وقتی بچه بودم چون تک پسر بودم زیاد عادت به شنیدن نه نداشتم فکر میکردم خدام ،همه باید بهم احترام بزارن ،از اون بچه های تخص و گند بودم که دوستای زیادی نداشتم،آدمی پر ادعا بودم که وقتی پای عمل میرسید هیچی نبودم،دبستان رو با این وضع تموم کردم و رفتم راهنمایی تو یه مدرسه دولتی،اونجا کسی منو آدم حساب نمیکرد،هیچ دوستی نداشتم،فکر میکردم باید همه منت منو بکشن تا باهاشون دوست شم،چندباری هم که واسشون شاخ و شونه کشیدم ،کتک بدی خوردم ،با خودم فکر کردم این طوری نمیشه،باید عوض شم ،البته بچه ها با شناخت قبلی که ازم داشتن بازم همون طوری باهام برخورد میکردن،راهنمایی هم تموم شد و رفتیم دبیرستان،پر از شور و شوق بزرگ شدن ،تو یه مدرسه غیر اتفاعی،تازه نحوه ی زندگی کردن رو یاد گرفته بودم ،کم کم احساسم به جنس مخالف قویتر شده بود،با بچه ها میرفتیم تو خیابون دور میزدیم فقط واسه چشم چرونی،عرضه ی شماره دادنم نداشتم که،فقط با خودم خوش بودم،برخلاف گذشته،دوستای زیادی داشتم،با بیشترشون راحت بودم،با هم خوش بودیم و خوش میگذروندیم. تا اینکه رفتیم یه خونه ی4 واحدی ،با کلی همسایه فضول،خونه دو طبقه بود ما طبقه ی اول بودیم،روبرومون یه خونواده 3 نفری بودن که یه مرد و خانم با یه دونه دخترشون زندگی میکردن،دختره یکسال ازم کوچیکتر بود،قیافه ی نازی داشت،اما فکر میکرد از دماغ فیل افتاده،جوری بود که اصلا حوصله شو نداشتم . یه روز داشتم از مدرسه میرفتم خونه دیدم اون داره میاد این سمت خیابون ،با پایان وجود سعی کردم که منو نبینه اما دید،بهش سلام گفتم ،با غرور پایان سلام کرد ،اجبارا با هم ،هم مسیر شده بودیم،اصلا حرف نمیزد،سرش تو گوشیش بود و داشت باهاش ور میرفت،منو یاد خودم انداخت،دوران بچگی و غرور. اومدم واسه خالی نبودن عریضه یه چی گفته باشم ،بهش گفتمدرسا چطورن ،گفت بخوبن،حتی کلشو بالا نیاورد منو ببینه،بهش گفتم منو یاده خودم میندازی و بدون خداحافظی رفتم،دیدم اومد کنارم و گفت منظورت چیه،گفتم مغروری ،یه نگاه تند بهم انداخت و رفت،وقتی از پشت بهش نگاه میکردم،واقعا سکسی بود و هر مردی رو تحریک میکرد،قد نسبتا بلندی داشت،هیکل رو فرم و وقتی راه میرفت باسنش میرقصید،واقعا یه لحظه از خودم بیخود شدم ،دویدم سمتش و گفتم چرا رفتی،گفت به تو مربوط نیست،گفتم واسه حرفم معذرت میخوام،هیچی نگفت و سرش تو گوشیش بود،گوشیشو از دستش قاپیدم یهو از عصبانیت قرمز شد داشت از حرص میمرد ،گفت گوشیمو بده وگرنه… گفتم وگرنه چی؟گوشیشو بهش دادمو دستم رو دراز کردم سمتش گفتم سروش هستم،زورکی یه دست داد باهام و گفت میدونم کی هستی،گفتم خودتو معرفی نمیکنی؟گفت نمیدونستم اینقد بامزه ای نمکدون،دیدم نه پدر وضعش خیلی خرابه ولش کنی الان منو میخوره ،نمیدونم چم شده بود اما کم کم حس میکردم منو اون دقیقا مثل هم هستیم ،ته دلم یه حس خاص بهش داشتم،اون روزم تموم شد و بیشتر فکرم پیش اون بود. بیشتر روزا بعد مدرسه میدیدمش و با هم ،هم مسیر میشدیم و اتفاقای باحالی که توی مدرسه میفتاد رو واسش تعریف میکردم،اونم میخندید و خوشش میومد،کم کم اونم اتفاقای مدرسه شو به من میگفت ولی بازم همون دختر مغرور بود، ولی من دوسش داشتم ،غرورش رو دوست داشتم،حرف زدنش رو دوست داشتم. بعد از چند مدت حس میکردم با من صمیمی تر شده،مشکلاتشو بهم میگفت،ازم نظر میخواست،دیگه از اون غرور اولیه خبری نبود،تا جایی رسیده بود که شماره ی همو داشتیم و بعد از مدرسه باهم قرار میزاشتیم ،دیگه فقط منتظر بودم مدرسه تموم بشه و با رویا برم خونه،واقعا مثل اسمش رویایی بود،دختری بود که از نظر ظاهر هیچی کم نداشت در حالی از درون خیلی چیزا کم داشت. دیگه مثل دوست دختر شده بود واسم ،باهاش درددل میکردم ،باهم بیرون میرفتیم ،ولی من یه چیزی رو در مورد رویا خوب فهمیدم این که عاشق رنگ قرمز بود ،بیشتر وسایلش قرمز رنگ بود،همیشه شال قرمز رو سرش بود،لب هاشم قرمز بود ،همیشه دوست داشتم لب هاشو ببوسم،لب هایی که همیشه قرمز بودن و براق،موهاشم هایلایت قرمز کرده بود ،موهاش همیشه از یه طرف صورتش آویزون بود وقتی راه میرفت مو های لطیفش میرقصیدن ،هیچ وقت اون روز بارونی رو فراموش نمیکنم که هیچ کدوم چتر نداشتیم ،با اینکه از سرما میلرزیدیم ،ولی از گرمای دستای همدیگه، گرم بودیم،یادمه یه روز برفی با برف زدم به صورتش ،افتاد رو زمین و صورتشو با دستاش میمالید ،دستاشو از صورتش بر داشتم و لبشو بوسیدم،فقط یه تماس کوچیک و سریع،شیرین تر از لب های رویا چیزی وجود نداشت،سریع دستاشو گرفتم و بلندش کردم ،اونم هنوز تو شوک اون بوس بود،هیچ کودوممون تا خونه حرفی نزد،فقط یادمه اون روز اصلا حس سرما نکردم،هوا اصلا سرد نبود. واسه اولین بار رفته بودم خونشون،یه لباس قرمز پوشیده بود،خیلی قشنگ بود،وقتی رفتم تو اتاقش ،همه چی قرمز بود ،حتی لامپ اتاقش،با پایان وجود بغلش کردم ،عطر موهاش منو از هوش برد،واقعا مثل این بود که تو یه رویا بودم،تمام بدنم میلرزید ،خودم رو ازش جدا کردم و لبهاشو بوسیدم،شیره ی وجودش با طعم رژ مخلوط شده بود و یه نوع شراب فوق العاده بوجود آورده بود،شرابی که آدم رو بیهوش میکرد و طعم زندگی رو به انسان میفهموند،دیگه اختیار خودم رو از دست دادم و با پایان وجود از لب میگرفتم،هرچی بیشتر ادامه میدادم شیرین تر میشد،صدای نفس های رویا،گوشم رو نوازش میداد،مثل این بود که زیبا ترین موسیقی جهان رو میشنیدم،اتاق پر از بوی رویا بود،نمیدونم چقدر تو اون حالت بودیم اما بهترین زمان زندگیم بود،رو تختش دراز کشیده بودیم و چشم ازش بر نمیداشتم،هیچکدوممون حرف نمیزد،وقتی به بدنش دست میکشیدم ،انگار ماهرترین استاد بدنشو تراشیده بود،از رو تخت بلند شدم و دستشو گرفتم و بلندش کردم،زیپ پشت لباسشو آروم باز کردم،دستام میلرزید،وقتی لباسشو کاملا در آوردم،از خجالت قرمز شد و سرشو پایین گرفت ،پوست سفیدی داشت، دوباره لب هامون به هم گره خورد،اینبار با ولع بیشتر،وحشیانه تر،لباسهای منو در آورد و روی تخت دراز کشیدیم،از تماس بدنم با بدنش لذت خاصی میبردم،بدنش گرم و لطیف بود،از لب گرفتن خسته نمیشدم ،پاهاشو دور بدنم قفل کرده بود،انگار بدن هامون یکی شده بودن،سوتینشو باز کرد و قتی چشمم به سینه هاش افتاد ناخوداگاه بسمتشون رفتم ،شروع کردم به بوسیدن و خوردن سینه هاش،صدای نفس های رویا بلندتر شده بود،تکون های شدیدی میخورد،حس خشونت تو بدنم زیاد شده بود،شرتش رو از پاش کشیدم پایین، با تعجب به لای پاش خیره شده بودم ،خیلی زیبا بود با ولع بهش حمله کردم و میبوسیدمش،رویا جیغ های کوچک میکشید ولذت میبرد ،شرت خودم رو پایین کشیدم و آلتم رو لای پاش گذاشتم و خیلی سریع عقب جلو میکردم،هردومون تو اوج لذت بودم،یهو لذت وصف نشدنی بهم دست داد و خالی شدم،و از هوش رفتم،. وقتی بیار شدم دیدم رویا منو بغل کرده و خوابیده، خیلی زیبا تر شده بود، آرایشش پخش شده بود، واسه بعضی چیزها کلمه وجود نداره و بهتره اونهارو با کلمات آلوده نکرد. واقعا مثل رویا دیدن بود،در هر صورت زیبا ترین رویا بود… نوشته سروش
0 views
Date: November 25, 2018