سکانس اول یک روی سکهطبق معمول همینکه صدای ضبط بلند شد ، پاش رو فشار داد روی پدال گاز و سرعت ماشین و زیاد کرد. با حرص کمربند ایمنی خودم رو بستم و گفتم نوید باز جوگیر شدی. تند نرو تو رو خدا… خندش گرفت و گفت مگه به رانندگی من اعتماد نداری؟؟؟ همچنان با عصبانیت گفتم اگه هم اعتماد داشته باشم به رانندگی بقیه اعتماد ندارم. ازت خواهش می کنم تند نرو. من می ترسم… روش رو برگردوند سمت من و گفت قربونت برم الهی. باشه عشقم. نبینم وقتی پیش منی بترسی… سرعت ماشین رو کم کرد و گفت بریم کافه بستنی مورد علاقه ات…برای جفتمون شیر پسته سفارش داد. گارسون یه پسر جوون نسبتا لاغر بود. موهای طلایی قشنگی داشت و خوشگل بود. یه لحظه دقت کردم که ببینم موهاش رو رنگ کرده یا رنگ خودش اینجوریه. نوید بهم گفت خوشگله آره؟؟؟ دستپاچه شدم. از اینکه برای چند لحظه میخ اون مرده شده بودم خجالت کشیدم. سعی کردم خودم رو جمع و جور کنم و گفتم ببخشید. منظوری نداشتم. حواسم رفت به رنگ موهاش… نوید لبخند زنان چند ثانیه بهم خیره شد. همون موقع هم مرده سفارش ما رو آورد. همینکه خواست بره ، نوید بهش گفت ببخشید نامزدم یه سوال براش پیش اومده. شما موهاتون رو رنگ کردین؟؟؟شوکه شدم و چشمام گرد شد. با تعجب گفتم نوید… مرده لبخند زد و گفت بله آقا رنگ کردم… نوید لبخند زنان بهش گفت خیلی بهت میاد… بعدش رو به من گفت دیدی گفتم رنگ کرده. الان کنجکاویت بر طرف شد؟؟؟ از خجالت قرمز شدم و رو به مرده گفتم ببخشید فضولی کردم… لبخند مرده غلیظ تر شد و گفت خواهش می کنم. مشکلی نیست. اگه کاری داشتین در خدمتم…بعد از رفتن مرده با عصبانیت به نوید گفتم خیلی بی شعوری… نوید خندش گرفت و گفت وقتی عصبانی میشی ، خوشگل تر می شی… بلاخره با دلقک بازیاش منو مجاب به لبخند کرد. یه جورایی عاشق همین غیر منتظره و عجیب بودناش بودم. اونم اینو خوب می دونست… وسطای شیر پسته اش بود که گفت خب هنوز بهم جواب ندادیا. قرار بود بلاخره تصمیمتو بگیری… یه نفس عمیق کشیدم و گفتم آخه هنوز… بقیه ی حرفم رو نتونستم بزنم. نوید با جدیت گفت هنوز مرددی برای انتخاب من؟ نکنه بهت بر خورد که به اون مرده گفتم تو نامزد منی؟؟؟برای چند لحظه دوباره خیره شدم به پسره. روم نمیشد نوید رو نگاه کنم. مدتها بود که ازم خواستگاری رسمی کرده بود و اصرار داشت که به همراه خانوادش بیاد خواستگاری من. اصلا از نظر خودش ازدواج مارو قطعی می دونست. اما این وسط یه مشکلی وجود داشت. غیر مستقیم بهش گفته بودم اما روم نمیشد علنی بگم. روم و کردم طرفش. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای لرزون گفتم من برای ازدواج با تو مردد نیستم نوید. تو همه ی زندگی منی. تو عشق منی. بدون تو نمی تونم یه ثانیه نفس بکشم. مشکل این نیست…نگاه نوید جدی تر شد. با دقت بهم نگاه کرد و گفت به خاطر شرایط مالی خانوادت میگی؟؟؟ نا خواسته اشک تو چشمام جمع شد. بغضم رو قورت دادم و گفتم از اونی که فکر می کنی خیلی بدتره. اگه با خانوادت پاتو تو خونه و زندگی من بذاری ، آبروی خودت میره. شک نکن خانوادت سرزنشت می کنن. شک نکن همون که وارد کوچه ی ما بشن ، بر می گردن. اگه به زور راضیشون کنی و بیاریشون توی خونه ی کثیف و حال به هم خانم ما ، همینکه بابای معتادم رو ببینن ، برمی گردن و دیگه پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن. تازه خیلی چیزای دیگه هم هست که…نوید دستش رو آورد جلو. دستم رو گرفت و فشار داد. با مهربونی لبخند زد و گفت ببین مهدیس تو داری پیش داوری می کنی. همونطور که من هنوز خانواده ی تو رو ندیدم ، تو هم خانواده ی من رو ندیدی. مگه من قراره با خانواده ی تو ازدواج کنم. این تویی که برام مهمی. درگیری خانواده ها نهایتا تا روز ازدواجه. دیگه کاری به کار هم ندارن. بعدشم مگه نمی گی از اون خونه و جَوی که داره بدت میاد. مگه نمی گی براشون هیچ ارزشی نداری. خب پس نگران چی هستی؟ نذار به خاطر اونا آینده و زندگیت خراب بشه…با چشمای گریون بهش خیره شدم. نوید یه فرشته بود. اون برای این دنیا نبود. کاش تو یه شرایط دیگه باهاش آشنا می شدم. کاش یه خانواده درست و حسابی داشتم. جوابی نداشتم که به حرفاش بدم. یه هو شبیه آدمایی که یه چیزی یادشون اومده باشه ؛ گفت اصلا یه پیشنهاد. نظرت چیه که تو اول بیایی و خانواده ی من رو ببینی. مگه نگران این نیستی که خانواده ی من با دیدن خانواده ی تو نظرشون روی تو عوض بشه. اینجوری اولین بار فقط خودت رو می بینن. فقط خودتی و خودت. خیلی هم زود می فهمن که چه فرشته ای هستی. بعدش که خانوادت رو ببینن ، اصلا براشون اهمیت نداره… از پیشنهاد نوید شوکه شدم. برام به شدت غیر منتظره بود. هنوز تو فکر بودم که گفت دیگه نه نیار مهدیس. لطفا قبول کن…چند وقت بود که همش نوید رو برای درخواست قبلیش پیچونده بودم. اگه واقعا می خواستمش و قرار بود باهاش ازدواج کنم ، این یکی رو دیگه نمیشد بپیچونم. با اینکه استرس و هیجان خاصی به خاطر پیشنهادش همه ی وجودم رو گرفته بود ، بهش گفتم باشه عزیزم. پیشنهادت خوبه. قبول…از خوشحالی از جاش بلند شد و گفت خب دیگه وقت یه پیاده روی حسابی تو این نم نم بارونه. از این بهتر نمیشه… کیفم رو برداشتم. نوید رفت صندوق و حساب کرد. داشتیم می اومدیم بیرون که اون مرده رو صداش زد. جوری که فقط خودمون سه تا بشنویم ، به حالت شوخی بهش گفت آقا پسر خوب نیست اینقدر خوشگل بگردی. نمیگی نامزد ملت بپره اینجوری؟؟؟ هم از لحن شوخیش خندم گرفت و هم سعی کردم اخم کنم و بهش گفتم نوید خیلی بی شعوری… مرده حسابی خندش گرفت و گفت خوشبخت بشین… از کافه زدیم بیرون. نوید حسابی شارژ بود. از خوشحالیش منم خوشحال شدم و سعی کردم ناراحتیام رو بروز ندم…تنها مونس و همدم و آدم مورد اعتماد تو خونه مون ، خواهر بزرگم بود. البته خواهری که فلج بود اما به شدت مهربون. قبلا هم در مورد نوید باهاش حرف زده بودم. تو یه موقعیت مناسب براش همه ی جریان و پیشنهاد نوید رو تعریف کردم. حسابی خوشحال شد و گفت این مرده واقعا دوستت داره مهدیس. می خواد هر طور شده باهات ازدواج کنه. از دستش نده… از اینکه نوید رو تایید می کرد خوشحال بودم و بیشتر دلم گرم میشد که با نوید آینده ی خوبی دارم…قرارمون این بود که ظهر جمعه نوید من رو ببره خونه شون. به گفته ی خودش روز جمعه همه ی خانوادش جمع بودن و موقیعت خوبی بود که همه من رو ببینن. از دلشوره و استرس زیاد دچار حالت تهوع شده بودم. انواع و اقسام برخورد ها رو تو ذهنم پیش بینی کردم و همین بیشتر من رو می ترسوند. یه جورایی آینده ام به این ملاقات بستگی داشت. به گفته و نصیحت خواهرم سعی کردم خونسرد باشم و خودم باشم. نوید وقتی اومد دنبالم ، متوجه شرایط روحیم شد. دستم رو گرفت و گفت نگران نباش مهدیس. بهت قول میدم امروز یکی از خاطره انگیز ترین روزای زندگیت باشه… منم دستش رو فشار دادم و گفتم دست خودم نیست نوید اما سعی می کنم خودم رو کنترل کنم… نوید یه هو نگاهش جدی شد و گفت واو اینجا رو ببین. خانم چه تیپی زده… یه مانتوی بلند مشکی طرح دار که خود نوید برام هدیه گرفته بود تنم کرده بودم. زیرش هم یه شلوار جین سرمه ای طرح دار و یه تیشرت آبی آسمانی که بازم با پولی که نوید بهم داده بود ، خریده بودم. ازش تشکر کردم و گفتم سلیقه ی خودته… نوید با شیطنت گفت کنجکاوم ببینم اون زیر چی پوشیدی. اما صبر می کنم همون تو خونه سورپرایز بشم… با شوخیا و دلقک بازیاش کلی از استرسم رو کم کرد…نوید از خونه شون قبلا برام تعریف کرده بود. دقیقا همونی بود که می گفت. یه خونه ی ویلایی بزرگ و دلباز. با ریموت در بزرگ خونه رو باز کرد و بعد از داخل شدن بست. چقدر ورودی خونه شاهانه بود. درخت کاری شده و منظم. باقچه های زیبا که حتی توی پاییز هم گل داشتن. از ماشین پیاده شدیم و قدم زنان به سمت بالکن خونه حرکت کردیم. از پله ها که رفتیم بالا ، در چوبی و زیبای خونه باز شد. یه خانم میانسال که قطعا مادر نوید بود و قبلا عکسش رو دیده بودم ، به سمت ما اومد. یه بلوز گیپور آبی پر رنگ و یه دامن مشکی تنش کرده بود. موهای طلایی و پوستیژ شده. اندامش هم به نسبت یه خانم میانسال عالی بود. با برخورد خیلی خیلی گرم و صمیمی اومد سمت و من گفت سلام دخترم. خیلی خوش اومدی عزیزم. نوید اینقدر از تو تعریف کرده بود که همه کنجاو شدیم تو رو ببینیم. بلاخره افتخار دادی خانمی…از برخورد به شدت گرم و صمیمیش غافلگیر شدم. با خجالت جواب سلام دادم و گفتم خواهش می کنم. من افتخار پیدا کردم که دارم شما رو می بینم… دستم رو گرفت و گفت خود واقعیت از عکسات خیلی خیلی خوشگل تری عزیزم. بیا بریم تو که همه مثل من منتظرن انتخاب و سلیقه ی نوید جان رو ببینن…نوید با نگاه و تکون سرش بهم فهموند که همه چی اوکیه. از در که رد شدیم ، مستقیم وارد هال بزرگ خونه شدیم. دو تا برادر بزرگ تر از نوید به همراه تنها خواهرش به استقبالم اومدن. نوید عکس همه شون رو نشونم داده بود و خوب می شناختمشون اما با این حال نوید با حوصله معرفی شون کرد. به برادر بزرگترش اشاره کرد و گفت ایشون آقا نریمان هستن. همونی که گفتم همچنان بختش کوره و مجرد مونده… همه از حرف نوید خندشون گرفت. منم نا خواسته یه لبخند زدم. نریمان که یه کت و شلوار شیک مشکی تنش بود و برخوردش هم به شدت با شخصیت و مودبانه بود ؛ بهم گفت خوشبختم مهدیس خانم. راستش نوید همه ی ماها رو کچل کرده از بس از شما گفته. بلاخره دیدیم شما رو و نجات پیدا کردیم… دوباره همه شون زدن زیر خنده. نوید به برادر دیگه اش اشاره کرد و گفت ایشون آقا نعیم هستن. ایشون البته دو سال پیش بختشون باز شد و با یک بانوی بی نظیر ازدواج کردن که البته سارا خانم جایی هستن و به زودی میان… نعیم هم با صمیمیت باهام احوال پرسی کرد و جمله ی مشابه مادر و برادر بزرگ نوید رو گفت. تو دلم حسابی غنج می رفت که نوید این همه از من تعریف کرده بوده. در آخر نوید به خواهرش اشاره کرد و گفت اینم خواهر کوچیکه نرگس خانم… نرگس با اخم به نوید گفت اگه نگی کوچیکترم ، نمی میریا… بعدش با لبخند به من نگاه کرد و هم زمان که دستش رو دراز کرد برای دست دادن با من گفت خوشبختم مهدیس جون. جمله ی تکراری اینکه بلاخره دیدیمت رو همه گفتن. دیگه من نمیگم. فقط اینو بگم که از عکسات خیلی خوشگل تری عروس خانم… نوید با پوزخند گفت اینو مامی گفت بهش… نرگس با اخم رفت و یه نیشگون از نوید گرفت و گفت خیلی خنکی…بیشتر از اونی که فکر می کردم تحویلم گرفتن. یه جَو شاد و سر زنده. یه خانواده ی واقعی. همش در حال شوخی و خنده بودن. اصلا چیزی به اسم ناراحتی تو این خونه حس نمی شد. نوید ازم خواست که برم تو اتاق و مانتوم رو در بیارم و راحت باشم. توی اتاق متوجه عکس پدرش شدم. عکسی که گوشه اش یه خط سیاه بود. بهم گفته بود که پدرش فوت شده. به عکس پدرش نگاه کردم و گفتم تو بیشتر از همه شبیه پدرتی… با لبخند بهم گفت آره همه میگن. زیاد بهش نگاه نکن. امروز قرار نیست اصلا به هیچ چیز منفی ای فکر کنی. فقط قراره بهت خوش بگذره… وقتی مانتوم رو در آوردم به اندامم خیره شد و گفت واو حدس می زدم که سوپرایزم کنی. چقدر این شلوار و تیشرت بهت میاد. حسابی سکسی شدی شیطون… کمی از خجالت قرمز شدم و گفتم مرسی عزیزم…وقتی برگشتم تو جمع همه بهم گفتن که لباسم خیلی قشنگه و بهم میاد. نرگس بیشتر از همه تعریف کرد و گفت پوست تنت سفیده مهدیس جون. همیشه لباسای تیره مثل این انتخاب کن. خیلی بهت میاد. بیخود نبود که نوید اینهمه شیفته ی تو شده… از تعریفاشون و حس مثبتی که بهم می دادن هر لحظه بیشتر و بیشتر حس خوبی پیدا کردم. همه شون با محبت بودن. در عین حال با شخصیت و متین. برای چند لحظه توی دلم به نوید حسودیم شد. وقتی خانواده هامون رو با هم مقایسه کردم حس بدی بهم دست داد. چرا سرنوشت آدما این همه باید با هم فرق کنه؟؟؟اینقدر از شوخی های نوید و برادراش خندیدم که اصلا نفهمیدم ناهار چی خوردم. از خنده دل درد گرفته بودم. مادر نوید هم چند بار گفت بذارین این دختر غذاشو بخوره. اینقدر نخندونینش… اما گوششون بدهکار نبود و همش دلقک بازی در می آوردن… بعد از ناهار خواستم کمک کنم برای جمع کردن میز که مادر نوید نذاشت اما نرگس گفت مادر اگه اینجوری راحت تره بذار کمک کنه. بهتر باهامون اُخت میشه… از نرگس به خاطر نکته سنجیش تشکر کردم. بعد از کمک کردن تو جمع کردن میز و شستن ظرفا ، برگشتیم تو هال. نریمان رو بهم گفت خب مهدیس خانم. از خودتون بگین. از خانوادتون… سوال نریمان حسابی غافلگیرم کرد. اصلا ذهنیت جواب دادن به این سوال رو نداشتم. آب دهنم رو قورت دادم. نا خواسته به نوید نگاه کردم. نوید اومد یه چیزی بگه که صدای زنگ خونه بلند شد. نعیم گفت ساراست…بعد از چند لحظه در هال باز شد. یه خانم با لباس گرم کن ورزشی وارد شد. صورت نسبتا کشیده. با اینکه شال سرش بود اما میشد موهای لَخت مشکی ای که از وسط فَرق باز کرده بود رو تشخیص داد. از همون دور رو به جمع گفت ببخشید. من حسابی عرق کردم. از همین دور سلام می کنم. برم یه دوش بگیرم و سریع بهتون ملحق میشم. فقط نعیم جان یه لحظه بیا کارت دارم…نوید اومد کنارم نشست و گفت اینم آخرین عضو خانواده ، سارا خانم. اینم بگم که سارا خانم فوتبالیست هستن. امروز هم بازی داشتن که دیر رسیدن… با تعجب به نوید گفتم واقعا؟ فوتبالیست؟؟؟ نوید با خنده گفت مگه چیز عجیبیه؟ نشنیدی تا حالا؟؟؟ سریع گفتم نه عجیب نیست. چرا تو اخبار زیاد شنیدم. اما خب تا حالا از نزدیک یه خانم فوتبالیست ندیدم… نرگس پرید وسط حرفمون و با شیطنت گفت سارا جون خوش اندام ترین عوض خانواده است. البته الان نوید براش یه رقیب آورده… نوید هم با همون لحن مشابه خودش رو به نرگس گفت مهدیس هم ورزشکاره. هر روز صبح می دَوه و پیاده روی می کنه. پس چی فکر کردی تنبل خانم… اومدم به نوید بگم با آبجیت اینجوری جلوی من صحبت نکن که متوجه شدم نرگس اصلا از حرفش ناراحت نشد و گفت منم ورزشکارم. اتفاقا از همه ورزشکار ترم. البته توی تخت خواب… نوید هم تو جواب گفت البته که جنابعالی تو تخت خواب حریف نداری… نمی دونم چرا برای یه لحظه از این لحن شوخی و کلماتی که بهم می گفتن خوشم نیومد و حس خوبی بهم دست نداد. اما ترجیح دادم دخالت نکنم…حدود نیم ساعت بعد سارا در حالی که یه حوله روی سرش بود وارد هال شد. نرگس راست می گفت و سارا واقعا خوش اندام بود. البته هم خوش اندام و هم خوشگل. یه تیشرت اندامی زرد رنگ تنش بود با یک ساپورت مشکی براق که زیبایی اندامش رو دو چندان کرده بود…اول از همه هم سمت من اومد و گفت پس بلاخره از عروس رویایی آقا نوید رونمایی شد. سارا هستم. خوشبختم عزیزم… باهاش دست دادم و گفتم منم خوشبختم… نشست کنار شوهرش. حوله رو از روی سرش برداشت و به نعیم گفت بذار برم موهامو کوتاه کنم نعیم. جونم بالا میاد تا اینا رو بشورم و خشک کنم… نعیم خیلی خونسرد گفت خودت دلت نمیاد. اینقدر توپ و تو زمین من ننداز… مادر نوید رو به سارا گفت عروس گلم خب اگه داره اذیتت می کنه برو یکمی کوتاشون کن… سارا تو جواب گفت آره باید کوتاه کنم. دیوونم کرده… نوید پرید وسط حرفشون و گفت عه دلت میاد. مو به این قشنگی… نا خواسته از نظری که نوید داد تعجب کردم و بهش نگاه کردم. سارا که متوجه ی نگاهم شد ، پوزخند زنان به نوید گفت تو لازم نکرده نظر بدی. فعلا صاحاب داری خودت. در مورد اون نظر بده… نوید هم که متوجه شد من از نظرش ناراحت شدم ، سریع خودش رو جمع و جور کرد و سعی کرد بحث رو عوض کنه. بهم گفت سارا دو سال ازت بزرگتره. حدود 6 ساله که عروس ماست. از طریق فوتبال با نعیم آشنا شدن. مثل من و تو که به خاطر پایان نامه دانشگاه با هم آشنا شدیم. چقدر شبیه همیم ، نه؟؟؟ اومدم جوابش رو بدم که سارا گفت آره حسابی شبیه هم شدیم. بیشتر از اینا هم قراره شبیه هم بشیم… موقع گفتن جمله اش به چشمام خیره شده بود. از این حالت خونسردانه و پیروزمندانه اش خوشم نیومد. خیلی زود حس رقابت و حتی حسادت نسبت سارا پیدا کردم. سعی کردم من هم با خونسردی نگاش کنم. دوست نداشتم جلوش کم بیارم… نریمان رو به سارا گفت راستی نگفتی. بازی امروز و چیکار کردین؟؟؟ سارا بهش گفت بردیم… بازم نوید پرید وسط حرفشون و گفت مگه میشه سارا باشه و ببازن. هر چی باختن سارا مصدوم بوده و نتونسته بازی کنه. الانم با درد براشون بازی کرده. شرط می بندم گل هم زده امروز… نریمان به سارا گفت گل زدی؟؟؟ سارا لبخند زنان گفت دو تا… نوید گفت دیدین گفتم… می تونستم نگاه مغرور سارا رو بعد از تعریفای نوید ، روی خودم حس کنم…به اصرار مادر نوید شام هم موندم. اما جَو خونه از لحظه ای که سارا اومد برام عوض شده بود. از طرفی دوست نداشتم نیومده برای نوید خط قرمز تعیین کنم. به هر حال فرهنگ و شرایط خانوادگی ما زمین تا آسمون فرق داشت. اما از طرفی نمی تونستم از این حس رقابت نا خواسته با سارا که با این سرعت توی وجودم شکل گرفته بود فرار کنم…وقتی نوید من رو رسوند دم در خونه ، بهم گفت خب چطور بود عزیزم؟؟؟ با لبخند بهش گفتم همه چی عالی بود. خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو می کردم. فقط… نوید گفت فقط چی؟ نکنه از سارا خوشت نیومد؟؟؟ یه آهی کشیدم و گفتم نه پدر من که هنوز به جایی نرسیدم که به خودم اجازه بدم از این فکرا کنم. فقط چطوری می خوای در مورد شرایط و خانواده ی من بهشون بگی؟؟؟ نوید لبخند زنان گفت حالا که خودتو دیدن خیلی راحت تره. اصلا بهش فکر نکن. مادرم که عاشقت شده بود. بقیه هم که ازت خوششون اومده بود. نگران این مورد نباش مهدیس. چند بار دیگه که بیایی و بیشتر بشناسنت ، بیشتر شیفته ات میشن. از امروز تو دیگه جزیی از خانواده ی ما شدی…وقتی برای خواهرم با هیجان همه چی رو تعریف کردم ، حسابی خوشحال شد. اما نهایتا گریش گرفت و گفت ولشون نکن مهدیس. حداقل بین ما یکیمون این فرصت و داره که زندگی کنه… از گریه زاری خواهرم ، منم گریه زاری ام گرفت. برای یه لحظه آرزو کردم کاش نوید بذاره و برای همیشه خواهرم رو ببرم پیش خودم…رفت و آمدای من به خونه ی نوید بیشتر و بیشتر میشد. نوید بهم گفته بود که غیر مستقیم در مورد خانوادم یه چیزایی بهشون گفته. متوجه شدم که سارا و نعیم طبقه ی بالای همین خونه زندگی می کنن. نریمان با اینکه مجرده اما یه خونه جدا داشت. فهمیدم نرگس دانشجوی شهرستانه و اون جمعه به خاطر دیدن من اومده بود تهران. رابطه ی من و سارا اصلا خوب پیش نمی رفت. از نگاه های خاص و مغرورش اصلا خوشم نمی اومد. از نظر تیپ و قیافه چیزی ازش کم نداشتم. پیش خودم گفتم که حتما از یک خانواده ی سطح بالاست که اینقدر مغروره. درست برعکس من که خانوادم نقطه ضعف و پاشنه آشیل من بودن. اما با همه ی استرس و نگرانی ای که بخاطر خانوادم داشتم ، خیالم از بابت نوید راحت بود. رومانتیک من رو دوست داشت. مثل خودم رویای یک زندگی مشترک بی نظیر تو سرش بود. نکته جالب در مورد نوید این بود که اصلا بهم نگاه جنسی نداشت. بارها با هم تنها شدیم. حتی چند بار توی اتاق خودش. اما جز گرفتن دستام و فشار دادنشون با محبت ، تماس دیگه ای باهام نداشت. یه بار بهم گفت دوست ندارم تا خانم و شوهر واقعی نشدیم رابطه ای بیشتر از این داشته باشیم… این حرفش برام یه دنیا ارزش داشت. این یعنی نوید واقعا من رو برای خودم و تشکیل یک زندگی مشترک می خواد. از اون پسرایی که به بهونه ی ازدواج هزار کار با دخترا می کنن و بعدش می زنن زیرش نبود. در کل دلم به نوید خوش بود. نوید بود که باعث میشد با وجود همچین خانواده ای قدم هام برای رسیدن بهش ، سُست نشه…هوا داشت تاریک میشد و باید کم کم حاضر می شدم که برم خونه. گرچه پدر معتادم اصلا با رفت و آمد های من کاری نداشت و مادرم اینقدر درگیر زندگی و بود که اونم گیر نمی داد. اما به خاطر خواهرم سعی می کردم شبا حتما خونه باشم. رفتم و از توی اتاق نوید مانتوم رو برداشتم. اومدم تنم کنم که متوجه ی مامانش شدم. لبخند زنان اومد طرفم و گفت مهدیس جان میشه چند لحظه مزاحمت بشم؟؟؟ نوع گفتنش یعنی اینکه می خواد موضوع مهمی رو مطرح کنه. کمی دستپاچه شدم و گفتم چه مزاحمتی. بفرمایین… نشست روی تخت نوید و از من خواست که بشینم کنارش. با مهربونی بهم نگاه کرد و گفت از روزی که نوید باهات آشنا شده من در جریانم. نوید همه ی حرفای دلش رو به من میگه. از همون اول عاشقت شده و هر روزم بیشتر بهت وابسته میشه. حقیقتش چندین بار باهاش در مورد اینکه چرا رسما از خانوادت خواستگاری نمی کنه ، صحبت کردم. اما هر بار با بهونه های مختلف حرف رو عوض کرده یا جواب سر بالا داده. اما خب کم و بیش موفق شدم علت اینکه از خانوادت خواستگاری نمی کنه رو متوجه بشم. الان هم اینا رو به تو نمی گم که بهت سرکوفت بزنم. هر کسی مسئول رفتار خودشه و شخصیت خودش رو داره. من جزء اون آدمایی نیستم که تو رو از روی خانوادت قضاوت کنم. از نظر من هم تو دختر خوبی هستی. دقیقا همونی که نوید و ما می خواییم. حرف آخرم اینه که زودتر یه راهی برای حل این مشکل پیدا کنین. هر چی زودتر عقد و ازدواج کنین. برای جفتتون بهتره. از طرف من خیالت راحت. هر تصمیمی که بگیری ما انجام می دیم. نگران چیزی هم نباش…از اینکه مادر نوید اینقدر خانم با شخصیت و فهمیده ایه شوکه شدم و حتی کمی خجالت کشیدم. اومدم حرف بزنم که نذاشت و گفت قرار شد ناراحت نشیا. دختر جوونی که می خواد برای ازدواجش برنامه ریزی کنه باید بخنده… هم زمان که اشک نا خواسته از گونه هام سرازیر می شدن ، بهش لبخند زدم و گفتم خیلی ممنون مادر جان…وقتی با ذوق و شوق جریان رو برای نوید گفتم ، اونم حسابی خوشحال شد. با هیجان گفت خب پس معطل چی هستیم. با خانوادت صحبت کن و خودت یه تاریخ برای خواستگاری تعیین کن… یه هو اخم کردم و گفتم نه. من دوست ندارم تو و خانوادت پاتون رو توی اون خونه لعنتی بذارین. دوست ندارم ببینن که من از کجا اومدم… نوید لبخند زنان گفت به خاطر سارا می گی؟؟؟ چند ثانیه بهش خیره شدم و گفتم نه. یعنی فقط به خاطر سارا نمی گم. لیاقت خانوادت و مخصوصا مادرت خیلی بیشتر از اینه که بخوان با پدر عوضی من طرف حساب بشن… نوید هم کمی جدی شد و گفت پس مادرت چی؟؟؟ با حرص گفتم اونم فرقی با پدرم نداره. اینقدر درگیر پدرم و کارای خونه هست که خیلی وقته منو فراموش کرده. ببین نوید من نمی خوام هیچ خاطره ای از خانواده من تو ذهن شماها باشه…نوید بعد از شنیدن حرفای من رفت تو فکر. کمی فکر کرد و گفت خب برای عقد که بلاخره به اجازه ی پدرت نیاز داریم… سریع و بدون مکث بهش گفتم بهش می گم فقط برای یه لحظه بیاد و یه امضا کنه و بره. همین و بس. اگه مخالفت هم کرد ، میرم از دادگاه اجازه ازدواج می گیرم… نوید خندش گرفت و گفت می بینم که فکر همه جا رو کردی… من که هنوز به خاطر یادآوری پدرم کمی عصبی بودم ؛ گفتم آره. چون حاضرم هر کاری کنم تا حتی برای یک بار هم پای خانودت به اون خونه باز نشه…رُک و صریح همه ی جریانم رو با پدر و مادرم مطرح کردم. پدرم بعد از چند لحظه نگاه شروع کرد باز دود گرفتن از اون لول و سیخ لعنتی. مادرم با بُهت و تعجب بهم خیره شده بود. دو تا برادر کوچیکم هم تعجب کرده بودن. اشکای مادرم سرازیر شدن. از گونه های ترکیده و داغونش که از بس تو خونه ی مردم کار کرده بود دیگه زیبایی ای نداشت. جلوی گریه زاری ی خودم رو گرفتم و بهش گفتم ببین مامان. این برای من یک موقعیت هستش. همین یک بار. نمی خوام از دستش بدم. نمی خوام پاشون رو تو این خونه بذارن. از روزی که پامو تو دانشگاه گذاشتم ، خودم خرجی خودم رو درآوردم. خودم زندگی خودم رو جلو بردم. حالا هم بذارین برم پی زندگیم. اونا آدمای متشخص و خاصی هستن. با اومدنشون فقط ارزش من پایین میاد… همینجور داشتم می گفتم که یه هو پدرم عصبانی شد و شروع کرد بهم فحش دادن. گریم گرفت و از ترس اینکه پا نشه و من رو کتک نزنه از خونه زدم بیرون. فقط صدای نوید بود که می تونست آرومم کنه…وقتی متوجه شدم که پدرم لج کرده و به هیچ وجه حاضر نیست رضایت بده ، تصمیم گرفتم برم و از دادگاه اجازه ی ازدواج بگیرم. یه پروسه نسبتا طولانی که زمان بَر بود. اما به هر حال تصمیم خودم رو گرفته بودم. نوید و خانوادش پُشتم بودن و همین بس بود…تو اتاق نوید بودیم و داشتیم مراحل کارایی که کرده بودیم رو مرور می کردیم. نوید برام یه وکیل گرفته بود و همه چی داشت به خوبی پیش می رفت. مادر نوید وارد اتاق شد و گفت خب بسه دیگه. اینقدر صحبت از دادگاه و وکیل و این چیزا نکنین. این موضوع حل میشه و به زودی عروس گلم برای همیشه میاد پیش خودم. الانم پاشین حاضر شین که بریم بیرون یه دور حسابی بزنیم. چیزی به عید نمونده. هیچی خرید نکردم… نوید هم سر حال شد و گفت آره دیگه. بریم خرید تا از این حال و هوا در بیاییم… مادر نوید رو به من گفت مهدیس جان لطفا برو به سارا هم بگو که اگه اونم دوست داشت باهامون بیاد…به ناچار قبول کردم که برم به سارا بگم. تا حالا طبقه ی بالا نرفته بودم. به آرومی پله ها رو بالا رفتم و در زدم. قبل از باز شدن در سارا داشت یه چیزایی می گفت که دقیق متوجه نشدم. جوری که انگار آدمِ پشت در رو می شناسه و حتما فکر می کنه شوهرشه. وقتی در رو باز کرد و من رو دید یه هو چهره اش جا خورد. سریع خودش رو جمع و جور کرد و گفت به به عروس خانم گل. بلاخره افتخار دادین یه سر به کلبه ی ما زدین… موهای بلند و مشکیش رو باز کرده بود. ریخته بودن پشت کمر و اطراف سرش. فَرق از وسط و همون نگاه خاص و شیطنت آمیز. فقط یه تاپ مشکی و شُرت سِتش تنش بود. منم خودم رو جمع و جور کردم و گفتم مادر جان و نوید می خوان برن بیرون یه دور بزنن. گفتن اگه شما هم دوست دارین بیایین… لبخندش غلیظ تر شد و گفت یه لحظه بیا تو. به نعیم بگم ، ببینم اونم میاد یا نه… چاره ای نبود و باید می رفتم توی خونه شون. وقتی وارد شدم ، نعیم که در حال نگاه کردن تی وی بود ، از جاش بلند شد و گفت به به مهدیس خانم. خیلی خوش اومدین… از دیدن نعیم کمی تعجب کردم. پس حتما سارا فکر کرده پشت در مادر شوهرش بوده. اما بازم عجیبه. لحنش خیلی صمیمی بود. یعنی اینقدر با مادر شوهرش صمیمی و راحت هستش؟ با نعیم احوال پرسی کردم. سارا جریان بیرون رفتن رو بهش گفت. نعیم هم تو جواب گفت امروز کلا تمرین داشتم و خیلی خسته ام. تو برو باهاشون… سارا هم با شیطنت گفت چه بهتر. اینجوری مجبور نیستیم عقب ماشین سه نفره بشینیم… رو کرد به من و گفت تا شما حاضر بشین ، منم حاضر شدم عزیزم… بلاخره موفق شدم ازشون خدافظی کنم و برگردم پایین. نمی دونم چرا وقتی جلوی سارا قرار می گرفتم ، اینقدر جَو برام سنگین بود و دستپاچه می شدم…نوید و مامانش جلو نشستن و من و سارا عقب. ادکلن خاصی که سارا به خودش زده بود کل ماشین رو گرفته بود. دوست نداشتم خیلی باهاش چشم تو چشم بشم اما می تونستم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس کنم. به چند تا مرکز خرید سر زدیم. به اصرار نوید من هم چند تا خرید کردم که البته همه اش رو خودش حساب کرد. جلوی یه مغازه تیشرت فروشی بودیم که قرار شد نوید و مامانش برن برای نریمان تیشرت بخرن. نوید رو به من و سارا گفت شما تا یه دور بزنین ما کارمون تموم شده… بازم به ناچار با سارا تنها شدم. سارا بعد از رفتن نوید و مامانش بهم گفت بیا بریم مغازه اونوری. کلا شلوار داره فقط… مغازه دار یه آقای میانسال بود. سارا بعد از زیر و کردن چند تا شلوار یه شلوار طرح جین کشی انتخاب کرد. رفت توی اتاق پرو. بعد از چند دقیقه در اتاق پرو رو باز کرد و رو به من گفت چطوره؟؟؟ سارا اینقدر خوش اندام بود که اگه هر چیزی پاش می کرد بهش می اومد. مخصوصا ساپورت یا شلوار های چسب که فرم زیبای پاهاش رو بهتر به نمایش می ذاشتن. بعد از یه نگاه کوتاه به پاهاش ، گفتم خوبه بهت میاد… با اخم یه نگاه به من و بعدش یه نگاه به پاهاش کرد و گفت انگاری یه جوریه. خوش دوخت نیست… مغازه دار که صدای سارا رو شنیده بود ، گفت نه خانم. دوخت این شلوارا همه عالیه. ترکیه همش… سارا که مانتوش هم درآورده بود و زیرش فقط یه تاپ تنش بود ، همونجوری از اتاق پرو اومد بیرون. جلوی مرد مغازه دار حتی یه چرخ هم زد و بهش گفت کمرش یه جوریه… از این حرکت سارا شوکه شدم. چطور با این وضع و این شلوار تنگ که کاملا باسنش رو نشون می داد ، خودش رو به مغازه دار نشون داد؟ چشمای هیز مغازه دار هم سریع برق زد و چشم از باسن و رون های سارا بر نمی داشت و گفت خب الان با همین طرح و همین رنگ یه کمر کشی بهتون میدم… چشمای مغازه دار کاملا موقع برگشتن سارا به اتاق پرو ، خیره به باسنش شده بود. بعدش هم یه شلوار به دست من داد که بدم به سارا. حتی نگاهش به من هم عوض شد…سارا از شلوار دوم خوشش اومد و انتخابش کرد. بلاخره مانتوش رو پوشید و اومد بیرون. شلوار رو داد که مغازه دار حساب کنه. بعدش رو به من کرد و گفت تو نمی خوای بگیری؟؟؟ بهش گفتم نه مرسی… سارا با لحن شیطنت آمیزی که مغازه دار هم شنید ، گفت نوید از شلوارای چسب خوشش میادا. به خاطر اون بگیر. آخه هر بار دیدمت شلوار جینای ساده پاته… از حرف سارا غافلگیر شدم. چطور اون سلیقه ی نوید در مورد لباسی که باید تن یک خانم باشه رو می دونست اما من نمی دونستم؟ قبل از اینکه جواب بدم ، مغازه دار گفت از همون شلواری که ایشون انتخاب کردن ، رنگ های دیگه ای هم داره… سریع چند تا نمونه رو گذاشت جلومون. سارا یه وراندازی کرد و یه شلوار کشی مثل خودش اما به رنگ سفید رو انتخاب کرد. داد بهم و گفت حالا برو بپوش. امتحانش که ضرری نداره… تو شرایط انجام شده قرار گرفتم. شلوار رو ازش گرفتم و رفتم توی اتاق پرو و پوشیدم. سارا راست می گفت و هرگز شلوارای چسب و اندامی نپوشیده بودم. بدون دلیل خاصی حس خوبی به این مدل شلوارا نداشتم. سارا در اتاق پرو رو زد. وقتی در و باز کردم ، با لبخند خاص خودش به پاهام نگاه کرد و گفت یه دور بچرخ ببینم… حدودا سریع چرخیدم. سارا اخم کرد و گفت آروم بچرخ دختر. می خوام ببینم پشت شلوارت چطور تو تنت وایستاده. دوباره چرخیدم و اینبار آروم تر. سارا دست به کمر شد و گفت آقا نوید بی دلیل اینقدر شیفته ی جنابعالی نشده. فقط چون رنگ پوستت روشنه ، رنگ سفید زیاد بهت نمیاد. همون سرمه ای که من خوشم اومد رو امتحان کن. کلا رنگ سرمه ای خیلی بهت میاد…اصلا حس خوبی به نگاه ها و لبخند ها و صحبت های سارا نداشتم. مخصوصا اینکه حدس می زدم مغازه دار هم حرفاش رو شنیده باشه. در کل سارا منو کامل آچمز کرده بود و یه جورایی توانایی جواب دادن بهش رو هم نداشتم. سرمه ای همون شلوار رو پام کردم. چشمای سارا برقی زد و گفت دیدی گفتم. رنگای تیره بیشتر بهت میاد. سایزمون هم که یکیه. من همین رنگ سفیدش رو بر می دارم. تو هم همین سرمه ای رو… موقع حساب کردن ، سارا مُچ دستم رو محکم گرفت و گفت پیشنهاد من بود. خودم هم حساب می کنم… بهش گفتم نه زشته. پول همرام هست… سارا با اخم گفت مگه گفتم پول همرات نیست؟؟؟ همینجور که اخم کرده بود با لباش یه لبخند زد و گفت اصلا اسمش رو بذار یه هدیه از طرف من به نوید. تو رو تو این شلوار ببینه حسابی خوشش میاد. فقط بهش چیزی نگو. وقتی رفتیم خونه ، بپوش تا سورپرایز بشه…توی مسیر برگشت به خونه ذهنم به شدت درگیر بود. تصمیم گرفتم در مورد سارا و عجیب بودنش با نوید صحبت کنم. اما از طرفی می ترسیدم نکنه همه چی طبیعی باشه و این من باشم که خاص باشم. خب سارا با این حرکتش داره کمک میکنه من جلوی نوید بهتر جلوه کنم. یا شاید نکنه نوید اصلا از شلوارای چسب و اندامی خوشش نمیاد و سارا می خواد اینجوری خرابم کنه؟؟؟انواع و اقسام فکرا توی ذهنم بود. به هیچ جمع بندی ای نمی تونستم برسم. فقط از تنها چیزی که مطمئن بودم این بود که دنیای خانواده ی نوید و آدماش با من و خانوادم خیلی فرق داشت. شاید این تفاوت ها از نظر من عجیب بودن و نهایتا از دید خودشون کاملا عادی بود. پس بهتره هیچ واکنشی نشون ندم. که یه وقت فکر نکنن یه عروس پُر رو و طلبکار گیرشون اومده. اونم عروسی با شرایط من…وقتی رسیدیم خونه ، نوید رفت دستشویی. سارا با اشاره سر بهم فهموند که باهاش برم تو اتاق نوید. با هیجان شلوار رو از پلاستیک خریدا درآورد و بهم داد و گفت زود باش بپوش… چند لحظه مکث کردم تا بره اما همینجور وایستاده بود. متوجه شدم که باید جلوی سارا شلوارم رو عوض کنم. مانتو و شالم رو درآوردم و انداختم روی تخت. شلوار پام رو درآوردم و شلوار سرمه ای کشی رو پام کردم که بر حسب اتفاق به تیشرت سرمه ای رنگم هم خیلی می اومد…سارا یه قدم رفت عقب و سرش رو به علامت تایید تکون داد. چشماش رو تنگ کرد و به لحن خاصی گفت صورت گرد و قشنگ. موهای کوتاه بور که به صورتت میاد. اندام مناسب و عالی. حالا هم که با انتخاب من قشنگ تر شدی. نوش جون آقا نوید. ارزش داره برای رسیدن بهت هر کاری کنه. برو بیرون تا ببینت… از تعریفای سارا که کمی بوی طعنه می داد ، متوجه شدم که دقیق در جریان مشکلات من و اینکه قراره برای عقد و عروسی با نوید چیکارا کنم ، هست. به هر حال نمیشد موضوع به این مهمی رو توی خانواده مخفی کرد. به زور بهش لبخند زدم و گفتم مرسی چشمات قشنگ می بینه…وقتی برگشتم توی هال ، نوید که داشت با حوله دستش رو خشک می کرد ، چشمش به من افتاد. طبق پیش بینی سارا چهرش خوشحال شد. نزدیکم شد و گفت به به خوشگل خانم. چه این شلوار بهت میاد. کی خریدی شیطون؟؟؟ سارا از پشت سر من گفت اِهِم… نوید خندش گرفت و بهش گفت که اینطور… سارا پلاستیک خریداش رو برداشت. موقع رفتن به سمت پله ها رو به نوید گفت قابلی نداشت. بعدا باید حسابی برام جبران کنی… نوید هم با شیطنت گفت حتما سارا خانم. حسابی جبران می کنم… برای یه لحظه توی دلم عذاب وجدان گرفتم که چه فکرای بچگانه و بدی در مورد سارا می کردم. سارا باعث شد نوید از دیدن من تو شلوار جدید کلی خوشحال بشه و حس خیلی خوبی از این خوشحالیش پیدا کردم. بهم ثابت شد که نباید خیلی زود در مورد سارا قضاوت کنم…ادامه…نوشته ایلونا
0 views
Date: December 19, 2019
یه اقا پسر با شخصیت که دوست داره پسر ۴۹ساله که بدنش ناز تر از دختر هاست رو باهاش سکس توپ بکنه فقط پیامک به۰۹۳۶۶۸۸۳۱۷۴پیامک بده تماس میگیرم قبلش عکسامو ببین اول مکان هم دارم کرج
ببخشید بجای ۳۹ ۴۹ تایپ شده ایدیناز کرج