قهوه‌ی تلخ (۱)

0 views
0%

_انارام … انارام سرمو سمت صدا برگردوندم ، باور نکردنی بود ، بعد ده سال الان تو این شلوغی تجریش بین اون همه همهمه چطوری منو پیدا کرده بود هنوز همون شکلی بود مثل ده سال پیش چشمای سبز رنگشو موهای خرماییش هنوز همون شکلی بودن بدون هیچ چروکی بدون هیچ تغییری _هولی مولی باورم نمیشد اینجا پیدات کنم دختر میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود ؟ فکر کردم به اون روزا فکر کردم به ده سال پیش به گروه مهندسی کامپیوتر شریف به سیزده نفرمون به پیشرف کردن دوازده نفر جز من چطور میتونم جوابشو بدم بعد اون همه اتفاق +بهدین اینجا چیکار میکنی ؟ لبخند زورکی تو صورتش زدم‌ و سعی کردم‌خوشحال به نظر بیام اصلا مگه میشه خوشحال بود حتی از نوع مصنوعیش از عهده من خارجه ……………………………………………………………………با صدای سوت کتری روی اجاق به خودم اومدم بارون بی‌رحمانه رو پنجره شلاق میزد و صدای چک چک اب باش ملودی میساخت از جام بلند شدمو کتریو از رو اجاق برداشتم ^انارام مادر کجایی دخترم ؟صدای ضعیف همراه با سرفه مادرم منو سمت در اشپزخونه برگردوند +جانم مادر ؟صدام اروم و ضعیف بود ^برات انار و بادوم خریدم به کیسه های کاغذی روی میز نگاه کردم چطور ندیدمش وقتی این همه مدت جلوم بود ؟ +قربونت بشم من فرشته جونم دستت درد نکنه فدات شم بهش لبخند خیلی گرمی زدم‌ مادر دوتا پله اومد پایینو رو صندلی نشست +چای ؟ پرسیدمو لیوانارو از کابینت برداشتم +برات توش هل ریختم یه ذره هم شیرینی نخودچی گرفتم با هم بخوریم امروز سر راهم تجریش رفتم از شیرینی فروشی مورد علاقت گرفتم تند تند حرف میزدم طوری که انگار کلمه ها با پتک دنبالم افتاده باشن و من از ترس زخمی شدن شروع کرده باشم به دوییدن ، سینی چای و رو میز ترک خورده اشپزخونه گذاشتم و نشستم .ما کی از عرش به فرش رسیدیم کی وقت کردیم این همه بدبخت شیم چطوری همه اینا امکان داشت کی فکرشو میکرد خانواده رخدادی همه مال و ثروتشونو یه شبه از دست بدن از خونه‌ی سعادت اباد به چه بزرگی برسن به خونه قدیمی و پوسیده مادر بزرگ با حوض ابی تو حیاط تو امیراباد پدرم ده سال پیش مرد کشتنش جوون مرگش کردن و دقش دادن پدرم سالم بود وکیل بود اما نمیدونم یهو چی شد که اینطور شد مادرم معلم بود دبیر ریاضی دولت تیزهوشان درس میداد همون دبیرستانی که من درس خوندم یعنی فرزانگان ۲ پیشرفتمو مدیون مادرمم همون پیشرفت طلایی که دیگه به دردم نمیخوره اما زمان خودش بهترین اتفاق زندگیم بود شریف قبول شدم با رتبه ۱۰۰ مهندسی کامپیوتر همه چی خوب بود همه چی داشت همونطوری که دوس داشتم پیش میرفت گروه مغرور معروف دانشگاه بودیم نخبگان کشور تو ذهنم نیشخند زدم دو سال از دانشگام نگذشته بود که برامون نامه اومد بورسیه شدیم پنج نفرمون انگلیس شش نفرمون امریکا دو نفرمونم المان منم جز اون شش نفر طلایی بودم اما یهو ابرای سیاه سایشونو انداختن تو زندگیمون باریدن و باریدن تا همه چی گندید و از بین رفت ^انارام کجایی مادر چاییت سرد شد مادرم باعث شد همه فکرام از سرم بریزن رو کاشی های شکسته اشپزخونه اما اشکالی نداشت چون اون افکار همیشگیم پا داشتن دوباره میرفتن سر جاشون +ببخشید خیلی خستم مادرم عینکشو دراوردو روزنامرو رو میز گذاشت ^به خاله پرستو گفتم برامون وقت بگیره مکث کرد انگار داشت کلمه هارو تو ذهنش جمع و جور میکرد ^اونم برای چهارشنبه وقت گرفت یعنی دو روز دیگه .بحث همیشگی و پیچوندنای مداوم من سر دکتر نرفتنام دوباره داشتم عصبی میشدم +مامان چرا بیخیال نمیشی من خوبم چرا دوس داری بفهمونی که من یه مشکلی دارم صدام یه ذره بالا بود ^انارام بس کن ما بارها باهم درموردش حرف زدیم شبا صدای نفس کشیدنات زجراوره سرفه های شبانه روزیت نفس تنگیات من فکر نمیکنم اینا عادی باشه صدای مادرم خیلی بلند تر از من بود خونه بار دیگه تو سکوت فرو رفت چشمامو به ارومی بستمو باز کردم +من میرم بخوابم صدام تن ارومو ملیح همیشگیشو به خودش گرفت همون صدای از ته چاه درومده بی روح . اروم از پله هایی که با موکت قهوه‌ای رنگ بالا رفتم و اروم در اتاقمو باز کردم هنوز بارون میبارید و برگای زرد پاییزی رقصون رقصون به سمت پیست با باد هدایت میشدن .گوشیمو برداشتمو روشنش کردم مسیج روش نمایان شد [چرا اینقدر از دستم فرار میکنی ؟ فردا قرار بزاریم همو ببینیم نمیدونی چقدر دلم میخواد بشینیم با هم درباره اتفاقای این ۱۰سال حرف بزنیم ❤]بهدین بود همون پسر جذابی که دل همه دخترارو میبرد همون پسری که ده سال پیش رومانتیک میپرستیدمش اما الان چی میگن فاصله عشقو کم میکنه اما دروغ بیشتر دلم نمیخواست ریپلای کنم جدا از پایان حس های عاشقونه چی میخواستم براش تعریف کنم ؟ تعریف کنم چطوری ایندمو باختم چطور زندگیمو باختم پدرمو باختم ازم گرفتنش بغضمو قورت دادم مگه انارا هم گریه زاری میکنه نه امکان نداره . پشت سرش یه مسیج دیگه اومد [چطوری دلت میاد منو نبینی ????] لبام یه خنده محویو به مسیج بهدین نشون داد .+چرا وقتی با دروغ رفتی داری دلبری میکنی ؟ چشمامو بستم و تو سیاهی مطلق فرو رفتم خانم رخدادی سیستم بالا نمیاد میشه یه نگاهی بندازین ؟سرمو بین دوتا دستام فشار دادمو اه محکمی کشیدم مرتیکه خنگ از جام با عصبانیت بلند شدمو رفتم سمت میزش میدونستم از عمد اینکارو میکنه که منو ببینه +اقای راستین بنده به شما عرض کرده بودم فقط کافیه ری‌استارت کنین مشکل حادی نیست که هردفعه منو صدا کنید سیستم قدیمیه هنگ میکنه کاملا طبیعیه .سرشو انداخته بود پایین و اروم نفس میکشید ببخشید خانم رخدادی .دوسم داشت ازم یک سال کوچیک تر بود پسر مذهبی بود حتی تو چشام نگاه هم نمیکرد وقتی میخواست باهام حرف بزنه هول میشد وقتی از کنارش رد میشدم فایلارو مینداخت و نماز شبش دیر نمیشد اما من بهش هیچ حسی نداشتم حتی نذاشتم رابطه برقرار کنه یادمه وقتی مامانش جلومو گرفت و با حالت تمسخر گفت اون دختر اینه چطور اب شد برای من مهم نبود که مذهبیای انسان بدور چطور سعی در خورد کردن شخصیت من دارن ولی خیلی خجالت کشید طوری که صدای ضربان قلبش قابل شنیدن بود . برگشتم تو اتاقم و رو صندلیم نشستم گوشیمو از تو کیفم دراوردمو جواب دادم [کجا ببینیم همو ] همون لحظه جواب و دریافت کردم [هرج ا باتو خوش میگذره ] [بریم کافه سم گوگل کن ادرسش بیاد برات ] گوشیمو گذاشتم تو کیفمو باز انگشتام کیبورد سفت و سرد شرکتو لمس کرد . سلام بچه ها این داستان یکم طولانیه و اصلا واقعی نیست کاملا ساخته ذهن خودمه من کلا از داستان و خاطره هایی که یهو خلاصش میکنن و همو میکنن بدم میاد دوس دارم یکم برین تو زندگی انارام چرخ بزنین تا اصل داستان شروع شه سکس یهویی که نداریم همش زمان میبره اینم اولین داستانیه که نوشتم نمیدونم اگه خوشتون اومد ادامشم مینویسم نوشته Darkshadow

Date: January 18, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *