لحظه هاى به يادماندنى

0 views
0%

سلام اسم من پريچهره،٢٣سال سن دارم و توى پایان لحظه ها و ثانيه هاى زندگيم تنها با يه نفر بودم و هستم و خواهم ماند.نميدونم و واسم مهم نيست كه شما چى فكر ميكنيد ولى از تعداد محدود آدمهايى هستم كه از اسم خودم راضيم و به سليقه خانوادم افتخار ميكنم،من دقيقا مثل اسمى كه دارم زيبا و تودل برو هستم و البته بسيار لوند،بين دوستام هميشه تك بودم و آس چون پایان زيباييم به خودم تعلق داره و كار دست خداستقدم ١٧٨سانته،وزنم ٦٨ و پوست برنزى دارم رنگ موهام قهوه اى و چشمام درشت و عسلى اينا را كه گفتم حمل بر خودستايى خودم نيست چون انقدر از همه شنيدم كه دلم ميخواست يكم معمولى باشم و عادى،خسته شدم از اينكه هرجا پا ميذارم بايد نگاه هاى سنگين و هيز همه را تحمل كنم،خيلى بده كه تو جمع دوستات تك باشى و همه از ترس اينكه دوست پسراشون با ديدنت بىخيالشون بشه بگنپريچهر ميشه با يكى بياى؟؟؟؟هرچيز خوبى يه سرى مشكلاتم داره،البته نميگم دوستام زشت هستن اما بازم نسبت به اونا من سر هستمميخوام جريان آشناييم را با كسى واستون تعريف كنم كه هيچوقت فكرش را هم نميتونستم بكنم كه يه روزى بشه پایان زندگيم و سكس را باهاش تجربه كنمتو فاميل مريم اينا يه پسرى بودبه اسم عليرضانميدونم شايد چون مثل بقيه هيچوقت باهام رفتار نكرد و راحت از كنارم رد شد و مثل بقيه ًهم زل نميزد خوشم ميومد ازش،اما اونم واقعه يه پسر جذاب و مردونه بودخلاصه بماند يه روز همه دختر وپسرا باهم برنامه گذاشتن كه برن خارج از شهرمنم بودم و تبعا عليرضا هم تو اون جمع دوستان و اكيپ باحال دختر وپسر بود (ارديبهشت٦سال پيش) خلاصه شب جمعه حركت كرديم و زديم به دل جاده و رفتيمتوراه فقط زديم و رقصيديم و شيطونى كرديم(دخترپسرهاى كه اهل حال هستن و اكيپ دوستانه دارن حرف من را ميفهمن)نزديك هاى شهر ما(كه جزو شهرهاى بزرگ محسوب ميشه)يه جاى تفريحى هست كه واسه رفتن به اونجا كه تو دل كوه قرار داره بايد بزنى به رودخونه،وقتى كه رسيديم همه از ماشين پياده شدن كه ماشين راحت رد بشه عليرضا هم مسوليت رد كردن دخترها را از آب به عهده گرفتاز اونجايى كه من به شدت لجبازم اعلام كردم كه خودم ميتونم و ميام نيازى به كمك ندارم،همه از آب رد شدن جز من و عليرضا كه وسط اون رودخونه باهم بحث ميكرديمپخودم ميام به شما زحمت نميدمعدستت را بده به من دختره لجباز تا نخوردى زمين آب ببرتت نجات پيدا كنيم از دستت با اين خود بودنت بده من دستت راپنميخوام دلم نميخوات برين شما خودم ميامعتاريكه جلوى پاتو نميبينى ديوانه پات ليز ميخوره،ولت ميكنم ميرم همينجا ميمونىپمن از تاريكى نميترسم بلدم راه برم مگر دست و پا چلفتى هستم؟عبجاى اين كه وايسى با من چونه بزنى تاحالا اومده بودى،الان پيش بچه ها بوديممنم وسط آب اولين قدم را كه برداشتم زير پام سنگ ليز بود و به حرف عليرضا رسيدم،نفهميدم چى شد فقط جيغ زدم كه ديدم دست يكى دستامو كه تو هوا بود گرفت ولى ديگه دير بود…..چون من عليرضا را هم با خودم كشيدم،با چنان شتابى افتادم تو آب كه شانس آوردم سرم به سنگ نخورد و عليرضا راحت بشهاونم افتاد روم تو آب صحنه خنده دارى بود وسط رودخونه من تو آب و عليرضا روى من هاج و واج بهم نگاه ميكرديم،عليرضا زودتر از من به خودش اومد و بلند شد اما اين بار ديگه منتظر نموند منو بغل كرد و راه افتاد.از سكوت و حركت سريعش متوجه شدم به شدت عصبانيه خيلى خجالت كشيدم از اين كه گاهى وقتا لجبازي ميكنم،به بچه ها كه رسيديم منو گذاشت زمين و گفتمريم يه پتو بده به اين كه اگر سرما خورد من يكى حوصله اينو ندارم…از كنارم باشتاب گذشت و گفتلجبازخيلى بهم برخورد و ناراحت شدم متوجه تيكه هاى بچه ها نبودم و اينكه دارن ميخندن،حالم گرفته شد.بچه ها چادر زده بودن و داشتن وسايل را از ماشين پياده ميكردن رفتم تو ساكم لباس برداشتم و رفتم توى يكى از چادرها كه نور كمترى داشت…مانتو را از تنم در آوردم تا سوتينم را باز كنم و لباس هارا عوض كنم(با اينكه ارديبهشت بود اما به شدت هوا سرد بود)حواسم به داخل چادر نبود كه حس كردم يه چيزى تكون خورد دقت كه كردم ديدم سايه نيست جسمه و جيغ زدم….عليرضا بود اونم اومد بود لباس عوض كنه،گفتمبرو بيرون تا جيغ نزدم گفتچه خبره رفتم مثل اينكه تو اومدى بدونى كه حتى ببينى كسى هست يا نه،تو امشب تا منو سكته ندى راحت نميشى….برو بيرون عليرضاااااااااارفت اما ديگه تا وقت برگشتن خونه يعنى فردا شب باهم حرف نزديم و سعى كرديم همديگرو نبينيم.در كل خوش گذشتديگه نديدمش تا اينكه حدودا ١٠يا ١١ماه بعد يه شب با مريم بحث شد سر اين كه چرا واسه سرگرمى هم كه شده نميرم با كسى دوست بشم من واسه خودم دليل هايى داشتم كه همش منطقى بود اما مريم ميگفتبا دليل هاى تو هميشه تنها ميمونى.شب پيش مريم موندم نصف شب شيطنتمون گل كرد،نشستيم با يه خط كه فقط وقت شيطنت روشن ميشد اذيت كردن،شماره چندنفر را گرفتيم اما جواب ندادن،گفتم مرمرى ديگه نيست؟گفت به دستور شما ريخته شدن سطل زباله……يه لحظه فكرم رفت سمت عليرضا پيشنهاد دادم و تصويب شد،زنگ زديم و در كمال ناباورى جواب داد ومن با صدايى كه خودمم باورم نميشد خودم باشم شروع كردم به حرف زدن و گفتم ميخوام صحبت كنم باهاتون؟قطع كرد،بار دوم دير جواب داد و گفت خانم محترم من خانم دارم و عاشقش هستم و كار دارم لطف كنيد بريد يكى مثل خودتون بيكار پيدا كنيد،خنديدم و گفتم اينوقت شب كارتون جنسيه؟گفت نه سكسيه……قطع كرد و ديگه جواب نداد.خيلى بهم برخورد و تصميم گرفتم كه حالشو بگيرم و بفهمم آيا حرفش حقيقت داشت كه گفت عشقم و سكس……يه جورايى حسوديم شد به چى نميدونم اما تازه فهميدم كه نخير پريچهر خانم دلش واسه عليرضا ميزنه و با صداش ضربان قلبش بالا ميره…..باور نميكردم اما واقعيت داشت….از فردا به هزار ترفند متوسل شدم كه يه چيزايى سر دربيارم اما نشد كه نشد….هر روز بيشتر كنجكاو ميشدم عليرضا خيلى خوددار بود حرصمو در مياورد،حدود دو هفته بعد تولد خواهر عليرضا دعوت شديم باغ،از روزى كه فهميدم واسه رفتن به اونجا نقشه ميكشيدم،اولين بار بود كه واسه رفتن به مهمونى انقدر حساس ميشدم…..روز تولد و بهترين روز زندگى من رسيد شب وقتى دم در منتظر مريم بودم تا ديدم گفتامشب بخير بگذره پريچهر چه غوغايى ميكنى…..وقتى رسيديم جلوى ورودى دوست پسر خواهر عليرضا و عليرضا مهمونا را راهنماييى ميكردن وقتى كه جلوى عليرضا كه رسيدم حس كردم قلبم داره از سينه ام ميزنه بيرون….واى زل زده بود بهم تو چشماش يه برقى بود واى با شرم و حياش ديونه ام كرد سريع سرشو انداخت پايين و خوش آمد گفت،تو اون كت و شلوار زغالى با اون پابيون محشر شده بود يه تيكه كه تا حالا از چشم يه عشق نديده بودمشرفتيم داخل صداى اركستر انقدر زياد بود كه صداى خودمون را هم نميشنيديم…با ورود ما خواهر عليرضا به استقبالمون اومد من كه متوجه نشدم چى ميگه اما راهنماييون كرد واسه تعويض لباس،اكثر بچه ها رو ميشناختم و تعدادى هم ناشناس بودن با در آوردن مانتو و مرتب كردن خودمون با مريم سمت بچه ها واسه رقص رفتيم نزديك هاى ساعت ١٠شب بود كه همه اومده بودن سرم تو اون شلوغى درد گرفته بود به مريم گفتم يه قرص به من بده گفت ندارم واقعا ديگه طاقت نداشتم دستم روى سرم بود كه ديدم يكى پرسيدعروسك من،ميتونم كمكت كنم؟؟؟؟؟جا خوردم اما عليرضا بود باورم نشد گيج داشتم نگاهش ميكردمپرسيدحرف بدى زدم؟؟؟گفتمنه سرم درد ميكنه.دستم را گرفت واى داغ بود مثل كوره آتيش من سرد مثل جنازه،انگارى برق به تنم وصل كردن لرزيدم…برگشت نگام كرد گفتچى شد خانمم؟؟؟؟؟؟چى ميگفت اين؟؟؟؟؟؟به من بود؟؟؟؟؟؟دستمو كشيد و برد منم مثل مسخ شده ها گيج دنبالش راه افتادم از سالن كه اومديم بيرون رفتيم توى حياط ،ميرفتم بدون اينكه بدونم كجا دارم ميرم،آخر حياط توى يه اتاق كه به نظرم انبارى بود رسيديم…..انبارى نبود يه اتاق بزرگ با يه دكور فوق العاده شيك….رفتيم تو ديدم عليرضا دستم را ول كر د و رفت تا به خودم اومدم ديدم با يه قرص و ليوان آب وايساده جلوم…بفرماييد عروسك خانم،افتخار نميديد قدم بزاريد داخل اين كلبه خرابه؟؟؟؟قرص را گرفتم و روى اولين راحتى نشستم،خوردم و ليوان را برگردوندم اومدم بلند بشم كه برم،گفت كجا؟؟؟؟يكم استراحت كن مراسم به اين زودى تموم نميشه.شل شدم تازه به خودم اومدم واى من چم شده؟؟؟؟؟چرا ساكتم؟؟؟؟؟؟؟؟عليرضا با يه جام و دوتا پيك برگشت،گفتبزن تا گرم بشى.فهميدم مسته و مشروب خورده كه انقدر راحت شده…ريخت خوردم نميدونم چندتا پيك ولى ولى خوردم كه شايد منم بتونم حرف بزنم،اونشب يه لباس قرمز دكلته بلند كه اندامم را سكسى تر ميكرد پوشيده بودم با پوست برنز و طلاييم ميجنگيد موهام ساده دورم بود با يه آرايش ملايم…ديدم على پايين پام نشسته داره نگاهم ميكنه،گفتم تا حالا نديدى منو؟گفت چرا ولى نه اينجورى با عشق پريچهر دوست دارم ديگه نميخوام ازت پنهون كنم……واقعا راست ميگن مستى و راستى…..دلم واسش غش رفت…دست كردم زير چونه اش سرشو آوردم بالا گفتم واقعا؟؟؟؟ديدم چشماش خيس شد گفتم منم دوست دارم ديگه نفهميدم چه جورى به لب هم رسيديم فقط داغ شدم دستم را گرفت نشوند تو بغلش و فقط لبهامو ميمكيد مثل يه بچه كه گشنه است و مامانش داره بهش شير ميده ساكت. بودم گشنه بودم،تشنه بودم ميخواستم سير بشم اما هيچ وقت سير نشدمواى لبم داشت ميسوخت چشماش داشتن ميخوردنم دستشو كشيد روى تنم جعم شدم گفت جانم دوست دارى عروسكم نگاهش كردم بغلم كرد بردم تو يه اتاق تاريك،چراغ خواب را روشن كرد چنان با ولع نگاهم ميكرد كه انگار منتظر بود من حرف بزنم وااااااى داشتم ديوونه ميشدم پایان تنم را بو كشيد خط دكلته لباسم را ليس ميزد لبهاش مثل يه زغال بهتنم ميچسبيد اومد سمت گوشم نفسش واسه مردنم كافى بود گفتمال منى هميشه ديگه ساكت نميشمشروع شد واي جاااااان پایان تنم حسش ميكرد وحشى شد برم گردوند بااز گردنم رفت روى زيپ لباسم با دندون كشيد پايين و دستش را آورد روى سينه هام مشت كرد نفس نفس ميزد جااان بلاخره گرفتمش،دارم ميمالمش انقدر كه كنده بشه عروسكم ميخوامت صداى من به صداش نميرسيد برگشتم پایان سينهمو كرد تو دهنش جيغ ميزدم و اون حريص تر ميشد…ميكند با دندون سر سينه هامو ليمكيد و من دستم رو توى موهاش و نميتونستم سرشو بلند كنم اااااااااااااااه نه بسه بسه على با دندوم لباسم را كند،فقط زبونش بود كه داشت كار ميكرد نميتونستم تكون بخورم بى حال بودم ميخواستم اما نا نداشتم شورتمو كه با دندون تيكه پاره كرد ديگه نتونستم بلند شدم لباشو گرفتم و با دستام لباساشو در آوردم از روى پاش بلند شدم و با پایان قدرت سرش را كردم تو كسم واااااى ليس ميزد و با دوتا دست پاهامو خنج ميزد سرشو كشيدم بيرون و هولش دادم روى تخت دادش واسه كس ليسى بالا بود ميخواست منم ميخواستم شلوارشو در آوردم و از رو شورت ميليسيدم اوووووف كير بود اونم به كلفتى مچ دستم و بلندى يه موز اخ كه من داشتم ميمردم ساك زدن را شروع كردم ديدم موهامو گرفت تو مشت و داره داد ميزنه سرشو زبون زدم رفتم پايين تخم خوردم ميمكيدم كه نعره ميزد بسه جرت ميدم بسه اما من خوشم ميومد خيلى وقت بود كه منتظر بودم واسه شنيدن اين حرف همشو كردم تو دهنم سرم را فشار ميداد پايين و من ساك ميزدم ٦٩شديم پایان كسم را ليسيد زبونش را پر ميداد و منو بدتر ميكرد سوختم انگشتش را كرد تو كونم اييييييييييييييييييييييييييييييييسسسسس. نه…….اما من دوست داشتم واى چه حالى خواستم بكنتم زد توكونم بيهوش شدم موهامو ميكند ميخواست بيشتر بيشتر آبش اومد همشو همونجا ريخت…شايد يه ساعت همونجورى موند تو بغلش خزيدم و حرف زديم رومانتیک بازم خواستيم اينبار آروم كير كرد تو كونم و سينه هامو ميموشت و لب ميگرفتيم وااااااى ميرفت تا ته توش جر خوردم٥ساله شايد بيشتر از ٢٠٠٠٠بار كردتم و من هر روز بيشتر عطش كردم هنوز تنگم و درد ميگيره كونم ولى لذت كير عليرضا همشو از بين ميبره جايى نيست كه سكس نكرده باشيم اين شيرين ترين لحظات و ديگه تكرار نميشه .نوشته‌ پریچهر

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *