لبه ی روشنایی و تاریکی (1)

0 views
0%

بدون اینکه کوچکترین توجهی نسبت به محیط و اشیا پیرامونم داشته باشم مثل یک آدم برق گرفته توی ماشینم نشسته بودم و خشکم زده بود، چشمانم فقط مجذوب یک نقطه شده بود ، نقطه ای که از سال دوم زندگی مشترک من وشوهرم ، جک شکل گرفت و به مرور زمان بزرگ و بزرگ تر شد وحالا تبدیل به هیولایی شده که تا منو از پا در نیاره دست بردار نیست….. فقط داشتم بازی روزگار ظالم را تماشا می کردم که منو به بازیچه ی خود گرفته بود و از تماشای بدبختی من کیف می کرد؟؟احساسات در من مانند گل پژمرده ای بودکه دیگر حس رسیدن آب به ریشه هایش را درک نمی کرد ، دیگر توانی برای فریاد کشیدن ، داد زدن ، متنفر بودن ، عاشق شدن و… را نداشتم فقط بی تفاوت به منظره ی داخل یک فاحشه خونه می نگریستم …… با اینکه فاصله ی زیادی از فاحشه خونه داشتم ولی به کلیات اتفاقات داخل فاحشه خونه واقف بودم … مردی سرتا پا آبی پوش که با زنی فاحشه مشغول سکس بود … دیگر بیش از این طاقت وتحمل دیدن این منظره را نداشتم ، سرم را با حالتی شرم مانند به سمت دستانم بردم و مانند ابر بهاری مشغول گریه زاری کردن ، شدم . هر چه فحش و لعنت موجود در دنیا را نثار خود میکردم که با اشتباهاتم مرتکب چنین وقایع ناگواری شدم .انعکاس انوار طلایی رنگ حلقه ی ازدواجم چشمانم را اذیت می کرد . انوار طلایی رنگ حلقه ام مرا به درون دنیایی دیگر برد از زمانی که با همسرم آشنا شدم تا زمانی که باکرگی خود را برای اولین سکس با او حفظ کردم و از زمانی که عشق آتشین بین ما رو به سردی گرایید و مراودات جنسی بین من و جک کمتر و کمتر شد تا از سال دوم زندگی مان به هیچ تبدیل شد …… از آن موقع بود که شب ها دیر به خانه میامد ، کتش بوی ادکلن زنانه میداد، مصرف الکلش بیشتر شده بود حتی یکبار هم او را در حال خود ارضایی دیده بودم ولی چیزی به او نگفتم و از تمامی این اتفاقات به سادگی می گذشتم و هر دفعه خود را به بهانه ای گول میزدم و بعدش هم میگفتم این چیزا عادیه ؟ تا امروز که تصمیم گرفتم او را تعقیب کنم و دلیل این رفتارهای مشکوک او را بفهمم که از این جا سر در آوردم ……ناگهان با عطسه ای از رویای عدمیت بیرون آمده … دستم را به طرف کیفم دراز کردم و آینه ی مخصوص خودم را برداشتم ، آینه ای که جک آنرا به عنوان کادوی تولد به من هدیه داده بود … آینه ام درون یک قاب طلایی رنگ قلب شکل قرار گرفته بود و بر روی قاب آن، کتی یعنی اسم خودم حک شده بود . آینه را به طرف صورتم نزدیک کردم ، آثار خستگی و مشقت زندگی پنج ساله ی من با جک به مانند نقش و نگاری بر روی چهره ام نمایان بود با آن که 25 سال بیشتر نداشتم ولی به 40 ساله ها میخوردم ، موهای شرابی رنگ خود را بدون هیچ ارایش خاصی ، پراکنده و واژگون به روی شانه هایم روان ساخته بودم ، کمی به آینه بیشتر دقت کردم ، چشمانی خاکستری به تاریک شب و پیشانی بلند به درازای روزگار داشتم با آنکه دختری زیبا بودم ولی گرد و خاک روزگار زیبایی مرا حبس کرده بود ………………….نمی دانستم باید چه کاری انجام دهم از ماشین پیاده شوم و با جک رو در رو شوم یا مثل سال های قبلی زندگی ام خودم را به خواب غفلت بزنم ، تصمیم گرفتم رادیوی ماشینم را روشن کنم و کمی بیشتر فکر کنم … تا رادیو را روشن کردم آهنگ ( امشب خودم نیستم ) کریستینا از رادیو در حال پخش بود، جان و روح خود را به آهنگ سپردم ، با اینکه اکثر آهنگ از آواهایی مانند( آه و اوووو) آکنده بود ولی کریستینا جمله ای را سرود که مرا مشتاق به روبه رو شدن با جک کرد The old me’s gone I feel and newشخصیت قبلیم رفته من جدیدش رواحساس میکنمAnd if you don’t like it fu*ck youو اگه دوستش نداری…….برو به جهنمبدون کوچکترین وقفه ای از ماشین پیاده شدم و به سمت فاحشه خونه رفتم همین طور که به فاحشه خانه نزدیک تر می شدم صورت جک بیشتر نمایان می شد ، با هر قدمی که می گذاشتم آشوب و دلهره بیشتر وجود مرا فرا می گرفت تا اینکه به درب ورودی فاحشه خونه رسیدم ناگهان پاهام به زمین چسبید و قفل کردم ، فاصله ی من با حقیقتی ویرانگر فقط یک درب شیشه ای بود ، خودم را به سمت عقب کشیدم و به خودم گفتم باید بهش فرصت بدم ،ولی چی دارم میگم؟ جک دفعه ی اولش نیست که به من خیانت میکنه از اون دیر اومدن هاش و … و … معلومه که اون حداقلش یک ساله که داره بهم خیانت میکنه عزم خودم رو قوی کردم و وارد فاحشه خونه شدم و به سمت جک رفتم … جک بر روی مبل چرمین سیاهی نشسته بود و خانم فاحشه ی استریچ پوشی با حرکات دنس واری خودش رو به بدن جک مالش میداد ، جک هم دندون هاش رو ،به هم می سائید و نفس نفس می زد و با دستاش سینه های زنه رو می مالید و انگشت کرد … اون قدر سرش به سکس گرم بود که اصلا متوجه حضور من نشد ، من هم صدای خودمو صاف کردم و بهش گفتم خوش میگذره؟ناگهان مثل آدم خوابی که برویش آب سردی ریخته باشن از جا پرید و خانم جنده لاشی رو کنار زد…فقط داشت صورت منو تماشا می کرد، حسابی رنگش پریده بود اصلا فکرشو نمی کرد که یه روزی مچشو بگیرم … بغض گلمو گرفته بود ، به حلقه ی ازدواجم نگاه کردم ، خیلی آروم حلقه رو از دستم بیرون کشیدم و به روی میز کنار جک گذاشتم و بعدش بیرون زدم و سوار ماشین شولت کامارو ی خودم شدم و ………….ادامه داردنوشته‌ mdna

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *