دانلود

لز جولیا و جولی

0 views
0%

لز جولیا و جولی

در حالی که به سمت تهران میرفتم تو خیالاتم نقشه میکشیدم که افشین رو فریب میدم و به پایگاه میبرم بعد انتقالی میگیرم به تهران هر شب تو تخت خودم میخوابم. صبحا میرم پایگاه ظهر ها ساعت دو بر میگردم خونه. روزی بیست دفعه میرم حموم اینقدر خودمو میسابم که نامرئی بشم. هرکیم تو خیابون دیدم درجه سرگردی داشت با ماشین زیرش میکنم!!! روز اول حس جیمز باند بازی نداشتم. فرداش رفتم کرج رسیدم محله افشین اینا. ادرس مال یه ساختمان مخروبه بود از اینا که کسی توش زندگی نمیکنه و همه شیشه هاش شکسته است. از سبزی فروش محله و یکی از پیرمردایی که جلو در خونش نشسته بود سوال کردم جواب هر دو یکی بود سالها بود که کسی اونجا زندگی نمیکرد و متروکه بود. افشین پسر قد کوتاه دندان خرگوشی کرجی. کسی که هیچ کس جدی نمیگرفتش یکبار دیگه ثابت کرده بود که از همه باهوش تره. تیرم بدجوری به سنگ خورد کلی برای خر کردنش نقشه کشیده بودم.حالا مشکل این بود که چطور سرگرد رو قانع کنم. یکمی پایین تر یه مغازه عکاسی بود بهش گفتم شاگردشو با دوربین پولاروید بفرسته. گفت دوربینو به خودت میدم گواهیناممو گذاشتم دوربین رو داد. دو عکس از ساختمان مخروبه گرفتم اولی یه نمای کلی دومی از در جوری که شماره پلاک قابل خوندن باشه. فرداش به دیدن پدر بزرگم رفتم خیلی خوشحال شد خواست روبوسی کنه نزاشتم. گفتم چرا منو تو اون جهنم گیر انداختی؟ گفت خواستم محکت بزنم جواب دادم: مگه تو کی هستی که فکر میکنی دیگران باید خودشونو بهت ثابت کنن؟؟ به توچه که من با عرضه ام یا بی عرضه؟ لحنم تند تر از چیزی بود که می خواستم باشه واقعا دلش شکست. گفت فردا زنگ میزنم از سرهنگ …… خواهش میکنم برت گردونه تهران. بدون ذات هیچ کدوم از نوه هام به اندازه تو شبیه به من نیست . چون تورو بیشتر از همه دوست دارم اینکارو کردم .منم جواب دادم دفعه بعد خواستی محبتتو به نوه هات نشون بدی یکی از املاکتو به نامشون کن این چه جور دوست داشتنه… بدون خداحافظی از در اومدم بیرون. پدر بزرگ سوای خونه باغ نیاوران یک خانه بزرگ هم در شهر داشت. به این بهانه که زمستان و پاییز شمال شهر خیلی سرده بهار و تابستان رو در خونه باغ زندگی میکرد نصفه دیگه سال رو در خونه شهریش. اما کسی گولشو نمیخورد این سیستم رو راه انداخته بود که همه سال خونه خالی داشته باشه. اگر فقط تو یکی از خونه هاش زندگی میکرد دیگران اصرار میکردن اون یکیو اجاره بده و یا بده ما بشینیم یا بفروش و یا …………. اینجوری هر دو خونه رو خالی نگه می داشت که برای ماجراهاش لنگ مکان نباشه!! دور افتادگی پادگان ما یک امتیازی که داشت این بود که به لباس گیر نمیدادن همه جور لباس نظامی تن بچه ها بود از ابی کمرنگ گرفته تا انواع پلنگی. چون مسئول غیر نظامی انبار جیره نظامی سربازا رو میفروخت و امضای سیو دو قلم میگرفت اما فقط سه قلم تحویل میداد. عملا سربازا مجبور بودن همه چیزو خودشون بخرن یا اگر فقیر بودن از سربازای قدیمی موقع ترخیص وسایلشون رو گدایی کنن. بعضی از لباس ها بر اثر سالها استفاده و دست به دست گشتن پوسیده بود. قبل از اومدن به سرگرد گفتم میخوام لباس بدوزم به رنگ سورمه ای گفت تو این گرما سورمه ای؟؟ در ضمن این رنگ چه ربطی به ارتش داره ؟ گفتم می خوام یونیفرم دژبانی سوا باشه و یگان دژبان رو نه تنها از نظر انضباط و نظافت از بقیه ابعاد هم از بقیه سربازها سوا کنم. سرگرد چیزی نگفت رفتم خیاطی نظامی میدون گمرک چند تا عکس نشونش دادم گفتم یه لباس فرم یه این طرح میخوام گفت برای چی گفتم برای نمایشه. گفت از این رنگ فقط پارچه فخر داریم نگاه کردم دیدم حرف نداره همونه که میخوام. یکی از ارزوهام همیشه این بود که در زمان به عقب برگردم. به اس اس ملحق بشم و در کنار پیشوا بجنگم . تو مغازه فروش علائم روی لباس. یک بازوبند قرمز که روش با حروف سفید نوشته شده بود دژبانی رو پیدا کردم . اوائل نوشته رو به بیرون بود بعد ها عمدا جوری چرخوندمش که نوشته به سمت داخل باشه دقیقا مثل یونیفرم اس اس که رو بازوشون بازوبند پارچه ای قرمز با علامت صلیب شکسته رو حمل میکردن. تمام زمستان رو که شبا هوا خنک تر بود من با یونیفرم اس اس واسه خودم رژه رفتم حالشو بردم. جناب سرگرد همون بار اول که لباسو تنم دید دوزاریش افتاد. نمیدونستم باید هوش جهنمیش رو تحسین کنم یا بابتش ازش متنفر باشم. دستوراتش که تموم شد داشتم میرفتم که با صدای اهسته گفت هایل هیتلر!! مثل اینکه شما داری تو خیابون میری یهو یکی با یوزرنیم شهوانیتون صداتون کنه!! هوا که گرمتر میشد منم لباس پلنگی جیره دولتی رو می پوشیدم اما پاییز و زمستان لباس اس اس یونیفرم همیشگیم بود . یکی از چیزایی که شکست در ماموریت بازداشت افشین به من یاد داد این بود که بد نیست منم برای ایندم به فکر باشم. اگر بخوایم صادق باشیم من هم خیلی اونجا کرم ریختم. هرگز باج نگرفتم به کسی هم تجاوز نکردم اما بلاهایی سر همه اوردم که بهم میگفتن بیا بکن ولمون کن!!! وقتی برگشتم پایگاه عکسهای خانه مخروبه رو با یک گزارش کامل سرشام به سرهنگ دادم. هدف بعدیم دسترسی به پرونده ام بود. اگر روزای اول بود مستقیم به کاوه میگفتم اما قدرت منشی یگان یواش یواش رفته بود زیر پوستش. بار اخر یک دستور رو دو بار بهش دادم تا اجرا کرد اونم با مکث یعنی غیر مستقیم به من گفت دیگه دژبان نیستم و مجبور نیستم ازت اطاعت کنم. کاوه اینقدر احمق نبود که مستقیم با من در بیوفته چون میدونست موقع ورود و خروج به پایگاه کونش میزارم. اما یواش یواش داشت برای خودش اعلام استقلال میکرد. پنج شنبه اخر اون هفته با یک نقشه حساب شده کاوه رو با خودمون به شهر بردیم تو راه خونه خاله سوری گفتم تو مراجعه به اداره کل شنیدم که چند تا سربازو تو یک جنده خونه گرفتن و حکم تجدید خدمت بهشون دادن یعنی هرچی خدمت کردن هیچی بشه و دوباره از اول خدمت کنن. برای همین از این به بعد دیگه نباید همه با هم همزمان تو اون خونه باشیم. با لباس نظامی هم نباید بیاید چون اگر با لباس تو یه همچین خونه ای بگیرنمون جرممون خیلی سنگین تره. مینی بوس باید ته کوچه پارک بشه همه هم باید داخلش بمونن . خاله بجز دختر خودش مریم که از بین سربازها فقط به من میداد چهار تا دختر خودفروش داشت. تو راه به کاوه گفتم کیو میخوای گفت بیتا. به بقیه گفتم باید به گروههای چهار تایی تقسیم بشیم. همتون اول همینجا تو مینی بوس تصمیم بگیرید که کیو میخواید بعد چهار سرباز که چهار دختر متفاوت رو میخوان میرن داخل .یعنی تو هیچ گروهی دو تا سرباز که یک دخترو انتخاب کردن نیستن. وقتی رفتین داخل همه با دختری که از قبل انتخابش کردن بدون معطلی میرن اطاق کارشونو می کنن میان بیرون. کسی تو سالن پذیرایی نمی مونه. در ان واحد هم بیشتر از چهار نفر تو اون خونه نیست بقیه تو مینی بوس منتظر میمونن . یعنی مثلا اگر سه نفر بیتا رو میخوان این سه نفر تو سه تا گروه متفاوت برن تو که تا رفتن داخل معطل نشن. به کاوه گفتم کارت تموم شد بر میگردی گروه دوم رو میفرستی برگشتن گروه سوم. مدیریتش با تو. وقتی با کاوه به همراه گروه اول رفتیم داخل به بیتا گفتم این بوی گند میده ببر حموم مث خر بسابش هر چقدر طول کشید مهم نیست!! کاوه دادش در اومد عمدا به سربازا گفتم لختش کنید. گفت ولم کنید بابا خودم لخت میشم اما بچه ها منو بهتر از اون میشناختن که دستوری میدم مکث کنن. به زور لخت مادر زادش کردن لباساشو انداختن یه گوشه کون لخت انداختنش تو حموم طبقه پایین بیتا هم پشت سرش رفت. به بقیه هم گفتم با دخترهایی که از قبل انتخاب کرده بودن رفتن. من خم شدم به بهانه جمع کردن لباسها دسته کلید رو از کمر کاوه جدا کردم لباساشو انداختم یه گوشه و از خونه رفتم بیرون . با سرعت به کلید سازی خیابان بالایی رفتم گفتم از روی این بساز.وقتی شروع کرد پرسیدم لوازم تحریر این طرفا کجاست؟ گفت یکم پایین تر. تا کلیدها حاضر بشه از مغازه لاک سفید . غلط گیر نواری. و یک جعبه مداد رنگی که مداد سفید رنگ داشت خریدم. برگشتم کلید ها رو گرفتم . وقتی رسیدم خونه خاله کاوه از حمام در اومده بود داشت شلوارشو میکشید بالا برای وصل کردن دسته کلید به شلوارش دیر شده بود. برای به هم ریختن فکرش گفتم یکی از بچه هایی که کارشون تموم شده رو سر کوچه بپا بزار که اگر پلیسی چیزی اومد خبر بده. کاوه گفت چرا ایندفعه اینقدر شکاک شدی جواب دادم به قول امریکاییا بهتره محطاط باشیم تا پشیمون. بچه ها رفتن تا گروه دوم بیاد. منم با مریم رفتم به حمام وانو پر اب داغ کردم مریم اومد ماساژ و شستشو و……. کارم که تموم شد اومدم بیرون اخرین سری بچه ها تو اطاقها بودن با اخرین دسته دژبانها برگشتیم به مینی بوس بپای سر کوچه رو هم سوار کردیم رفتیم جلوی فروشگاه بچه ها رو برای خرید پیاده کردیم. با بهزاد رفتیم اداره پست نامه ها رو برداشتیم برگشتیم سوارشون کردیم. ارش اسکل تپه قرار بود به همه پیتزا بده سفارش داده بود وقتی حاضر شد پیتزا ها رو بردیم تو پارک نشستیم خوردیم برگشتیم پایگاه. موقع برگشتن من برخلاف همیشه که رو صندلی تکی جلو کنار راننده مینشستم ردیف اخر کنار کاوه نشستم که کلیدو بندازم کمرش. نقشه ام این بود که اگر نشد موقع پیاده شدن از پله های مینی بوس نفر پشت سرش باشم وقتی پاش رسید به زمین کلیدو از بالاسرش بندازم که فکر کنه از کمرش افتاده. سیروس اومد بین من و کاوه نشست و شروع کرد زر زدن. موقع پیاده شدن تا از جاشون پاشدن دستمو از پشت دراز کردم کلیدو گذاشتم رو صندلی درست بغل جایی که کاوه نشسته بود صبر کردم یه قدم برن جلو بعد سر سیروس داد زدم هوی!! کلیدات جا موند! کونتم بهت نچسبیده بود تاحالا ده دفعه گمش کرده بودی!! سیروس برگشت گفت مال من نیست کاوه گفت مال منه اومد برداشت و رفت. فردا ظهر موقع رفتن سری دوم دژبانا به شهر به کاوه گفتم با اینا برو سیستم دیروز (گروه بندی) رو پیاده کن سر کوچه هم بپا بزار. گفت دیروز رفتم حسش نیست. جواب دادم عصر جمعه تو این بیابون دلگیر میخوای بمونی چیکار؟ کیر خر شاف کنی؟؟ برو شهر حداقل تو پارک چهار تا کس میبینی دلت وا میشه!! یعنی این کلمه جادوییه اگر میگفتم خبر دادن پدر مادرت بیمارستان خوابیدن برو ملاقات می پیچوند ولی همچین که اسم کس اومد چشماش برق زد گفت چون شما میگین چشم!! با لحن پدرانه ای گفتم این گوساله ها که عقل ندارن یکی از ما دو تا باید بالا سرشون باشه خودشونو به گا ندن!! کاوه رفت منم از خلوتی بعد از ظهر جمعه استفاده کردم رفتم ساختمان یک طبقه فرماندهی قرارگاه. خود فرمانده که مرخصی اخر هفته بود کاوه رو هم که خودم فرستاده بودم شهر هیچ کس داخل نبود.در قفل بود اما کلیدا رو داشتم. با نگاه کردن به اطراف که کسی نبینه در اصلی رو باز کردم رفتم داخل. دستگاه فتوکپی رو روشن کردم پروندمو پیدا کردم فرم اصلی که تو دوران اموزشی پر کرده بودم لاش بود. اونو در اوردم اول یک کپی ازش گرفتم بعد رو کپی تمام جواب هایی رو که داده بودمو با غلط گیر نواری پوشوندم. بعد درجه رنگ دستگاهو پایین اوردم و یک کپی کمرنگ از فرم سفید شده گرفتم. اینبار کپی جدید رو برداشتم جاهایی که تفاوت سفیدی غلط گیر با خود صفحه خط کمرنگی رو صفحه انداخته بودو با مداد سفید حسابی رنگ زدم تا تمام خط ها پوشانده شد و گذاشتمش داخل دستگاه و یک کپی پر رنگ از صفحه جدید گرفتم. حالا یک فرم خام با سربرگ پادگان اموزشی رو اختیار داشتم. دوباره پرش کردم اینبار شغل پدرم رو کارمند وزارت اطلاعات ( جایی که هویت و ادرس پرسنلش محرمانه است نه میتونستن برای به دست اوردن ادرسم استعلام کنن نه حتی اگر میکردن جوابی بهشون داده میشد!!) و به جای شماره تلفن خونه شماره یکی از بنگاه های املاک نزدیک خونه باغ پدر بزرگم به نام بنگاه کرمانی که یکی از سوژه های مردم ازاریم بود رو نوشتم. دوستان جهت اطلاعتون صاحب بنگاه پیرمردی با فامیل کرمانی بود که مداوما به پدر بزرگم گیر میداد که بزار باغتو بفروشم یا یکیو بیارم بکوبه برات مجتمع بسازه و…….. من ارزوم بود باغ در فامیل ما بمونه و یک روز به من ارث برسه برای همین خیلی باهاش لج بودم. مداوما شماره بنگاهشو در شبکه های مجازی تحت عنوان جنده خونه پخش میکردم. و میگفتم رمزش اینه وقتی زنگ زدین بگین بنگاه کرموئی؟؟ وقتی جواب داد باید بگین می خوایم برای نزدیکانتون ( یعنی خارمادرتون!!) خدمت برسیم!! یه بار که با پدر بزرگم برای خرید رفته بودیم جلوی مغازش دیدیمش پدر بزرگ حالشو پرسید جواب داد از مشتری خبری نیست فقط یک مشت کس کش هر روز زنگ میزنن میگن بنگاه کرموئی دعوامون میشه بابای ما رو در اوردن!! طاقت نیاوردم بد زدم زیر خنده جوری که پدر بزرگم با ارنج زد تو پهلوم یعنی خفه شو!! واقعا زیباست لحظه ای که محصول دسترنجتو برداشت میکنی و از این کسشعرا!!! در قسمت ادرس هم نوشتم روستای کلنگچال خیابان شهید نانوا پلاک دو ممیز بیستو یک!! (برای اونا که اهل کتاب خوندن نیستن این ادرس خونه شرلوک هلمزه!!!). یه امضا زدم زیرش و فرم رو گذاشتم لای پرونده. یک نگاه سرسری به بقیه محتویات پرونده انداختم دیدم افشین مادرجنده کلی برام گزارش رد کرده. هیچ کدومش تخلف واقعی نبود اما تا دلت بخواد گزارش هایی که موقع تصفیه منو با عقیدتی سیاسی در بندازه لاش گذاشته بود. مثل عدم شرکت در مراسم نماز جماعت و یا عدم شرکت در مراسم دعای کمیل و یا روزه خواری و……….. جالب اینجا بود که از وقتی من اومدم هنوز ماه رمضون نشده بود گزارش ها تاریخ اینده داشت. اگر پرونده رو خالی میکردم خیلی تابلو بود. چون ممکن بود فرمانده قرارگاه و یا کاوه دیده باشن چقدر گزارش لای پرونده است به خاطر ناپدید شدنشون شک کنن. از طرفی نمیتونستم بزارم افشین تو نقشه انتقامش موفق بشه. یکم فکر کردم یاد یکی از فیلمای لویی دو فونس افتادم که رئیس بانک شمشهای طلا رو میدزدید بعد شمشهای تقلبی به جاش میزاشت که گندش در نیاد. فهمیدم تنها راهش اینه که به ازای هر برگی که از پرونده خارج میکنم یه چیزی بزارم لاش. کامپیوتر قدیمی رو روشن کردم یه برنامه نوشتاری داشت دو تا متن تایپ کردم لم کار دستم اومد. شروع کردم علیه خودم گزارش نوشتن. دوستان من اولین سرباز تاریخ نظامی دنیام که کلیدهای دفتر فرماندهی رو دزدیده که یواشکی بره توش خودش برای خودش گزارش تخلف بنویسه بزاره لای پرونده خودش!! با این فرق که گزارشات کسشعر من نه اضافه خدمت داشت نه حالت ضد مذهبی. وظیفه فلانی بعد از مراسم نماز جماعت کتابی از قفسه کتاب مسجد برداشته و مشغول به خواندن شده و علی رقم تذکر مسئول نماز خانه حاضر به ترک مسجد نشده. وظیفه فلانی وسط مراسم صبحگاه مشترک نشسته بند پوتینشو بسته. وظیفه فلانی بعد از خوندن نماز ظهر به صورت جماعت نماز عصر رو به صورت فرادا خونده و رفته پست نگهبانی رو تحویل گرفته. وظیفه فلانی در هنگام مراسم دعای کمیل رفته یک گوشه وایساده نماز قضای ظهر و عصرش رو خونده و خلاصه یک مشت گزارش بی ربط کسشعر که بیشتر تعریف از من به حساب میومد تا شرح تخلف. چون مخلصتون تو اون پادگان نه یک رکعت نماز خوند. نه بعد از پاکسازی دژبانی و اوردن ادمهای خودش حتی یکبار در مراسم صبحگاه شرکت کرده بود!! صادقانه بگم تنها باری که پامو تو نماز خونه گذاشتم یه عصر جمعه بود که با بچه ها رفتیم اونجا زوو بازی کردیم!! بعد از اینکه کلی زیر اب خودمو زدم. گزارش ها رو با چاپگر پرینت گرفتم. بیست دقیقه ای رو به تمرین امضای افشین گذروندم وقتی قشنگ به امضا مسلط شدم زیر تمام گزارشات رو امضا کردم و مهر فرماندهی یگان رو هم از کشوی میز برداشتم زدم زیرش!! معمولا تنها کسی که میتونه اصل نبودن یک امضا رو در نگاه اول تشخیص بده خود صاحب امضاست که اونم دیگه هرگز قرار نبود برگرده.بعد از پایان کارم یک برگ مرخصی امضا دار جهت داشتن نمونه امضای فرمانده قرار گاه برای تمرین. یک نمونه از امضای کاوه. یک برگ مرخصی بدون امضا برای اینکه رفتم تهران بدم از روش تکثیر کنن. و کاغذ سفیدی که مهر یگان رو روش زده بودم تا در مرخصی بعدی بدم یکی از رفقا که در ظاهر دفتر تبلیغاتی داشت اما عملا جعل اسناد میکرد از روش برام مهر یگان رو بسازه رو برداشتم. یک ساعت بعد رو به خوندن گزارشات دفتر فرماندهی یگان گذروندم ظاهرا کاوه از خیلی چیزا با خبر بود اما صداش در نمیومد. دو چیز رو فهمیدم اول اینکه دیگه هرگز نباید من و کاوه همزمان با هم بریم شهر. وقتی اون میرفت من باید می موندم که بیام دفتر فرماندهی گزارشهای بین هفته رو بخونم. دوم کاوه دیگه نه قابل اعتماد بود نه وفادار. چند روز بعد سرباز جدیدی به قرار گاه اومد. این یکی ظاهرا خیلی کلش باد داشت اسم اصلیش حسین بود اما اسم لاتیش اکبر قاتل!! تو قرارگاه عربده کشیده بود که جای قبلی همه از من می ترسیدن شماها به من میگین پست بده!! یا باید اداری باشم یا دژبان!! فرمانده قرارگاه حریفش نشد و به دستور جناب سرگرد قضیه رو به من ارجاع داد. اول به همراه مردم ازاران نامدار یک صبحانه مفصل مهمانش کردیم بعد که از شدت درد مثل خر به عرعر افتاد بردیمش پای دیوار اونجا من با گچ عکس یک در رو به حالت خیلی مسخره ای روی دیوار کشیدم. بعد بهش گفتم وظیفه تو این اینه جلوی این در پست بدی کسی ازش بیرون نره!!! یک دقیقه ترک پست کنی اینبار به جای صبحانه یک ناهار مفصل مهمونت میکنیم!!! سربازها که رد میشدن میدیدن داره جلوی در نقاشی شده نگهبانی میده هرهر به ریشش میخندیدن و کسشعر بارش میکردن تا اینکه جوش اورد و با یکی درگیر شد. اینبار بعد از اینکه یک ناهار مفصل مهمونش کردیم بردمش جلوی دستشویی گفتم زانوبزن الت تناسلیمو در اوردم زدم رو شونه راست شونه چپ و روی کلش!! بعد با یک لحن جدی گفتم از حالا به بعد تورو رسما به عنوان دژبان خلا منصوب میکنم!! وظیفه تو اینه که هر سربازی رفت توالت پشت سرش بری چک کنی ببینی دستشویی تمیزه یا نه!! از تل وسائل قدیمی قراضه ای که یک گوشه پادگان انبار شده بود یک میز اهنی و یک صندلی شکسته رو انتخاب کردم و دادم بچه ها گذاشتن جلوی در دستشویی که این بشینه پشتش!! بیچاره از ترس کتک جرات اعتراض نداشت. چند روز بعد هم دادم سلمونی سیبیل هاشو تراشید اما به ریشش دست نزد یک قیافه مسخره براش درست کردیم اسمشم رسما عوض شم گذاشتیم اکبر مقتول!!! سوژه بعدی مسخره بازی من همون تل وسائل قدیمی گوشه پادگان بود رفتم سراغ امین اموال گفتم اینا رو بریزیم دور منظره خیلی بدی داره. گفت برچسب اموال داره نمیشه. گفتم با دوربین از هر وسیله دو تا عکس بگیره اولی از برچسب نارنجی رنگ امین اموال جوری که اعدادش قابل خوندن باشه دومی از همون زاویه ولی چند قدم عقب تر جوری که کل اون وسیله مشخص باشه. بعد هم بیرون پادگان یه گودال میکنیم همه رو دفن میکنیم قبول نکرد. اخرش قرار شد تو محوطه خاکی پادگان دفنشون کنیم. دوربین اوردن و عکس گرفتن. بعد میز صندلی شکسته ها کمد های کهنه و….. رو گزاشتن که سربازا گودال بکنن دفنشون کنن. شب بعدش من با بچه های دژبانی رفتیم وسائل چوبی رو از فلزی جدا کردیم. یک تل از وسائل چوبی درست کردیم که اتش بزنیم. گذاشتم پنج شنبه شب که پرسنل رفته باشن. به بچه های دژبانی (مردم ازاران نامدار) گفتم پایین تنتون شلوار داشته باشه بالاتنتون لخت باشه با واکس صورت و بدنتون رو به حالت سرخ پوستها موقع جنگ رنگ میکنید. می خوام امشب فانتزی قبیله ادم خواران منو واقعی کنیم!!! برای رقص دور اتش هم باید منظم باشید مثل سرخپوستا اول یک قدم به جلو میپرید بعد به حالت رکوع خم میشید در حالی که دو دستتون به حالت عمودی به سمت زمینه چند لحظه مکث می کنید بعد یک قدم دیگه به جلو میپرید دو تا دستتون رو موازی هم به سوی اسمان میگیرید به حالتی که عمود بر زمین باشه بعد یه قدم دیگه می پرید کلتون رو مثل غاز دراز میکنید دستهاتون رو به موازات زمین میگیرید و…….. سیروس گفت بالاخره امشب سرخپوستیم یا ادمخور؟؟ گفتم فرقی نداره بهزاد گفت ادمخورا مال افریقان سرخپوستا مال امریکا چه ربطی داره؟ جواب دادم افریقا و امریکا قبلا یکی بودن بعدا بر اثر زلزله از هم جدا شدن اینا همشون قوم خویشن!! همه گفتن از خودت در نیار جواب دادم شرط میبندین؟؟ شرط اینکه اگر من بردم هشت بار پول خونه خاله سوری رو اونا بدن اگر اونا بردن یکبار پول همشونو من بدم. اونایی که اهل مطالعه نیستن در دوران باستان کره زمین فقط یک قاره داشته به اسم پانگیا که بعدا بر اثر زلزله و فعل و انفعالات زمین شناسی تکه تکه شده اگر به نقشه دنیا نگاه کنید میبینید که قاره افریقا و امریکای جنوبی به وضوح از هم جدا شدن. البته این مال قبل از پیدایش انسانها بوده. دوستان شب شد و ما هم اتش رو با بنزینی که از مخزن موتوری کش رفته بودیم روشن کردیم و شروع کردیم اوازهای الکی سرخپوستی خوندن هِی وِی وای ووی……. خوبی مردم ازارن نامدار این بود که مثل خودم زود جو گیر میشدن و پایه همه چی بودن. تاجیک دو تا سطل اشغال برگردوند گذاشت کنار هم شروع کرد به تومبا زدن و یک اواز کسشعر مثلا سرخپوستی رو بلند بلند خوندن هوو–ها——هِی–هو (اینو با صدای کلفت سرخپوستا و با مکث بخونید!!) منم یهو جو گرفتم شروع کردم مشت به سینم کوبیدن یعنی تارزانو ادم خورو کینگ کونگو سرخپوستو……. خلاصه همه رو انداختیم مخلوط کن شد مردم ازاران نامدار!! اون شب در حالی که زیر نور ماه کسخل بازی رو به درجه نهایی تکاملش رسونده بودیم وسط رقص سرخپوستی یهو مثل برق گرفته ها خشکم زد . جناب سرگرد رو دیدم که با لباس شخصی وایساده داره نگاهمون میکنه. حالا همیشه پنج شنبه ها می رفت شهر صاف شانس تخمی من بدبخت اون هفته نرفته بود. تو نگاهش یه غم عمیقی بود مثل ادمهایی که از دور دارن تصرف و غارت شهرشون توسط داعش رو تماشا میکنن!! مشخص بود به طور کامل از من ناامید شده!! سرشو به حالت تاسف تکون داد و رفت. نمیدونستم باید بترسم یا بخندم خلاصه خیلی حال داد که البته بعدش موقع پاک کردن واکسها از سرو صورتمون کوفتمون شد. چون جنس واکسش خیلی تخمی بود پاک نمیشد تا صبح لخت بودیم اوناییم که خوابیدن رو تختا روزنامه انداختن که همه چی کثیف نشه. صبح زود رفتیم شهر مثل این سرخپوستا که تو جنگ اسیر شدن همه تو مینی بوس همه با بالاتنه لخت پر از نقشو نگار نشسته بودن شش صبح رسیدیم جلو حمام با بالاتنه لخت پیاده شدیم رفتیم تو. خوبیش این بود که صبح زود بود کسی تو خیابون نبود حمومیه بدبخت چشاش داشت در میومد. رفتیم داخل قسمت عمومی اما هر کاری کردیم پاک نشد اخر حمومی رو صدا کردم مشکل رو گفتم. رفت مخلوط سدر و چوبک برامون اورد گفت کارگرای مکانیکی که همیشه دستاشون سیاهه و رنگ کارها با این خودشون رو تمیز میکنن. حمام کردیم برگشتیم پادگان حدود هشت رسیدیم مینی بوس سوخت گیری کرد بقیه بچه ها رو برد. تا رسیدم پنج دقیقه بعدش سرگرد اومد بازرسی. چون همگی تمیز و مرتب بودیم چیزی نگفت و رفت خلاصه به خیر گذشت!! اما زندگی به من ثابت کرده هر وقت زیادی به ادم خوش میگذره بعدش یه ضد حال حسابی تو راهه. چند روز بعد سرباز سیاه پوستی به پادگان اومد. میدونستم ایران سیاه پوست داره اما هرگز از نزدیک ندیده بودم. کمتر از دو هفته بعد طرف عصر بود که بیسیم صدا کرد کاوه بود دژبان سابق و منشی فعلی یگان. گفت اورژانسی خودتو برسون رفتم دیدم تمام سربازهای اداری یا به قول افشین مافیا به همراه دو ستوان وظیفه تو دفتر فرماندهی جمعن. به محض وارد شدنم همه خبر دار وایسادن تعجب کردم قبلا چنین چیزی اتفاق نیوفتاده بود. همگی در سکوت ایستاده بودن افشین نامه ای روبه من داد که خطاب به سرگرد نوشته شده بود . سیاه پوست که بعدا با مطالعه پروندش فهمیدم پسر یک خبرنگاره. گزارشی رو تهیه کرده بود که توش لیست کاملی از پست های اداری و دژبانی نوشته شده بود جلوی هر پست اسم سربازی که اون پستو اشغال کرده بودو نوشته بود و جلوی همشون یک کلمه : تهران!! تو نامه نوشته بود با وجود اینکه اینجا شهرستانه اما حتی یک سرباز شهرستانی هم پست اداری راننده و یا دژبانی نداره. وقتی خود ما تهرانی ها رو به خودمون ترجیح میدیم چطور از اونا توقع داریم مارو کمتر از خودشون ندونن. سیاه پوست که من لقب واکس رو بهش داده بودم اما تو یگان به کاکا سیاه معروف بود سه تا اشتباه بزرگ کرده بود. اول اینکه مستقیم رفته بود طبقه فرماندهی و نامه روی میز جناب سرگرد گذاشته بود. سربازها حق تماس مستقیم با جناب سرگرد و یا رفتن به طبقه فرماندهی رو نداشتن باید مشکلاتشون رو با فرمانده قرارگاه که درجه استوار یکمی داشت مطرح میکردن. دوم اینکه چون نمیدونست جناب سرگرد فرمانده نظامی پادگان و جناب سرهنگ فرمانده کل پادگان هر دو تهرانی هستن تو نامه به شدت به تهرانی ها توهین کرده بود. منزل جناب سرهنگ نیاوران بود و جناب سرگرد ساکن گیشا بودن. از کاوه پرسیدم این چطوری به دست تو افتاد؟ تعریف کرد که داشته نامه های اداری یگان رو میبرده برای جناب سرگرد که دیده کاکا سیاه داره از پله ها بالا میره. گفت دیدم نامه رو گذاشت رو میز سرگرد و امد بیرون منم رفتم سرمیز نامه های خودمو گذاشتم اینو برداشتم. اگر این نامه به دست کادر فرماندهی برسه ممکنه برای اینکه بگن اینجا پارتی بازی وجود نداره نصف این بچه ها رو از پست هاشون بردارن. صادقانه بگم تعویض اداریا و از هم پاشیدن مافیا برام اهمیتی نداشت. نه به من خدمت میکردن نه نیازی بهشون داشتم. اما کاکا سیاه با کشوندن پای مردم ازاران به قضیه جریان رو کاملا شخصی کرده بود. اصلا دلم نمیخواست نظام دژبانی که با زحمت و دقت به صورت فعلی در اورده بودمش به هم بریزه. حتی یک نفر بین ما معتاد به سیگار نبود همه از نظر بهداشت فردی به معنای واقعی تمیز و متمدن بودن. چون پایه خدمتیشون بیشتر از من نبود مساله ارشدیت من به هیچ وجه زیر سوال نمیرفت و مهمتر از همه چون تک تکشون انتخاب خودم بودن و شخصا اورده بودمشون به من وفادار بودن. در ساختار یگان دژبان توازن زیبایی وجود داشت که اصلا دلم نمیخواست به هم بخوره. کاوه گفت منتظرت بودیم. بگو چیکار باید کرد؟؟

Date: March 13, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *