لذت زناشویی (۲)

0 views
0%

قسمت اولبراتون گفتم که اون شب سالگرد ازدواج با یه سکس جانانه خاطره انگیزتر شد . چند روزی گذشت یک روز توی گل فروشی مشغول انتخاب گل برای سارا بودم که یک دستی روی شونه ام خورد برگشتم دیدم یک قیافه آشنا داره بهم لبخند میزنه . داشتم تو ذهنم مرور می کردم که این کی بود یهو گفت خیلی بی معرفتی اگر نشناسی . تازه یادم اومد مهرداد رفیق زمان مدرسه و خدمتم بود . مهرداد یکی از بهترین دوستای زندگی ام بود . چند وقتی رفت ترکیه و ازش بی خبر بودم . با دیدنش خیلی خوشحال شدم . مهرداد خیلی خوش تیپ و خوش هیکل بود الانم که حسابی به خودش رسیده بود . یه تی شرت تنگ پوشیده بود و روی بازوهاشو تتو کرده بود . یه ته ریش که واقعا به صورتش می اومد . مهرداد بچه پاسداران بود کاملاً خونواده شون رو می شناختم . خیلی چشمم دنبال خواهرش بود خواهرش دو سال از ما کوچیکتر بود . تو همون زمان رفاقت ما حسابی خودشو تو دل من جا کرده بود ولی با رفتن مهرداد رفت و آمد من به اون خونه قطع شده بود و خبری از المیرا (خواهر مهرداد) نداشتم . خلاصه بهش گفتم من ولت نمی کنم بیا بریم یه جایی بشینیم با هم گپ بزنیم . گفت نه من امروز قرار دارم باشه واسه یک فرصت مناسب . پرسید ماشین داری ؟ گفتم تو پارکینگ خونه است با این وضع بنزین نمیارم بیرون . خلاصه قرار شد منو برسونه و تو راه با هم حرف بزنیم .صحبت مون تازه گل انداخته بود بحث رسیده بود به جاهای حساس که تقریباً رسیدیم نزدیک خونه ما . با راهنمایی من مهرداد سر کوچه مون ایستاد . خونه ما خونه چهارم از سر کوچه بود . مهرداد داشت می گفت که تو این چهار سال همه جور عشق و حال کرده و اینا . گفتم چرا خانم نگرفتی . گفت مگه من مثل تو خرم ؟ بعد با خنده ادامه داد حاضرم شرط ببندم به اندازه دو برابر تو سکس داشتم از دختر باکره بگیر تا خانم شوهردار و بیوه و مطلقه ، ایرانی ، ترک ، یونانی ، آلمان استرالیا افریقایی از هر نژادی که فکر کنی با هر سن سالی . گفت ولی انصافاً هیچ جا کسای ایران خودمون رو نداره . بعد به بالکن یه خونه اشاره کرد و گفت بیا نیگا کن خانوم خانوما داره چجوری کسشو باد میده . دیدم یه زنه با چادر سفید توی بالکن داره لباس پهن می کنه ولی باد میزنه چادرش میره کنار و چون دامن کوتاه پاش بود تا بیخ رونش هم معلوم بود . خوب که دقت کردم دیدم ئه این که بالکن خونه خودمه . اونم که ساراست . با حرف مهرداد به خودم اومدم گفت من دیوونه این زنای ایرانی ام این یه ذره حجابشون بیشتر آدمو حشری می کنه . یک حالی بهم دست داده بود . هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم زبون تو دهن بچرخونم به مهرداد بگم اون نگاه هیزتو از پاهای خانم من بردار . یه جورایی دلم می خواست خودمم هم با مهرداد همراهی کنم و از این نعمت الهی تعریف کنم . تا اینکه مهرداد گفت من دیگه برم قرار مهمی دارم . هر چی اصرار کردم نیومد خونه با هم قرار گذاشتیم که به زودی همدیگه رو ببینیم . رفتم خونه و بعد از تقدیم دسته گل و یک روبوسی جانانه و مراسم استقبال و بمال بمال با سارا رفتم لباس عوض کنم . یهو سارا گفت اشکان درنیار بیا بریم خرید هیچی تو خونه نداریم . مخالفتی نکردم تا سارا حاضر بشه یه کافی میکس برای خودم آماده کردم و توی بالکن یه سیگار کشیدم . توی بالکن که بودم یاد مهرداد و منظره لنگ و پاچه سارا افتادم دوباره همون حالت اومده بود سراغ . رفتم توی خونه دیدم سارا آماده شده . سارا تیپ ساده ای زده بود مانتو سرمه ای خوشگلی تنش بود که آدم رو یاد کارکنان هواپیمایی ها می انداخت با یه آرایش خیلی ناز و ماهرانه که فقط مختص خودش بود و بس . من روی صورت هیچ کسی جز سارا این آرایش رو نمی دیدم . اصلاً تابلو نبود ولی اینقدر جذاب بود که می دونستم هر مردی دلش می خواد زنش اینقدر زیبا باشه . یک چرخی زد و گفت چطوره ؟ کلی گشتم تا یک مانتوی آزاد و دلخواه پیدا کردم همه مانتوها کوتاه و تنگه زیر و زبر آدم ازش میزنه بیرون . کلی ازش تعریف کردم و راه افتادیم به سمت یکی از فروشگاه های زنجیره ای . توی فروشگاه که رسیدیم یه لیست نوشت داد دست من گفت تو برو اینا رو بگیر تا من مرغ و ماهی و گوشت رو بگیرم بیام پیشت . داشتم برای خودم می چرخیدم و سعی می کردم بهترین جنسا رو انتخاب کنم وسط کار سعی می کردم از دید زدن زنهایی که دولا می شدن تا جنس بردارن و مسئول غرفه های نازنازی حسابی لذت ببرم . داشتم از توی یه قفسه ماکارونی برمی داشتم که چشمم افتاد به قسمت پشتی . سارا داشت از توی طبقه ها مرغ بسته بندی شده بر می داشت پششتش به من بود . یه مرد سن بالا با کت و شلوار و دستمال گردن هم کنارش ایستاده بود . خیلی نزدیک به هم ایستاده بودند سارا یک بسته مرغ برداشت و امد تو قفسه های این طرفی که ماهی هم برداره حالا روش به من بود . یه لبخند محو همراه با خجالت روی صورتش دیده می شد . برام جالب بود بفهمم چرا این حالت به سارا دست داده ؟ اونم اینجا . خلاصه وقتی سارا اومد اینطرف اون مرده هم آروم اومد کنارش . اونم یه لبخند رو لبش بود . کاملاً شونه اش رو چسبونده بود به سارا . گفت من می دونم خانوم با شخصیتی مثل شما به شوهرش وفاداره غیر از این باشه باید تعجب کرد ولی ازتون خواهش می کنم این شماره رو از من بگیرید هر وقت خواستید دل یه پیرمرد رو شاد کنید بهم زنگ بزنید . قول میدم مشکلی برات ایجاد نکنم دخترم . می دونی تنهایی آدم رو از پا در میاره من ازت خواهش می کنم که شماره رو ازم بگیری . سارا مثل دخترای خوب گوش می داد . یارو اینقدر جنتلمن بود که جایی واسه بی احترامی و سر و صدا واسه سارا نذاشته بود . بازم ادامه داد که من نمیگم خیلی آدم پاکی هستم هیکل و چهره شما هر مردی رو جذب می کنه اما قسم می خورم که من مزاحمتی برات ایجاد نمی کنم در همین حین دستشو به دست سارا رسوند و پشت دستشو نوازش کرد . کاغذی رو هم که فکر می کنم شماره شو روش نوشته بود به دست سارا نزدیک می کرد . ماکارونی رو برداشتم گذاشتم تو سبد چرخدار و دور زدم رفتم طرفشون . نزدیکشون شدم پشت سرشون ایستادم . سارا انگار یادش رفته بود که با من اومده فروشگاه . بلند گفتم سلام سارا رنگش پرید و هیچی نگفت فقط از اون مرده فاصله گرفت . مرده گفت سلام پسر جان . جانم؟ گفتم خانومم هستن . خیلی آروم و ریلکس طوری که انگاری هیچ اتفاقی نیوفتاده گفت اوه ببخشید بهت تبریک می گم واقعاً خانوم خوب و مهربونی داری . زحمت من افتاد گردن ایشون که دو تا بسته ماهی تازه برام انتخاب کنه . خودت که می دونی ما مردا تو این چیزا هیچ وقت با تجربه نمی شیم . نمیدونم چی شد که حرفهایی که شنیده بودم از ذهنم پرید . گفتم اختیار دارید شما هم مثل پدر من می مونید اگر کاری از دست من بر میاد بگید در خدمتم . گفت نه عزیزم پیر نشی الهی . خندید و گفت من دیگه مزاحمتون نمیشم . دخترم ممنون از لطفت ایشالا که خوش باشید با هم . سارا انگار تازه یخ باز شده بود داشت سعی می کرده جواب مرده رو بده که دیدم همون کاغذه تو مشتشه . بعد در همون حین خداحافظی با مرده سعی کرد کاغذ رو تو جیب مانتوش بذاره . منم با یارو خداحافظی کردم و رفتیم طرف صندوق . سارا جلو می رفت و من پشت سرش مانتوش خیلی لطیف بود طوری که همه برجستگی های بدنش مشخص بود . گردی زیر باسنش وقتی راه می رفت بالا پایین می شد و منظره جذابی ایجاد می کرد.از اون صحنه به بعد سارا حتی یک کلمه هم حرف نمی زد دو سه بار خیلی عادی زدم بهش و گفتم چته ؟ کجایی ؟ تو فکری ؟ اونم گفت هیچی یه کم سرم درد می کنه . کاملا معلوم بود یه حس وجدان درد توأم با پشیمونی اومده سراغش . برای اینکه از اون حال در بیاد شام رفتیم یه رستوران سنتی و کلی با هم خوش گذروندیم . شام هم یه کباب عالی زدیم به بدن و بعدشم چای قند پهلو و قلیون و باقی مخلفات . سارا سرحال تر شده بود ولی هنوز فکرش مشغول بود . وقتی برگشتیم خونه لباسامو در آوردم و با شورت ولو شدم رو کاناپه روبروی تلویزیون . سارا هم لباس عوض کرد و اومد نشست کنارم . کمی با موهای سینه ام بازی کرد . منم دستم انداختم دور گردنش و سرشو چسبیدم به سینه ام . مشغول عوض کانال های تلویزیون بودم . سر سارا تکون خورد بعدم شونه هاش لرزید خیسی و داغی اشک روی سینه ام حس کردم . سرشو تو دستام گرفتم و بالا آوردم دیدم داره گریه زاری می کنه . گفتم سارا اتفاقی افتاده ؟ چرا داری گریه زاری می کنی عزیزم ؟ قربون اون چشات برم چت شد یهو؟ با هق هق گفت اشکان به خدا من نمی خواستم اون اتفاق بیافته . می دونم باور نمی کنی ولی اینقدر سریع اتفاق افتاد که نفهمیدم چی شد ؟ گفتم چی داری میگی ؟ گفت خودت خوب می دونی گفتم چیو خوب می دونم ؟ واضح بگو ببینم چی میگی ؟ گریه زاری اش شدت گرفت و گفت همون پیرمرده توی فروشگاه . بعد از تو مشت اش همون تکه کاغذ که روش شماره پیرمرده نوشته شده بود داد به من و گفت اصلاً بیا خودت پاره کن بنداز دور ولی منو ببخش . اشکان من به هیچ مردی جز تو فکر نمی کنم . اشکان … اشــ … گریه زاری امونش نداد و سرشو گذاشت رو شونه ام . دستمو گذاشت پشت سرش و با انگشتام موهاشو نوازش می کردم . آروم در گوشش گفتم من از قفسه پشتی داشتم اتفاقات رو می دیدم و می شنیدم . اصلاً لازم نیست خودتو ناراحت کنی اونم یه پیرمرد تنها و بی کس بود که از زیبایی تو خوشش اومده بود و می خواست به خودش ثابت کنه هنوز هم می تونه خانومی با هیکل و زیبایی تو رو مجذوب خودش بکنه . بعدشم اون آدم جای پدر تو بود . سارا من هیچ مشکلی ندارم با تو من مثل سابق عاشقتم و تا پای جون بهت وابسته ام و خوب می دونم تو اهل خیانت نیستی و اصلاً به این مسئله حتی فکر هم نمی کنی . البته اگر هم واسه دلخوشی اون پیرمرد یه حالی هم بهش می دادی جای دوری نمی رفت … یهو با عصبانیت سرشو بالا آورد و محکم کوبید بین پام … وااااااااای اشکم در اومد . خودش هم فهمید خیلی دردم اومده بلند شد فرار کرد منم از درد به خودم می پیچیدم از پشت اوپن آشپزخونه داد زد حقته تا تو باشی از این حرفا نزنی . با ناله گفتم دیوانه چرا اینجوری زدی ؟ گمونم از مردونگی افتادم . خندید و گفت بهتر می شینیم با هم سبزی پاک می کنیم . منم گفتم چیه پیرمرده چشتو گرفته ؟ دوباره دوید سمتم که بهم حمله کنه . منم محکم بغلش کردم و فشارش دادم هرچی تلاش کرد نتونست هیچ حرکتی بکنه . آروم بوسیدمش و دستشو گرفتم شماره طرف هنوز تو مشتش بود . گفتم سارا من دلم به حال طرف سوخت . نظرت چیه زنگ بزنیم بهش و دعوتش کنیم . به نظرم خیلی آدم تنهایی می اومد . سارا کمی فکر کرد و گفت تو که میگی همه چی رو شنیدی و از قصد و نیت اون با خبری چرا میخوای دعوتش کنی خونه ؟ گفتم اون بنده خدا قصد نیتی نداشت که معلوم بود از سر تنهایی میخواد واسه خودش یک هم صحبت پیدا کنه . حالا چه بهتر که اون هم صحبت خانومی به نازی و خوش هیکلی تو باشه . سارا از خجالت سرخ شده بود گفت امشب که فردا شب که میخوایم خونه بابات اینا ، مامانت اصلا حالش خوب نیست . بذار باشه واسه آخر هفته زنگ می زنیمدستمو بردم و محکم بین پاش فشار دادم یه آی خفیف گفت و خودشو تو بغلم شل کرد . اون شب هم حسابی سکس مون داغ بود تقریباً مطمئن شده بودم که سارا هم تحریک شده و هم خودشو باور کرده که می تونه هر مردی رو تحریک کنه . اونشب سکس مون طبق همون روال همیشگی بود و چیز نو و خاصی نداشت ولی انگار دفعه اولی بود که به هم می رسیدیم با لذت و اشتیاق خاصی همراه بود . اتفاقات یکی پس از دیگری سپری می شدند . فردای اون شب هم یکی دیگه از این اتفاقات که نقش زیادی تو شکل گیری داستان داره به وقوع پیوست . از سرکار برگشتم و رفتم حمام دوش گرفتم و به سارا گفتم آماده شو بریم خونه پدر اینا . من فرزند دوم خونواده ام هستم یک برادر بزرگتر دارم که سی و شش سالشه و یکی از مدیرای شرکت نفته و یک خواهر کوچک تر که شونزده هفده سالشه . مادرم چند وقتی هست دچار حمله های عصبی میشه خیلی از متخصصین بزرگ و به نام تهران بردیمش و هر چند وقت یکبار می بریمش که تحت نظر باشه . خلاصه موقع حاضر شدن بازم همون سئوال تکراری خانوما که قبل از هر مهمونی از همسرشون می پرسند چی بپوشم ؟ وااای که چقدر کلافه کننده ست . تصمیم گرفتم تنوع به خرج بدم . گفتم بیا کنار چشمامو می بندم و روی رگال کمد لباسا دست می کشم هر لباسی رو کشیدم بیرون می پوشی و نق هم نمی زنی قبول؟ سارا هم گفت قبول . چشمامو بستم و کارمو شروع کردم یک لباس کشیدم بیرون و چشمامو باز کزدم . بدون اینکه به لباسه نگاه کنم گفتم بیا بپوش . سارا قیلفه اش بهت زده و حرفی نمی زد . خیره شده به لباس و دهنش باز مونده بود. نگاهشو رو دنبال کردم و به لباسه یه نگاهی انداختم . دیدم یک تاپ و دامن دکلته و بلند بود به رنگ آبی آسمونی . گفتم چرا ماتت برده اینکه خیلی قشنگه ؟ گفت قشنگه ولی نمیشه . یکی دیگه انتخاب کن . گفتم نمیشه یعنی چی ؟ گفت آخه یه نگاهی به یقه این لباس با اون چاک بغلش بنداز ؟ اینو بپوشم بیام خونه بابات اینا ؟ اعدامم می کنن . راست می گفت ولی نمی دونم چرا زده بودم به سیم آخر . گفتم خب چه ایرادی داره؟ می گیم تو مهمونی دعوت بودی و وقت نکردی بری خونه لباس عوض کنی تازه پدرم که بهت محرمه ، مادرم و شیوا هم که زنن . کس دیگه ای هم قرار نیست بیاد اونجا . بعد از کلی کلنجار رفتن راضی به پوشیدن لباس شد . واقعاً تو این لباس زیبا و جذاب و خوردنی شده بود. رون های پهنش از چاک بغل لباس زده بود بیرون و خط سینه اش از بالای لباس دکلته اش خودنمایی می کرد … ادامه داردنوشته خرزو خان

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *