موضوع بر می گرده به سال ۷۸، یعنی سالی که رفتیم محله جدید، خیابان… گرگانمن پسر کمرویی بودم. همین کمرویی و حیا هم باعث می شد که فرصتهای سکسی زیادی رو رد بکنم. تا آن سال که ۱۸ سالم بود می تونستم ترتیب تعداد زیادی خانم و دختر خوشگل و خوش هیکل رو که همسایه و فامیل بودند رو بدم. الان که فکر می کنم، می بینم چقدر این کار در آن زمان آسان بود، چون دیگر آن طنازیها را کسی برای من نمی کنداما داستان امروز درباره خانم پسرعمومه به نام لاله. پسرعموم، حبیب، آدم کاری و خانواده دوست و تا دلتون بخواد احمق و بی چشم و رویی بود و هستداشتن چنین خانم زیبا و با کمالاتی نشان از حماقت پدر و مادر لاله داشت که او را به پسرعموی من داده بودند. من از پسرعمویم زیاد خوشم نمی آمد. به همین دلیل خیلی کم می دیدمش.در شب ماجرا، او را پس از چند سال در خیابان ایرانمهر دیدم. جثه بسیار بزرگ و تنومندش در آن نور ضعیف چراغ تیربرق خودنمایی می کرد. اول شک کردم اما بعد که صدایش را شنیدم مطمئن شدم خودش است. صدام کرد و بلند وی خیابان داد زد سلام پسرعمو. کجایی. خبری از ما نمی گیری؟و این شد که فهمیدم او هم به ایرانمهر آمده. چون تازه از زندان آزاد شده بود موی سرش هنوز خیلی کوتاه بوداصرار کرد که برو خانه ما من زود می آیم. من هم رفتم و خانم زیبای او را پس از جچند سال دوباره ملاقات کردم. اما ملاقات آن روز چیز دیگری بودچشمان لاله از همان نگاه اول به برقی زد و لبخندی مرموز بر لبانش نشستخوب، من فقط ۱۸ سال داشتم، خوش تیپ می گشتم و ادوکلن خوشبویی به خودم می زدم. اینها در همان لحظه او را که سالها با شوهری کثیف و بدتیپ زندگی کرده بود را جذب می کرد. به خصوص که شوهر یک سالی را خانه نبود، یعنی دیر به دیر شب را در خانه می گذراندرفتم تو. ۳ بچه قد و نیم قدش هم دم در آمده بودندزیبایی مسحور کننده لاله در ترکیب با سینه های لرزان و بزرگش و باسن خوش نقشش مرا شهوت زده کرد. دامن نخی سبکی به پا داشت که چاک کونش را نمایان می کرد. وقتی راه می رفت ناخودآگاه چشمانم دنبال کونش می رفتچای آورد و با همان لبخند بزرگ و معنادارش جلویم نشست. جلوی بچه هایش همانطور من را نگاه می کرد. من هم که کمی خجالتی بودم و البته درون مایه مذهبی داشتم نمی توانستم بیش یکی دو ثانیه نگاه شهوتبارش را تحمل کنم و مرتب سرم پایین بود. راجع به خیلی چیزها حرف زدیم. می دیدم که دستانش آرام ندارد و روی سینه ها و توی پاهایش می چرخید. آب من هم زده بود بیرون ولی جلوی جرات نداشتم کاری بکنم. شاید اگر ترس از آمدن ناگهانی حبیب و نگاه بچه ها نبود، کار پایان بودحبیب آمد. وقتی رفتار زشتش با لاله را در همان ابتدای ورود دیدم، گفتم این خانم از دستش رفت.آن روز گذشت و چند روز بعد خودم رفتم خانه حبیب. حبیب خانه بود. اصرار کرد که شام بمانم و ماندم. آشپزخانه آها اوپن نبود. از هال در داشت. وقتی لاله رفت شام بکشد من هم رفتم برای کمک. تا مرا دید دوباره خندید. خانم خوش صحبتی بود. در همان حین حرف زدن، من هم بدن او را می پاییدم. بدون ترس دستم را در گودی کمرش گذاشتم و دیدم که نگاهش به سمت من چرخید و نفسی سنگین از سر شهوت به سینه داد. نگاهی شهوتناک و خمار داشت. آرام دستم را بردم روی کونش و آن را لمس کردم. کیرم حسابی سفت شده بودصدای یکی از بچه ها آمد و سریع خودمان را جمع کردیم۳ سال گذشت و من دیگر آنجا نرفتم و او را ندیدم. دلیلش هم ناراحتی خودم بود چون مذهبی بودم و طاقت می اوردمبچه های لاله مدرسه ای شده بودند. بعد از خدمت برای کاری پیش حبیب رفتم. زنگ زدم. کمی طول کشید. اما چون لرزش پرده را دیدم فهمیدم خانه هستند. لاله در را باز کردخیلی متعجب و البته خوشحال به نظر می رسید.بعد از سلام و احوالپرسی، پرسیدم که حبیب هست؟ گفت نه کسی خونه نیست. بیا تو.گفتم نه مرسی. کی میاد؟-دیر میاد. بیا تو دیگه.و من ……نرفتم تو. خداحافظی کردم و برگشتم. چون به خدا و مکافات عمل اعتقاد داشتم.نوشته کامران
0 views
Date: November 25, 2018