لحظه سخت رفتن (2)

0 views
0%

…قسمت قبلدلم تنگ میشود گاهی…زمستان می شوم با اهیجای پایی سردرد پایی گنگدر این سایه ی تنهاییچه بی رنگ میشوم گاهی…میخواستم از ان شهر و دانشگاه بروم،وقتی انگیزه ای برای بود نبود،اوارهای غم محکمتر دراین شهر غریب برسرم میشکست اما مترسک چه زیبا میگفتوقتی نمتوان رفت،همین یک پا هم اضافیست.کاش تلخی های زندگی کمی الکل داشت لااقل مستمان میکرد ودور میماندیم،لحظه ازخویش….میگویند خاک مرده سرد است،شایدهم معنیش این باشد که هرکه از دیده رود،از یاد رود.چند ماهی میگذشت ،کم کم عادت به نبودنش کرده بودم ،اما فراموشش نهزندگیم به روال عادی خودش برگشته بود،به تازگی خنده داشت جاش رو روی لبهام پیدا میکرد.گاه وبیگاه میخندیدم،شایدراست میگویند انکه بیشتر میخندد ازهمه غمگین تراست…یه روز سرد،اخرای بهمن،رفتیم سر کلاس،داشتیم کنار بخاری خودمون رو گرم میکردیم که یکی از بچه ها گفت کسی نمیخواد انتقالی یا مهمانی بگیره؟با این که امید وانگیزه ای نداشتم،گفتمش واسه منم ثبت نام کنه.تابستون شد وعلی زنگ زد که با مهمانی هر دومون واسه دانشگاه شیراز موافقت شده،خبره شکه کننده ای بودچندروز بعد رفتیم وکارای ثبت نام رو انجام دادیم ومن به همه فامیل شیرینی دادم.اول مهربا انگیزه کامل رفتم دانشگاه. حس خیلی خوبیه که ادم توی شهر خودش درس بخونه،اما سطحش خیلی بالا تراز بوشهر بود وبه ما که راحت طلب بودیم نمیخورد.هفته دوم مهر رسید،سالگرد فوت حسین بود.با رفیقم امین رفتیم سر خاکش،غمگین بودم…به اندازه ی پدری که جیبهایش ازسفره خالی تر است … به اندازه ی پرنده ی رهایی که شب اول قفسش باشد باتوأم كهنه رفيق، ياد ايام قشنگي که گذشت،اماانگار از گور صدایی بلند نمیشد.مراسم تموم شد ومنم برگشتم خونه.دو هفته ای از مهر میگذشت وچند تا رفیق پیدا کرده بودم.یه روزبا بچه ها رفتیم سالن،خسته وکوفته ساکم رو گذشتم روی کولم که برم خونه ویه دوش بگیرم.مهدی رفیق جدیدم(بچه تبریز،کشاورزی میخوند،داخل شهر خونه گرفته بودن،ترم بوقی)بهم گفت یه کلاس دارم تنها باید برم،همرام بیا بعد از اونبر بریم خونه ما ومنم قبول کردم.سوار سرویس دانشگاه شدیم وپیش به سوی باجگاه(کلاسای کشاورزی اونجا برگذار میشد)رسیدیم سرکلاس،ردیف دوم نشستیم. حدودا یه ربع به کلاس مونده بود،یه چرت کوچولو زدم تا استادشون اومد ومهدی من رو بیدار کرد.چشمام داشت سیاهی میرفت و منم تند تند میمالوندمشون و این بر و اون بر رو نگاه میکردم.یکدفعه چشمم یه چیز رودید،یه چیز خیلی عحیب،مات ومبهوت خیره شدم. پایان خاطرات اون روز های تلخ ازجلوی چشمام رژه میرفت .چه سخت است،تشییع عشق بر روی شانه های فراموشی و دل سـپردن به قبرستان جدایی وقتی میدانی پنج شنبه ای نیست،تا رهگذری،بر بی کسی ات فاتحه ای بخواند….یعنی داشتم حسین رو میدیدم؟؟؟؟امشب که مینویسم حال عجیبی دارم،میدانو که میدانید،چرا…یاداولین روزی که درتمرین دیدمش افتادم.کاش هرگز اورا نمیدیدم، کاش می شد سرزمین عشق را در میان گام ها تقسیم کرد. کاش می شد با نگاه شاپرک عشق را بر آسمان تفهیم کرد. کاش می شد با دوچشم عاطفه قلب سرد آسمان را ناز کرد. کاش می شد با پری از برگیاس تا طلوع سرخ گل پرواز کرد…چشمای رنگی،با اون صورت نازش برای چند ثانیه ازجلوی چشمام گذشت چهرش بیش از خودش اشنا بود،روز ختم حسین،کاملا چهرش به یادم مونده بود ،اون دختر ،خواهر دوقلوی حسین بود .شاید باورتون نشه ولی مثل سیبی که از وسط نصف کرده باشی یکی بودن ،فقط زینب قیافه ای ناز ودخترونه تری رو داشت…برای لحظه ای دلتنگ شدم حس نبودن کسي که پایان وجودت يکباره تمناي بودنش راميکند.لبخند غمگینی زدم، اما دیدن لبخند آن هایی که رنج میکشند از اشک هایشان دردناک تر است . . .شاید غم را از نگاهم خواند،حوصله هیچکی رو نداشتم،از کلاس زدم بیرون ویه مسیج معزرت خواهی واسه مهدی دادم ورفتم خونه ،یه دوش گرفتم واومدم بیرون تخت خوابی،یه خواب سنگین،،خوابایی که دلت میخواد اصلا بیدار نشی پنج شنبه همون هفته با امین قرار گذاشتیم بریم داررحمه.رفتیم سرخاک حسین.سرراه یه شاخه گل گرفتم وگذاشتم روی قبرش،بی اختیار اشکام جاری شد.شاید راست میگویند که ﺍﺷﮏ ﻫﺎﯼ ﺗﻠﺨﯽ ﮐﻪ ﺑﺮ ﮔﻮﺭﻫﺎ ﻣﯽ ﭼﮑﻨﺪ ، ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺁﻣﺪﻧﺪ …خیلی سبک شده بودم،کم کم قبرستونی داشت شلوغ میشد.راحمون روگرفتیم که بریم،یه لحظه دیدم خونواده حسین اینا هم دارن میان ،زینب هم همراهشون بود.خشکم زد یه حس خیلی مبهم داشتم انگار که صد سال بود با هم بودیم. چند لحظه ای بهش زل زدم ورفتیم.دیگه شب شده بود،قبل از خواب همه فکرم پیش زینب بود،با خودم گفتمباید مال من باشه،لبخندی زدم وخوابیدم.صبح به مهدی گفتم درسایی که با زینب مشترک دارین رو بگو؟از درخواستم تعجب کرد ودلیل خواست ،گفتم که داستانش طولانیه بعدا بهت میگم.از میون اون همه درس فقط میتونستم ،زبان رو انتخاب کنم که با هم هم کلاس باشیم،زبانی که همیشه ازش فراری بودم.ولی تنها انتخابم بود،درسای دیگه ای هم بود ولی من قبلا پاسشون کرده بودم.بلاخره توی حذف واضافه روز اخربا کلی بدبختی برداشتمش.خوشحال بودم،چهارشنبه ها کلاس زبان داشتیم.رفتم سر کلاس،درس دوم بودوجلسه اول من.همه حواسم و نگاهم پیش زینب بود.همش میخواستم یه چیزی بهش بگم اما نمیدونستم از کجا واز چی شروع کنم.بلاخره کلاس تموم شد ومن هیچی نتونستم بهش بگم.ولی ته دلم خوشحال بودم .فردا دوباره رفتم قبرستون ،مطمئن بودم از دیروز تا حالا قیافم رو یادش نرفته،خودم رو یه نشونی دادم ورفتم خونه.زمزمه ای بر دلم بیقراری میکرد ،صدایی نزدیک که میگفت ناکامی به معنای تاخیر است نه شکست ومن لبخندی ازته دل میزدم انگار دباره از زندگی راضی بودم .داخل اتاق خوابم دراز کشیدم وچشمام رو بستم.نمیدانستم تنهاییم بهتره همراه باغم های پیرازپا درامده یا شایدتسکینی چند روزه ای به بهای زنده شدن اتشی خانمان سوز ازخاکستر بی جان غمها.دوراهی سختی بود ،باید انتخاب میکردم…خیلی تنها بودم،نمیدانستم چکار کنم،تنهايی را بلندترين شاخه درخت خوب ميفهمد… انگار هرچه بزرگتر ميشويم تنهاتر ميشويم براستی خدا از بزرگی تنهاست يا از تنهايی بزرگ؟ادامه دارد…نوشته محمد

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *