته باشه. نگاهی به ساعت انداختم که نزدیک یازده شب بود. با توجه به اخر هفته بودن نمیبایستی خواب باشن. تماس بعد از چند تا زنگ وصل شد و صداش اونطرف خط به گوشم رسید:
ـ به به سلام آقای بهرام اسفندیاری. چی ش

ده این موقع شب یاد ما کردی؟ پارسال دوست امسال آشنا…!

با شنیدن صداش انگار که جون تازه ای گرفته باشم لبخندی زدم و گفتم: سلام نانا. شب بخیر، چطوری؟! ماشالله اینقد رگباری حرف میزنی که نمیذاری جواب بدم.
ـ آخه دیدن شمارت اونهم این موقع شب اینقدر برام عجیب بود که باورم نمیشد.
ـ خوبه حالا، اینقدر بی معرفتی مارو به رخمون نکش. همین یکماه پیش بود که بهت زنگ زدم.خوبه خودم باهات تماس میگیرم. همیشه هم یه جوری برخورد میکنی که فکر میکنم خوشت نمیاد بهت زنگ بزنم!!
لحنش صمیمانه تر شد و جواب داد: آخه دیوونه من اگه خوشم نمیومد که خودم شمارم رو بهت نمیدادم. فکر میکنی اینقدر بی معرفتم کسی که توی بدترین شرایط به دادم رسید رو بپیچونم؟! یعنی منو اینجوری شناختی؟!!
همیشه وقتی اینجوری حرف میزد ازش خوشم میومد. با اینکه فقط دوتا دوست بیشتر نبودیم و موضوع جدی بین ما شکل نگرفته بود ولی همیشه یه حس خاصی نسبت بهش داشتم. نگار ـ که من همیشه نانا صداش میکردم – رفتارش طوری بود که ادم حس میکرد میتونه روش حساب کنه. چیزی که معمولا از دخترها نمیشه انتظار داشت..!
– حالا کجایی؟ چی شده این موقع شب بهم زنگ زدی؟
ـ راستش اومده بودم تهران. یه محموله بود که باید این موقع شب تحویل میدادم. میخواستم شب برم خونه برادرم که متاسفانه رفته شهرستان و نیستش. واسه همین موندم توی خیابون. حوصله برگشتن هم توی این موقع شب رو ندارم. تنها کسی که تونستم بهش زنگ بزنم تو بودی. خواستم بپرسم میتون

م امشب رو بیام خونه شما؟! البته میدونم که درخواست درستی نیست.

کمی مکث کرد و انگار که داره ذهنش رو مرتب میکنه تا جواب بده گفت: اختیار داری این چه حرفیه؟ خونه خودته قدمت رو چش

م. فقط یه چیزی هست که باید با همخونه م هماهنگ کنم. خودت که فریبا رو میشناسی. اگه بهش چیزی نگم ممکنه یه حرفی بزنه که ناراحتمون کنه. چند دقیقه صبر کن بهت زنگ میزنم.
وقتی گوشی رو قطع کرد که با فریبا هماهنگ کنه از کاری که کرده بودم پشیمون شدم. ای کاش اصلا زنگ نمیزدم. فریبا رو میشناختم. همون روز اولی که دیدمشون باهم بودن. یه دختر مغرور و از خود راضی که البته از زیبایی چیزی کم نداشت و شاید به خاطر همین زیبایی بود که اینقدر به خودش مینازید. بااینحال به هیچ وجه فیدبک خوبی ازش نمیگرفتم. گوشی دوباره زنگ خورد و صدای نگار که معلوم بود خوشحاله از پشتش بلند شد که میگفت: بیا شاهزاده. وقتی به فریبا گفتم خیلی خوشحال شد. نمیدونم چیکار کردی که این گنده دماغ هم ازت خوشش اومده. آدرس رو که بلدی…؟!
تلفن رو که قطع کردم بلافاصله راه افتادم. تا اونجا حدود یکساعتی راه بود. البته اگه با سرعت میرفتم میتونستم زودتر هم برسم. صدای پخش ماشین رو زیادتر کردم و با شنیدن صدای خواننده، ناخودآگاه ذهنم رفت سمت روزی که برای اولین بار نگار و فریبا رو دیدم…

یکی از شب های سرد و بارانی نزدیک عید بود و منهم چندتا بارمیوه باید به میدون تره بار تهران میبردم. مثل هر روز تعطیل دیگه جاده شلوغ بود و مسافر توی راه موج میزد. وسط راه چند نفری که اتوبوس گیرشون نیومده بود ملتمسانه واسه هر ماشینی دست بلند میکردن تا هرجوری شده خودشون رو به یه جایی برسونن. ولی من اصلا حوصله مسافر رو نداشتم. هم به خاطر روحیه خودم که ترجیح میدادم تنها و در سکوت مسافرت کنم و هم به دلیل مسائل امنیتی!! یه چندباری بود که یکی دوتا از راننده ها رو توی جاده لخت کرده بودن و پلیس راه هم اکیدا توصیه کرده بود که از سوار کردن مسافران غریبه خودداری کنیم. ابتدای جاده بود که برای پر کردن فلاسک چاییم جلوی مغازه ای که همیشه ازش خرید میکردم ایستادم. مغازه دقیقا کنار یه گاراژ مسافربری واقع شده بود که مسافران سرگردان زیادی جلوش ایستاده بودن. بین تمام اونها چشمم به دوتا دختر جوان که چند تا ساک و وسیله جلوشون بود افتاد که نشون میداد مسافرن. تنها بودنشون باعث شده بود که مورد توجه قرار بگیرن. مثل همه اونهایی که اونجا بودن نگاهی به من کردن و شاید ته دلشون میگفتن که چی میشد مارو هم سوار میکردم. وقتی کارم رو انجام دادم برگشتم که سوار ماشینم بشم تونستم چهره اون دوتا دختر رو واضح تر ببینم. هردوشون قدی بلند داشتن و لباسای شیک و جذابی پوشیده بودن. از وضع ظاهریشون کاملا مشخص بود که اهل این منطقه نیستن. یکیشون اما خیلی زیباتر بود و صورت سفید و بینی عمل کردش خیلی توی چشم میومد و کاملا مشخص بود ازینکه اینهمه مورد نگاههای مردم قرار گرفتن راضی نیست. دختر دومی اما ظاهر آرومتری داشت و از چهره و رفتارش معلوم بود که سعی میکنه به اوضاع مسلط باشه. وقتی از مغازه بیرون اومدم تمام مدت توی چشمام زل زده بود و نگاهم میکرد. بی تفاوت نسبت بهشون در ماشین رو باز کردم و نشستم. فلاسک چای رو جایی زیر پام جا دادم تا نریزه. ولی وقتی سرم رو بالا اوردم تا ماشین رو روشن کنم همون دختر رو دیدم که داره با انگشتاش به شیشه میزنه. نگاهم که به نگاهش گره خورد یک چیزی توی دلم تکون خورد. شیشه رو پایین دادم و گفتم: بفرمایید…!
با لحن ملتمسانه ای که ناشی از استیصال و درماندگی بود جواب داد: ببخشید اگه تهران میرید میتونم ازتون بخوام که منو دوستم رو تا یه جایی برسونید؟ اتوبوسمون نیومده و میگن توی برف و ترافیک گیر کرده و معلوم نیست کی برسه.
باید اعتراف کنم که خودمم بدم نمیومد که با دوتا دختر خوشگل همسفر بشم. تا حالا این تجربه رو نداشتم با اینحال خودم رو نباختم و سعی کردم طوری رفتار نکنم که نشان از شیفتگیم بده. کمی مکث کردم و گفتم: این جلو واسه دو نفرتون جا نیست و مجبورید که جفت هم بشینید. ضمن اینکه این ماشین به راحتی سواری و اتوبوس نیست.
دختر جوان که موافقت ضمنیم رو دید لبخندی زد و گفت: اشکال نداره. یه جوری خودمون رو جا میدیم. و به سمت دوستش که با نگرانی و از دور به ما نگاه میکرد رفت. درعرض چند دقیقه دوتا ساک بزرگی که داشتن رو بین بارهای پشت ماشین جا دادم و
قفل در سمت شاگرد رو باز کردم. وقتی توی ماشین نشستن بوی عطر زنانه ای مشامم رو نوازش داد و یادم انداخت که این چند وقت چقدر کار و زندگی باعث شده تا از جنس ظریف دور باشم.
جلوی چشم متعجب و حسادت ورزانه مسافرانی که هنوز منتظر وسیله ای بودن تا خودشون رو به مقصد برسونن به سمت تهران راه افتادیم..

Date: January 19, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *