تو صف كارت پرواز بازم خانم مسافر ولم نمیكرد، بهم چسبیده بود و مدام نصیحتم میكرد، نكن دختر بیا برگرد. میخوای بیای خونه ی ما؟ من سه تا دختر هم سن و سال تو دارم بیا پیش ما.لعنتی كاش بهش نمیگفتم كجا و چرا دارم میرم.خداروشكر كه توی سالن ترانزیت دیگه دستش بهم نمیرسید.یه كیف جین داشتم كه دو تا جیب بزرگ مثل جیب شلوار روش بود.یادمه اون زمونا عاشق اون كیف بودم، یه آینه ی جیبی، یه رژ لب صورتی كمرنگ، مداد چشم مشكی كوچولو كه نود درصد تراشیده شده بود، بلیطای اتوبوسم و كیف پول دست دوز مادر بزرگم همیشه توش بود.خیلی غریب بودم، خودم و كیف جین و عینك دور مشكی روی چشمام.دور و اطرافمو كه نگاه میكردم خانواده ها همه باهم سفر میكردن، ولی من چی؟ یه دختر شونزده ساله ی تنها، بدون اینكه كسی با خبر باشه، به بهونه ی موندن خونه ی دوستم، فقط به خاطر محمد میخواستم كیلومتر ها از شهرم، از خونه و خونواده م دور بشم.پریسا خیلی بهم اصرار كرد… صد بار گفت مانیا نرو.اگه بلیط برگشتت جور نشد، اگه تو راه بلایی سرت اومد، میخوای چیكار كنی؟؟اون تنها دوستی بود كه تو دنیا بهش اعتماد داشتم، تنها كسی كه پدر مادرم اجازه میدادن شبا پیشش بمونم، و آدمی بود كه خوب میدونست وقتی محمد چیزی ازم بخواد نمیتونم نه بگم، حتی اگر بگه فقط یه شب واسه تولد من بیا مشهد و صبحش برگرد.فشارم افتاده بود،توی انگشتای پام حسی وجود نداشت، سرمای غریبی توی وجودم رخنه كرده بود.شاید نشانه ها بودن كه بهم میگفتن نرو، ولی من تك تكشونو زیر پاهام له میكردم و راهمو ادامه میدادم.از گوشی موبایلم بگیر كه اونروز صبح از دستم افتاد و قابش درومد، از اون راننده تاكسی عوضی كه تو راه فرودگاه روانمو به هم ریخت، از جای افتضاحم ته هواپیما كنار دست یه پیرزن غرغرو و از آبنباتایی كه مهماندار تعارف میكرد و همه ش طعم قهوه داشت. از مزه ی شیك و تلخ قهوه متنفرم.هواپیما كه پرید همه چیزو تموم شده حس میكردم، به خودم میگفتم مانیا تو رفتی، و دیگه راهی برای برگشت نیست.حدود ساعت ٦ عصر رسیدم فرودگاه مشهد.دوست محمد اومده بود دنبالم. توی دلم دلخور شدم، لعنتی اینهمه راه اومدم ،تو اونوقت جای اینكه بیای دوستتو فرستادی ؟با ته لهجه مشهدی و شیرینش منو تا ماشین راهنمایی كرد، سوار پرشیای سفید شدم، اون زمان خیلی حرف بود، هر روز تلویزیون تبلیغ پرشیا میكرد.دوست پر چونه ای داشت. اسمش سجاد بود. همون سلامِ اول تابلو بود بدش نمیاد مخ بزنه. محمد عوضی بهش گفته بود یكی از فامیلاشونم، نه دوست دختر نه عشق نه هیچ نسبت دیگه ایحوصله شر و وراشو راجع به ترقبه و شاندیز و خیابون سجادیه و این حرفا نداشتم.بعد از نیم ساعتی خونه ی محمد رسیدیم.هنوز سوت و كور بود،خونشون خیلی بزرگ بود، یه كم بیرون از شهر حالت ویلایی داشت.یه باغچه بزرگ كه توش استخر قشنگی داشتن و یه ساختمون نسبتا رویایی وسط باغ بود.سجاد اشاره كرد كه برم تو، وارد ساختمون شدم، گوشه ی سمت راست ،سالن بزرگی بود كه گروه موسیقی در حال چیدن بند و بساطشون بودن، از پنجره های بزرگ و یك سر شیشه ای چیدمان میزهای پذیرایی مشخص بود. ما معمولا تو عروسیامون همچین تداركاتی میدیدیم نه تولددست پر، تو تولد من مادرم یه الویه درست میكرد با یك كیلو كیك از چهار پنج تا دوستام پذیرایی میكردیم.محمد تك پسر بود، باباش یه تاجر مایه دار بود و مامانش فوت كرده بود.اون شب اینقد درگیر كاراش بود كه حتی تو خونه هم نیومد استقبالم.سجاد اشاره زد كه میتونم طبقه بالا لباس عوض كنم.لباس كه چه عرض كنم مانتو و شالمو درآوردم، زیرش یه شلوار مشكی ساده و یه تاپ نقره ای تنگ داشتم كه از پریسا قرض گرفته بودم، با كفشای مشكی عروسكی.تنها كاری كه میتونستم بكنم این بود كه موهای فر فری و بورمو دورم افشون كنم و یه كم رژ صورتی و مداد مشكیمو بیشتر بمالم.سجاد با دیدن من خشكش زد، فكر نمیكرد اینقد موجود ساده ای باشم ولی با چرب زبونی شروع كرد كه آره عاشق دخترای تیپ توام.بعد از یكی دو ساعت كه سر و كله مهمونا شروع شد محمدو دیدم. اینقد مشغول بود كه انگار نه انگار من از تهران كوبیدم اومدم به خاطرش.فقط یه احوالپرسی سرد باهام كرد.خیلی تنها بودم گاهی سجاد كنارم میومد و باهام میرقصید، محمد اینقد مشغول دخترای از همه رنگ، بلوند و مو مشكی با تیپای خفنشون بود كه اصلا منو نمیدید.براش كادوهای حسابی زیاد اورده بودن، مادرم یه پنجاه دلاری یادگاری از داییم نگه داشته بود، اونو دزدیدم و برای محمد یه ست روان نویس و خودكار شیك خریدم. تازه حقوق قبول شده بود.اون موقع پنجاه دلار، پنجاه هزار تومن میشد.وسط اون همه كادو، حتی كادوی منم مثل خودم به چشم نیومد.شب كه همه رفتن اومد سراغم، ازم پرسید بهت خوش گذشت؟ با لبخند سردی گفتم آره خیلی عالی بود.ادامه داد؛ راستی بلیط برگشت گیرت اومد؟گفتم؛ نه. صبح زود با اتوبوس برمیگردم كه تا شب تهران باشم.لبخند سردی زد، پیرهن سفیدشو كند، بوی عطرش اتاق نیمه تاریكشو پر كرده بود. گوشیمو بالا پایین میكرد، همه عكسا مال پریسا بود، چون گوشی اونو قرض گرفته بودم، با لبخند رضایت بخشی پرسید؛ گوشیتو عوض كردی؟ گفتم اره.خط لبخندش عریض تر شد و گفت این دوستت خیلی خوشگله.توی دلم ازش پرسیدم، از من خوشگلتره؟ من بهترم یا اون؟حسابی تو ذوقم خورد، مثل كل تولد.یه موزیك ملایم گذاشت؛ الانم كه این آهنگو گوش میدم اشك تو چشمام جمع میشه..دوباره دل هوای با تو بودن کرده ….نگو این دل دوریه عشقتو باور کرده ….عطر و آهنگ… جفتشون خیلی راحت از سال نود و هفت پرتت میكنن تو سال هشتاد و شیش.عین ماشین زمان.حتی اینقد غرق میشی كه تو لحظه باز فكر میكنی اون كارو تكرار میكردی. ینی برمیگشتی عقب، دوباره خر میشدی.دل من خسته از این دست به دعاها بردن…همه ی آرزوهام با رفتن تو مردن…رو یه تخت یه نفره توی بغل محمد آروم گرفته بودم.وقتی دستاشو آروم روی سینه هام حركت میداد، محكم فشارش میدادم.با دندونای سفید مرواریدیش تو صورتم لبخند میزد و من دستامو با خجالت جلوی چشمام میگرفتم.با دستای قدرتمندش دستمو پس میزد و میگفت دوست داره تو یه باغ سر سبز، هم رنگ چشمای من گم شه و تا بی نهایت نگام كنه.كم كم چشماشو از چشام دزدید و به لبام خیره شد،تو كسر ثانیه شروع به مكیدن لبام كرد.اون لحظه حس میكردم از خدا چیز دیگه ای نمیخوام و كم پیش میاد آدم حس كنه به پایان آرزوهاش رسیده.به پشت خوابیده بودم، حركت انگشتاش روی كمرم جادو میكرد، با الفبای خاصی بهم میگفت شب به یاد موندنی تا صبح دارم.آروم تو گوشم زمزمه میكرد یه وقت از چیزی نترسی.میدونست تجربه ای ندارم و تازه دارم كشف میكنم چی به چیه.انگشتاشو آروم آروم تو سوراخ پشتم فشار میداد و من از دردی كه محمد توی تنم ایجاد میكرد لذت میبردم.میدونست هر لحظه اراده كنه تك تك سلولام براش سجده میكنن.چشمامو بسته بودم، تو توهماتم خانم محمد بودم و آروم آروم براش میخوردم و لیس میزدم.كم كم منو خوابوند.با هر حركتی كه آلتش فرو میرفت و درمیومد درد وحشتناكی توی تنم میپیچید ولی حاضر بودم درد بكشم و صدای آروم و شهوت انگیزشو كه آروم در گوشم باهام حرف میزد بشنوم.گیرنده ی درد ناخودآگاه اشك از چشمام سرازیر میكرد، محمد نوازشم میكرد، ازم قدرت تحمل میخواست و مداد مشكی توی اشكام شسته میشد.وقتی روی كمرم خالی شد، آروم مثل بچه ها تو بغلم خوابش برد.موزیك همونطور رو دور تكرار میرفت.حالا من یه آرزو دارم تو سینهکه دوباره چشم من تو رو ببینهحالا من یه آرزو دارم تو سینهکه دوباره چشم من تو رو ببینه…….من ولی یه لحظه خواب به چشمام نیومد، تا صبح میخواستم محمدو نگاه كنم كه چه آروم تو بغلم خوابیده، صحنه ای كه میدونستم دیگه نخواهم دید.كسی كه هرگز مال من نمیشد چون متعلق به دخترای زیادی بود، و من میخواستم پایان حرفاشو باور كنم.ساعت ٨ صبح از خونه بیرون زدم،حتی بیدارش نكردم كه برسونتم ترمینال یا راه آهن.اخر شب خسته و له و داغون رسیدم تهران.تمام تنم از سكس دیشب درد میكرد، با اون حال اینهمه ساعت روی صندلی اتوبوس نشسته بودم.پیشقدم شدم؛ پیام دادم كه رسیدم، استقبال كرد و گفت خداروشكربعد ها بهم گفت یه روز از عمرش مونده باشه شب تولدشو جبران میكنه، كه من اینهمه راه رفتم ولی حتی لحظه ای باهام نبود و فقط سرگرم باقی مهمونا بود.هیچوقت جبران نكرد….و داستان محمد تو زندگی من یه روزی به آخر رسید، ولی جایگاهشو به عنوان عشق اول تا زیر خاك برم از دست نمیده.(این یك داستان نبود خاطره واقعی از زندگی مانیا بود)نوشتهمانیا
0 views
Date: March 26, 2019