لحظه سخت رفتن (1)

0 views
0%

دیدی که سخت نیست فردا بدون من،دیدی که صبح میشود شبها بدون من،فرقی نمیکندبا من یا بدون من،دیروز گر چه سخت،امروز هم گذشت.طوری نمی شود فردا بدون من.هس عجیبی داشتم .سلام حسین کجایی داداشی مگه نمیای بریم چمن ،الان تمرین داریما…اما با مرموزی خواصی حس میکنم همه چیز را سفید وخاکستری میبینم.بدون انکه حرفی بزند دستم رامیگیرد و میرویم،خیلی میترسم همه چیز غیر طبیعی بود تا با صدای زنگ مسیج گوشی ازخواب پریدم.ترم اول دانشگاهم بود.اولین هفته،استاد ادبیات وارد کلاس شد بعداز معرفی جلسه اول میخوام شاگردانم رو بهتر بشناسم…کسی هست که معنی عشق رو نفهمه؟کلاس غرق در سکوت.ایا عشق دلیل میخواهد؟یکی از دختر ها جواب داد اره مثلایکی عاشق صدا میشه،یکی عاشق قیافه،یکی عاشق محبت ونوازش و…استادپس با این حساب اگه شماعاشق یکی بشی بعد خدای نکرده تصادف کنه وبره تو کما دیگه عاشقش نیستی،چون نه میتونه باهات حرف بزنه ونوازشت کنه و…عشق دلیل نمیخواد ونمیمیره واون حوسه که ذره ذره کم ونابود میشهاون روز کلا بحث عشق وعاشقی بود تقریبا جواب همه سوالای استاد رو میدونستم ولی اون روز هیچی نگفتم.اون روز همش به فکر عشقم بودم وارزو داشتم که عشقش مال من باشه.ولی اون اینو نمی خواست ومنم خوب این رو میدونستم،اخه یه پسر کی عاشق یه پسر میشه،تازه اگرم بشه همیشه یه طرفه میمونه.شرمنده اگه تا اینجاش سرتون رو در اوردم.محمد،متولد70شیراز .با این که فوتبالم خوب بود هیکل خوبی نداشتم،باشناسنامه داداشم73 هست اون موقع تونستم خودم رو توتیم جوانان فجرسپاسی شیراز قالب کنم.تمرینا رو مرتب میرفتم.از همون اولش یکی از بچه هابا اون چشمای رنگی ولبای قرمزو موهای روشن،دلم رو برد.حسین،متولد 72بود خیلی دوسش داشتم رابطمون هرروز بهتر میشد.خلاصه،ازبد روزگار مریضی روماتیسم گرفتم،ازتیم خط خوردم،دیگه توفوتبال بهترین دوست من حسین بودم.هر روز همراش میرفتم سر تمرین.حسین بهم میگفت خیلی دوستت دارم تومثل برادر منی…،اما من فقط نمیخواستم داداشش باشم،من عاشقش بودم …ولی من خیلی خجالتیم،خیلی سعی کردم با کارام،باچشمام وحرفام بهش بفهمونم عاشقشم اما اون نمیفهمید…تاانتخابی تیم امیدشد وحسین به خاطرجشسته کوچیکش خط خورد وهر دومون ازتیم بیرون اومدیم.دوسالی ازرفاقتمون میگذشت،حالادیگه من کنکور داشتم و اونم میرفت سوم .کم کم من با رفیقای اون و اونم با رفیقای من اشناشده بودیم ویه روز پنجتایی(دوتا از رفیقای حسین بایه دونه رفیقای من) باهم رفتیم تفریح(اگه رفته باشید،بهشت گمشده)تاجایی که میشد از کوه رفتیم بالا.تارسیدیم باامین رفیقم شروع کردیم قلیون کشیدن،هوا داشت تاریک میشد که حسین گیتارش رو دراوردلحظه ی سخت رفتنه،هیچی تو قلب من نبود.نگاه اخرین تو،شعرجنونمو سرود .از التهاب بی کسی، پناه اوردم به جنون.زندگی زندون وبس،وقتی نباشه همزبون…نفسام بالا نمیومد،اشک توی چشام حلقه زده بودوبغض گلوم روگرفت.خواستم همه چی روبریزم بیرون ولی جلو بچه ها روم نشد.رفتم ویه هوا عوض کردم،پیش خودم گفتم امشب باید همه چی رو بگم.رفتم کناربچه ها نشستم وگفتم بچه ها بیان هرکی هرکی رو دوست داره امشب بگه .امین رفیقم شروع کرد همون اولش مسخره بازی وباخندهمن همتون رو دوست دارم.خلاصه پیچوند ونوبت حسین شد.اونم شروع کرد خندیدن وبا کلی خنده گفت من عاشق پوریام(رفیقش که کنارش بود) پوریا با خنده سریع گفت مگه محمد مرده که عاشق منی؟حسین جواب داد محمد که جداست،اون داداشیمه.ولی من نمیخواستم فقط داداشیش باشم میخواستم عشقش مال من باشه.ولی اون نمیدونست…نوبت پوریا که شد باخنده گفتمن فقط عاشق حسینم وبحالت شوخی اون رو بغل کرد بعد به طور جدی گفت واقعا راست میگم من وحسن خیلی وقته رفیقیم.من که داشتم میترکیدم وچون یه جور نمیخواستم کم بیارم اسم یه دختر رو اوردم وگفتم که عاشق اونم.بیشتر وقتا با پوریا بودن واز اون روزبه بعد هرچی بیشتر با هم بودن عذاب میکشیدم.حالا دیگه حس میکردم پوریا واسم یه رقیبه .ولی طوری برخورد میکردم که انگار این چیزا واسم اهمیت نداره .حتابیشتر وقتا حسین زنگ میزد باماشین میرفتم دنبالشون ستایی با هم میرفتیم بیرون .جواب کنکور اومد ومن بوشهر قبول شدم.خیلی ناراحت بودم که دیگه کمتر میبینمش.واسه ثبت نام که رفتم از اونبر رفتیم قشم ویه کفش بالباس کامل خیلی خوب ورزشی براش گرفتم وبرگشتیم .وقتی اونا رو دیداز خوشحالی پرید توی بغلم وگفت توبهترین داداشی دنیایی.هیچکی جات رو نمیگیره.منم بهش گفتم یادته اولین روزایی که با هم دوست شده بودیم بهت قول دادم که برات مثل داداشت بمونم(اخه اون برادر نداشت)ولی من دیگه نمیخواستن داداشش باشم میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون این رو نمیدونس.اول مهر شدو با هم خداحافظی کردیم.رفتم دانشگاه یه هفته اول با هم مسیج بازی میکردیم تا اینکه مسیجای حسین قطع شدچهار پنج روزی میگذشت و منم کم کم رفته بودم توی درسا چهارشنبه ساعت 7عصر بود که اومدم وازخستگی خوابم برد.حسین اومد بود خوابم،خوابی که اول داستان نوشته بودم که باصدای زنگ مسیج گوشیم از خواب پریدم.یه لحظه ترس پایان وجودم رو گرفته بود.با چشمای خواب الوده روی گوشیم نگاه کردم ،یه مسیج ازطرف حسین.دادمش هم اتاقیم گفتم بخونش، چند ثانیه ای گذشت اما رضا(هم اتاقیم) هیچی نمیگه ،پس چرا نمیخونی؟ با عصبانیت گفتم،اصلا ده خودم میخونم.متنش رو درست یادم نیست ولی تقریبا این بود(ازتمامی عزیزانی که درمراسم تشییع وتدوین این جانب شرکت کرده ایدتشکر وقدر دانی به عمل می اید ،همچنین مراسم سوم این جانب،درتاریخ 15.7.89درمسجد امام صادق به عمل می اید )نمی دانستم خواب هستم یا بیدار ،دنیا داشت روی سرم خراب میشد.وقتی خبر قطعی رو بهم دادن داشتم دیونه میشدم.با هر بد بختی بود اومدم شیراز.در خونشون که رسیدم دنیام سیاه شد هیچ چیز خواب نبود .حسین با موتر تصادف کرده بود وبه دلیل ضربه مغزی تا سه چهار ساعت سر پا بوده بعد بیهوش میشه ومیمیره.دیگه همه چی واسه من تموم بود ،اون ترم دیگه دانشگاه نرفتم. دوسال گذشت وتابستون امسال پوریا رو دیدم .بهم گفت که تنها امین راز های حسین بوده ومن این رو میدونستم.بهم گفت قبل از این که حسین بیهوش بشه توی بیمارستان بالا سرش بوده وگفت حسین گفته که اگه دیگه نبودم یه دفتر خاطرات توی کشو میزش داره،که اون رو به دست محمد برسونم.واون روز دفتر رو به من داد وگفت خوندمش،خودتم بخون. شروع کردم به خوندنﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﭼﻪ ﭼﯿﺰ ﻭ ﺍﺯ ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ؟ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﻣﺮﺍ ﺗﻨﻬﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﺗﮏ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺩﺭ ﮐﻮﯾﺮ ﺧﺸﮏ،ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻪ ﺯﯾﺴﺘﻦ ﻫﺴﺘﻢ.ﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺖ ﺍﺯ ﺳﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﺍﯼ ﺑﯽ ﺣﻔﺎﻅ ﺑﻮﺩﻡ؟ﺍﺯ ﭼﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ؟ﺍﺯ ﻗﻠﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﺎ ﻗﺒﻠﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﺳﺖ؟ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﻋﺸﻖ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺑﺸﻮﯾﻢ،ﺩﺍﺩﺳﺘﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻣﻘﺼﺮ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺑﺮ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﻭﺭﯼ ﻗﻠﺐ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺭﯾﺎ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﺎﺷﺖ ﺍﺗﻬﺎﻡ ﺑﺰﻧﺪ.ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺯﻭﺩ ﺩﻝ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻭﺍﺑﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎ ﺑﺮﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢﺑﻪ ﻧﻮﻋﯽ ﮔﻨﺎﻫﮑﺎﺭﯼ ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪﻡ.ﻧﻪﻧﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﮔﻨﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺑﮕﺬﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪ،ﯾﺎ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺖ ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﺨﺎﺑﺶ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻋﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﺣﻼ‌ﻝ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺟﺎﻥ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﮐﻨﻢ.ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺩﻭﺭﯼ ﻣﻮﺟﺐ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮﻣﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ ﻭ ﺗﻮ ﻣﻌﻨﺎﯼ ((ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ))ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﯽ…ﺍﻣّﺎ ﻫﯿﻬﺎﺕ…. ﮐﻪ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺖ ﺣﺲ ﻧﮑﺮﺩﯼ ﻭ ﻣﻌﻨﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﻧﺴﺘﯽ…ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﯾﺪﯼ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺁﺷﯿﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪﯼ…” پایان توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”همینطور نوشته های مختلف تا صفحه اخردیدی که سخت نیست فردا بدون من،دیدی که صبح میشود شبها بدون من،فرقی نمیکندبا من یا بدون من،دیروز گر چه سخت،امروز هم گذشت.طوری نمی شود فردا بدون من.2.10.91.ادامه دارد…نوشته محمد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *