سلام من احمد هستم از شيراز.22سالمه. دو سال پيش كه خدمت بودم مرخصي گرفتم تا بيام ويه سري بزنم و كمي حالو هواي اين نظام وظيفه تخمي دور باشم.دو تا از هم خدمتيام هم اهام بودن اونا هم از شيراز بودن.وسطاي راه كه اتوبوس وايساد براي ناهار تصميم گرفتم يه زنگي به خونه بزنم ولي گفتم نه بزار يهويي برم حالش بيشتره.بعد از ميلياردها ساعت بالاخره رسيديم.تو ترمينال بوديم كه هر كي سوار شدو راهه خودشو رفت.منم كه اصلا حال نداشتم زد به سرم تاكسي در بست گرفتم يارو هم نامردي نكردو تا دسته تپوند.رسيدم دمه در هر چي زنگ زدم كسي باز نكرد.مجبور شدم از بالا در بپرم تو. باز از شانسه من در خونه از داخل قفل بود.ولي من به روشه خودم از پنجره رفتم تو.خونه مثله قبل بود.رفتم تو اتاقم .تميز مثله دسته گل بود.خودمو انداختم رو تختم تا با همون وضعيت كمي بخابم.چشامو كه بستم يادم افتاد ساكم جلو در جا مونده.با هزار زحمت رفتم ساكو اووردم ولي ايندفه لخت شدمو پريدم حموم.يه دوش گرفتم اومدم بيرون.حدود ساعت4 ظهر بود.كلي نشستم از كسي خبري نبود.به پدرم از تلفن خونه زنگ زدم.گفتش براي شام رفتيم خونه باجناقم الان برميگرديم.گفتم نه اصلا اگه به خاطره منه دارم ميرم بيرون.گفت نرسيده كجا ميري صبر كن الان برميگرديم.صداي خالم ميومد كه ميگفت نميزارم بيان تو پاشو بيا.بابام گفت گوشي باخالت حرف بزنم.منم گفتم صدا نمياد فورا قط كردم.خالم 30 سالشه.خيلي مهمون دوست و مهمان واز اگه ميگفت بيا و من ميگفتم نه حتما پوستمو ميكند.ادمه نسبتا لاغر.هم قده خودم.ولي خيلي مهربون خيلي.يه پسر داره كه 4 سالشه.شوهر خالم هم 37 سالشه.خودم دوست داشتم برم ولي حالشو نداشتم.يه ساعت گذشت در زدن.منم محل نذاشتم و جواب ندادم. نخير طرف ول كن نبود.پشته سره هم زنگو ميزد. تلفن زنگ خورد.جواب دادم اقا مهران شوهر خالم بود.گفت كره خر در رو باز كن.منم چون مجبور شدم از رو ديوار برم بيرون .با روبوسي و كلي احوال پرسي گفت زود بدو بريم. ناچارا گفتم باشه. رفتم رو ديوار كه برم داخل. چندتا پسر داد زدن اي دزد. برگشتم ديدم بچه محلا من خاستم بيام پايين برم پيششون و باهاش نرم كه مهران گفت خالت ناراحت ميشه برو بپوش بيا بعد يه نيشكون ازم گرفت.منم حرفشو زمين ننداختم زودي اماده شدم رفتم.تو راه كلي حرف زديم.اون ماشين داشت.گفت خالت ازت عصباني گفته بگيرمش پوستشو ميكنم.ساعت حدودا 6 بود.وقتي رسيديم تخم نكردم برم تو ولي مجبور بودم.رفتيم تو خاله با خاهرم نبودن گفتن رفتن خريد.با همه احوال پرسيمو كردمو رفتم دستشويي.يه دفه صداي خالمو شنديم.كارمو انجام دادمو اومدم بيرون مهران گفت خالت تو اتاقش داره لباس عوض ميكنه.منم رفتم تو پشتش به من بود.واي اصلا باور نميكردم اين خالمه.فكر كردم فرشتس.يه باسنه بزرگ و گوشتي.من كه زد به سرم صدام در نياد تا بر ميگرده و كمي هم بهش نگا كنم كمي اتاق تاريك بود بعضي وقتا كج ميشد ولي منو نميديد.يه دفه يكي رو كنارم حس كردم.مهران بود.براش تعجب بود چرا چيزي نميگم منم با اشاره گفتم هيچي نگو.زانو زدم اروم اروم رفتم طرفش.باسنش رو بروي چشمام بود.داشتم سانت به سانت بهش نزذيك ميشدم و قلبن داشت از دهنم ميزد بيرون.وقتي كامل كه نزديك شدم يه لحظه خاست برگرده گفتم هو.ولي نترسيد.گفت خودتي من نمي ترسم بعد مهران زد زير خنده.هم ديگه رو بغل كرديمو اينقدر محكم بوس ميكرديم هم رو .مهران گفت اي پدر حالا 3 ماه همو نديدينا اين سوسل بازيا چيه.باز يادش افتاد و كلي خنديدو رفت.نشستيم رو تختش كنار هم بوديم و دستامون رو انداخته بوديم دوره هم.كلي خوشحال بودم.يه دفه چشم به سينه هاش افتاد دنيا رو سرم خراب شدم.كم كم بلند كردم.منم به چيزيا ديگه فكر ميكردم كه نكنه خراب كاري كنم و ابروم بره.موهاشو مشكي كرده بود.خيلي جوون بود.كلي حرف زديم.مهران صدا كرد پدر وقت زياده برا حرف زدن الان مخه همو ميخوريد.ازش پرسيدم راستشو بگو فهميدي پشته سرتم؟گفت نه.منم گفتم باشه باور كردم يه هيچ به نفعه تو.گردن بندشو داد گفت برام ببندرفتم پشته سرش چشم به بنده سوتينش افتاد.محكم كشيدم و ولي كرد يه شلاقي صدا داد وگفت آي.خيلي نامردي.گفتم ببخشيد و از پشت دستامو دوره گردنش حلقه كردم.چون نشسته بوديم نميتونستم بهش بچسبم و چند تا بوس از گردنش گرفتمو گفتم ببخشيد.گفت باشه برو اونر يه دفه يكي مياد بد ميشه.منم گفتم پس بقيش براي بعدا.گفت باشه وروجك.گفتم خودتو بعد دماغمو گرفتو پيچوند.اب از چشم ريخت بيرون و بلند شدو در رفت.من كه چشم به باسنش افتاد چه طوري داره ميلرزه درد از يادم رفت.تو دلم گفتم ميكنمت.دو روز گذشت مهران 11 صبح زنگ زد گفت بيا قليان اووردم بشينيم بكشيم تا ساعت 11 كه من ميرم سره كار.از اينكه بشينيم و قليان بكشمو خاله رو ديد بزنم خيلي خوشحال شدم.حدودا ساعت 4 بود اماده شدم كه برم.رفتم خونشون.خالم نبود رفته بود خريد.نشستيم با مهران يه قليون كشيديم.طعمش پرتقال بود.خالم برگشت.مهران گفت طعمو بده.خالم گفت اي واي يادم رفت بعد اومد از هم يه بوس گرفتيمو احوال پرسي.مهران گفت اي پدر كي ميره اين همه راهو.من گفتم من ميرم.مهران يه چپ نگام كرد گفت اصلا امكان نداره خودم زود ميرم زود ميام.خالم يه شلوار تنگ استرج با يه تي شرته ابي روشنه تنگ.ديگه من داشتم ديوونه ميشدم. تا وقتي مهران بود ديد نميزدم تا ابرو ريزي نشه.وقتي رفت منم ديگه شرو كردم به سلطنت.لم داده بودمو قليان مكشيدم.اونم هي جلو چشمم اين ورو اونور ميرفت.ديگه بد جور هوس وجودمو گرفت.زياد حالم نه بود.يه جوراي اونجام ميسوخت كه مهران چي ميكنه باهاش.يه لحظه خم شد چشم كه بهش افتاد يه موج تو بدنم افتاد.بعدش برگشتو گفت واي خسته شدم.ديگه نا ندارم.گفتم بيا پيشه خودم شارژت كنم عزيزم.گفت چطوري؟گفتم قليون.گفت نه پدر سرم شلوغه حسابي.گفتم باشه همينجوري به خودت فشار بيار بعدا ميفهمي چيكار كردي.گفتش چطور مگه ؟گفتم تموم هيكلت بهم ميريزه.گفتش اره خيلي هيكل دارم تا حواسم باشه.گفتم از كجا ميدوني؟گفت معلومه ديگه تو اينه وقتي نگا ميكنم فقط چرب ميبينم.گفتم اينه كه زنا رو نميشناسه من ميشناسم.گفت او او خب من چطورم بعد خنديد.گفتم بيسته بيستي.بهم نگا كردو گفت منو مسخره ميكني الاغ.گفتم نه به جونه خودم اصلا بيا پيشه خودم تا توصيفت كنم.گفت من كارامو ميكنم تو حرف بزن.گفتم باشه.تو شبيه يه هوري هستي همين.بعد گفت مرسي مرسي نظره لطفته عزيزم.گفتش اخه چيم خوبه.گفتم منظوتو نميفهميدم.گفت پس بيخال ولش كن.ديدم اوضا داره بهم ميخوره گفتم منظورت اينه هيكلت چه شكليه كه خوبه؟گفت اره يه همچين چيزي.گفتم كمر باريك وشاسي بلند و توپ.گفت واقعا؟گفتم اره خوش به حاله اقا مهران كه تو رو داره.گفت ديگه داري خجالت زدم ميكني.گفتم البته شايد لباسات جمعو جورت كردن كه اينجوري نشون ميدن.گفت نه پدر بيا دست بزن به لباسام ازاده ازاده.من رفتم پيشش تا از فرصت استفاده كنم.دستمو زدم به رانش خيلي نرم بود توصيفش خيلي سخته.پشتش به من بود.دستمو با جراته پایان ميماليدم رو رانش تا ببينم تنگه يا نه. داشتم كم كم ميبردم طرفه باسنش كه يه دفه زنگ درو زدن.ترسيدم دستمو كشيدم.خالمم كمي ترسيد و جا خورد.رفت اف اف جواب داد مهران بود.يه چشمك به هم ديگه زديم.مهران اومد بالا و شروع كرديم به كشيدنه قليون با طعمه دو سيب.خالم اومد پيشمون نشست و شرو كرد به كشيدم.يه حرفي به ذهنم رسيدم و منتظر بودم مهران يه لحظه بره.بالاخره مهران يه سر رفت دست شويي.منم به خالم گفتم اي ناقلا تي شرتت تنگه و لباس زيرت بهت فرم داد.پا شد رفت تو اتاقش فك كنم بدش اومد.چند ثانيه نشد اومد نشست باز چشم به سنه هاش افتاد كه سوتينشو در اوورده بود گفت حالا چطور.گفتم خاله ديگه شك ندارم تو خوده سيبيل كني.نوكه سينه هاش معلوم بود.با اينكه سوتين نداشت باز سينه هاش رو فرم بودن.مهران اومد نشستواز سربازي پرسيد.از سربازي خودش گفت كه چه بدبختيايي كشيده.پرسيد از كافور چه خبر بعد هردومون خنديديم زير زيركي.خالمم پرسيد كافور چيه.من كه روم نشد بگم جيم زدم دست شويي.وقتي برگشتم فكر كنم مهران براش توضيح داده بود چون ديگه نپرسيدرفت تو اشپزخونه برامون چاي بياره صدا زد احمد بيا ببرشون من كمي دستم بنده.منم رفتم در گوشم گفت اي كافور خور پس بگو چرا جلو خالت خيلي ريلكس بودي.منم يه كم راستيتش خجالت كشيدم و چيزي نگفتم.چاي رو كه بردم و نشستم كمي رو حرفش فكر كردم ويه چيزي به ذهنم رسيدم.به خالم هي اشاره ميكردم كه كارش دارم.خالم گفت احمد يه كم وسيله بالا پشته بوم دارم برو برام بيارش بي زحمت.منم فورا بلند شدم نزديكه در كه شدم مهران گفت خودت چرا نميري بنده خدا رو از جاش بلند كردي.خالم گفت پس خودم ميرم تو بشين.منم گفت نه اشكال نداره و رفتم بيرون واز پله ها بالا رفتم كه خالم پشته سرم اومد كه نزاره من برم و كم كم تا بالا رفتيم.رسيديم تو خر پشته چسبوندمش به ديوار و دستمو گذاشتم رو ديوار بغله سرش.گفتم فكر كردي منم هميشه ريلكسم؟گفت چطور مگه اره خب.گفتم الان هيچم ريلكس نيستم ديگه طاقت ندارم.گفت باشه حالا بريم پايين.خاست بره كمرشو گرفتم و اروم برش گردوندم سره جاش.همون جوري تو چشماي هم خيره شديم.دستمو بردم طرفه باسنش .هيچ كاري نميكرد و داشت بهم نگاه ميكرد.منم تا وقتي مانع نبود كارمو انجام ميدادم.دستم رو بالاخره گذاشتم رو باسنش و تو دستام گرفتمش .واي چقدر نرم بود.حس خوبي بهم دست داد.كشيدمش طرفه خودم و صورتمو بردم جلو چشماشو بست.اروم لباشو بوس كردم.چشماشو باز كرد.منم باز سرمو بردم جلو وچشامو بستم و منتظر بودم اونم بوس كنه.چند ثانيه گذشت ولي خبري نبود يه دفه سرمو گرفت و لباشو گذاشت رو لبام و شرو كردبه مكيدنش منم همين كارو كردم.داشتيم لباي همو ميخورديم.دستام رو بردم طرفه سينه هاش.اونم دستشو برد طرفه كيرم.همين كه تو دستش گرف و كمي فشار داد گفت بسه الان مهران مياد بالا.منم به ناچار ولش كردم.شاممون رو خورديم 2 بار قليون كشيديم .ساعت حدوده دهو نيم بود.من گفتم اگه كاري نداريد من رفعه زحمت كنم.هر دوشون صداشون در اومد.مهران گفت حداقل وايسا با هم بريم.خالم گفت من امشب ميخام اشپزخونه رو تميز كنم كسي نيست وسايلو برام بياره پايين بايد بموني.مهران گفت واي پوستت كندس امشب.خالم فورا رفت زنگ زد خونه گفت من شايد امشب نيام خونه.حرفش كه تموم شد يه چشمك بهم زد.مهران هم كم كم اماده شد كه بره.منم دلم اتند تند ميزد.نفسم نميدونم چرا بند ميومد.مهران رو تا دمه در همراهي كرديم.رفتيم تو .خالم مشغول جمع كردن ريختو پاشا كرد.گفت بيا اين اب ميوه گيري رو بيار پايين از تو كابينت خيلي سنگينه.منم رفتم .گفتش منم از زير ميگيرم تو درش بيار.اون جلوم وايساد و منم پشتش دستش برد بالا و گفت بيا باهم بياريمش.منم مجبور شدم از پشت بهش بچسبم بهش.دقيقا كيرم به باسنش چسبيده بود.حسه خوبي بود.وقتي اوورديم پايين گفت تو هميشه از همه ي فرصتا استفاده ميكني؟گفتم اره.گفت خوبه ادمه زرنگي هستي.دستامو گذاشتم رو شونه هاش و اروم فشارش دادم تا بشينه.اونم نشست رو زانو هاش.چند ثانيه بهم نگا كرد .معلوم بود نميدنه بايد چي بگه.خاستين بقيشو بشنوين تو نظراتون بگيننوشته احمد
0 views
Date: November 25, 2018