مدتي بود داستانارو ميخوندم ديدم جاي داستان خودم خاليه داستاني كه مينويسم كاملا واقعي و مربوط به سه ساله پيشه .من پيمانم 27 سالمه اهل كرجموقتي 17-18 سالم بود عاشق دختر خاله لاله شدم كه از من 4سال بزرگتر بود و شوهر داشت قدش 170 وزنش 65 خوش استيل و زيبا به معني واقعي كلمه .اون سالها 5شنبه جمعه ها ميومدن خونه ما و يا ما ميرفتيم خونشون و منم كلي ديد ميزدمش تا اينكه شب و روز تو فكرش بودم مخصوصا يه شب كه تو اتاقم خواب بودم و چشمامو باز كردم ديدم يواشكي جلوم دراز كشيده و زل زده بهم از ترس برگشتم و اونم رفت تو اتاق سرجاش خوابيد شوهرش هم فاميلمون بود و منم به همين خاطر بيخيال شدم تا 6 سال بعد كه يه روز خونه خالم تو اتاق نشسته بودم و همه فاميل تو سالن بودن امد گفت چرا تنهايي گفتم حوصله ندارم يهو دست انداخت دستمو كشيد كه پاشم وقتي بلند شدم قد 3ثانيه دستمو گذاشت رو سينش منم كپ كردم ولي گفتم عمدي نبوده شبش ديدم اس داده كه خوابي گفتم نه گفت منم خوابم نمياد گفتم به من چه فردای اون روز ديدم سرسنگيه فهميدم بدش نمياد روياي كهنه منو عملي كنه تا اينكه اس دادم بهش و چند روز به همين منوال گذشت يه شب من و پدرم شام رفتيم خونشون ديدم سر سفره امار ميده گفتم بيخيال تا فردا ديگه معلوم ميشه و فردای اون روز قرار بود برم دانشگاه صبح پدرم بيدارم كرد گفت من دارم ميرم سركار بيا تا دم دانشگاه ببرمت گفتم من كلاسم 9شروع ميشه شما برو بابامم رفت شوهر لاله هم كه 6 صبح زده بود بيرون پدرم كه رفت ساعت 7 بود گفتم اگه بخابم بهتره ساعت 8 صداي در دستشويي روشنيدم چشم وا كردم ديدم لالهس سلام كردم اروم طوري كه پسرش نشنوه جواب داد من پاشدم جاهامو جم كردم نشستم رو مبل ديدم امد كنارم نشست دستمو گرفت بهش گفتم تو اينكارت باعث تحريك من ميشه وشايد اتفاقات بعدش خوب نباشه ديدم فشارم ميده لبرو گرفتم ازش ديدم واي چقدر خوشمزس يكم لب و لب بازي كرديم تا اينكه پسر 7 سالش بيدار شد منم اون روز رفتم يوني و اندر كف كس لاله چند روز بعد اس داد كه فردا شوهرشو پسرش صبح ميرن تهران وتا شب نميان منم گفتم پس رديف شد خبر بده و نداد تا 6 صبح كه ديدم اس امده كه بيا رفتن من وسايل دانشگاهمو ورداشتمو ساعت 7 رسيدم انجا تك زدم درو باز كرد رفتم تو و لب خوش امد رو داد و ديدم به به چه لباس جذبي اونم تا بالا زانو باگلاي صورتي درشت يكساعت لب بازي كرديم بعد شروع كردم لباساشو در اوردن كه نميذاشت گفتم با دست پس ميزني با پا پيش ميكشي گفت نميخوام سكس كنيم گفتم ميخوام لخت ببينمت همين كه گفتم يكم شل كرد لباسشو از سر كشيدم بيرون يه كرست صورتي با رمان قرمز داشت كه درش اوردم گفتم حالا بيا روم بخواب تا گرماي بدنتو حس كنم امد خوابيد بازم لب بازي واي كه چه حرارتي داشت شروع كردم به خوردن نوك سينه هاي تپلش اونم از رو شرت كير منو ماليد گفتم من ارزوم از بچگي اين بوده كه با تو برم حموم گفت قول بده با سوراخام كار نداشته باشي چون من كسم ماله شوهرمه گفتم باشه هاني ديدم پاشد گفت بيا لخت شديم رفتيم تو حموم بهترين لحظه عمرم شكل گرفت دلبرم لخت در اغوش من بود كف ماليش كردم اونم منو و سرپا شروع كردم به شستنش دستم كه به كسش ميخورد رنگش ميپريد پشتشو كرد به من گفت سينه هامو بمال منم ميماليدم چه ماليدني كيرمم از پشت لاي پاش بود بعد چند دقيقه ارضا شدم اونم كه مرده بود از شهوت رفتيم بيرون حموم خودشو خشك كرد لباس پوشيد امد باز لببازي فقط عشق لب بود لبام ديگه كبود شده بودن و خسته شهوتم دوباره زد بالا لختش كردم شلوارشو نميذاشت در بيارم كه باز در اوردم روش خوابيدم كيرم داشت ميتركيد دست انداختم شورتشو در بيارم كه نگذاشت منم اتيش گرفته بودم از شهوت با سه بار خواهش راضيش كردم و بدون كاندم كردم تو كسش يه جيق كوچلو كشيد گفتم چيشد گفت هيچي عزيزم كارتو بكن واي كه بهشت بود شروع كردم پاهاشو دادن بالا و تلمبه زدن اخ و اوخش بلند شد تا اينكه با فشار پایان ابمو ريختم توش و يه چند دقيقه اي تو كسش بود تا امپرم خوابيد پاشدم ديدم واي پتوي زيرش خيسه خيسه گفتم شرمنده يه شستن افتادي گفت خنگه اگه حامله بشم بايد بياي بچتو تحويل بگيري و همينطور مامانه بچتو من گفتم چشم و تا اينكه يه چندباري سكس بعدها داشتيم تا اينكه برادر فضولش اس ام اسامو ديدو تهديدم كرد كه ميكشمت و زنگ زد به مادرم گفت تقريبا همه فهميده بودن منم طفره رفتم و بخاطره لاله واسه هميشه از ديدنش خودمو محروم كردم من سكس زياد داشتم اما لبهاي اون و من همزاد هم بودن واي كه چه روزهاي بود اين بود داستان واقعي من با كلي خلاصهنوشته پیمان
0 views
Date: November 25, 2018