…قسمت قبلسکانس دوم تاریکی مطلقتوی سالن بودیم و مشغول تمرین. نازی پاهای من رو گرفته بود و من حرکت شِکم می رفتم. نازی که بهم خیره شده بود ، بدون مقدمه گفت حالا فهمیدم اون دو هفته کجا بودی. اون روزا تیم مون خیلی بهت وابسته بود. دقیقا دو هفته پشت هم باختیم. البته هنوزم بهت وابسته ایما… از اینکه بعد از چند روز هنوز نازی تو فکر حرفام بود ، خندم گرفت. اما خنده ای که از ته دل نبود. خودم خوب می دونستم که چقدر قیافه ام تابلوعه و افسردگی داره همه ی وجودم رو می گیره. فقط با سرم حرفش رو تایید کردم…نازی با ناراحتی گفت بهم گفته بودی که وادارت کردن به این رابطه اما از روزی که با جزییات برام گفتی ، همش تو فکر حرفاتم. حالا دقیق تر و واضح تر می دونم که چه عوضیایی هستن… جوابی به حرفش ندادم. مشخص بود که می خواد به نوعی هم دردی کنه و مثلا حالمو بهتر کنه. یه لبخند شیطنت آمیز زد و گفت راستی کاش خودتو می دیدی. صورت و گردنت عرق کرده. تو هر حالتی خیلی خوشگی بی شرف… وقتی دید هیچ جوابی به حرفش ندادم و همچنان تو خودم هستم ، حسابی حالش گرفته شد…چند لحظه به بقیه بچه ها نگاه کرد. یه هو چرخید سمت من و گفت چی تو سرت می گذره سارا؟ نکنه دوباره تو فکر فراری؟؟؟ خیلی جدی بهش گفتم یادته که اولین بار تو پیشنهاد فرار بهم دادی… نازی به مِن و مِن افتاد و گفت من طاقت ندارم تو این حال و روز ببینمت. سارا من هنوز سر اون پیشنهادم هستم. بیا فرار کنیم از اینجا. اینقدر پول دارم که بتونیم از ایران فرار کنیم. قاچاقی می ریم. اصلا دیگه لازم نیست ازشون بترسی. فقط تصمیم بگیر و خلاص…هیچ وقت حتی نمی خواستم به پیشنهاد نازی فکر هم بکنم. ترس از اینکه اگه یه بار دیگه یه آتو از من بگیرن و چه بلایی سرم بیارن باعث میشد جرات هیچ ریسکی رو نداشته باشم. اما حالا با اومدن مهدیس و اینکه شاید بعد از اومدنش دیگه از من سیر شده باشن و نخوانم و حتی شاید بخوان سر به نیستم کنن ، باعث شد برای چند لحظه به پیشنهاد نازی فکر کنم… بهش گفتم مهدیس چی؟؟؟ نازی گفت یعنی چی مهدیس چی؟؟؟ نشستم و خیلی آروم و جدی بهش گفتم یعنی دوست نداری هیچ جوره بهش کمک کنیم؟؟؟نازی مردد شد. کمی فکر کرد و گفت خب اگه دوست داری بهش کمک می کنیم. یه جوری بهش می رسونیم. غیر مستقیم بهش می گیم که تو خطره… با تردید بهش گفتم اما باور نمی کنه. آخه کی باور می کنه؟ بعدشم چجوری آخه. مهدیس رسما چشم دیدن من رو نداره. تابلو از من خوشش نمیاد… نازی گفت ما حداقل سعی خودمون رو می کنیم. تو فقط شماره یا یه آی دی ازش به من بده. نوع رابطه باهاش با من. یه جوری بهش بگو که شک نکنه از طرف تو هستش. مگه نمی گی با پدرش دشمن خونیه. به عنوان یه غریبه ی ناشناس باهاش حرف بزن. یا حرفتو باور می کنه یا فکر می کنه این پیاما از سمت پدرشه. اینجوری اصلا تو خطر نیستی…کمی به حرفای نازی فکر کردم و گفتم آخه اینجوری که فایده نداره… نازی کلافه شد و گفت تو بیشتر از این نمی تونی بهش کمک کنی. می فهمی؟ همینقدر بهش شانس بده. احتمال داره که خطر رو حس کنه و پشیمون بشه از ازدواجش با نوید. تو بیشتر از این نمی تونی بهش کمک کنی سارا. خودت مهم تر از اونی. اینو یادت نره…یه نفس عمیق کشیدم و گفتم منم می تونم با فروش طلاهام کمی پول جور کنم. بقیه اش با تو. فقط کِی بریم نازی؟؟؟ نازی کمی فکر کرد و گفت کمی طول می کشه. با طرفی که اینکارو می کنه تماس می گیرم. پول که باشه حله. فقط صبر کن یک روز قبل از رفتنمون به مهدیس اخطار بدیم. زودتر انجام دادنش ریسک بزرگیه. فقط سارا به من بگو مطمئنی که می خوایی فرار کنی؟؟؟ با همه ی ترس و وحشتم از این تصمیم ، مصمم شدم و گفتم آره مطمئنم نازی…چند روز گذشت و نازی همچنان منتظر اون رابطی بود که می تونست قاچاقی ردمون کنه. نعیم اومد باشگاه دنبالم. توی راه بهم گفت که قراره برام جشن تولد بگیرن. یه نمایش مسخره ی دیگه برای مهدیس. وقتی وارد خونه شدیم نقش خودم رو خوب بازی کردم. می دونستم لباسی که تنم کردم حسابی رو مخ مهدیس میره. ته دلم خوشحال بودم که شاید این یه تلنگر جدی براش باشه. اما وقتی فهمیدم تصمیم گرفت شب اینجا بمونه ، انگار روم یه سطل آب یخ ریختن. نریمان اون شب موقع روبوسی بهم گفت آخ چه تیکه ای شدی تو. امشب برای خودمی… هم زمان دستش رو رسوند لای پام و کُسم رو چنگ زد. خیالش راحت بود. چون دقیقا همون لحظه مهدیس پشتش به ما بود. آخر شب و وقتی که مهدیس رفت توی اتاقش من با نریمان رفتم خونه اش. دوست داشت وقتی که همون تیپ تولد هستم ترتیب منو بده. به خواسته اش هم رسید. نریمان یه موجود به معنای واقعی عوضی و رذل و وحشی بود. گاهی وقتا از خشن بودنش لذت می بردم اما تو این شرایط روحی فقط برام زجر آور و درد آور بود. بیشتر و بیشتر حس کردم که براش یه تیکه گوشت جهت تخلیه هستم. اون شب وقتی که نریمان کارش باهام تموم شد ، گرفت خوابید. من خوابم نمی برد. استرس نقشه ای که تو سرم داشتم ول کنم نبود…چند روز بعد نازی بهم زنگ زد و گفت حله سارا. هفت روز دیگه. آماده باش و وسایلت رو جمع کن. اصلا همون روز به مهدیس اخطار می دیم. نظرت چیه؟؟؟ حسابی خوشحال شدم که بلاخره یه راه نجات برای خودم و مهدیس پیدا کردم. دوست داشتم اون لحظه نازی پیشم باشه و یه لب طولانی از لباش بگیرم…بلاخره روز موعود رسید. نازی از طریقی که دقیقا نفهمیدم چجوریه تونست با مهدیس رابطه بر قرار کنه. من بهش پیام دادم. بلاخره برای بار سوم موفق شدم چند جمله اخطار آمیز بهش بگم. اما مهدیس اصلا واکنش خوبی نداشت و مشخص بود که به هیچ وجه باور نکرده. اعصابم خورد شد و به نازی گفتم هنوز خیلی وقت داریم. من میرم پیش مهدیس. چاره ای نیست و باید رو در رو همه چی رو بهش بگم. بعدش میام سر قرار که بریم. تو وسایل من رو بگیر. من خودمو می رسونم. قبلش هم می رم باشگاه. می خوام برای آخرین بار از اونجا خدافظی کنم… موقع رفتن نازی مُچ دستم رو گرفت و گفت مطمئنی سارا که می خوایی اینجوری همه چی رو بهش بگی؟؟؟ مصمم و قاطع گفتم آره اون هنوز وقت داره…خوشحال بودم که برای اولین بار توی عمرم قراره یه کار درست انجام بدم. توی سالن قدم زدم و بغض کرده بودم. تنها مکانی توی این دنیا که دوستش داشتم. بلاخره دِل کندم و رفتم خونه که مهدیس رو ببینم. وارد خونه که شدم خبری از مهدیس نبود. هر چی صدا زدم کلا هیچ کس جواب نداد. زنگ زدم به گوشی مهدیس. صدای گوشی از توی اتاق نوید می اومد. در اتاق رو که باز کردم وا رفتم…همیشه فکر می کردم بزرگ ترین شوک توی زندگیم ، روزی بود که نعیم اون کارو باهام کرد. اما با دیدن نازی در کنار نوید ، پاهام سُست شد. روی دو تا زانوهام افتادم. دیگه لازم نبود کسی چیزی رو توضیح بده. همونطور که نرگس اون اوایل مامور کنترل و مهار من بود که یه وقت اگه قرار شد خرابکاری بکنم سریع به بقیه خبر بده ، این چند سال هم نازی این ماموریت رو داشت. نوید خیلی خونسرد گفت فکر کردی ما تو رو به حال خودت می ذاریم؟؟؟ نریمان وارد شد. بدون هیچ حرفی مُچ دستم رو گرفت. بردم بیرون و سوار ماشینش کرد. می دونستم که چه بلایی قراره سرم بیاره. من رو برد تو خونه اش. لختم کرد و انداختم توی توالت. همه ی بدنم رو خیس کرد که درد کمربندش بیشتر بشه…گوشه ی دستشویی دراز کشیده بودم. همه ی بدنم درد می کرد. نرمیان فقط در حد بخور و نمیر بهم غذا می داد. پنجره ی دستشویی هم بسته بود و روز و شب از دستم در رفته بود. بوی گند دستشویی هم دیگه برام مهم نبود. هنوز باورم نمیشد که این همه سال من برای نازی هم یه بازیچه بودم. یعنی نعیم چقدر بهش داده بود؟ دوست داشتم تو چشماش نگاه کنم و بگم چقدر گرفتی؟ وقتی به خیانت نازی فکر می کردم همه ی وجودم از ناراحتی و غم فریاد می زد. از ترس کتک های نریمان جرات نداشتم بلند گریه زاری کنم. دوست داشتم با همه ی توانم جیغ بزنم. اینقدر جیغ بزنم تا بمیرم…نریمان جلوم یه تیکه نون و پنیر گذاشت. خواست بره که بهش گفتم چی به سر مهدیس اومد؟؟؟ نگام کرد و با لبخند گفت نترس قرار نیست چیزی رو از دست بدی. به وقتش می بینی چی به سرش میاد… نا خواسته از اینکه هنوز بلایی سر مهدیس نیاوردن ، خوشحال شدم. نمی دونم چقدر گذشت که نرمیان در دستشویی رو باز کرد و گفت بیا بیرون. امروز عقد مهدیس خانم با داش نویده. تو رو می رسونم خونه. میگی که تازه از فوتبال برگشتی. فهمیدی یا نه؟؟؟ با سرم تایید کردم. از بس رو زمین سرامیکی دستشویی خوابیده بودم همه ی تنم کوفته و داغون بود. با درد و زجر لباس پوشیدم. به خواست نریمان کمی ظاهرم رو مرتب کردم…وقتی مهدیس رو با مانتو و شلوار و شال سفید دیدم دقیقا یاد روز اول خودم افتادم. دیگه پاشو توی خونه گذاشته بود و کارش تموم بود. نا خواسته همون دلشوره و استرس اون روز لعنتی ، وارد وجودم شد. نوید مهدیس رو برد که اتاق خواب متاهلی رو نشونش بده و با اشاره ی دستش از مامانش خواست که بره طبقه ی بالا. از حرفای نرگس فهمیدم ، این دفعه هر بلایی که می خوان سر مهدیس بیارن ، خودش و من هم قراره باشیم و ببینیم. نرگس از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید. با طعنه و تسمخر بهم گفت تو رو که نذاشتن ببینم. حداقل این یکی رو می بینم… بدنم به لرزش افتاد. هیچ کاری نمی تونستم برای مهدیس بکنم. نشستم روی کاناپه و دستام رو گذاشتم بین رونای پام. از استرس رونای پام رو چنگ می زدم…مهدیس حسابی از دیدن اتاق جدیدش خوشحال بود. با خوشحالی برگشت توی هال. توی ابرا بود و داشت پرواز می کرد. حتما فکر می کرد که الان توی بهشته. نوید بهش گفت مهدیس جان عزیزم. میشه یه لحظه بشینی. یه موضوع خیلی مهم هست که باید بهت بگم… این فیلم لعنتی داشت تکرار میشد و من باید یک بار دیگه تحملش می کردم. مهدیس با لبخند نشست کنار نوید و گفت بگو عزیزم…این دفعه نرگس هم توی دست انداختن مهدیس شرکت داشت. چهار نفری شروع کردن به مسخره کردنش. اونم مثل من گیج و مات و مبهوت بود و هنوز متوجه نشده بود که نوید چه درخواستی ازش داره. نریمان رفت جلوش نشست. یه سیلی محکم زد توی گوشش و گفت دختره ی خنگ نفهم. داریم می گیم دوست داری کی اول بزنه جرت بده. کیر کدوم ما رو بیشتر از همه دوست داری…نریمان همینجور حرفش رو به شکلای مختلف تکرار می کرد و محکم می زد توی گوش مهدیس. مهدیس جوری شوکه شده بود که حتی نمی تونست بهشون التماس کنه. فقط گریه زاری می کرد. منم به گریه زاری افتادم. اما اونا فقط می خندیدن. حالا دقیقا متوجه شدم که جریان چیه. این عوضیا از همین خوششون می اومد. این بازی رو راه می اندازن که همین اتفاق بیفته. از گریه زاری و زجه طرف مقابلشون لذت می برن. از شوکی که به مهدیس وارد شده بود لذت می بردن. حالا که یه بیننده بودم ، می تونستم خنده های از سر لذتشون رو ببینم. بلندش کردن و توی دستای هم می چرخوندنش. طفلک فقط می گفت تو رو خدا ولم کنین… برای چند لحظه دست نگه داشتن. نرگس اومد به سمت من و گفت خانم برادر تو نمی خوایی بری راهنماییش کنی. بهش بگو تا نگه اوضاع همینه…بغضم رو قورت دادم. از جام بلند شدم و رفتم جلوی نوید. اشکام رو پاک کردم و گفتم مگه شما نمی خوایین که خودش حتما بگه با کی باشه؟؟؟ نوید خیلی خونسرد گفت آره قربونت برم. تو که خوب بلدی. سوال نداره که… آب دهنم رو قورت دادم و گفتم از تو بعیده. هنوز نفهمیدی این مثل من نیست. از همین حالا شروع کنین کتک زدن و تا فردا هم کتک بخوره تن به خواسته ی شما نمیده…نوید با پوزخند گفت نترس بلایی به سرش میارم تا تن بده… یه نگاه به بقیه کردم. دوباره به چشمای نوید خیره شدم و گفتم بذار من راضیش می کنم. طاقت ندارم ببینم دارین شکنجه اش می دین. بهم زمان بده. قول میدم راضیش کنم… نرگس با تمسخر گفت احمق منم همینو گفتم که… رو به نوید گفتم منظورم اینه که بذار ببرمش توی اتاق و تنهایی باهاش حرف بزنم. توی همون اتاقی که خودت چیندی. نه راه فراری هست و نه کمک دیگه ای می تونم بهش بکنم…نوید هنوز جواب نداده بود که دستش رو گرفتم و گفتم ازت خواهش می کنم نوید. کاری می کنم که خیلی بهتر از من بگه که دوست داره با کدومتون باشه. بهم این فرصتو بده. خواهش می کنم اون بلایی که سر من آوردین سر مهدیس نیارین… نوید چند لحظه بهم خیره شد. با سرش اشاره کرد که می تونم کاری که گفتم رو انجام بدم. نرگس اومد اعتراض کنه که نوید بهش گفت تو خفه شو…مهدیس رو به سختی بردمش توی اتاق و نشوندمش روی تخت. هنوز تو شوک بود. اومدم در اتاق رو ببندم که نوید گفت همش یه ساعت وقت داری… در اتاق رو بستم و رفتم رو به روی مهدیس نشستم. دِل دِل می زد و همه ی بدنش می لرزید. با دستمال کاغذی داشتم صورتش رو پاک می کردم که با هِق هِق گریه زاری گفت اون پیام کار تو بود؟؟؟ با سرم تایید کردم. گریه زاری اش گرفت و گفت با تو هم همین کارو کردن؟؟؟ بازم با سرم تایید کردم و گفتم اونا به هر چی که می خوان می رسن. یا باید همکاری کنی یا سرتو زیر آب می کنن. مثلا یه تصادف جعلی توی ماه عسل. اگه فکر می کنی که بابات هم شَک می کنه سخت در اشتباهی. چون برای رضایت ازدواجت ، بهش پول دادن. پس از خداشه که تازه دیه مردن تو توی تصادف رو هم بگیره. هیچ شانسی نداری مهدیس. باید هر کاری که می گن بکنی وگرنه بیشتر و بیشتر زجرت میدن و آخرش هم اون کاری که می خوان رو می کنن…مهدیس سرش رو گرفت بالا و گفت ای خدا. ای خدا. ای خدا… همین جور گریه زاری می کرد و می گفت ای خدا… تنها کسی که توی دنیا درکش می کرد من بودم. بهش گفتم از خدا هیچ خبری نیست. خدا قرار نیست کمک کنه. فقط نذار بیشتر از این زجرت بدن و بعدش هم مثل وحشیا بهت تجاوز کنن… مهدیس با نا امیدی و گریه زاری گفت یعنی تو اصلا نمی تونی کمکم کنی. تو رو خدا سارا. بهت التماس می کنم. به پات میفتم…یه نفس عمیق کشیدم و گفتم فقط یه راه هست. اما نمی دونم اسمش کمک هست یا نه… باورم نمیشد که تو اون شرایط لبخند رو لبای مهدیس ببینم. با امیدواری گفت چه راهی… توی چشماش برق امید رو دیدم. چند لحظه چشمام رو بستم. به سختی بازشون کردم و گفتم تو این سالا از طریق دوستم نازی تحت نظرم داشتن. من احمق هم همه ی حرفای دلم رو به نازی می گفتم. می خواستم بهت واضح بگم که چه چیزی در انتظارته اما از طریق نازی فهمیدن و نذاشتن. توی این سالا فقط و فقط یک مورد رو به نازی و هیچ کس دیگه نگفتم. یه راه آخر که فقط خودم می دونم…برق امید توی چشمای مهدیس بیشتر شد و گفت چه راهی؟؟؟ به آرومی بهش گفتم اون اوایل که من اسیرشون بودم ، هر بار که می خواستم برم حموم ، من رو قشنگ می گشتن. که توی حموم یه وقت بلایی سر خودم نیارم. بعدها هم که دقیقا مثل خودشون یه حیوون شدم دیگه بهم اعتماد کردن. منم تو یه فرصت مناسب هم توی حموم طبقه ی بالا و هم طبقه ی پایین یه تیغ مخفی کردم. برای روزی که جرات واقعی نجات از دست اینا رو پیدا کنم. اما هیچ وقت به کارم نیومد و منم غرق این باتلاق شدم. اومدن تو باعث شد دوباره به خودم بیام که این شد نتیجه اش. تنها کاری که می تونم برات بکنم همینه. فقط می تونم قبل از اینکه دونه به دونه و جلوی جمع بهت تجاوز کنن ، کاری کنم که بری حموم. جای اون تیغا رو هم بهت می گم…مهدیس بعد از شنیدن حرفای من خشکش زد. با پیشنهاد خودکشی ، خیلی چیزا رو بهش رسونده بودم. وقتی به یکی پیشنهاد خودکشی میدی کاملا مشخصه که اگه راه دیگه رو انتخاب کنه یعنی چی. یعنی یه راه بدتر از مرگ. همینجور مات و مبهوت من رو نگاه می کرد و شدت سرازیر شدن اشکاش بیشتر شد. بهش گفتم انتخاب با خودته. یا الان برو بیرون و یکیشون رو برای شروع انتخاب کن و مثل من بشو جنده لاشی ی هر سه تاشون یا حداقل شرافتت رو حفظ کن. زیاد وقت نداریم. تصمیمت رو بگیر…مهدیس چند دقیقه همینطور بهم خیره شد و گفت من و هر طور شده بفرست تو حموم. قبل از اینکه دستشون بهم برسه این کارو بکن. ازت خواهش می کنم… با سرم تایید کردم و گفتم فقط یادت باشه زیاد وقت نداری. جای هر دو تا تیغ رو تو هر دو تا حموم بهت می گم. وان حموم رو پر از آب گرم کن. وقتی مطمئن شدی که رگ دستت رو زدی برو توی آب گرم دراز بکش تا زودتر خون بدنت تخلیه بشه…برگشتم توی هال و رو به نوید گفتم دیدی گفتم با حرف حل میشه… نوید لبخند زد و گفت فکر نکن با این خود شیرین بازیا یادم میره از کارات. با تو حالا حالاها کار دارم. خب بهش بگو تن لش شو بیاره بیرون… خیلی خونسرد به نوید گفتم بهش کمی وقت بدین. بذارین بره یه دوش بگیره تا از این اوضاع در بیاد. می خوایین مثل یه حیوون بکنینش. مثل من؟ اینجوری حداقل سرحال تر میشه. بعدشم مثل آدم یکی تونو انتخاب می کنه. شما هم مثل آدم می کنینش…نوید چشماش رو تنگ کرد و گفت باز چی تو سرته سارا؟؟؟ خودم رو کلافه گرفتم و گفتم برو بابا. اصلا هر غلطی که دلت می خواد بکن. من فقط دلم برای این دختره می سوزه. داغونه الان می فهمی. یعنی واقعا روزی که پرده ی منو تو اون شرایط جلوی داداشات زدی لذت بردی؟ خودت نبودی که گفتی آروزت بود که تو یه رابطه ی دو طرفه و احساسی اولین سکستو با من داشته باشی؟ خودت نبودی که گفتی فقط مقاومت کردن من تا قبل از اینکه بزنی جِرم بدی برات لذت داشت و اون لحظه از اینکه همه ی تنم کبود و خونیه ، خیلی بهت حال نداد؟ با تو ام نوید. الانم که بازی تونو با این طفلک کردین. بیشتر زجرش ندین. بهت التماس می کنم نوید. بذار حداقل یه دوش بگیره و چند ساعت تمرکز ذهنی داشته باشه…نقطه ضعف نوید رو خوب می دونستم. درسته که یه روانی بود و از زجر کشیدن بقیه لذت می برد اما نهایتا دوست داشت که خود مهدیس با رضایت تن به این خواسته بده. برای همین همیشه دنبال نقطه ضعف بود و امیدوار بود که مهدیس از داخل یه جنده لاشی باشه. نوید رفت توی اتاق. نمی دونم چه مکالمه ای با مهدیس داشت. فقط متوجه شدم که برگشت و به نریمان گفت برو قشنگ حموم و بگرد. یه چیزی نباشه که باهاش به خودش صدمه بزنه…نریمان رفت داخل حموم و هر چیز برداشتنی ای که بود رو آورد. حتی لیف و صابون و شامپو. رو به نوید گفت پاکه پاکه. می تونه بره فقط دوش بگیره… نوید بازوی مهدیس رو گرفت و بردش دَم در حموم. بهش گفت لخت شو… مهدیس مردد بود که نوید سرش داد زد مگه نمی خوای بری گورتو گم کنی حموم. لخت شو پس تا تصمیمم عوض نشده… مهدیس با دستای لرزونش شروع کرد به لخت شدن. نوید وادارش کرد که شورت و سوتینش هم در بیاره. مطمئن شد که چیزی همراهش نیست. حتی با دستش کشید توی شیار کُسش که یه وقت من چیزی نداده باشم که اونجا قایم کنه. با خیال راحت هولش داد داخل حموم و گفت برو اینقدر دوش بگیر تا سر حال شی عزیز. منتظریم…حتی موفق نشدم برای آخرین بار به مهدیس نگاه کنم. دلم داشت از غصه و ناراحتی منفجر میشد. اما اگه تابلو بازی در می آوردم ، شَک می کردن. تنها کاری می تونستم بکنم این بود که برای مهدیس زمان بخرم. بعد از پنج دقیقه رو به نوید گفتم راستی اونجا که گفتی داری برام. مثلا چه غلطی می تونی بکنی؟؟؟ نوید از حرفم خوشش نیومد و اومد سمت من و گفت انگاری نریمان خوب روت کار نکرده که هنوز زبون داری… پوزخند زدم و گفتم تو هیچی نیستی نوید. همه تون هیچی نیستین…طبق پیش بینیم از حرفم عصبانی شد و شروع کرد به زدن من. از ته دل شروع کردم به خندیدن و مطمئن بودم اینقدر زمان برای مهدیس خریدم که بتونه هر کاری که دلش می خواد بکنه. نوید من رو ول کرد و شروع کرد تهدیدم کردن که فلانم می کنه و بهمانم می کنه. ساعت و نگاه کردم. بیست دقیقه از وقتی که مهدیس رفته بود حموم گذشته بود. پوزخند زدم. نرگس متوجه خط نگاه من به ساعت و پوزخندم شد. با فریاد گفت ای کثافت عوضی…دوید سمت حموم و داد زد نوید… نوید هم متوجه منظور نرگس شد. چند بار مهدیس رو صدا زدن اما جوابی نیومد. نوید با چند تا لگد محکم ، در حموم و باز کرد. از صدای جیغ نرگس فهمیدم که مهدیس رگ دستشو زده. همه شون دستپاچه شده بودن. نوید از توی حموم داد زد من تو رو می کشم سارا…نریمان رفت داخل حموم و با صدای نگران و پر از ترس گفت فک کنم هنوز زنده اس… با صدای بلند خندیدم و گفتم تا آمبولانس خبر کنین دیگه کارش تمومه… نوید از حموم اومد بیرون. اومد سمت من. با لگد کوبید توی پهلوم و گفت فکر کردی خرم که آمبولانس خبر کنم؟ که زنده بمونه و همه چی رو بگه. حالا که انتخاب کرده بمیره ، همون بهتر که بمیره… تو جوابش گفتم مردن بهتر از اینه که دست شما آشغالا بیفته…هم از طرفی جشن خاصشون که این همه مدت براش برنامه ریزی کرده بودن به هم خورده بود و هم از طرفی باید با جسد مهدیس یه کاری می کردن. استرس و ترس وجود همه شون رو گرفته بود. مادرشون از بالا اومد پایین. وقتی که اوضاع مهدیس رو دید شروع کرد تو سرش زدن. من فقط پوزخند می زدم و برام مهم نبود که دیگه چقدر کتک بخورم یا حتی چه بلایی سرم بیارن. نوید مُچ دست من رو گرفت و برد بالا. انداختم توی انباری خونه. حتی چراغشم خاموش کرد. موقع بستن در انباری بهم گفت فعلا اینجا باش تا بعدا بفهمی که چه بلایی قراره سرت بیاد…انباری تاریکی مطلق بود. تکیه دادم به دیوار. دیگه از حبس شدن و تاریکی نمی ترسیدم. دیگه از هیچی نمی ترسیدم. گریم گرفت. نه برای خودم. برای مهدیس که کاش زودتر از اینا بهش کمک می کردم. بهش حسودیم شد. کاش منم شجاعت اونو داشتم. چشمام و بستم. یاد تنها خاطرات خوش زندگیم افتادم. روزایی که نعیم با حرفاش بهم امید می داد و منم مثل چند ساعت پیش مهدیس ، توی ابرا بودم. روزایی که روزنه ی امید رو توی تک تک سلولای بدنم حس می کردم…سکانس آخر روی دیگر سکهبا باز شدن در انباری بیدار شدم. نمی دونم یک روز اونجا بودم یا دو روز. فقط از ضعف زیاد بی حال شده بودم. نعیم کمک کرد که سر پا بشم. بهم کمی آب قند داد که حالم جا بیاد. گذاشت برم دستشویی. بعدش بردم توی اتاق خودم و درُ روم قفل کرد. نزدیک به یک هفته گذشت. مثل زندانیا باهام برخورد می کردن. خیالشون راحت بود. به هر حال تو دنیای بیرون ، کسی رو نداشتم که نگران بود و نبودم باشه…رو تخت دراز کشیدم که صدای باز شدن قفل در اومد. فکر کردم مثل همیشه نعیم هستش اما دیدم که نازی وارد اتاق شد. تو اون لحظه بیشتر از همه ی آدمای کثیف زندگیم ازش متنفر بودم. بهم سلام کرد و کوله پشتی ای که وسایلم رو توش گذاشته بودم برای فرار ، دستش بود. گذاشت گوشه ی اتاق. من نشستم و فقط نگاش کردم. به آدمی که این همه مدت فکر می کردم بهترین و نزدیک ترین آدم زندگیمه. داشت از اتاق می رفت بیرون که وایستاد. برگشت و بعد از کمی مکث گفت این جریان شخصی نبود. من از همون اول برای این کار از نعیم پول می گرفتم. یه جورایی شُغلم بود…تو صورتش نگاه کردم و پوزخند زدم. از پوزخندم خوشش نیومد و گفت اون روز توی پارک که دقیق تعریف کردی که باهات چیکار کردن ، واقعا گریه زاری کردم. از ته دل برات ناراحت شدم. دلم برات سوخت سارا. اما من هیچ وقت قرار نبود نجات بخش تو باشم. فقط قرار بود که با پیشنهادام مطمئن بشم که چی تو سرت می گذره و قراره ضِد نعیم و خانوادش چیکار کنی. می دونم که الان از من متنفری. اما لطفا بیشتر از همه خودت رو مقصر بدون. تو همیشه سر دوراهی عذاب وجدان و لذت زندگی ای که نعیم برات درست کرده بود گیر کرده بودی. تکلیفت با خودت روشن نبود. تصمیم گرفتی که هم پاشون بشی اما یه هو عوض شدی. کاش این دختره رو اینقدر جدی نمی گرفتی و خودتو تو دردسر نمی انداختی…من همچنان داشتم با پوزخند و نگاهی پر از نفرت نگاش می کردم. باز اومد برگرده بره که نوید اومد و بهش گفت خب باهاش صحبت کردی؟؟؟ نازی با کلافگی به من اشاره کرد و گفت نمی بینی داره چطوری نگام می کنه؟ به نظرت حرف و نظر من براش ذره ای اهمیت داره؟؟؟ نوید گفت ما داریم می ریم بیرون. سعی خودتو بکن. به هر حال یه مدت دوست صمیمی بودین با هم. وقتی حرفات تموم شد ، درو روش قفل کن… دوست صمیمی بودین رو نوید جوری گفت که فهمیدم حتی نازی از شیطنت هایی که با هم داشتیم هم بهشون گفته. شدت پوزخندم غلیظ تر شد. بعد از رفتن نوید ، نازی با کلافگی گفت می خوان یه فرصت دیگه بهت بدن. فقط یه فرصت دیگه سارا. برگرد سر زندگیت. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. از من خواستن هر طور شده راضیت کنم. همه چی رو فراموش کن سارا. از آخرین فرصتی که داری استفاده کن…چند لحظه نگاش کردم و گفتم همه شون رفتن بیرون؟؟؟ نازی با تردید گفت فقط نوید و مامانش تو خونه بودن. اونم شنیدی که گفت رفتن بیرون… خیلی خونسرد از جام بلند شدم و به نازی گفتم حالا که تنهاییم ، یه چیزی هست که می تونم بهت بگم… نازی کنجکاو شد که چی می خوام بهش بگم. رفتم نزدیکش و وانمود کردم که می خوام جوری بگم که مطمئن بشم کسی نفهمه. وقتی کاملا نزدیکش شدم ، بدون معطلی یه مشت توی شکمش زدم و سریع پشت بندش با آرنج دست دیگه ام کوبیدم توی صورتش. تا اومد به خودش بیاد گرفتمش زیر مشت و لگد. همه ی حرص و کینه ام رو از طریق مشت و لگد سرش خالی کردم. لگدام اینقدر محکم بود که مطمئن بشم چند تا دنده اش رو شکستم. صورتش هم پر از خون شده بود. بدون معطلی سریع مانتوم رو تنم کردم. شالم رو انداختم روی سرم و از خونه زدم بیرون. خوب می دونستم که حالا باید چیکار کنم. قرار نبود بذارم خون مهدیس الکی ریخته بشه. به خودم که اومدم جلوی پاسگاه بودم. سرباز دم در بهم گفت کجا؟؟؟ بهش گفتم منو ببر پیش مسئولتون. می خوام یه قتل و گزارش کنم… راهنماییم کرد داخل. وارد یه اتاق شدم. یه آقای نسبتا مُسن پشت میز بود و لباس نظامی تنش بود. رو به من گفت چی شده دخترم؟؟؟وقتی داستان ازدواجم با نعیم و اتفاقای بعدش رو گفتم ، چشماش از تعجب گرد شد. همه ی اتفاقا رو براش گفتم. از همه ی رابطه هایی که با برادر شوهرام داشتم و مهم ترین مورد که جریان مهدیس بود. حتی گفتم که خودمم توی فریب دادن مهدیس شراکت داشتم. مامور در عین اینکه هنوز متعجب بود از حرفام ، ازم خواست همه ی چیزایی که گفتم رو بنویسم. در آخر گفت تو خیلی از مواردی که گفتین خود شما هم مجرم هستین. فعلا اینجا می مونین تا دقیق مشخص شه جریان چیه… ازم تمامی آدرس ها و مشخصات نعیم و خانوادش رو گرفت. بعد از اینکه کَتبی به همه ی جریانا اعتراف کردم ، دستور بازداشتم رو داد. بردنم و توی یه اتاق کوچیک که بازداشتگاه موقت بود نگهم داشتم. لحظه ای که داشتم از اتاقش می رفتم بهش گفتم تو رو خدا جسد مهدیس رو حداقل پیدا کنین. ازتون خواهش می کنم انتقامش رو بگیرین…از قبل از ظهر اونجا بودم. دیگه شب شده بود. از اینکه الان نعیم و خانوادش در چه حالی باشن حس خیلی خوبی داشتم. جسد مهدیس براشون یه نقطه ضعف بزرگ بود و امکان نداشت از این جریان بتونن قِسِر در برن. تو افکار خودم بودم که در بازداشتگاه باز شد. یه سرباز من رو هدایت کرد به اتاق همون مسئول…مسئول اونجا کمی بهم نگاه کرد و از من خواست بشینم و به اونی که من رو آورده بود اشاره کرد که بره. خیلی خونسرد و آروم بهم گفت دخترم شما توی بهزیستی بزرگ شدین؟؟؟ از سوالش تعجب کردم و گفتم بله… کمی مکث کرد. یه پرونده جلوش بود. بازش کرد و گفت این پرونده ی بهزیستی ای هستش که شما توش بزرگ شدین. اینجا اشاره شده که شما اکثرا دچار مشکلات عصبی بودین و حتی چند بار تحت درمان روانپزشک قرار گرفتین… بازم از حرفاش تعجب کردم و گفتم ا ا اون روزا م م من با سرپرستمون مشکل داشتم. ب ب به همه زور می گفت. م م منم ب ب بعضی وقتا جلوش وای میستادم. ا ا اونم لج می کرد و گ گ گاهی برام دردسر درست م م می کرد… مامور چند لحظه به چهره ی مضطرب و هول شده ی من نگاه کرد و گفت شما مطمئنین که خانم مهدیس پورکاظم خودکشی کرده؟؟؟ از سوالش عصبی شدم و گفتم ب ب بله که مطمئنم. ا ا اون عوضیا چی بهتون گفتن. ن ن نکنه صحنه سازی کردن و شما هم باور کردین. ت ت تو رو خدا حرفاشون رو باور نکنین… همینجور داشتم حرف می زدم که مامور حرفم رو قطع کرد و گفت لطفا آروم باشین. الان همه چی مشخص میشه… سرباز دم در رو صدا زد و گفت بهشون بگو بیان داخل…بعد از چند دقیقه نوید و نعیم وارد اتاق شدن و پشت سرشون مهدیس هم وارد شد. نا خواسته از جام بلند شدم. چیزی که می دیدم رو باور نمی کردم. سرم به رعشه افتاد و اشکام سرازیر شدن. آخه این چطور ممکنه؟ مهدیس با نگاه نگران نزدیکم شد و گفت آخه عزیزم. چرا داری اینکارو می کنی. یعنی یه حسادت بچگانه باعث شد بیایی و این آبرو ریزی رو راه بندازی؟؟؟ برای یه لحظه مغزم هنگ شد. نا خواسته شروع کردم به خندیدن. از شدت عصبانیت شروع کردم به خندیدن. بعدشم کاملا غیر ارادی با همه ی توانم حمله کردم به سمت مهدیس که تیکه پارش کنم. نعیم به سختی کنترلم کرد و گفت بس کن سارا. صد بار گفتم باید بری درمان بشی. داری خودتو نابود می کنی…من فقط فحش می دادم و جیغ می زدم. بلاخره به سختی آرومم کردن. مامور مسئول حسابی از دست من عصبانی بود. پاسگاه رو ریخته بودم به هم. وقتی آروم شدم ، نعیم رو به مامور گفت جناب سروان دوست نداشتم این مورد رو بگم. اما وقتی اون نوشته های شرم آور همسرم رو نشونم دادین ، مجبورم این مورد رو بهتون بگم… از توی جیبش گوشی من رو درآورد و داد به مامور و گفت این رو بدین با کارشناساتون. چک کنن و ببینن که این خانم توی اینترنت کجاها رفته. بارها و بارها بهش گفتم تو این سایت های داستان مستحجن خودش رو الاف نکنه. این داستانای لعنتی رو نخونه. همینطور حالت عادی نه اعصاب درستی داره و نه روان آرومی. مطمئن بودم آخر سر ، خوندن این داستانا نتیجه اش یه آبرو ریزی میشه…مامور گوشی رو به نعیم پس داد و گفت همه چی مشخصه. تو این چند ساعت اونی که باید می فهمیدم رو فهمیدم. بیشتر از شما متعجم که چرا برای درمان همسرتون هیچ اقدامی نکردین. الان می تونم به جرم بی نظمی داخل پاسگاه و دادن اطلاعات غلط بازداشتش کنم. چند تا مامور خودم رو سریع گذاشتم روی این مورد کار کنن و وقتشون رسما تلف شد. تازه شانس آورده اون دوستش رو که زده درب و داغونش کرده ، رضایت داده و شکایتی نداره… نعیم رو به مامور گفت تو رو خدا جناب سروان این یه دفعه رو ازش بگذرین. قول میدم پیگیر درمانش بشم و کمکش کنم… مامور که کمی آروم شده بود ؛ گفت اگه شما به عنوان اعاده حیثیت ازش شکایتی ندارین ، می تونین برین همگی. به اندازه کافی پاسگاه و به هم ریختین… نعیم گفت نه جناب. مقصر خود ما هستیم که مشکلات روحیش رو جدی نگرفتیم. از شما هم یک دنیا تشکر می کنم…روی کاناپه نشسته بودم و خیره شده بودم به زمین. دیگه نمی دونستم باید کی رو باور کنم یا چی رو باور کنم. همه شون دور و برم بودن و داشتن گُل می گفتن و گُل می شنیدن. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده. یه جورایی حس کردم دارن جشن پیروزی می گیرن. نمی دونم با اشاره ی کدومشون ساکت شدن. نوید اومد کنارم نشست و گفت خب خانم داداش. ایندفعه خودت بگو باهات چیکار کنیم؟؟؟همچنان سرم یه لرزش خفیف داشت. به سختی سرم رو چرخوندم سمتش و بازم اشکام سرازیر شد روی گونه هام. مهدیس اومد نزدیک و گفت نوید جان میشه منو سارا چند لحظه تنها باشیم… بازوم رو گرفت و به آرومی بلندم کرد. هدایتم کرد به سمت اتاق جدید خودش و نوید. همونجایی که بهش پیشنهاد خودکشی داده بودم. وقتی در و بست با خنده گفت دیگه که نمی خوای منو بزنی؟؟؟نشوندم روی تخت. درست همونجوری که من اون روز نشوندمش روی تخت. بهش خیره شدم. از نگاهش فهمیدم مطمئنه که من جون و رمقی برای حمله بهش رو ندارم. شاید اصلا انگیزه ای هم نداشته باشم. کمی لبخند زد و گفت وای سارا تو واقعا غیر منتظره ای. هر بار حسابی نوید و خانوادش رو می اندازی توی یه چالش حسابی. البته نه اینکه اونا هم بدشون بیادا. اما خب واقعا کارات غیر قابل پیش بینیه. مثل قایم کردن اون تیغا. یا رفتنت پیش پلیس. نوید اصلا فکر این دو تا رو نمی کرد. البته انگاری از قبل پیش بینی کرده بودن یه روز بری پیش پلیسا. برای همین توی سابقه ی نهان گوشیت کلی آدرس داستان سکسی گذاشته بودن و پرونده ی بهزیستیت رو آماده داشتن که رو کنن. بعدشم اینا پولدارن. فقط و فقط یکی از وکیلای گردن کلفتشون بسه که تو رو تو یه ساعت پودر کنه. فکر کردی تو این ممکلت کسی دنبال عدالته؟ البته تو بدون نیاز به وکیل ، بهترین آتوی ممکن رو بهشون دادی. بدون مدرک رفتی پیش پلیس. یعنی با مدرک رفتی اما خب مدرکت جواب نداد. به هر حال آخرین شانست رو هم سوزوندی. اینا هم برای هر حرکتت یه جواب خوب داشتن. یه جورایی همیشه یه قدم از تو جلوتر بودن…مهدیس همچنان لبخند روی لباش بود. به سختی لبام رو تکون دادم و گفتم از کِی؟؟؟ مهدیس گفت نه نه اصلا فکر نکن که من با برنامه ریزی اومدم و قرار بود مثل اون دوست عزیزت نازی سر کارت بذارم و همش فیلم باشه و این حرفا. باور کن اصلا اینجوری نبود. من ناخواسته جزیی از بازی شدم. می دونی چرا؟ چون باهوش تر از تو بودم. چون به موقع فهمیدم اینجا یه خبرایی هست. اتفاقا اون پیام اخطار آمیز تو مُهر تایید همه ی افکارم بود…از صحبتای مهدیس گیج تر شدم و گفتم نمی فهمم چی داری می گی… لبخند مهدیس تبدیل به خنده شد و گفت به نظر تو کثیف ترین کارای دنیا توسط چه کسایی انجام میشه؟ هان؟ فکر می کنی آدما راه میفتن تو خیابون و فریاد می زنن که آهای ملت من یه آدم کثیف و رذلم نه عزیزم. اتفاقا بر عکس. ظالم ترین آدما همیشه به ظاهر مظلوم ترینا هستن. کثیف ترین آدما همیشه به ظاهر تمیز ترینا هستن. نه اینکه عمدی باشه ها. نه اصلا. ذات ما آدما همینه. دوست داریم همیشه خوب و پاک و معصوم به نظر بیاییم. البته همیشه اینجور نیست. گاهی یه احمقی مثل تو پیدا میشه که همیشه اصرار داره همون جنده لاشی ای که هست وانمود کنه. تو فکر کردی با یه نمایش جلوی اون فروشنده هیز و احمق من وا میدم؟ من خوب بلدم چجوری خودمو نشون بدم. جوری که خودمم باورم بشه چه برسه به تو و اون نوید احمق. خیلی زودتر از اونی که فکر کنی من فهمیدم نوید یه طوریش هست. یعنی با پسرای دیگه فرق داره. یه فرق خاص. فرا تر از اینکه صرفا بخواد با خوشگلی و خوشتیپی من کلاس بذاره. می تونستم حس کنم از نگاه پسرا روی اندام من چه لذتی می بره. اما برام مهم نبود چون فقط این پول نوید بود که برام اهمیت داشت. حتی چند بار فکر کردم مچم رو گرفته. مثلا یه بار چنان تو نخ یه پسر خوشگل توی کافه رفتم که فهمید. باور کن خیلی پسر خوشگلی بود…باورم نمیشد که دارم اینا رو از دهن همون مهدیس مظلوم و معصوم می شنوم. چقدر حالا چهره و نگاهش عوض شده بود. متوجه ی تعجب در اوج نا امیدیم شد. پوزخندی زد و ادامه داد حالا بگذریم. هر چی زمان رفت جلو بیشتر فهمیدم در مورد نوید و خانوادش یه جای کار می لنگه. درسته که خودمو به گاگولی زده بودم اما خیلی دقیق و خوب حواسم به تک تک حرفا و شوخیا و حتی نگاها بود. البته تو بیشتر از همه کمک کردی. از همون روز اول که دیدمت یه چیزی در مورد تو درست نبود. با همه ی دقتم رفتم تو نخت. اولش با خود شیرین کردنات پیش نوید ، حرصم رو از سر حسادت در می آوردی اما کم کم فهمیدم یه خبراییه. شب تولدت کمک بزرگی بود. خط نگاه آقا نریمان توی رون و شورت سفید خوشگلت. موقع روبوسیت با نریمان درسته که اون لحظه پشتم بود اما از توی آینه ی قدی اتاق نوید که از شانس من درش باز بود ، دیدم که دست نریمان کجا رفت. همون شب یه مکالمه ی حدودا جالب در مورد تیپ سکسی شما با نوید جان داشتم. درسته که نهایتا خودم رو به مقصر بودن زدم اما اون چیزی که باید می فهمیدم رو فهمیدم. می دونی چرا فردای اون روز تا دیر وقت خوابیدم؟ چون صبح زود وقتی نوید رفت ، منم بیدار شدم. از پنجره ی اتاق چک کردم که تنها میره بیرون یا نه. با کمال تعجب دیدم که تو همون لحظه با نریمان اومدی توی خونه. نریمان رفت اما چند دقیقه با نوید توی حیاط حرف زدی و حتی یه لب خوشگل هم ازش گرفتی. هر لحظه که می گذشت بیشتر چیزای عجب می دیدم. فقط سوال این بود که من باید چیکار کنم؟ برم یا بمونم. یعنی نوید رو با این همه ثروت ول کنم؟ برم و بشم مثل مادرم؟ هنوز مردد بودم. تا بلاخره مُهر تایید همه ی افکارم با اون پیام تو زده شد. پیامات با سوالی شروع شد که اون روز توی کافه ازم کردی. نوید هم بعدش بهم پیشنهاد پیاده روی داد و حتی نذاشت گوشیم رو با خودم ببرم. خیلی سریع فهمیدم این تویی و اصلا پدرم نیست. پدر من عرضه نداره حتی با یه گوشی ذغالی کار کنه. کسی رو هم نداره که از این کارا براش بکنه. تازه آخرین بار علنی بهم گفته بود که نوید باید بهش شیربها بده. یعنی با ازدواج من مشکلی نداشت. فقط داشت یه کیسه برای خودش می دوخت که منو مُفت نده به نوید. بابای من اگه غرور داشت این سر و وضع زندگیش نبود. همون لحظه که نوید گفت رفتیم و با گفتگو بابات رو راضی کردیم ، تو کمتر از یک ثانیه فهمیدم که با پول راضیش کردن. دیگه حدودا همه چی مشخص شد. البته خیلی چیزای دیگه هم دیدم که گفتنش حوصله ی جفتمون رو سر می بره. نهایتا بلاخره وقتش بود تصمیم خودمو بگیرم. هنوز چند روز به عقدمون مونده بود. عصر بود و به نوید گفتم که می خوام برم پیاده روی. کمی قدم زدم و از یه باجه ی تلفن با نوید تماس گرفتم…-سلام عزیزم…+سلام. کجایی مهدیس؟ از کجا زنگ می زنی؟ چیزی شده؟ بازم کسی مزاحمت شده؟؟؟-نه نوید جان. چیزی نشده. مهم نیست از کجا زنگ میزنم. فقط لازم بود که باهات تماس بگیرم…+وا دختر دیوونه شدی؟ همین الان پیش هم بودیم. نکنه مورد دیگه ای هست که بهم نگفتی…-آره نوید. یه مورد مهم هست. یعنی یه سوال خیلی مهم هست…+خب بپرس. چرا حرفتو خوردی؟ داری نگرانم می کنی خانمی…-می خوایی باهام چیکار کنی نوید؟؟؟+متوجه ی منظورت نمیشم. یعنی چی می خوای باهام چیکار کنی؟؟؟-جفتمون خوب می دونیم اون پیاما از طرف پدرم نبود. از طرف سارا بود…+چی داری میگی مهدیس. تابلوعه کار پدرته…-بس کن نوید. شاید همه چیزو ندونم اما اینقدر می دونم که مطمئن باشم یه خبرایی توی خونه ی شما هست. تو و نریمان جفت تون با سارا رابطه دارین. سارا تو اون خونه فقط خانم نعیم نیست…+داری چرت و پرت میگی دختر. نمی فهمی چی داری میگی. مگه بهت نگفتم دست از حساس بودن نسبت به سارا بردار…-اون روز دیدم توی حیاط از هم لب گرفتین. شب قبلش و موقع کادو دادنا از توی آینه قدی دیدم که نریمان موقع روبوسی با سارا ، دستش رو برد بین پاهاش. یا فکر کردی نمی دونم پدرم رو با پول راضی کردی؟ اگه لازمه بازم بگم چیا دیدم و شنیدم…نوید سوکت کرد. فقط صدای نفس کشیدنش می اومد. دستش رو شده بود و این یکی مورد رو پیش بینی نمی کرد. من تو نبودم که همیشه یه قدم ازم جلو باشن. بعد از چند دقیقه ، سکوت رو شکست…+حالا می خوایی چیکار کنی؟؟؟-این منم که باید سوال کنم نوید. تو بگو که می خوایی دقیقا با من چیکار کنی؟؟؟+توضیح دادن لازم نداره. کاملا واضحه که اگه بشی عروس این خانواده باید به غیر از خانم من بودن چه کارای دیگه ای بکنی. حالا که فهمیدی انتخاب با خودته. یا قبول کن یا به سلامت. برای همیشه…از این که معادله ی به این پیچیدگی اینقدر ساده شده بود که فقط دو تا راه حل داشت حس خوبی داشتم. یا باید برای همیشه نوید رو فراموش می کردم و بر می گشتم سر خونه ی اول یا اگه عروسش می شدم باید به دو تا برادر دیگه اش هم سرویس می دادم. در کُل من از جندگی ابایی نداشتم و ندارم. من با صندوق داری یه پیتزا فروشی نمی تونستم خرج دانشگاهم رو بدم. قطعا اون رابطه ی نسبتا طولانی ای که با صاحب پیتزا فروشی و دوستش داشتم بی ربط نبود به جور شدن خرج دانشگام. حتی یکی از نمره های سخت دانشگاهم رو از همین راه به دست آوردم. حالا چه فرقی می کرد برام. تازه راستشو بخوایی از نریمان خیلی بیشتر از نوید خوشم میاد. چرا بخوام بگم نه و نوید و ثروتش رو از دست بدم. من مثل تو نبودم که چپ و راست بازی بخورم و کور باشم و مفتی ازم سواری بگیرن. با نوید معامله کردم. برای شروع یه آپارتمان. تا بعد ببینیم چی میشه. به هر حال از اولش هم این ثروت نوید بود که برام اهمیت داشت و نه چیز دیگه ای…آدمی که جلوم نشسته بود رو نمی شناختم. یه شیطان خالص که به مراتب کثیف تر و آشغال تر از آدمای اون بیرون بود. به وضوح از شرایط روحی ای که داشتم لذت می برد. از جاش بلند شد و رفت سمت میز آرایش. بدون آرایش اومده بود توی پاسگاه و شروع کرد به آرایش کردن. خونسرد و طبیعی. بدون اراده فقط نگاش می کردم. از توی آینه چند بار باهام چشم تو چشم شد و فقط لبخند زد. لبخندی که از صد تا فحش هم بدتر بود. بلاخره کارش تموم شد. قبل از اینکه از اتاق بره بیرون ، بهم گفت آهان راستی. نوید ازم خواست برای یه نمایش کوچولو باهاش همکاری کنم. منظورم روز عقدمونه. مثل همون نمایش جشن تولد تو. فکر کنم حالا بی حساب شدیم عروس بزرگه. امیدوارم ازم کینه به دل نگرفته باشی…همیشه فکر می کردم این منم که با لبخندام و نگاهام بهش مسلط هستم اما حالا دقیقا بر عکس شده بود. لبخند و نگاه خاصش کلی معنا داشت. وقتی دید من مثل شکست خورده ها هیچ حرفی برای گفتن ندارم ، در اتاق رو باز کرد و گفت خب دیگه همین. خیلی حرف زدم. الانم پاشو بریم بیرون پیش بقیه. از این به بعد قراره خیلی بیشتر خوش بگذره…وقتی بازم دید هیچی نمی گم ، در و نیمه باز گذاشت و برگشت سمت من. یه بوسه از گونه هام کرد و با لحن طعنه آمیزی گفت خیلی دوست دارم از تو و نازی بیشتر بدونم. هر وقت تنها شدیم باید برام کلی چیز تعریف کنی. هنوز کنجکاوم تو رو بیشتر بشناسم…نه انگیزه ای برای گریه زاری داشتم و نه انگیزه ای برای عصبانیت. من نازی رو که چند سال کنارم بود نشناخته بودم. پس نشناختن دختر به ظاهر پاک و معصومی مثل مهدیس چیز عجیبی نبود. مهم تر از همه بهم ثابت شد که حتی خودم رو هم نشناختم…به آرومی وارد هال شدم. هر کس تو حال خودش بود. مهدیس و مادر نعیم داشتن شام رو حاضر می کردن. رفتم جلوی نعیم که داشت با نریمان حرف می زد. چند لحظه جلوش وایستادم. انگار نه انگار که من جلوش وایستادم. آب دهنم رو قورت دادم و با صدای گرفته و آروم بهش گفتم م م می تونم از فردا ب ب برم سر تمرین؟؟؟ نعیم با اخم گفت نشنیدم چی زِر زدی؟ بلند تر زِر بزن… دوباره آب دهنم رو قورت دادم و با صدای نسبتا بلند تر اما همچنان گرفته ؛ گفتم ا ا اجازه د د دارم از ف ف فردا برم س س سر تمرین؟؟؟ نعیم مکث کرد. کمی به نوید و نریمان نگاه کرد و صورتش رو چرخوند به سمت من. لبخند تحقیر آمیزی زد و گفت آره عزیزم چرا که نه…پایان فصل اولنوشته ایلونا
0 views
Date: August 13, 2019