قرار 5 عصر (1)

0 views
0%

پشت پنجره ایستاده ام و دارم شهر را تماشا می کنم پاریس شهر زیبایی که همیشه ارزو داشتم یک بار هم که شده از نزدیک ببینمش و در خیاباناهایش قدم بزنم .نسکافه ای که نیم ساعت پیش درست کرده بودم میان دستم یخ کرده اما همین طوردر دستانم نگهش داشتم. عروس شهر های اروپا سالها بود جلوی چشمانم بود وهر شب چند دقیقه ای می ایستادم کنار پنجره تا محوش شوم …و من مات فقط خیره نگاهش میکردم. با اینکه قرار بود فردا پیش مادمازل تانیا بروم و پروژه ها را تحویلش بدهم اما نمی دانم چه شد که با دیدن نسکافه دردستم در اون موقع شب یکباره ذهنم ازکنار پنجره گوشه شرقی واحد 45 طبقه بیست و دوم اپارتمان گریک فرار کرد و رفت به تهران سالها پیش ، سالهایی که جز هاله ای غبارگرفته از خاطرات چیز دیگری برام نداشت، خاطراتی که مرا راهی فرانسه کرد، خاطراتی که مرا سالها از خانواده ام جدا کرد، خاطراتی که همیشه یک اسم را با خودش یدک می کشید؛علی …..20 سالم بود و دانشجوی ترم دوم معماری بودم مادرم لیسانس ادبیات داشت و من خودم معماری را دوست داشتم اما گاهی از اینکه می دیدم به انتخاب و اصرار پدرکه فوق لیسانس عمران داشت و همیشه تشویقم می کرد به انتخار معماری دلم کمی می گرفت مثل اینکه انتخاب خودم نباشد .زندگی من طوری بود که بیشتر اوقات و شاید همیشه انتخاب هایم از سوی پدر و مادرم برایم انجام می شد حتی مثل همین بودنم در پاریس ……. 20 ساله بودم و در اوج جوانی و شادی، رها مثل پرنده های سبک بال، نه می دانستم عشق چیست و نه محبت ،با فراغ بال فقط به زیستنی شاد می اندیشیدم و خوش بودم….راستش تا ان زمان هیچ دوست پسری هم نداشتم نه اینکه دوست نداشته باشم یا اینکه زشت باشم نه اینطور نبود من نگار 168 سانت قدم بود و 56 کیلو وزن . چهره خوبی هم داشتم با پوست گندمی و موهای مشکی و چشمای عسلی ؛اما خب موقعیتم طوری نبود که با کسی دوست باشم چون خانواده ام مخصوصا پدر یک جوراهایی مذهبی بودند و اگر می فهمیدند که با یک پسر رابطه دارم که دیگر واویلا می شد و خونم به گردن خودم بود .البته که مثل هر دختر دیگه ای خودم هم زیاد بدم نمی امد با کسی باشم اما از انجایی که غرور خاصی داشتم حاضر نبودم صرفا به خاطر تنها نبودن با هر کسی باشم. شاید هم با تعریف هایی که هر روز در خانه به خوردم میدادند خودم را خیلی دست بالا فکر می کردم و منتظر یک شاهزاده بودم پدر و مادرم خیلی به ما افتخار می کردند وتا هرجا می نشستند همیشه از استعداد و مهارت های من و برادرم سروش می گفتند اینکه نگار کاپیتان تیم والیبال مدرسه شان است و مهارتی هم در ایروبیک دارد ، کلاس فرانسه می رود و زبان را به اسانی ترجمه می کند و گاهی دستی به کس و شعر می برد و سنتور نواز هم هست و ….سروش هم شناگر ماهری است که چند مدال اورده و علاوه بر زبان انگلیسی، المانی هم می خواند و در حال گرفتن لیسانس فلسفه است و …البته سروش پسر ارامی بود و همیشه گوشه به فرمان پدر و مادرم، از اینجایی که غیر از خودم فقط یک برادر یعنی سروش را داشتم که از خودم بزرگتر بود نازم خیلی خریدار داشت و هیچ وقت کاری برخلاف میلم انجام نمیشد که بعد ها بیشتر فهمیدم که همه چیز را من نیستم که می خواهم و پیشاپیش برایم رقم می خورد ……اما خب در کنار این همه امکانات بعضی قوانین خاص هم در خانه ما حاکم بود و ان هم دوستی ممنوع یعنی من و برادرم تا ان زمان هیچ دوستی ازجنس مخالفمان را تجربه نکرده بودیم گاهی تعجب میکردم پدر و مادرم با این همه روشن فکری چرا این طور بدبینانه به دوستی پسربا دختر و برعکس نگاه می کردند…اما از انجایی که دخترپرشرو شوری بودم ناخوداگاه پسران زیادی را دنبال خود می کشیدم اما تا طرف می امد جلو یکهو می دید ای دل غافل ….من کجا و این دختر پر ناز و افاده و مغرور کجا و خلاصه همین طوری می شد که طرف را دک می کردم و انها هم حسابی حالشان گرفته می شد ….انصافا هم بعضی شان بچه های خوب و متینی بودند اما خب اینقدر در گوشم از زیبایی و هوش و کمالاتم گفته بودند که واقعا خودم را بالاتر از انها تصور می کردم .به قول مادرم فقط یک شاهزاده می تونست نگارش را با خودش ببرد و ولاغیر…. خلاصه روزهای من همین طور می گذشت تا اینکه وارد دانشگاه شدم و از قضا در دانشگاه هم کار دست خودم دادم و یکی از بچه های سال بالاتر راه افتاد دنبالم .اسمش علی بود چهار شونه و قد بلند با موهای مجعد مشکی راستش من که خودم همیشه از این تیپ پسرها خوشم می امد ولی این یکی به دلم ننشست چون حس می کردم یک جور مغروراست خب از تنها گشتن و در جمع پسرا نبودن و شنیدن یک همچین چیزهایی ازعلی و خلاصه این حرفها همه اینطور فکر می کردند ومن هم مثل انها و فکر می کردم این یکی اصلا به من نگاه هم نمی کند چه برسد که …و فکرمی کردم ما دوتا کنار هم چه شود…گرچه قبلا که از راه دور می دیدمش یک جورهایی برایم جالب بود مخصوصا که انگارمی دیدم گاهی از دورنگاهی می کند و در پی گفتن چیزیست خیلی خوش به حالم می شد که چنین پسری که می دیدم خیلی از دخترا چه همکلاسی های خودش و چه بقیه دخترها خواستارش بودند، نگاهش دنبال من است و خلاصه کلی ذوق می کردم….گرچه خودم هم دست کمی نداشتم و متوجه نگاه های بعضی هم کلاسی هایم می شدم اما خب اصلا بهشان محل نمی ذاشتم چه برسد که جرات کنند بیایند نزدیک و حرفی بخواهند بزنند ….اما علی …..یک جور خاصی بود فقط دور می ایستاد و نگاه می کرد گاهی واقعا سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم انگار این پسر یک چیزیش می شد گاهی که نگاهم با نگاهش یکی می شد ته دلم یک چیزی یک وزنه سنگین فرو می ریخت و یک حسی دست می داد که تااون موقع تجربه نکرده بودم…..بالاخره خسته شدم رفتم روی کاناپه کنار شومینه نشستم و نسکافه را روی میز گذاشتم و سرم را تکیه دادم به دستم همان طور که دستم زیر چانه ام بود خیره شدم به هیزمی که در شومینه می سوخت چقدر دوستش داشت این شعله های نارنجی را …… از وقتی که دانشگاه می رفتم خب رفت و امدهایم کمی بی قید و بندتر شد . به بهانه درس و جزوه گرفتن و برنامه های دانشگاه، می زدم بیرون در دانشگاه ول می گشتم یا خیابان متر می کردم وبوتیک ها را زیرو رو می کردم عاشق پیاده روی بودم حتی اگر پایان دور دنیا را هم پیاده می رفتم خسته نمی شدم .خانه هم زیاد بهم گیر نمی دادند و خوشبختانه از انجایی که سابقه بدی نداشتم زیاد کاری به کارم نداشتند. از انجایی که تازه سال اول بودیم و خیلی هم کلاسی هایم را نمی شناختم با دخترهای هم کلاسیم هم زیاد صمیمی نبودم و بیشتر تنها بودم.یک روز که داشتم از کلاس به خانه برمی گشتم مثل همیشه تنها، یکهو دیدم یکی صدایم کرد تابرگشتم دیدم خود علی هست….از تعجب شاخ در اوردم چون تا اون موقع نشده بود که بیاید نزدیکم فقط از راه دور نگاه می کرد از طرف دیگه هم ترسیده بودم و دست وپایم کم و بیش داشت می لرزید….احساس کردم او هم حال خیلی خوبی ندارد چون خیلی سعی می کرد به خودش مسلط باشه ولی یک جورایی می شد حالش را فهمید ان لحظه نفهمیدم برایم نقش ادمهای بی تجربه و بچه های خوب و سربه راه را بازی می کند یا واقعا بار اولش است .من فقط نگاهش می کردم که گفت ببخشید می خوام کمی باهاتون حرف بزنم. من خیلی به خودم جرات دادم و گفتم بفرمایید می شنوم. گفت اینجا تو خیابون که نمیشه اگه اجازه بدید بریم یه جای ارومتر.گفتم من الان باید برم خونه وقتی برای حرف زدن ندارم و ….تا خواستم چیزدیگه ای بگم گفتلطفا درباره من فکر بدی نکنید اصلا قصدم مزاحمت نیست .من ادم بی نزاکتی نیستم که بخوام برای یک خانم مزاحمت کنم فقط چند دقیقه به حرفهام گوش کنید بعدهر چی خواستید بگید راستش با وجودی که زبان درازی داشتم برای حاضر جوابی اما نمی دانم چرا نتوانستم راحت جواب علی را بدهم و مثل همه دکش کنم …شاید خودم هم دلم می خواست تا بدانم چه می خواهد بگوید پسری مغروری که چند ماه است از راه دور فقط نگاهم می کند و انگاربا نگاهش می خواست چیزی بگوید. گفتم اما …..بازهم اجازه نداد حرف بزنم البته یک جوری هم تند تند حرف می زد انگار می ترسید حرفاش یادش برود گفت خواهش می کنم فقط یک فرصت بدید به من …فقط چند دقیقه از وقتتون رو می خوام.با تردید گفتم باشه اما خیلی کوتاه .ذوق کنان گفت واقعا ممنونم….می خوام شمارو تویک کافی شاپ به یک نوشیدنی دعوت کنم …من هیچی نمی گفتم فقط با سر تایید کردم که شروع کرد ادرس کافی شاپ را داد به خاطر سپردم و گفت فردا که شما هم کلاس نداری ساعت 5 عصر تو کافی شاپ منتظرتونم. چه جالب می دانست کی کلاس دارم و کی ندارم پس این مدت خیلی هم بیکار نبوده کمی فکر کردم دلم به دریا زدم و گفتم باشه فردا عصر می بینمتون. بازهم تشکر کرد منم خداحافظی کردم و به سمت خانه رفتم. پایان شب فقط داشتم پایان دفعاتی که در دانشگاه دیده بودمش را به خاطر می اوردم…..فردا از انجایی که ترم دوم هم درحال پایان شدن بود و امتحانها نزدیک بود به بهانه گرفتن جزوه از یکی از دوستانم از خانه زدم بیرون.تیپ زیاد در خور توجهی نزدم که مادرم شک نکند گرچه اون موقع روز کس دیگه غیر از مادرم خانه نبود و موقع برگشتن هم می توانستم خودم را بندازم در اتاقم که کسی نبیندم اما فکر کردم اگه کمی ساده بروم بهتراست. از انجایی که ادم وقت شناسی هستم نزدیک 5 بود که دیدم نزدیکی کافی شاپ هستم …..قدمهایم را ارام کردم تا کمی دیرتر برسم فکر کردم شاید اینجا خیلی خوب نباشه اگه منم زود سر قرار برسمخلاصه وارد کافی شاپ شدم دیدم علی روی یک صندلی کنار یکی از میزهای گوشه کافی شاپ نشسته تا مرا دید بلند شد و امد طرفم سلام و احوال پرسی کردیم و نشستم. نگاهش می کردم که گفت چه می خورید شما؟گفتم فقط یک نسکافه. دوتانسکافه سفارش داد.بی صبرانه منتظر بودم چی می خواهد بگوید.شروع کرد به حرف زدن من اسمم علی پارسا هست و 23 سالمه .زیاد اهل حرف زدن نیستم و مقدمه چینی هم بلد نیستم.میرم سر اصل مطلب…مدتیه که شمارو تو دانشگاه میبینم و خب نمی دونم چرا اما یک حس تازه ای در من بیدار شده یک حس خاص که تاحالا نداشتم، به هیچ کس….بذارید حرف دلم رو راحت بهتون بگم فکر می کنم شما برای من خاص هستید یعنی چطور بگم من…. من شمارو دوست دارم. یک لحظه پایان تنم لرزید خیره به سمتش نگاه کردم این همان علی مغرورگوشه نشین است که حالا نشسته پیش روی من و میگوید دوستم دارد….هیچ نمی توانستم بگویم علی فقط داشت حرف میزد با دقت نگاهش می کردم تک تک جملاتش را به خاطر می سپردم هیچ وقت اینقدر از نزدیک ندیده بودمش….چشمهای مشکی با مژه های بلند و ابروهای درهم گرده خورده موهایش کمی روی پیشانی اش ریخته بود قیافه واقعا جذاب و مردانه ای داشت….یک لحظه دلم هری ریخت…. حرفهاش که پایان شد زل زد در چشمانم منتظر یک عکس العمل بود…ارام تو چشمانش نگاه کردمو گفتم چقدر راحت می تونید حرف از دوست داشتن وعشق بزنید اون هم به کسی که غیر از یک اسم هیچی ازش نمی دونید.گفت من به حسم باور دارم و میدونم که بهم دروغ نمیگه…می دونم که انتخاب قلبم درسته …نگار خانم من ….من شمارو دوست دارم به همین سادگی حرفمو گفتم فقط ازتون یک فرصت می خوام خواهش می کنم بهم اجازه بدید کمی با من بیشتر اشنا بشید و بعدا نظرتون رو بگید که اگه موافقت کنید با خانواده ام میاییم خونتون و اگه نه ….سرشو انداخت پایین.مانده بودم چی بگویم علی این همه مدت مرا دوست داشت وحالا رک داشت بهم می گفت یک باره یک حس جدید در وجودم زنده شد که نتوانستم نامی برایش بگذارم.بازهم چیزی در دلم فروریخت….یک ساعت پایان فقط حرف زد و من خیره در چشمانش فقط گوش دادم نمی دانستم چه بگویم اخر سر گفتم فکر نمی کنم تو محیط دانشگاه این درست باشه که…گفت هر چی شما بگید اصلا تو دانشگاه باهاتون حرف نمی خانمم ، اصلا نگاه تون هم نمی کنم اما می تونیم که خارج از دانشگاه بشینیم و با هم حرف بزنیم.نمیشه؟ مثل یک بچه کوچک به التماس افتاده بود و فقط در خواست یک فرصت را داشت ….20 سالم بود و کم و بیش خواستگاران خوبی داشتم و گاهی هم پدر و مادرم می خواستند نظرم را درباره پسر فلان فامیل و فلان اشنا بدانند اما من درس را بهانه می کردم…علی ظاهر خوبی داشت و متین و باوقار به نظر می رسید شاید زیاد اشکال نمی داشت اگر فرصتی می دادم تا کمی بیشتر بشناسمش…..فکر می کردم حداقل این یکی انتخاب خودم است برای اشنایی نه اینکه مثل بقیه خواستگار ها بروم باغچه کوچک پدر را نشانش دهم و من خسته و او کلافه بعد از یک ساعت قانع کردنش برگردیم و بعد دیگر به درخواست من خبری نشود….علی هم چنان منتظر پاسخم بود…دوستان عزیز این اولین باره که برای سایت داستان سکسی می نویسم لطفا نظر بدبد و بگید که اگه خوب نیست دیگه ادامه شو ننویسمممنون.نوشته نگار

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *