لذت واقعی سکس خانوادگی! (۳)

0 views
0%

…قسمت قبلسکانس دوم تاریکی مطلقدیگه هیچ کس تو سالن نبود. همه رفته بودن و بعد از ما هم کسی برای تمرین نوبت نداشت. مثل همیشه دیر تر از بقیه می رفتم و چند دقیقه بیشتر تمرین می کردم. خانم مولایی که مسئول سالن بود ، مثل همیشه کاری باهام نداشت و گیر نداد که وقت تون تموم شده. پشت هم و محکم توپ رو به دیوار شوت می زدم. صدای نازی رو شنیدم که گفت چته سارا؟ امروز خیلی بهم ریخته بودی. چیزی شده؟؟؟ جوابی بهش ندادم و شدت ضربه به توپ رو بیشتر کردم. با اینکه پاهام خسته شده بود اما برام اهمیت نداشت. نازی اومد نزدیک تر و بازوم رو گرفت. نذاشت دیگه شوت بزنم و برم گردوند. با نگرانی نگام کرد و گفت میگم چت شده سارا؟ نگرانم کردی؟؟؟ برای چند لحظه به صورت نازی خیره شدم و گفتم نوید تصمیم گرفته با دختره ازدواج کنه… نازی از تعجب چشماش گرد شد و گفت واقعا؟ راست میگی؟ تو که گفتی یه مدت باهاش لاس می زنه و ولش می کنه. مثل اونای دیگه… یه نفس عمیق کشیدم. بازوم رو از دستش کشیدم بیرون و دوباره شروع کردم محکم ضربه زدن به توپ. هم زمان به نازی گفتم این یکی انگاری فرق می کنه… نازی گفت چه فرقی؟؟؟ دیگه توانی برای شوت زدن نداشتم. آخرین شوت رو محکم زدم و برگشتم به سمت خروجی سالن. نازی هم دنبالم اومد. بعد از اینکه توی رختکن لباسم رو عوض کردم ، رو به نازی گفتم یا مثل من بی کس و کاره یا میشه به راحتی بی کس و کارش کرد. نوید زرنگ تر از این حرفاست که بیگدار به آب بزنه. از حرفاش مشخصه که دختره حسابی ندید پدیده. راحت میشه خامش کرد…نازی با لحن نسبتا ناراحت و طعنه آمیز گفت مثل خودت که خام شدی؟؟؟ جوابی برای طعنه ای که بهم زد نداشتم. مانتوم رو پوشیدم. شالم رو سرم کردم و کوله ام رو انداختم روی دوشم. توی ایستگاه اتوبوس و موقع جدا شدن ، نازی بهم گفت اگه اون بیاد سرنوشت تو چی میشه؟ با تو چیکار می کنن؟؟؟نازی بزرگ ترین و مهم ترین سوالی که توی ذهن خودم هم شکل گرفته بود رو پرسید. بعد از دوستیم با نازی اینقدر بهش نزدیک شدم که شروع کردم کم کم از یه سری مسائل زندگیم به صورت کلی گفتن. همیشه برام در نقش یه هم دَم و یک گوش شنوا برای درد و دلام بوده و هست. به مرور زمان فهمیدم نازی می تونه پایان کمبود های احساسی من رو پر کنه و حتی می تونم بیشتر از همه ی آدمای دنیا بهش اعتماد کنم. شدیم نزدیک ترین آدمای هم توی زندگی. بیشتر و بیشتر برای هم مهم شدیم. تا جایی که کثیف ترین و مهم ترین رازهای زندگیم رو بهش گفتم. نازی همیشه نگران بود و هست. همیشه دوست داشت یه کاری برای من بکنه اما نمی تونست ولی این نگران بودناش برام دلگرمی ای بود. حداقل دلم خوش بود یکی تو این دنیای کثیف من رو فقط برای خودم می خواد. یکی هست که منِ کثافت رو اونجور که هستم بپذیره. نازی فقط شنونده درد و دلام نبود. شنونده پایان کثافتکاریا و لجن بازیام بود. کثافتکاری هایی که گاهی با لذت براش تعریف می کردموقتی رسیدم خونه سریع خواستم برم بالا که نوید گفت چرا اینقدر بی حالی تو؟ بیا بریم بیرون یه دوری بزنیم سر حال شی… بهش گفتم اول برم یه دوش بگیرم… مثل همیشه فقط شیر آب سرد رو باز کردم. زیر دوش بودم و هر دو تا دستام رو تکیه دادم به دیوار حموم. خیلی وقت بود که ذهنم اینقدر درگیر نشده بود. با اومدن یه آدم جدید سرنوشت من چی میشد؟؟؟طبق سلیقه ی نوید تیپ زدم. عاشق شلورای چسبون و مانتو جلوباز بود. بارها بهم گفته بود که وقتی می بینه بقیه به رونام و کُسم تو این شلوارای چسب خیره میشن ، لذت می بره. دوست داشت وقتایی که باهاش میرم بیرون سکسی باشم. حتی ادکلن سکسی و خاص بزنم. آخر شب بود و خیابونای تهران رو به خلوتی. نوید بهم گفت عه چه ساکتی. یه چیزی بگو. صبر کن ببینم. نکنه تو فکر اون دختره ای؟ با تو ام سارا. به من نگاه کن… سرم رو چرخوندم سمت صورتش. یه نگاهش به من بود و یه نگاهش به جلوش. بهش گفتم امروز تمرین سختی داشتیم. خسته ام. همین… پوزخند زد و دستش رو گذاشت روی پام و گفت قربون خسته شدنات برم خوشگلم. تا باشه از این خستگیا. خودم خستگیت رو می برم… از پوزخندش فهمیدم که متوجه دروغم شده. نوید همیشه متوجه راست و دروغ حرفام میشد. سعی کردم با یه لبخند زورکی وانمود کنم که حالم خوبه. منم دستم رو گذاشتم روی پاش و گفتم خب من حسابی گشنمه. کجا می خوای مهمونم کنی؟؟؟ چشماش رو تنگ کرد و گفت قربون اون گشنه شدنت. هر جا تو بگی مهمونت می کنم خوشگلم. اصلا چطوره قبلش یه پیش غذای حسابی و خوشمزه بخوری…با یه دستش زیپ شلوارش رو باز کرد و کیرش رو کشید بیرون. با دست دیگه اش سر من رو خم کرد به سمت خودش و لبام رو هدایت کرد به سمت کیرش تا براش ساک بزنم. هم زمان هم وارد یه خیابون خلوت شده بود و خیالش از شیشه های دودی ماشینش هم راحت بود… وقتی داشتم براش ساک میزدم با صدای خمار از شهوتش گفت نگران اون دختره نباش. مطمئنم تو دنیا کسی نیست که مثل تو ساک بزنه. لبی پیدا نمیشه که مثل لبای تو کیر آدمو مالش بده… می دونستم که باید همه ی آبش رو قورت بدم وگرنه عصبانی میشه. دیگه بعد از پاشیده شدن آبش تو دهنم و حلقم ، عوق نمی زدم و به راحتی قورتش دادم. بلند شدم و سر جام نشستم. کمی از آبش گوشه لبم بود. با انگشتش لبم رو پاک کرد و انگشتش رو گذاشت تو دهنم و گفت پیش غذاتو کامل نخوردی عسلم… بهش لبخند زدم و انگشتش رو مکیدم…به پیشنهاد من رفتیم فست فودی. من ساندویچ سفارش دادم. دقیقا به خواست نوید نگاه همه ی پسرا و مردای اونجا به من بود. چند تا گاز از ساندویچم زدم و گفتم واقعا تصمیم داری باهاش ازدواج کنی؟؟؟ نوید دوباره پوزخندی زد و گفت آره حتما. دیگه تو مشتمه. داره برام لَه لَه می زنه… کمی نگاش کردم و گفتم ازش عکس داری ببینمش؟؟؟ نوید با خوشحالی گوشیش رو باز کرد و بعد از چند ثانیه گرفت به سمت من. یه عکس سلفی که خودش با دختره بود رو نشونم داد. اینقدر بود که بشه واضح قیافه ی دختره رو دید. حدسم درست بود و حسابی خوشگل بود. صورت گردی که خیلی به اون چشما و لبا و بینی ظریفش می اومد. با پوزخند گفتم حتما خوش هیکلم هست… نوید گوشیش رو گرفت و گفت یعنی به سلیقه ی من شک داری؟ فکر کردی فقط سلیقه ی اون نعیم بی عرضه خوبه؟ آهان صبر کن ببینم. نکنه هنوز نیومده داری بهش حسودی می کنی؟ می ترسی از چشمم بیفتی. دیگه هواتو نداشته باشم؟؟؟ آخرین لقمه ی ساندویچم رو خوردم و گفتم آره دقیقا از همین می ترسم. اینکه با اومدن اون قراره با من چیکار کنین؟؟؟ نوید از این صراحت و رُک بودنم و اینکه بلاخره حرف دلم رو زدم جا خورد. بعد از کمی مکث گفت نگران نباش عزیزم. هیچکس نمی تونه جای تو رو بگیره. هر گُلی بوی خودشو میده خوشگلم. فقط به شرطی که خرابکاری نکنی. فهمیدی؟؟؟به نظر نمی اومد که نوید دروغ بگه. کمی خیالم راحت شد که قرار نیست بعد از 6 سال پرتم کنن بیرون. وقتی برگشتیم خونه دیگه خیلی دیر وقت بود. مادر نوید خوابیده بود اما نعیم پایین بود و داشت تی وی می دید. ما رو که دید خمیازه ای کشید و گفت بَه بَه رفته بودین تنها تنها خوشگذرونی؟؟؟ نوید بهش گفت اتفاقا تنها تنها خوش می گذره… داشتم می رفتم بالا که نوید گفت ای بی معرفت. رفیق نیمه راه شدی؟؟؟ منظورش رو گرفتم. پله ها رو برگشتم و بهش گفتم پس من میرم تو اتاقت تا تو بیایی… موقع رفتن به باسنم چنگ زد و گفت برو عزیزم که الان میام پیشت. هنوز خوش گذرونی تموم نشده… نعیم هم که تصمیم داشت بره بالا منصرف شد. برگشتم و به نوید نگاه کردم. چند لحظه به نعیم نگاه کردم و دوباره به نوید نگاه کردم. نوید که منظورم رو فهمید. رو به نعیم گفت نعیم برو بالا. امشب من و سارا می خواییم با هم خلوت کنیم… نعیم موقع رفتن به من گفت باشه سارا خانم. به هم می رسیم…همه ی لباسام رو درآوردم و لخت شدم. دراز کشیدم روی تخت نوید. وارد اتاق شد و اومد کنارم نشست. متوجه شدم که اونم لخت شده. دستش رو برد سمت کُسم و انگشتاش رو به آرومی کشید روی شیار کُسم. کاری که خیلی توش مهارت داشت و خوب بلد بود من رو چطوری تحریک کنه. هم زمان گفت نعیم رو جدی نگیر. چند وقته خیلی لوس شده و باز گُه بازیاش گُل کرده… هم زمان که داشتم تحریک می شدم ، هنوز فکر اون دختره ذهنم رو مشغول کرده بود. نوید رو با دستام کشیدم روی خودم و به آرومی گفتم مطمئن باشم با اومدن اون هرزه منو فراموش نمی کنی؟؟؟ نوید لباش رو گذاشت روی لبام و بعد از یه لب طولانی بهم گفت مگه دیوونم خوشگلم. دیگه نبینم نگران اون باشی… تو همون حالت پاهام رو از هم باز کرد. با دستش کیرش رو تنظیم کرد و به یکباره فرو کرد توی کُسم. از سر لذت آهی کشیدم و دستام رو گذاشتم روی باسنش. با فشار دستم بهش فهموندم محکم تر تلمبه بزنه…نزدیک ساعت نه صبح از خواب بیدار شدم. همونطور لخت لباسام رو گرفتم توی دستم و رفتم بالا. تصمیم گرفتم برم دوش بگیرم. رفتم از توی اتاق حوله بردارم که نعیم جلوم سبز شد. از نگاهش معلوم بود که حسابی عصبانیه. جلوم وایستاد و نذاشت که از اتاق برم بیرون. به آرومی بهش گفتم نعیم برو کنار. می خوام برم حموم… با همون حالت عصبانیت پوزخند زد و گفت فکر کردی من نمی دونم؟؟؟ با کلافگی بهش گفتم چت شده باز؟ حرفتو بزن ببینم چته… با کف دستش به آرومی زد به تخت سینه ام و به عقب هولم داد و گفت فکر کردی نمی دونم چی تو اون سر هرزه ات می گذره؟ فکر کردی نمی دونم داری مخ نوید رو میزنی و معلوم نیست چه نیتی داری از این مخ زدنت…از حرف نعیم خندم گرفت و گفتم داری چرت و پرت میگی نعیم. نوید گرگ تر از این حرفاست که من بخوام مخشو بزنم. حالا گیریم بزنم. که چی حالا؟ مثلا از نوید چی قراره بهم برسه که تا حالا نرسیده؟؟؟ نعیم این بار محکم تر به تخت سینه ام ضربه زد و گفت میگی تو اون سرت چی می گذره یا نه؟؟؟ عصبانی شدم و با فریاد گفتم مگه تو عاقل همه چی دان نیستی؟ خب اونم کشف کن. الان نگران اینی که بین من و داداشت دقیقا چی داره می گذره؟ اون روزی که مثل یه تیکه گوشت منو در اختیارشون گذاشتی ، نگران این چیزا نبودی. حالا نگران شدی؟؟؟نعیم که از عصبانیت من خوشحال شده بود با پوزخند گفت اون که وظیفته. باید به داداشام سرویس بدی. تو فقط برای اونا یه تیکه گوشتی که آبشونو توی تو خالی کنن. نه بیشتر. اصلا اگه الانم بخوای براشون ناز کنی ، من می دونم و تو. اما ته تهش یادت باشه که من شوهرتم. صاحبت منم. فهمیدی یا نه؟ الانم خوب می دونی منظور من این چیزا نیست. به من بگو چرا رفتی تو کوک نوید و اینقدر می خوای به سمت خودت بکشونیش؟؟؟سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم ببین نعیم جان. انگاری داره برات سو تفاهم میشه. بین من و نوید هیچ رابطه ی خاصی نیست. اگه بود اون تصمیم به ازدواج با اون دختره رو نمی گرفت. درسته که من برای هر سه تای شمام اما به گفته ی خودت رسما خانم تو هستم فقط. اگه بازم به انتخاب باشه ، این تویی که به عنوان شوهر انتخاب می کنم. اون دو تا هم برای من صرفا یه لذت گذرا هستن. مگه یادت رفته؟ مگه خودت نگفتی تو هم ازشون لذت ببر. مگه خودت یادم ندادی سخت نگیرم و به این رابطه تن بدم و تازه ازش لذت هم ببرم؟ خب منم دقیقا دارم همین کارو می کنم. دیشب هم خسته بودم. توان و تحمل اینکه هم زمان با جفت تون باشم رو نداشتم. همین. لطفا اینقدر جریان رو پیچیده نکن… از نگاه نعیم مشخص بود که دچار تردید شده و حرفام رو باور کرده. تیر خلاص رو با یه لب طولانی از لباش زدم. با دستم کیرش رو از روی شلوار گرفتم توی مشتم و گفتم این خجالت نمیکشه که همچین خانم خوشگل و لختی جلوشه اما هنوز خوابه؟؟؟ با لبخند نعیم فهمیدم که مثل همیشه سریع خام حرفام شد. همونطوری که همیشه خام حرفای بقیه اعضای خانوادش میشد و تو مشتشون بود. این کارم باعث شد که باهام بیاد حموم. اما وقتی ایستاده برم گردوند و با بی رحمی و بدون نوازش و محکم شروع کرد به تلمبه زدن ، متوجه شدم که همچنان به خاطر جریان شب قبل از دستم عصبانیه…چند روز گذشت. با نازی بیرون بودیم. دیگه لازم نبود نازی سوال پیچم کنه. خودم نیاز داشتم تا باهاش حرف بزنم. به نعیم پیام دادم که با نازی میرم بیرون و دیر میام. نعیم و البته بقیه ی خانواده در جریان دوستی من و نازی بودن. فقط از عمق دوستی ما بی خبر بودن. فکر می کردن نازی برای من یه دوست معمولی و برای وقت گذروندن هستش. با نازی شروع کردیم تو یه پارک خلوت قدم زدن. با تُن صدای آروم که مطمئن بشم کسی نشنوه به نازی گفتم نمی دونم چم شده نازی. از دیروز که برای اولین بار دیدمش حسابی ریختم به هم. کلافه شدم. عصبی شدم…نازی با لحن معمولی ای گفت داری سخت می گیری سارا. مگه نگفتی نوید بهت قول حمایت داده و قرار نیست برای تو اتفاقی بیفته. اینقدر بهش فکر نکن… کمی مگث کردم و گفتم مشکل اون جریان نیست… نازی یه هو وایستاد. بهم نگاه کرد و گفت پس مشکل چیه؟؟؟ با کلافگی بهش گفتم مشکل همینجاست. خودمم دقیقا نمی دونم مشکل چیه. اَ اَ از دیروز که این دختره رو دیدم نا خواسته برگشتم به گذشته. ح ح حس می کنم د د داره همون حالتای ا ا افسردگی و ع ع عصبی ب ب بهم دست میده…اومدم بیشتر توضیح بدم که نازی حرفم رو قطع کرد. با یه لحن متعجب و حدودا عصبانی بهم گفت یعنی چی سارا؟ می فهمی چی داری میگی؟ من از همون موقع که شدی عروس اون وحشیا باهات دوستم. درسته که خیلی دیر بهم اعتماد کردی و بلاخره گفتی که دارن چه بلایی سرت میارن. درسته خود من بودم که بهت پیشنهاد فرار دادم. اما وقتی تصمیم گرفتی تسلیمشون بشی به عنوان یه دوست تاییدت کردم و بهت دلگرمی دادم. خودت بودی که گفتی دوست نداری دوباره مثل یه بی کس کف خیابونا پهن باشی. خودت گفتی اونجا حداقل رفاه داری. تازه این خودت بودی که گفتی داری ازشون خیلی هم لذت می بری. دقیقا یادمه حتی خیلی وقتا با جزییات از حال کردنات با اون عوضیا برام تعریف کردی. آخرین تعریف کردنت هم برای یه ماه قبل بود. خوب یادمه با چه لذتی تعریف کردی که هم زمان کیر آقا نریمان توی کونت بود و کیر آقا نعیم ، شوهر عزیزت توی کُست. آره خوب یادمه سارا. حالا یه هو بعد از چند سال میگی برگشتی به گذشته؟ این الان دقیقا معنیش چیه؟ یعنی می خوای ادای آدمای بی گناه و در بیاری و بگی که مجبور بودی به این همه سال جنده لاشی بودن؟ یعنی می خوای بگی که پشیمونی؟؟؟حرفا و طعنه های نازی تموم نشدنی بود. همونقدر که من رو دوست داشت ، همونقدر هم ازم متنفر بود. بارها ازش پرسیده بودم که چرا با آدم کثافتی مثل من رفاقت می کنه و تو جواب می گفت آشغال ترین آدما هم تو دنیا یه دوست برای خودشون دارن. یه احمقی رو دارن که دلبسته شون باشه. اینم شانس منه دیگه…طبق معمول هیچ جوابی نداشتم که بهش بدم. نازی بعد از کمی سکوت دستش رو گذاشت روی شونه ام و گفت ببین سارا. قرار بود حالا که این زندگی و سرنوشت رو قبول کردی دیگه به گذشته بر نگردی. دیگه به اون روزای تاریک و سخت برنگردی. به اون روزایی که وقتی می دیدمت ، دلم خون گریه زاری می کرد. به اون روزایی که حتی حاضر بودم تو رو بکشم تا نجات پیدا کنی. اما وقتی بدترین تصمیم ممکن رو گرفتی ، بازم همراهت شدم. پیش خودم گفتم حداقل بعد از این همه سال یتیمی و گدایی و بدبختی و تنهایی ، حالا تصمیم گرفته خوش باشه. خودمو قانع کردم بهتر از اینه که برای دو قرون پول جنده لاشی ی عالم و آدم بشی. به جای کُل آدمای این شهر حداقل برای سه نفری. خودمو با این چرت و پرتا قانع کردم که حداقل یه خنده رو لبات بیاد. دوباره روحیه داشته باشی که بتونیم با هم توپ بزنیم. فقط و فقط به خاطر خنده ی تو با احمقانه ترین دلایل خودم رو قانع کردم. الانم حاضر نیستم که برگردی به اون روزا. می فهمی. با تو ام دختر. می گم می فهمی؟؟؟خیلی وقت بود که گریه زاری و بغض یادم رفته بود. حس کردم برای یه لحظه بغض کردم. از بغض کردن و گریه زاری کردن متنفر بودم. از هر چیزی که منو ضعیف نشون بده متنفر بودم. ادامه بحث با نازی داشت منو به هم می ریخت. نازی کنترل احساستش رو از دست داده بود و حسابی از دستم شاکی شده بود. بهش فهموندم که بحث بسه و دیگه ادامه ندیم…مشغول پوست کندن سیب زمینی برای شام بودم که مادر نعیم بهم گفت خب نگفتی دختر. نظرت درباره ش چیه؟؟؟ خوب می دونستم نظر من حتی ذره ای براش اهمیت نداره. فقط می خواد با این سوال من رو اذیت کنه. عوضی ترین مادر دنیا جلوم نشسته بود. از ته دل راضی بود که یه خانم در اختیار هر سه تا پسراش باشه. پوزخند خفیفی بهش زدم و گفتم خب خوشگله. خوشتیپه. به این خانواده می خوره. یه تنوع خوب برای آقا پسراتون. حسابی هم ندید پدیده. دقیقا همونی که لیاقتش رو دارین…از پوزخند و نوع جوابم خیلی خوشش نیومد. قیافه حال به هم زنش رو کج کرد و رفت. سیب زمینی ها رو گذاشتم تو بخار پز. شروع کردم به پیاز رنده کردن که نوید وارد آشپزخونه شد و گفت باز باهاش چیکار کردی؟؟؟ خندم گرفت و گفتم مامانت از سن و سالش خجالت نمی کشه. هنوز مثل بچه ها میاد چوغولی می کنه؟؟؟ نوید اومد کنارم و تکیه داد به کابینت و گفت کار به کارش نداشته باش. صد بار… با لبخند نگاش کردم و گفتم چشم آقا هر چی شما بگین. راستی از مهدیس جون چه خبر؟؟؟ نوید لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت قراره از فردا بیشتر بیاد پیشمون. گفتم که دیگه توی تور منه. فقط تو باید بهم کمک کنی… چشمام رو متعجب گرفتم و گفتم چه کمکی؟؟؟ نوید پوزخند زد و گفت می خوام بری تو جلدش. هر جور که خودت می دونی. سر از کارش در بیاری. بفهمی دقیقا چه جور آدمیه. اهل پا دادن به غیر از من هست یا نه. تا الان که من چیزی ازش ندیدم. اما یه حسی بهم میگه اونی نیست که نشون میده. خیلی دوست دارم یه نقطه ضعف ازش گیر بیارم… خیلی جدی بهش گفتم باشه هر چی تو بخوای و هر چی تو بگی… نوید گونه ام رو بوسید و گفت حیف تو که خانم اون نعیم کودن شدی…همه رفته بودن. گوشه ی رختکن نشسته بودم و تکیه داده بودم به دیوار. نازی اومد کنارم نشست. یه نگاه به دم در رختکن کرد و دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد. به آرومی لاله ی گوشم رو گرفت بین لباش. وقتی دید من همراهیش نمی کنم سرش رو برد عقب و گفت باز که تو فکری دختر. داری دیوونم می کنیا… یه نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه بهش نگاه کنم ، گفتم اون خیلی با من فرق داره. خیلی دختر معصومیه. من شارلاتان بودم. از خیلی از شیطونیا ابایی نداشتم. آخرش با چیزی که مواجه شدم کنار اومدم. شاید چون درونم یه جنده لاشی ی واقعی بود و خودم خبر نداشتم. اما این دختره مثل من نیست نازی. باید می دیدی که توی مغازه شلوار فروشی چطور دستپاچه شده بود و رنگش پریده بود. حتی یه نگاه خاص و معنی دار اون مرتیکه فروشنده ، مهدیس رو ریخت به هم. باید ببینی که هر بار بقیه باهاش حتی یه شوخی ساده می کنن چه سریع از خجالت قرمز میشه. اما من اون روزا از خدام بود سر به سر بقیه بذارم. شیطون به پایان معنا بودم. از نظر خودم یه گرگ بودم اما این یه بَره ی خالصه…نازی کمی فکر کرد و گفت خب اگه اینجوریه چرا بهش کمک نمی کنی. چرا یه جوری بهش نمی رسونی که باید دمشو بذاره رو کولشو الفرار… برگشتم سمتش و گفتم می فهمی چی میگی آی کی یو؟ من چجوری می تونم کمکش کنم؟ اگه هر کدومشون بفهمن ، بدخبت میشم. اصلا معلوم نیست زنده ام بذارن. حتما وقتی غیب شدم تو شکایت می کنی که سارا گم شده یا صاحب باشگاه که خود نعیم هستش؟ تازه این دختره نه یکی دیگه. اینا تصمیم دارن یه مهره جدید به بازی کثیفشون اضافه کنن. تا اینکارو نکنن هم ول کن نیستن… نازی باز کمی فکر کرد و گفت خب حداقل باهاشون همکاری نکن. بکش کنار خودتو. کم عذاب وجدان نداری. این یکی رو هم به عذاب وجدانات اضافه نکن…چندین روز پیشنهاد نازی توی مخم بود. هر جور فکر می کردم هیچ جوره نمی تونستم به مهدیس کمک کنم. اون دیگه کارش تموم بود و توی باتلاقی که نباید می افتاد ، افتاده بود. بعد از ظهر بود. روی تختم دراز کشیده بودم. متوجه ی نوید شدم که وارد خونه شد. نعیم هم بود و بعد از کمی صحبت با نعیم اومد توی اتاق خواب. بدون مقدمه گفت کِی تمرین داری؟؟؟ به ساعت گوشیم نگاه کردم و گفتم نزدیک یه ساعت دیگه باید برم… به حالت دستوری گفت مهدیس و هم با خودت ببر. دوست داره فوتبال بازی کردنتو ببینه. حسابی رفته تو نخت. موقعیت داری قشنگ مخشو بزنی. ببینم می تونی یه نقطه ضعف ازش گیر بیاری یا نه…نوید منتظر جواب من نموند. اومد از اتاق بره بیرون که بهش گفتم امروز حال و حوصله تمرین ندارم. نمی رم… نوید با تعجب برگشت و گفت حرفای جدید می شنوم. تا حالا ندیده بودم که حال و حوصله فوتبال نداشته باشی… خیلی جدی گفتم خب حالا بشنو… نوید اومد سمت من. بازوم رو گرفت و مجبورم کرد که بشینم. خیلی جدی و بازم دستوری گفت امروز غلط کردی حال و حوصله نداری. می بریش سر تمرین. هر جور شده مخشو می زنی. یا ازش یه چیزی در میاری یا اصلا میری تو کوکش تا وا بده بلاخره. فهمیدی یا نه؟؟؟ بازوم رو از دست نوید کشیدم و از روی تخت بلند شدم. بهش گفتم من سگ قلاده به گردنت نیستم که هر لحظه هر کاری که بخوای برات انجام بدم…تو همین حین نعیم هم وارد اتاق شد. انگار همه ی حرفای بین من و نوید رو شنیده بود. با تعجب نگام کرد و گفت چته سارا؟ چرا هار شدی؟؟؟ من به نوید خیره شده بودم. به کسی که تنها امیدم برای حمایت بود. حالا توی روش وایستاده بودم. از کارم برای یه لحظه پشیمون شدم اما دیگه دیر بود. نوید با لبخند نزدیکم شد و گفت که اینطور. برای من بلبل زبونی می کنی… هم زمان که نزدیکم شد با مشت محکم کوبید توی پهلوم. مشت بعدی رو محکم زد توی شکمم. نفسم چنان بند اومد که گفتم الان خفه میشم. نا خواسته دلم رو گرفتم و دولا شدم. اشک تو چشمام جمع شده بود. نوید چونه ام رو گرفت و بدون توجه به درد شدیدی که توی پهلو و شکمم داشتم بلندم کرد. صورتش رو آورد نزدیک صورتم و با خونسردی گفت میری یا نه؟؟؟ اشک از چشمام سرازیر شده بود و حسابی ترسیده بودم. معلوم نبود اگه مخالفت کنم ، چه بلایی سرم بیاره. با سرم تایید کردم که میرم. نوید پوزخند پیروزمندانه ی همیشگی خودش رو زد و رفت. همونجا خودم رو مچاله کردم و نشستم. چند دقیقه طول کشید تا نفسم بالا بیاد. نعیم برام یه لیوان آب آورد و گفت چطور جرات کردی روی حرفش حرف بزنی؟؟؟ جوابی بهش ندادم. چند دقیقه کنارم وایستاد و رفت…از کاری که کرده بودم حسابی پشیمون بودم. جلوی نوید وایستادن خیلی حرکت احمقانه ای بود. تصمیم گرفتم دیگه با درخواستاش مخالفت نکنم و این همه مدت نزدیک شدن بهش جهت حمایت رو به فنا ندم. اما وقتی چشمم به مهدیس می افتاد دلم می گرفت. تصور اینکه چطور می تونه بلایی که قراره سرش بیاد رو تحمل کنه برام غیر ممکن بود. بردمش همون کافه ای که همیشه نعیم من رو می برد و برام رویای یک آینده ی بی نظیر رو ترسیم می کرد. رویایی که وقتی واردش شدم چیزی جز تاریکی مطلق نبود. برای یک لحظه وسوسه شدم به مهدیس همه چی رو بگم اما هم ترسیدم و هم تردید داشتم که اصلا حرفام رو باور کنه. آخه کی باور می کنه یه مرد خانم خودش رو در اختیار دو تا برادر دیگه اش بذاره؟ پر از تناقض بودم. نه می تونستم یه جنده لاشی ی هرزه ی کامل باشم و نه می تونستم یه آدم خوب باشم. بعد از مدتها دوباره از خودم متنفر شدم…نازی هم با من موافق بود و از نظر اونم مهدیس خیلی دختر معصوم و پاکی بود. حتی بیشتر از من دلش برای مهدیس سوخت. روی نیمکت پارک نشسته بودیم و هر دو غرق در سکوت بودیم. هر دو به سرنوشت مهدیس و اینکه چطور می خواد با این سرنوشت کنار بیاد فکر می کردیم. نازی با یه لحن تردید آمیز گفت باهاش دقیقا چیکار می کنن؟؟؟ صورتم رو چرخوندم به سمت صورتش و نگاه نگرانش رو دیدم. کمی بهم نگاه کرد و گفت تو هیچ وقت دقیق نگفتی که باهات چیکار کردن. البته هر جور راحتی. دوست ندارم با فکر به اون روزا بیشتر اذیت بشی…نگام رو چرخوندم به سمت سنگ فرش پارک. هوا ابری بود اما خبری از بارون نبود. فقط دلگیر بود. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم وقتی عقد کردیم ، رفتیم خونه شون. نعیم بهم قول داده بود که طبقه ی بالا رو حسابی درست می کنه و سورپرایزم می کنه. وقتی وارد خونه شدیم همه چی عادی بود. همه همچنان بهمون تبریک می گفتن. خودمو تو بهشت می دیدم. دوست نداشتم مانتو شلوار سفید عقدم رو هرگز از تنم در بیارم. تنها نکته عجیب خونه نرگس بود. اون موقع 16 سالش بود. تو اولین فرصتی که موفق شد با من تنها بشه ، اومد کنارم و گفت خودتو نجات بده. از اینجا برو. اینجا جای تو نیست…بهش لبخند زدم و مونده بودم که چی بهش بگم. پیش خودم گفتم اینکارش به خاطر حسادت دخترونه است… فهمید که حرفش رو باور نکردم. تو دستش یه کلید بود. داد بهم و گفت این کلید در خونه است. تا وقت داری فرار کن… تو همین موقع بود که نریمان وارد هال شد و متوجه کلید توی دست من شد. با اخم به نرگس گفت داری چیکار می کنی؟؟؟ نرگس هول شد و فرار کرد توی اتاق. نرمیان که حسابی از کار نرگس عصبانی شد سریع خودش رو کنترل کرد و رو به من گفت ببخشید سارا خانم. این دختره بچه بازیاش تمومی نداره. احتمالا سر کارتون گذاشته… اومد جلو و منم کلید رو بهش دادم. نعیم از پله ها صدام کرد و گفت خب دیگه حاضره. بیا خانمی…با هیجان و خوشحالی رفتم بالا. چشمم که به خونه و زندگی ای که نعیم برام ساخته بود افتاد از خوشحالی نزدیک بود جیغ بزنم. با اینکه نوید هم اونجا بود ، پریدم تو بغل نعیم و بهش گفتم عاشقتم عزیزم… تو همین موقع بود که نریمان هم اومد بالا. نا خواسته متوجه شدم که بعد از وارد شدن ، در خونه رو قفل کرد و کلیدش رو گذاشت توی جیبش. همون موقع نعیم بهم گفت بگیر بشین که باید در مورد یه موضوع مهم با هم حرف بزنیم…یه دلشوره ناگهانی همه ی وجودم رو گرفت. هنوز نمی دونستم چه خبره و کاملا دلشوره ام نا خواسته و بدون دلیل بود. نشستم روی کاناپه. نعیم نشست کنارم. نوید و نریمان نشستن رو به روم. همه شون لبخند های خاصی روی لباشون داشتن. نعیم دستش رو انداخت دور گردنم و گفت خب عزیزم دوست داری اول با کدوم مون باشی؟؟؟ اصلا متوجه حرفش نشدم و گفتم جانم؟؟؟ نعیم که همچنان داشت لبخند می زد ؛ گفت دارم می گم دوست داری کی پرده تو بزنه؟ من یا نوید یا نریمان؟؟؟ همچنان گوشام چیزی که می شنید رو نمی تونست به مغزم برسونه. هنگ شده بودم و به چشمای نعیم خیره شدم. نوید از جاش بلند شد و اومد سمت من. جلوم دو زانو نشست و دستاش رو گذاشت روی زانوهای من و گفت عه خانم داداش. تو که اینقدر خنگ نبودی. داره میگه دوست داری اول کیر کدوم یکی از ماها بره توی کُس خوشگل و ناز شما…شوکی که بهم وارد شده بود چند برابر شد. سرم نا خواسته به لرزش افتاد. دستاش رو از روی پام پس زدم و با عصبانیت گفتم این چه شوخی مسخره و مضحکیه… نعیم که دستش روی شونه هام بود ، یه هو موهام رو گرفت توی مشتش و محکم کشید. نا خواسته سرم به سمت عقب رفت. با لحن خیلی جدی گفت داریم بهت احترام می ذاریم و از خودت می خواییم که دوست داری کدوم یکی مون سوراختو افتتاح کنه. کجای این سوال مضحکه؟؟؟ اشکام سرایز شدن و گفتم خودت می فهمی چی داری میگی نعیم؟ من نمی فهمم چی داری می گی…نریمان که تا اون لحظه سکوت کرده بود ، از جاش بلند شد و گفت سارا خانم اگه متوجه نمی شید من خودم دقیق براتون توضیح میدم. اما بهتون قول میدم اصلا دوست ندارین که من براتون توضیح بدم… هم زمان شروع کرد کمربند شلوارش رو درآوردن و آستین های پیراهنش رو بالا زدن. نمی دونم کلمه ای هست که بتونم شدت شوکه شدن و ترسیدن تو اون شرایط رو باهاش توضیح بدم یا نه. هر چی فکر می کنم هیچ کلمه و جمله ای نمی تونه درون به شدت آشفته ی من رو تو اون لحظه توضیح بده…نعیم ولم کرد و ازم جدا شد. با نوید رفتن و عقب تر وایستادن. مثل آدمای برق گرفته حتی نمی تونستم حرف بزنم. نریمان خیلی خونسرد اومد جلو. یه هو اون چهره ی خونسردش تبدیل به یه آدم وحشی شد و شروع کرد با کمربند من رو زدن. مثل روانیا همش تکرار می کرد مگه ازت نمی پرسم که دوست داری اول با کدوم مون باشی؟ تا جواب ندی اینقدر می زنمت تا جونت بالا بیاد… فقط زجه می زدم و التماس می کردم که بذارن برم. اما گوش شون بدهکار نبود. متوجه شدم که هر سه تاشون قراره بهم تجاوز کنن. اما این بازی ای که باهام راه انداخته بودن براشون جذاب تر بود. اینکه خودم انتخاب کنم اول کی باهام سکس کنه. بی جون و بی حال افتاده بودم کف زمین. همه ی لباس سفیدم غرق خون بود. نعیم با یه لیوان آب اومد کنارم. داد بهم و گفت خب عزیزم چرا داری این همه سختش می کنی. یکی مون رو انتخاب کن و خلاص. همه رو انتخاب تو شرط بستیم. کنجکاویم که کی رو انتخاب می کنی…به سختی به صورت یک موجود روانی و سادیسمی نگاه کردم. لبام رو هم به سختی تکون دادم و با بغضی که دوباره ترکید گفتم چ چ چرا منو عقد کردی پس؟ ا ا این همه مدت می تونستی بیاریم و هر بلایی که دلت می خواد سرم بیاری. چرا پس این همه باهام بازی کردی؟؟؟ نعیم خیلی خونسرد گفت آخ گریه زاری نکن عزیزم. تو خانم منی. دوست ندارم گریتو ببینم. خب من دوستت دارم. چرا نباید خانم من باشی. اما این مورد اصلا ربطی به احساسات ما نداره. تو به هر حال باید برای همه مون باشی. این قانون این خونه است. فقط کنجکاویم که کی رو اول انتخاب می کنی… از شوک حرفای نعیم دوباره گریه زاری ام گرفت. اون لحظه فقط دوست داشتم بمیرم…مشغول گریه زاری کردن بودم که در خونه رو زدن. نمی دونم کدومشون رفت و در رو باز کرد. برای یک لحظه امیدوار شدم که شاید یکی زجه هام رو شنیده و اومده تا نجاتم بده. نا خواسته نگاه کردم به سمت در. نرگس بود. بدون اینکه حرفی بزنه وارد شد. یک راست اومد پیش من. نشست کنارم و گفت باید به سوالشون جواب بدی. وگرنه بیشتر خودت اذیت میشی. به هر حال باید با همه شون باشی. یکی شون رو برای بار اول انتخاب کن. نذار بیشتر از این اذیتت کنن…نمی دونستم صحبتای نرگس از سر دلسوزیه یا داره منو مجاب می کنه به تن دادن درخواست برادراش. کمک کرد تا بشینم. روی زمین تکیه دادم به کاناپه. از بس گریه زاری کرده بودم سکسکه ام گرفته بود و هنوز هق هق می زدم. نرگس رفت و دستمال کاغذی آورد. صورتم رو پاک کرد و دوباره گفت به سوالشون جواب بده…هر سه تاشون خونسرد نشسته بودن جلوم. هنوز نمی تونستم اتفاقی که داشت می افتاد رو هضم کنم. نوید با لبخند گفت خب خانم برادر کدوم؟ نکنه باز می خوای نریمان بیاد سر وقتت… نریمان نیم خیز شد که باز بیاد منو بگیره زیر کتک. از ترس دستم رو گرفتم جلو و گفتم تو رو خدا نه. تو رو خدا دیگه نزن… نریمان گفت خب پس جواب بده… دوباره گریه زاری ام گرفت و گفتم تو رو خدا ولم کنین بذارین برم. بهتون التماس می کنم ولم کنین… نرگس دستم رو گرفت و با سرش نشون داد که زودتر جواب بدم. برای یه بار دیگه به قیافه ی هر سه تاشون خیره شدم. تو اون لحظه دوست داشتم همه ی اینا یه کابوس باشه و هر چی زودتر بیدار شم. اما همه چی واقعی واقعی بود. چند لحظه چشمام رو بستم. دست راستم که مثل سرم به لرزش افتاده بود رو بلند کردم و به سمت نوید اشاره کردم…نوید از خوشحالی فریاد کشید و گفت دیدین گفتم منو میگه. از همون اول که اومد تو خونه می دونستم تو کف منه. تند باشین تند باشین رد کنین بیاد… متوجه نشدم که از نعیم و نریمان چقدر گرفت. فقط فهمیدم که شرط رو برده بود. نعیم که حدودا عصبانی شده بود اومد سمت منو گفت د مگه من شوهرت نیستم. چرا منو انتخاب نکردی؟؟؟ نوید از پشت سر گفت چون منو بیشتر دوست داره احمق جون… از بحث مسخره شون دوباره گریه زاری ام گرفت. نریمان رو به نرگس گفت دیگه بسه. گورتو گم کن پایین…نرگس با نگرانی نگام کرد و رفت. اون لحظه متوجه شدم که چرا بهم گفت خودتو نجات بده. اما دیگه دیر بود. نوید با خوشحالی گفت خب خانم برادر لخت شو که شروع کنیم… شدت گریه زاری ام دوباره بیشتر شد. نوید اومد سمت من و در گوشم به آرومی گفت باید خودت با دستای خودت لخت شی. وگرنه باز نریمان میاد سر وقتت… فهمیدم که هر بلایی که می خواد سرم بیاره قراره جلوی اون دوتای دیگه باشه. امید داشتم که بازم با مقاومت منصرفشون کنم. نتیجه اش شد یه کتک وحشیانه دیگه از سمت نریمان. کاری باهام کردن که با دستای خودم لباسام رو در آوردم. همه ی تنم رد کبودی کمربند بود. نوید بدون خجالت جلوی دو تا برادر دیگه اش لخت شد و اومد روی من خوابید. نعیم اومد بالا سرم و گفت می خوام لحظه خانم شدنت تو چشمات نگاه کنم عزیزم…سکوت محض بین من و نازی شکل گرفت. اشکای نازی سرازیر شده بودن. تا چند دقیقه هیچی نگفت و فقط گریه زاری کرد. یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم چند روز گذشت و بدون وقفه هر سه تاشون باهام سکس می کردن. من فقط مثل مجسمه ها و شبیه یه جسد بی جون در اختیارشون بودم. تا اینکه یه دفعه که نعیم داشت باهام سکس می کرد ، بهم گفت تا وقتی که اینجوری مثل جنازه ها باشی اوضاع همینه. ما هم مثل حیوونا باهات رفتار می کنیم. تو خانم منی و باید با قوانین من زندگی کنی. وگرنه اینقدر اینجا نگهت می دارم تا بپوسی. ببینم کسی هست که اگه گم و گور بشی پیگیر تو بشه؟ خودت خوب می دونی کسی نیست. پس اینجا اینقدر نگهت می دارم تا بپوسی…نزدیک به سه ماه منو تو اون خونه زندانی کردن. مطمئن شدم که راه نجاتی نیست. هر کدومشون که میومد سر وقتم کلی برام حرف می زد که باید با این شرایط کنار بیام. هنوز من رو عروس صدا می زدن و نعیم منو خانم خودش می دونست. منم همچنان نمی تونستم درکشون کنم. اما دیگه خسته شده بودم. دیگه غروری برام نمونده بود که بخوام براش بجنگم. دیگه برام حیثیتی نمونده بود که بخوام نگرانش باشم. این یه بازی کثیف بود و منم مهره ی اصلیشون. یا باید خودمو می کشتم یا باید به خواسته هاشون تن می دادم. مردد بودم که یه بار نوید بهم گفت ببین سارا. به هر حال این سرنوشت تو هستش. یه لحظه فکر کن اگه خانم نعیم نمی شدی چی میشد؟ فکر کردی آدم بهتری گیرت می اومد؟ کی حاضر بود با تو ازدواج کنه. الان نعیم بهت همه چی داده. خونه و زندگی. اعتبار و آبرو. جوری هواتو داره که حتی دخترای با شرایط بهتر آرزوی زندگی تو رو دارن. اما داری خرابش می کنی. زندگیتو بکن. خرابش نکن…اینجا بود که جرقه اینکه می تونم با این شرایط کنار بیام تو ذهنم شکل گرفت. درسته نزدیک به یک سال طول کشید تا با اون شرایط کنار بیام اما بلاخره خودمو باهاشون وقف دادم. بلاخره شدم همون هرزه ای که دوست داشتن. شدم همون عوضی ای که خودت می دونی. حتی گاهی وقتا حس می کردم ازشون جلو هم زدم. هیچ بهونه ای هم ندارم. خودم خوب می دونم آخرش انتخاب خودم بود. دوست ندارم این همه سال کثافتکاریام رو بندازم گردن زور و اجبار. طمع داشتن اون زندگی و حتی گاهی طمع همون بازی شهوتی که راه انداخته بودن من رو کشوند سمت اونا. دقیقا به هدفشون رسیدن. موفق شدن من رو مثل خودشون کنن. یه عوضی آشغال…بازم بعد از تموم شدن حرفام نازی سکوت کرد. بعد از چند دقیقه گفت یه سوال ازت بپرسم ناراحت نمیشی؟؟؟ پوزخند زدم و گفتم راحت باش… کمی مکث کرد و گفت چرا نوید؟؟؟ از سوالش خندم گرفت. بهش گفتم خب تو اون لحظه نعیم نفرت انگیز ترین موجود دنیا بود برام. نریمان هم که مثل سگ منو زده بود. نوید کمتر از اون دوتا بهم صدمه زده بود. نا خواسته دستم رفت سمت نوید. علت دیگه ای نداشت. بعدنا بود که فهمیدم از نوید بیشتر از همه خوشم میاد و می تونم یه ذره روش حساب کنم…نازی بازم کمی فکر کرد و گفت راستی تو همیشه از نرگس متنفر بودی و هستی. باورم نمیشه که داشت بهت کمک می کرد… از این حرف نازی هم خندم گرفت. بهش گفتم نرگس پیچیده ترین و عوضی ترین و خطرناک ترین موجود تو اون خانوادس. البته زمان بُرد تا بفهمم. منم اوایل فکر می کردم که اون طرف منه. یعنی چنان نقشش رو خوب بازی کرده بود که باورم شده بود از برادراش متنفره. قبل از اینکه با تو صمیمی بشم درد و دلام رو به نرگس می گفتم. اونم گوش می داد و حتی گاهی باهام گریه زاری می کرد. یه بار که با هم تنها بودیم ازش پرسیدم نرگس داداشات تا حالا با تو…؟؟؟سوالم رو متوجه شد و سرش رو انداخت پایین. بهش گفتم خب اگه دوست نداری جواب نده… سرش رو آورد بالا و گفت تا حالا باهام سکس نکردن اما خب زیاد شده که… حرفش رو قطع کرد. کنجکاو شدم و گفتم زیاد شده که چی؟؟؟ سرش رو انداخت پایین و گفت زیاد شده که باهام ور برن… این حرف نرگس یه روزنه امید توی دلم باز کرد. بهش گفتم تصمیم نداری جلوشون وایستی؟؟؟ نرگس با نا امیدی گفت چجوری آخه؟؟؟ رفتم و سریع در اتاق رو بستم. برگشتم پیش نرگس و به آرومی گفتم اگه من تنهایی ازشون شکایت می کردم حرفم به جایی نمی رسید. نمی تونستم چیزی رو ثابت کنم. اما حالا دو تا هستیم. می ریم پیش پلیس…نرگس از شنیدن پیشنهادم خوشحال شد و گفت آره فکر خوبیه. فقط کِی بریم؟؟؟ گفتم همین فردا خوبیه. امشب همه چی رو توی یه کاغذ می نویسم. تو هم همه چی رو بنویس. فردا صبح می ریم پیش پلیس… نرگس با خوشحالی پیشنهادم رو قبول کرد. اون شب حسابی خوشحال بودم. یه راه جدید پیدا کرده بودم و می تونستم انتقام همه چی رو ازشون بگیرم. صبح سر حال و خوشحال آماده شدم که با نرگس بریم بیرون. رفتم توی اتاقش که صداش کنم. همینکه وارد اتاقش شدم ، دیدم که نعیم و نریمان و نوید اونجان. وا رفتم. نعیم رفت و در اتاق رو بست. همه شون غیر نرگس پوزخند به لب داشتن. بیشتر از خودم ، نگران نرگس بودم. حتما مُچش رو گرفتن. ترسیدم که الان چه بلایی می خوان سرش بیارن. اومدم سریع بگم با نرگس کاری نداشته باشین که از جاش بلند شد. رفت جلوی نرمیان و دو زانو نشست. با دستاش کمربند و دکمه های شلوار نریمان رو باز کرد. زیپ شلوارش رو کشید پایین. کیرش رو از توی شورتش درآورد و شروع کرد براش ساک زدن. وقتی موقع ساک زدن بهم پوزخند زد ، متوجه همه چی شدم. من حتی از نرگس هم بازی خورده بودم. نعیم کاغذی که توی کیفم بود رو برداشت و گفت خب حالا باهات چیکار کنیم؟؟؟نوید رو به من گفت یه فکر خوب. همگی می ریم مسافرت. بعدشم تصادف می کنیم. خب توی حادثه معلوم نیست چی میشه. آدما می میرن دیگه. بهت قول میدم یه مجلس ختم با شکوه برات بگیرم خانم داداش… نوید علنی جلوی خودم نقشه قتلم رو کشید. از ترس بدنم به لرزه افتاد. اشک از چشمام سرازیر شد. نرگس از جاش بلند شد. پشتش رو به نریمان کرد و رو تختش دولا شد. نریمان شلوار و شورت نرگس رو تا زانوش کشید پایین و از همون پشت فرو کرد داخلش. نفهمیدم دقیقا کجاش فرو کرد و برام مهم هم نبود. فقط با این کارشون می خواستن منو تحقیر کنن. می خواستن بیشتر و بیشتر بهم بفهمونن که تو چه کثافت خونه ای اسیر شدم. نوید اومد سمت من. با انگشتاش اشکام رو پاک کرد و گفت حالا گیریم موفق بشی ثابت کنی که عمرا اگه بتونی ثابت کنی. ما خبر داریم که تو یتیم خونه چقدر مشکلات عصبی داشتی و کلی پرونده شرارت. پلیس نهایتا به ما ایراد می گیره که چرا حاضر شدیم آدم لاابالی مثل تو رو عروس خودمون کنیم. حالا فرض که موفق شدی. بعدش که چی؟ به من بگو کجا می خوای بری؟ بری تو خیابونا گدایی؟ یا جندگی؟ کدومش؟ با تو ام سارا. به من بگو بعدش می خواستی چه غلطی کنی؟؟؟صدای تلمبه زدن نریمان داخل نرگس و آه و ناله اش ، کُل اتاق رو پر کرده بود و چنان از درون داشت من رو عصبی می کرد که حس کردم سرم داره منفجر میشه. نعیم اومد سمت من و گفت می دونی سارا. فکر می کنم مشکل از منه. برات بهترین زندگی رو آماده کردم. همه جور آزادی. فوتبالتو که عاشقشی داری بازی می کنی. هر وقت دلت می خواد میری و میایی. بهترین خونه و زندگی. بهترین امکانات. شیک ترین لباسا. گرون ترین طلاها و جواهرات. خوشی زده زیر دلت. فکر کنم باید یه فکر اساسی برات بکنم. به نظرت چیکارش کنیم نوید؟؟؟نوید کمی فکر کرد و گفت خودت گفتی که. دقیقا خوشی زده زیر دلش. از الان تو خونه زندانیش کن. دیگه حق نداره رنگ بیرون رو ببینه. به دوستاش هم بگو سارا فوتبالو گذاشته کنار و حامله اس. بندازش تو اتاق و در و روش قفل کن…با شنیدن حرفای نوید گریه زاری ام گرفت. رفتم و به پاش افتادم. با گریه زاری و التماس گفتم گُه خوردم. غلط کردم. تو رو خدا اینکارو باهام نکنین. دیکه از این گُها نمی خورم… همینجور داشتم التماس می کردم که نوید گفت دیگه فایده نداره. ببرش نعیم… من رو حدود دو هفته تو اتاقم زندانی کردن. اینقدر التماس و خواهش کردم و خودمو تحقیر کردم تا دوباره آزادی های قبلیم رو با هزار تا تعهد و شرط و شروط بهم برگردوندن. این آخرین تلاش من برای فرار از اون خونه بود…هوا هر لحظه دلگیر تر میشد. نازی همچنان ناراحت بود از چیزایی که می شنید. یه نفس عمیق کشیدم و گفتم همین جریان باعث شد که بفهمم کثیف ترین موجود توی اون خونه نرگسه…ادامه…نوشته ایلونا

Date: January 29, 2020

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *