…قسمت قبلامشب که نوشتم داستانو پرسپولیس ۳-۱الدوحیل رو زد و تک تک نقاط بدنم ارضا شد از بس لذت بردم …توی دبیرستان همیشه جزو اون دسته بودم که کرم میریختم ولی صدام درنمیومد …از تی ان تی انداختن جلوی کلاس بگیر تا شاشیدن توی سطل آشغال …ولی هیچکس نمیفهمید من بودم دیگه …چون درسم خوب بود و ساکت…و تو دل برو یه معلم به فارسی سخت مادرجنده داشتیم روومزوم کرده بود …حالیمبود کسکش میخاد بمالونه …یه دفه بردم پاتخته داشت میچسبید بهم .تو ذهنم گفتم کسکش اگه بمالونی جوری میکنمت صدا جیرجیرک بدی …اومد پشتم واساد …منم خودمو زدم حواس پرتی ..برگشتم با دست همچینی کوفتوندم توصورتش که مثل امشب تک تکنقاطم ارضا شد…بعد اون اتفاق دیگه قضیه کردن من کنسل شدواسه آقا معلم..نشسته بودم توی اتوبوس ..روبروی صندلی بانوان .حواسم بهشون نبود .ولی یه آنحواسم پرت شد به یه دختره.سبزه مایل به قهوه ای بودو خیلی تودل برو .خوشم اومد ازش .هی زیر چشمی نگاش میکردم وهی چشموبرمیگردوندم خودشم متوجه شده بود .قشنگ نبود و لاغر بود ولی خیلی واسه من جذاب بود .دوست داشتم نگاش کنم .خدا خدا میکردم تا ایستگاه دانشگاه پیاده نشه که نشد .جلوی در دانشگاه جفتمون پیاده شدیم .جلوتر میرفت و من تقریبا یه ۱۰متری باهاش فاصله داشتم .سرد بود هوا .دل دل میکردم بهش بگم .نگم .به بهانه اینکه شالمو که میبستم دور دهنم بهش بدم بندازه دور دهنش سرعتموزیادتر کردم رسی دم نزدیکش .هیچی نگفتم و فقط شالمو گرفتم جلوش .با یه خجالت خاصی نگام کرد و گرفتش .بدون هیچ حرفی .قشنگ تر از این حس رو نداشتم تا چند روز پیش…شد ملکه ذهن من و ملکه زندگیه من ..بچگیا من خیلی گیج تشریف داشتم .دنباله روی همه .و بدون سیاست .یه کلام پخمه پخمه ..همه سرم کلاه میزاشتن به کنار .که اگه مادرم میفهمید که نابود بودم شب .چنان کتکم میزد که انگار ده سال تو معدن کار کردم .بعدش پدرم از خجالتم درمیومد .البته هر روز از خجالت همدرمیومدیم .انگار فقط منو زاییده بود مادرم واسه زدن که بازوهاشونو تقویت کنن.حقم داشتن دیگه بچشون پخمه بود ..ولی پخمگی من توی این جامعه اسمش پخمگی بود ..ولی درست ترین رفتارها توی بدترین مکان ها بود .یه رفتار ادمیزادی بین یکسری غیر متمدن..رفتاری که الان مادر پدرا سعی میکنن بچه هاشونو بار بیارن…وقتای تنهاییم بیشتر میرفتم مولانا میخوندم .حس قشنگی بهممیداد .خالی میکرد منو.انگار یه آدم که کامله کامله داره همه چیویادت میده .بعدشم عطار و شمس .هنوزمبیکار باشمیا نباشم میخونم .اینا شاعر نیستن اینا عارفن .انسان کاملن .مث علی ومحمد.واسه همشون احترامقائلم .چون همشون کاملن .توی زمان خودشون بهترینکارها روانجاممیدادن .تنهایی بهترین نعمت یه آدممثمنه.ادمی که ذهنش دوست داره پاکباشه ولی توی جامعه ای به وجود اومده که یادش دادن ذهنش باید یاد بده به زبونش که چرب زبون باشه .ناروبزنه و خایه مال باشه .به خاطر همینم همیشه تنها بودم .چونمث من خیلی خیلی کمه .نمیگمخاصم یا خوبم .زیاد از من نیست.میرفتم تو تراس یه سیگار با یه فلاکس چایی بس بود واسم .این اوایلش بود که این اواخر یه کسی رو پیدا کردم مث خودم و همجنس خودم .ذهنامون کپ هم .رفتارامون کپ هم با تفاوت سنی ۶سال که اون بزرگتره .(همجنس باز نیستم)قلبم داشت میترکید از استرس …از پشت سر اومد دست گذاشت روشونم …یه آن یاد اون معلم کس کشه افتادم ولی سریع رد شد از ذهنم …برگشتم نگاش کردم ..خودش بود …ولی چقد بزرگ شده بود چهرش …دخترشم کنارش بود ..سه سال از من کوچیکتر بود و یه دختر داشت …فقط داشتم نگاش میکردم …که چقد خانم شده بود …اندامش .چهرش .-چقد دلم برات تنگ شده بود پوریا …-…-حرف بزن باهام .کی تا حالا منتظر همچین لحظه ای بودم .حرفی ندارم .یعنی حرف دارم ولی قلبم نمیزاره حرف بزنم .نفسم بند اومده .برای چی ؟-هیچوقت فکر این لحظه رو نمیکردم .دخترت کنارت جلوی من وایسادی .یه سکوت وحشتناکی اومد بینمون .سوار ماشین شدیم و حرکت کردم سمت خونشون .پیادش کردم منتظر بود پیاده بشم برم همراش بالا .ولی نمیتونستم چیزیوتو ذهنمتصور کنم .خدافظی کردم .ولی فکر و ذهنم پیشش بود .شرط بسته بودیم هر کس esباخت شامبا اونه.با اختلاف ۶تا بردم امیرو .و طبق معمول شامبا اونبود .منتهی مهمون داشت امیر .دوتا زنو وسطراه تور انداخته بود صیدشون کرده بود .هی به منم تعارف میزد .ولی من تو خودم غرق بودم .مسیح نبودم جق هم زیاد میزدم و با یکی که خیلی دوسش میداشتم رابطه نصفه نیمه داشتم .ولی همیشه غرق خودم بودم .فکرایی که میومد تو ذهنم .زیاد دقیق نشین من کسشر زیاد میگم ولی خوبنکسشرام .ارزش فکر کردن دارن.تری سام رفتن تو اتاق منم مشغول کوفت کردن شام .تمومشد رفتم دماتاقشون یه یالا گفتم و خدافظی کردم .دیدم یکی از زنا مثکرگدن داره مادر وخواهر فنر تختو میگاد .مث خرس داشت امیرو میخورد .امیرم مث کفتار داشت اونو میکرد.و بیشتر از همه دلم به حال بنیاد شهید میسوخت که فرزند یکی از شهداش داشت مادر پولهای بنیاد شهیدو عزادار میکرد .جواب اعزام سربازیم اومد .من ؟سپاه؟کرمانشاه ؟همون لحظه گفتم به گا رفتی پسر ..لب مرز بغل برادران پاسدار شهید میشی و به دیار باقی میشتابی ..اومدم خونه و بقیه ماجرا .از زنگ زدن پدرم به آشناهاش و تخمم گیری آشناهاش در موافع ضرور…ی فاصله چهار پنج ماه افتاد بین اعزامم و نرفتم طرح تعجیل بزنم ..اولین بار بود که دستشومیگرفتم .بهتره بگم اولین بار بود دست جنس مونث غیر از خانواده رو میگرفتم.دستاش سرد بود و خیس .از استرس عرق کرده بود .گرفتمش و خجالت کشید و سریع دستاشوکشید ولی محکم گرفته بودمش .حس قشنگی داره بفهمی یکی از استرس اینکه عشقش قبول بشه یا نه دستاش یخ کرده.پوست بدنش خیلی قشنگ بود و خوش رنگ.مثل برنز بود.لباش درشت بودو توی صورت لاغرش داد میزد .همینا قشنگیش بود لعنتی .شیطون بود ولی خجالت میکشید .مثل خودم دیگه.یخمون وار رفت دیدم شروع کرد به حرف زدن .محو لباش بودم .چیزی نمیفهمیدم از حرفاش .ذهنم مجذوب ذهنش شده بود .برای اینکه بیشتر تماس داشته باشم باهاش پیاده بیشتر شهروچرخیدیم .ماشینو پارککردمو حرکت .از خودش گفت که چی بوده و چی هست و چی داره و …منم همینا رو گفتم .زندگیه تقریبا سخت تر از من رو داشته .باباش مستخدم بانکه .و مادرشم خونه دار .یه برادر داشته که تصادف کرده و رفته پیش خداش.و چنتا عمهو خاله و ..دیدم چقد مثل خودم حرف میزنه .هر لحظه بیشتر جذبش میشدم .یه جذابیتی داشت برام وصف ناشدنی ..نمیدونم عاشق شدین یا نه .تنها چیزی که موقع عاشق شدن به ذهنتون نمیاد بحث سکس و اندام و این چیزاس .دوست دارین فقط پیش هم باشین ….لحظه ی عالی و دوست داشتنیه …شبش زود گذشت و فردای اون روز شد .زنگ زده بودو منم خواب بودم ..زنگ زدمبهش وقرار گذاشتمباهاش ..کاری جز درسخوندن نداشت .همیشه هم با من پایه بود ….ادامه دارد…..نوشته ooein
0 views
Date: May 17, 2019