سلام بچه هاما با هم تو چت روم اشنا شدیم و بهم دل دادیم.یه روز که داشتم از بیکاری چت میکردم به یه دختر پیشنهاد دوستی دادم البته الکی بود پیشنهادم و داشتم سربه سرش میذاشتم ولی اون همون بود همون که همیشه التماس میکردم و از خدا میخواستم برسونه اون و.اره نیمه ی گمشده ی من.21سالمه ولی رفتار و اخلاقم به 24 یا25 میخوره به همین خاطر دوستام تو همون سنن.یه پسر اروم و با استعداد و به قول رفیقام با مرام بیشتر اوقات ساکتم.اتفاقا شیرین هم25 سال داشت.بعد کلی چت و حرف دیدیم خراب همیم تو همون روز اول چون نیمه ی هم بودیم و روز ازل به هم دل داده بودیم.یادم نمیره بهار بود.شب که زنگ زد رفتم تو حیاط اخ چه صدای گرم و صمیمی ای داشت وقتی باهام حرف میزد چقدر ارومم میکرد.یهو دیدم یه اهنگ از هایده رو واسم خوند (سلام من به تو یار قدیمی منم همون هوادار قدیمی )نمیدونید چه حسی بود دوتامون اروم گریه زاری میکردیم و نسیم بهاری ای هم که می وزید و به صورتم میخورد عاشقونه ترین لحظه ی عمرم و رقم زد.واسه فردای اون روز قرار گذاشتیم.عصر کلی به خودم رسیدم و رفتم محل قرارمون بعد چند لحظه دیدم یه دختر اروم گفت اقا محمدرضا برگشتم جا خوردم یه دختر خیلی خوشگل بود اره شیرین بود بعد از احوال پرسی و خوش و بش پیشنهاد دادم که بریم قدم بزنیم اونم گفت موافقم.وای خدا ما دوتا اروم با هم قدم میزدیم با اینکه اولین قرارمون بود اما انگار صد سال که با همیم.تو اولین قدمامون نم نم بارون شروع به باریدن گرفت مثه اینکه اونم میخواست با ما شریک شه تو قشنگترین لحظه های زندگیمون.گفت که پزشک و با پدر و مامانش زندگی میکنه خونشونم بالا شهر بود اما یه ذره غرور تو وجودش نمیشد دید با یه چادر قشنگ و حالت معصوم.گفت تو اولین دقیقه ها بهت دلبستم چون نیمه ی منی.خدایی ام راست میگفت ما نیمه ی هم بودیم. زمان داشت میگذشت که متوجه شدیم غروب شده شیرین گفت رضا اجازه میدی برم خونه(دارم اشک میریزم الان)تعجب کردم اخه اون بزرگتر بود اما جوری احترام گذاشت که انگار10سال ازش بزرگترم.گفتم اره مهربونم. اروم بهم گفت با پایان وجود میپرستمت عشقم.گفتم منم همینطور صنمم(بت).دیگه باید میرفت دلم نمیومد بره اما چاره ای نبود.خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم.کارمون شده بود تلفن زدن و چت کردن با هم حتی گاهی اوقات مطب نمیرفت و با هم میرفتیم بیرون.خدایی اونم مثه خودم هات بود یه روز با هم تو خونه ی ما بودیم و داشتیم عشق بازی میکردیم و لبای همو میخوردیم دیگه داغ داغ شده بودیم بی اختیار شروع کردم به مالیدن سینه هاش بدجورد حشری شده بودم دیدم آی آی اونم شروع شد فورا تاپش و در اوردم و شروع کردم به لیسیدن بدنش که مثه گل لطیف بود اونم موهامو میکشید از شدت شهوت بعد شلوارشو در اوردم از نوک پاهاش و تا موهاش و بوسای کوچیک کردم اونایی که عاشق بودن میدونن من چی میگم.اون روز به همین بسنده کردیم چون قرار گذاشته بودیم تا بعد ازدواج سکس نکنیم.بعد از یه مدت گفت که رضا باید یه موضوعی و بهت بگم عشقم.گفتم بفرمایید خانومم.سرش و انداخت پایین دیدم شونه هاش داره میلرزه فهمیدم گریه زاری میکنه گرفتمش تو بغلم تا اروم شه چقدر حس قشنگی بود خوشحال بودم که تکیه گاهشم.گفتم بگو یاس قشنگم حرفت و.گفت که قبلا یه بار ازدواج کرده و به این خاطر بهم نگفته چون میترسیده برم اما برخلاف فکرش گفتم اشکال نداره.جا خورد بعد یه لبخند زد و گفت دوست دارم گل یخم.یهو خنده اش و خورد و گفت که اما رضا اون هنوز طلاقم نداده ولی عملا از هم جدا شدیم اون تو شهرستان تو خونه ی پدر و مامانش و منم پیش پدر و مادرم یه لبخند زدم و گفتم نترس همه چی درس میشه.اون روز گذشت تا اینکه یه روز زنگ زد فهمیدم نگرانه گفت که شوهرش داره با پدر و مامانش میاد تهران واسه بردنش یخ کرد کل بدنم.به روی خودم نیاوردم بهش دلداری دادم ولی گفت پدرشم بهش دستور داده که برگرده باهاشون.اونا اون شب و اومدن ولی شیرین نرفت باهاشون فردای اون روز با هم قرار گذاشتیم و ازش پرسیدم درمورد اتفاقات شب گذشته گفت که مرده جلو همه گریه زاری کرده و گفته دیگه پشیمونم از بد رفتاریام این و که شنیدم داغون شدم حالم از خودم بهم خورد چون داشتم شیرین و ازش میگرفتم.دیگه یه کم سرد شده بودم باهاش نمیدونم چرا ولی دست خودم نبود نمیتونستم له شدن رقیبم و ببینم.اونا 2هفته ی بعد از شهرستان برگشتن دنبال شیرین.بهش گفتم دیگه نمیخوامت برو فکر کرد شوخی میکنم گفت خیلی لوسی اما… .وقتی دید جدی میگم بلند بلند گریه زاری کرد اون التماس میکرد ولی من سنگ شده بودم اخه پای غرور و حس یه مرد دیگه درمیون بود نمیتونستم اون و نادید بگیرم.لحظه ی خداحافظی از هم یه لب طولانی و عاشقونه گرفتیم وبا اشک خداحافظی کردیم.اره شیرین رفت.بعد چند وقت بهم زنگ زد و گفت که مردم مثه قبل نیست و دیگه بدرفتاری نمیکنه ولی هنوز دوست دارم رضا تا ابد عاشقتم گرچه تو دیگه من و نمیخوای.ولی اون خبر نداره که من به چرا رفتم کنار.مثه دیوونه ها شدم و تو خیالم عشق بازی میکنم باهاش و همدمم پاکت سیگارم شده و مقاله های فلسفه ای که مینویسم و کتاب نوشتن ولی عاشقونه دوسش دارم.امیدوارم اونا یه روز بدونن که قصر خوشبختیشون و رو ویرونه ی دل من ساختن.ببخشید بعد داستان سکسی مینویسم واستون.به نظرتون کارم درست بود؟نوشته محمدرضا
0 views
Date: November 25, 2018