دانلود

فیلم سکس خانوادگی لز های وحشی با آب کوس

0 views
0%

 

فیلم سکس خانوادگی لز های وحشی با آب کوس

 

 

 

…. اون شب رسیدیم به مرکز شهر و ماشین رو پارک کردم و شروع کردیم به پیاده روی. شهر تقریبا کوچکی بود. وقتایی که موقع پیاده روی دستش رو میگرفتم، نگران میشد که کسی ببینه! من اون موقع نمیدونستم ماجرا چیه. فقط میدونستم نگران این نیست که برادرهاش ببیننش. نه اینکه نگران نباشه، منظورم اینه که نگران نبود اونجایی که قدم میزدیم برادرهاش باشن. میدونست اونها در چنین جایی نیستن. اما نگرانیش خیلی بیشتر از این بود که بتونم بیخیالش بشم و ازش نپرسم…

…دستش رو گرفته بودم و قدم میزدیم و اون هنوز داشت از زندگیش میگفت! نمیدونم چقدر دیگه میخواست درددل کنه، ولی واقعا اونقدر بالا و پایین داشت زندگیش که کنجکاو شده بودم و حتی گاهی من ازش سوال میکردم.
اون شب، جمعه بود و اونجایی که قدم میزدیم تقریبا خلوت بود، اما هر بار که ماشینی از دور میومد، متوجه نگرانیش میشدم و حتی با اینکه دستم رو ول میکرد، اما چون نور ماشین ها می افتاد توی چشممون و خود ماشین و سرنشین هاش دیده نمیشدن، بار ها با دلهره ازم می پرسید ” این چه ماشینیه؟! ” . دیگه نتوستم تحمل کنم، پرسیدم: ” فریبا؟ قضیه چیه؟ …” . اما جواب درستی نداد. قبلاً گفتم که کاملا معلوم بود میخواد حرف بزنه، اما نمیدونم چی مانعش میشد. حدود ساعت 9 شب رفتیم یه جا شام خوردیم و رسوندمش همونجایی که اولین بار رسونده بودمش. اما حالا دیگه دلیلی نداشت که ازم پنهون کنه واقعا اونجا زندگی میکنه. فقط بهم گفت : “اگه خواستی بیای دنبالم، زیاد نیا نزدیک، برو جلوتر که کسی نبینه ماشینت رو، در ضمن هیچ وقت هم با ماشین نیا توی کوچه دنبالم. داداش هام معمولا توی کوچه هستن!”.
اصلا اون محل همه جاش همینجوری بود. همیشه عده زیادی از اهالی محل، بیرون از خونه و توی کوچه بودن. یه گوشه زن ها دور هم جمع شده بودن و یه گوشه جوون های محل و بچه ها هم وسط کوچه مشغول بازی بودن. من سر خیابون اصلی پیاده اش میکردم همیشه، اما می ایستادم تا مطمین بشم از بین اون همه آدم، بدون مشکل عبور میکنه. البته بعدا فهمیدم اونجا همه همدیگرو میشناسن و نگرانی من بی مورد بوده.
شب وقتی رسیدم خونه و خواستم بخوابم، زنگ زد. توی تختم دراز کشیده بودم و باهاش صحبت میکردم. احساس میکردم حالا هم اطمینانش بیشتر شده، و هم اینکه چون از پشت تلفن داره حرف میزنه و رودر رو نیستیم، باعث میشه راحتتر حرفای دلش رو بگه. تا نزدیکای صبح حرف زد و با اینکه چندین بار اصرار کردم از تلفن ثابت به شماره خونه زنگ بزنه که هزینه اش زیاد نشه، اصلا اهمیتی نداد. تا حدی که مجبور شدم شارژر موبایل رو وصل کنم و به حرفاش گوش بدم.
اون مکالمه طولانی، که البته شب های بعد هم به نوعی ادامه داشت، جواب خیلی از سوال هام رو داد.
فریبا دختری بود که توی خانواده ای فقیر با فرهنگ پایین و در جنوب شهر بزرگ شده بود. دو تا برادر بزرگتر از خودش داشت که توی اون خونه، حرف اول و آخر رو میزدن و پدر و مادرش نقش چندانی نداشتن توی کنترل اون زندگی. برادر هاش هم همیشه کنترلش میکردن و آزارش می دادن. تا اینکه توی مسیر مدرسه با اون پسری که قبلا ماجراش رو گفتم آشنا میشه و ….
قبلا تا اینجا گفتم که با اجبار برادر هاش، از اون پسره جدا شده بود. البته به شرط اینکه بعد از جدایی با مادربزرگش زندگی کنه و دیگه کاری بهش نداشته باشن. که خب مسلماً اگر هم برادرهاش با این شرط موافقت کرده بودن، بعید بود به قولشون عمل کنن. ولی اون موقع که من باهاش آشنا شدم، فریبا با مادر بزرگش زندگی میکرد و یه جورایی از مادر بزرگش نگهداری میکرد.
بعد از جدایی از نامزدش، توی یه شرکت آموزش حسابداری، مشغول به کار میشه. از این شرکت هایی که فعالیت های حسابداری شرکت های دیگه رو انجام میدن و به همین دلیل حسابدار آموزش میدن و میفرستن توی شرکت های دیگه.
بعد از چند ماه که فریبا اونجا آموزش دیده بود، فرستاده بودنش توی یه شرکت خصوصی. اون شرکت متعلق به یکی از ثروتمند ترین ساکنان شهر بود که همه به اسم میشناختنش و معمولاً با ارگان های دولتی کار میکرد و به قول معروف خرش خیلی میرفت!
بعد از مدتی که فریبا اونجا کار میکرده، صاحب اون شرکت که یه مرد مسن بود و از شرایط فریبا خبر داشت، بهش نزدیک شده بود و بعد از مدتی هم صیغه کرده بودن! بعد از صیغه، اون آقا یه آپارتمان دربست، بالای شهر اجاره کرده بود برای فریبا و همیشه هم نیاز های مالیش رو برطرف میکرد. البته فریبا توی اون آپارتمان زندگی نمیکرد. یعنی با توجه به اوضاع خانوادگیش، نمیتونست اونجا بمونه. قضیه اومدنش به کلاس موسیقی هم این بود که چون به اون ساز علاقه داشته، اون آقا این ساز رو بعنوان هدیه براش خریده و توی کلاس ثبت نامش کرده.
وقتی این ها رو برام تعریف میکرد، من ناخواسته عصبانی میشدم، اما اون گریه میکرد! راستش وقتی تلفنش تموم میشد، همش حرفاش توی گوشم تکرار میشد و سعی میکردم بفهمم چرا به اینجا رسیده. آخرش اینجوری خودم رو قانع کردم که چون فریبا همیشه تحت کنترل بوده و از طرف دیگه خانواده اش به شدت فقیر بودن، حالا که تونسته بود بره پیش مادربزرگش و خیلی راحتتر از قبل رفت و آمد میکرد و هر چی که میخواست میتونست بخره، اصلا متوجه این موضوع نبوده که چی داره به سرش میاد! حالا هم که چندین بار صیغه های چند ماهه اش رو تمدید کرده بود، شاید گاهی متوجه میشد داره چیکار میکنه، اما چشیدن مزه آزادی و پول، بهش اجازه نمیداد حتی به روی خودش بیاره این موضوع رو.
اون آقا یه مرد 60 ساله بود که فریبا میگفت تازگی خارج از ایران چندین عمل زیبایی انجام داده. ماشینش هم توی اون شهر کوچیک، مثل گاو پیشونی سفید بود. حالا میفهمیدم چرا اون شب که پیاده روی میکردیم، فریبا مدام درباره ماشین های عبوری میپرسید.
من با اینکه احساس میکردم دوستش دارم، اما یه حس بدی داشتم. انگار که مثل یه سرگرمی باشم براش! یعنی وقتی یاد صیغه و باقی ماجرا می افتادم، احساس میکردم فریبا یکی رو داره و من رو بخاطر سرگرمی میخواد! نتونستم احساسم رو توی دلم نگه دارم. بهش گفتم و اون گفت : چون اون آقا زن و بچه داره و سنش هم اختلاف زیادی با من داره و اینجا هم خیلی ها میشناسنش، نمیتونه با من بیاد بیرون. نه گردش، نه تفریح، نه خرید…، هروقت بهش میگم مثلا میخوام برم خرید، فقط کلی پول بهم میده و میگه خودت که میدونی نمیتونم بیام.”
نمیدونستم چیکار کنم. دلم میسوخت براش. دوست داشتم بتونم کاری انجام بدم. ولی چند بار که غیر مستقیم خواستم قضیه صیغه رو پیش بکشم، خیلی تند برخورد کرد. اصلا داشت فرار میکرد از این موضوع. حتی نمیخواست باهاش روبرو بشه. منم نخواستم اذیتش کنم.
من با یکی از دوستام، توی شهر یه خونه اجاره کرده بودیم و گاهی وقت ها که دیر میشد، یا روزهای تعطیل، من دیگه نمیرفتم خونه سازمانی و اونجا میموندم.یه روز جمعه که دوستم رفته بود شهرستان، به فریبا گفتم میام دنبالت که ناهار با هم باشیم. تا اون روز بیشتر بیرون همدیگرو می دیدیم. رفتم دنبالش و ناهار گرفتیم و رفتیم خونه. بعد از ناهار، بهش گفتم میرم دوش بگیرم. وقتی از حموم اومدم بیرون، دیدم نشسته کنار دیوار وداره با گوشیش موزیک گوش میده. اصلا حواسش به من نبود. چندین دقیقه توی همون وضعیت نگاش کردم.
خیلی نحیف بود. واقعا دلم آتیش میگرفت وقتی نگاش میکردم و درددل هاش یادم میومد. رفتم پیشش و نشستم کنارش. موزیک رو قطع کرد و تکیه داد به من و سرش رو گذاشت توی سینه ام. منم مثل همیشه نوازشش میکردم. تا اون روز کنار هم نخوابیده بودیم. بهش گفتم : رختخواب رو پهن کنم دراز بکشیم.
وقتی کنارم خوابید و بغلش کردم، بیشتر احساس کردم چقدر ضعیف و آسیب پذیر هست. چرخوندمش سمت خودم. دستم زیر سرش بود و صورتمون روبروی هم. یه شوار جین چسبون پوشیده بود با یه تاپ نازک.وقتی چرخوندمش سمت خودم، برجستگی کمر و باسنش بیشتر به چشم اومد و برای اولین بار اندامش رو به شکل یه اندام زنانه دیدم. آخه اونقدر لاغر بود که توی رفت آمد های معمولی واقعا به سختی میشد حدس زد سنش 18ساله. یعنی کمتر از این حرف ها نشون میداد.
دستم رو گذاشتم روی صورتش و لبم رو به لبش نزدیک کردم و به چشمای قشنگش زل زدم. خواستم لبش رو ببوسم که خودش رو کشید عقب! منم بلافاصله صورتم رو بردم عقب. انگار فهمید ناراحت شدم. این بار خودش اومد طرفم و یواش لبش رو گذاشت روی لبم. وقتی لبش رو بین لب هام گرفتم، شروع کردم به خوردن لبهاش. قصدم این بود که آروم پیش برم. نمیخواستم برای دفعه اول زیاد جلو برم. اما یکدفعه به شدت و با ولع شروع کرد به خوردن و لیسیدن لبم! جا خوردم. اما زود خودم رو جمع کردم و منم جوابش رو دادم. جوری زبونم رو میمکید که احساس میکردم زبونم داره از توی حلقم در میاد. دستم رو بردم زیر تاپش و سوتینش رو باز کردم. اونم در جواب تک پوشم رو در آورد. میخواستم قدم به قدم جلو برم. وقتی بالا تنه دوتامون لخت شد، چسبوندمش به خودم. داغ بود،خیلی داغ. سعی کردم دکمه شلوارش رو باز کنم، اما سفت بود. خودش بازش کرد و من شلوارش رو در آوردم و اونم شلوارک من رو درآورد.
توی تمام این مدت تقریبا چسبونده بودمش به خودم. پاش رو انداخت روی کمرم و منم دستم رو بردم لای پاش و از روی شرت گذاشتم روی کسش. خواستم دستم رو ببرم داخل شورتش، اما دستم رو گرفت! نفس نفس میزد. منو به پشت خوابوند و نشست روی شکمم. برای اولین بار از این فاصله،برهنه میدیدمش. سینه های کوچیک و اصطلاحاً لیمویی داشت. اما نسبت به اندامش متانسب و زیبا بود. یه کم رفتم عقب تر و تقریبا در حالت نیمه نشسته تکیه دادم به دیوار. کشیدمش سمت خودم و لباش رو بوسیدم. دستم رو دور کمرش حلقه کردم و به پشت خوابوندمش و نشستم بین پاهاش. نگاش کردم. دوستش داشتم. واقعا دوستش داشتم. سینه هاش رو با دستاش جمع کرد و با زبون بی زبونی ازم خواست که سینه هاش رو بخورم. نوک سینه هاش، با اینکه کوچیک بود اما برجسته شده بود. لبم رو دور نوک پستونش حلقه کردم و آروم نوک پستونش رو گرفتم بین دندونهام و با زبونم لیسش زدم. چشماش رو بسته بود و فقط صدای نفس های تندش شنیده میشد. دست کشیدم دوطرف بالا تنه اش و دستم رو آوردم پایین تا دو طرف کمرش. اینبار خودش شرتش رو یه کم کشید پایین و من دستم رو کردم داخل شورتش. هرجای بدنش رو که لمس میکردم، یه لطافت عجیبی داشت. خیلی نرم و صاف بود. بدنش رو شیو نکرده بود، اما مو نداشت. دستم رو از توی شرتش بردم زیر باسنش و هرجا که دستم میرسید رو آروم براش میمالیدم.
خوابیدم کنارش و همونطور که دستم توی شرتش بود، انگشتم رو کشیدم لای کسش. وقتی یکی دوبار این کار رو تکرار کردم، اونم دستش رو کرد داخل شرتم. راستش دیگه شرتم داشت اذیتم میکرد. آخه خیلی وقت بود که کیرم شق شده بود و داشت درد میگرفت توی شرتم. ولی نمیخواستم خودم رو بهش تحمیل کنم. اصلا فکر میکنم خیلی لذت بیشتری داشته باشه که طرف مقابل به خواسته خودش کاری رو برات انجام بده. دستش رو برد زیر کیرم و از لای پاهام دستش رو کشید و آورد زیر کیرم و گرفت توی دست کوچولوش و یه آه بلند کشید. هم زمان منم دستم رو تا لای کونش میبردم عقب وفشار میدادم لای پاش و میکشیدم تا لای کسش که دیگه خیس شده بود. شرتم تا بالای زانو هام اومده بود پایین. درش آوردم. شرت اون رو هم کشیدم پایین و درآوردم. نشستم بین پاهاش. کس کوچولوی نازی داشت! واقعا مثل کس یه بچه بود! تمیز و کوچولو و خوش رنگ. لبهای کسش چسبیده بود به هم. وقتی نشستم بین پاهاش، با دستاش لبای کسش رو باز کرد. منم خم شدم رو کسش و همونطور که زبونم رو میکشیدم لای کسش، با دستام، سینه هاش رو میمالیدم. بعد از چند دقیقه، نشستم و نزدیک شدم به کسش، انگار فهمید قراره چجوری ادامه پیدا کنه، یا شاید اینم یه قدم از طرف او بود! به هر حال، دستش رو برد نزدیک دهنش و آب دهنش رو ریخت توی دستش و مالید به کسش. سر کیرم رو گذاشتم لای کسش و از پایین، تقریبا نزدیک کونش کشیدم تا بالای کسش و هر بار بیشتر روی کولیتوروسش مالیدن رو ادامه دادم. این کار رو دوست داشتم و از طرفی هم مطمین بودم باعث میشه بیشتر حال کنه. خم شدم روش و آروم کیرم رو فشار دادم توی کسش. نگاهم به صورتش بود. کسش واقعا تنگ بود. البته با اندامی که داشت، غیر از این هم انتظار نمیرفت. همین که احساس میکردم داره دردش میگیره، توی همون حالت میموندم و بعد از چند لحظه دوباره ادامه میدادم. دلم نمیومد اذیت بشه. نمیدونم باور میکنید یا نه، اما وقتی سکس میکنم، بیشتر از ارضا شدن خودم، به اوج لذت رسوندن و ارضا کردن طرف مقابلم بهم لذت میده. شاید چون فقط با کسی که دوستش دارم میتونم سکس کنم، این احساس رو دارم. فریبا رو هم دوست داشتم. واسه همین چندین بار ازش پرسیدم اگه اذیت میشه بگه.
دیگه کیرم تا آخر رفته بود توی کسش و داشتم آروم عقب و جلو میکردم و اونم لذت میبرد و آروم آه میکشید. یکدفعه گفت : ” بسه!
ادامه نده! ” .
با اینکه تعجب کردم، اما چون قبلا بهش قول داده بودم که هرلحظه که بخواد، دیگه ادامه نمیدم، کیرم رو کشیدم بیرون و کنارش دراز کشیدم. گفتم: ” چی شد فریبا؟ اذیت شدی؟ ”
دیدم چونه اش داره میلرزه. دستم رو گذاشتم زیر سرم و چرخیدم به سمتش. اشک توی چشماش جمع شده بود. نگران شدم.
دستم رو گذاشتم روی صورتش و سعی کردم سرش رو بچرخونم به سمت خودم. اما مقاومت کرد. دوباره پرسیدم : “فریبا؟ قربونت برم،چی شد؟ اذیتت کردم؟ ناراحت شدی؟ “.
بغض گلوش رو گرفته بود و نمیتونستم جوابم رو بده….

(با عرض معذرت از دوستان بخاطر طولانی شدن داستان، ادامه در قسمت بعد )

ادامه…

Date: July 14, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *