لز جک و جنده ها
سلام. شیما هستم و لازم دونستم دوباره براتون بنویسم هم به احترام دوستانی که خواستن ازم بیشتر بدونن و هم در جواب اون یکی دوستان که معتقدن من مقصر اصلی ام و دارم تقصیر رو گردن زمین و زمان میندازم و معلومه با دقت نوشته ی منو نخوندن. من چندین بار تاکید کردم مقصر اصلی خودمم و از این رو حرفی برای گلایه نداشتم. بعضیا اومدن و گفتن خیلیا نون شب هم ندارن اما خودشونو حفظ کردن. من کاملا موافق این حرفم. یکیش مادر خودم که تو بدترین شرایط حریم و حرمتش رو حفظ کرده. چرا با دقت نخوندین؟ من گفتم واضح هم گفتم بازم میگم تا هم اونایی که نخوندن در جریان قرار بگیرن و هم اونایی که خوندن براشون یادآوری بشه. من سخت دنبال کار بودم. دنبال یه کار شریف و آبرومندانه
میخواستم با کار کردن و زحمت کشیدن به خواسته م برسم اما نشد. از شانس بدم گرفتار دست یه مرد پست و عوضی شدم . من ازش نخواستم بهم تجاوز کنه و بعد در عوض لپ تاپ بهم بده. حریفش نشدم و وقتی که این اتفاق برام افتاد بخاطر سن کم و تحربه ی کم نمیدونستم باید چطوری مشکلم رو حل کنم. نمیخواستم اما اینجوری شد . مطمئن باشید اگه تو شرایط الان و با این طرز فکر این اتفاق برام میافتاد قطعا شکایت میکردم .
بگذریم.
بعضیا خواستن بیشتر از خودم بنویسم. بعد از اون اتفاق من چندین ماه تو شوک بودم اولاش ترس آبرو داشتم اما کم کم به این نتیجه رسیدم که زندگیم دیگه تباه شده و چیزی برای از دست دادن نداشتم. به قول معروف آب که از سر بگذره چه یه وجب چه صد وجب.
نزدیکای عید بود که برای خرید عید رفتیم بازار. چه خریدی ؟مامانم همش توی حراجیا میگشت و با این حال بازم نمیتونست یه دست لباس خوب برامون بخره. همش دست رو لباسایی میزاشت که آه من و خواهرم بلند میشد. اون موقع بود که خواهرم با اینکه سنی نداشت حرفی زد که اعصابمو خراب کرد و بخاطر اتفاقی هم که برام افتاده بود یکم حساس شده بودم . اون گفت آدمی که بتونه و دزدی نکنه احمقه. نا خواسته زدم تو دهنش. اشکش در اومد و گفت خب چرا میزنی؟ مگه نمی بینی مامان همش دور این آت و آشغالا میگرده. مامان از حرف خواهرم دلش شکست. کاملا معلوم بود حتی صدای شکستنش رو هم میشه شنید.
با خودم گفتم اگه یه کاری نکنم سرگذشت خواهرم هم مث من میشه بخاطر عقده های درونی و فقر و بدبختی اسیر دست یه گرگ دیگه میشه. من تنها بسوزم بهتره. همون روزا بود که با اینکه طنازی و ادا اطوار بلد نبودم و تازه کار بودم راه افتادم سمت پاساژای گرون قیمت شهرمون. بی هدف میرفتم برنامه ای نداشتم اما فروشنده ها البته بعضیاشون خودشون مثل گرگ گرسنه تو کمین بودن و میخواستن مخ بزنن. خیلی به خودم نرسیدم اما سادگیم و اینکه تنها بودم خودش جلب توجه میکرد
یه ساعتی تو پاساژ چرخیدم که متوجه شدم یه پسره دنبالم میاد و تو شلوغیا بیشتر نزدیک میشد و خودشو بهم میمالید. بخدا قسم اصلا استقبال نمیکردم خوشم نمی اومد دستمالی بشم اما من هیچ اراده ای از خودم نداشتم و ناچار بودم تحمل کنم. یکم که گذشت خسته شدم نمیتونستم به ترسم غلبه کنم اصلا این کاره نبودم. سر پله برقی بودم داشتم پایین میومدم که از پاساژ خارج بشم پسره اومد دقیق پشتم ایستاد و گفت میرم پارکینگ روبروی پاساژ بیا اونجا کارت دارم. از پاساژ که اومدم بیرون روبرو رو نگاه کردم یه پارکینگ عمومی اونجا بود که تا قبل از این متوجه ش نشده بودم. پولدارا اون مناطق رو بیشتر از فقرا میشناختن. رفتم اونور خیابون. دم در پارکینگ ایستاده بود با دیدن من رفت سمت یه پاترول. اون موقع ها پاترول تنها ماشین شاسی بلند زمان خودش بود . قدش تقرییا بلند بود چهارشونه و خوش تیپ.
نشست تو ماشین رفتم جلو شیشه رو داد پایین. گفتم چیه؟ چی میخوای؟ لبخندی زد و گفت حالا چرا اینقدر شاکی هستی؟ بپر بالا بریم یه دوری بزنیم.
گفتم مگه من بیکارم. برو بابا.
حکایت من شده بود حکایت اونی که میگن با دست پس میزنه با پا پیش میکشه. چون هم دلم میخواست هم جراتشو نداشتم. اما اون پسره که بعدا فهمیدم اسمش مرتضی ست ب یخیال نشد و بالاخره راضیم کرد سوار بشم. گفت میخواد دور بزنیم باهم اما وقتی جلوی یه خونه پارک کرد فهمیدم چی در انتظارمه
گفت من میرم داخل. یکم بعد تو بیا. گفتم یعنی چی؟ تو که گفتی دور بزنیم .گفت بابا یکی می بینه منو خیلیا میشناسن بیا تو نترس. لج کردم و گفتم نمیام. یعنی درواقع دنبال یه فرصت بودم که بهش بگم پول میخوام اما روم نمیشد. تا اینکه خودش گفت بیا پایین دنبالم بیا هرچی خواستی بهت میدم. گفتم هرچی؟ گفت نه هرچی اما راضیت میکنم.
خوب بود. رفت داخل خونه منم دنبالش رفتم. تقریبا ظهر شده بود اما میدونستم کسی نگرانم نمیشه پس خیالم از این بابت راحت بود.
خونه بزرگی بود حیاط با صفایی هم داشت. بگذریم از اینکه چقدر وسایلش لوکس بودن.
خیلی دلم گرفت. یکم از این پولا مال بابای من بود به کجای قانون جهان برمیخورد.
تا به خودم اومدم لختم کرده بود و سر تخت خوابش باهام ور میرفت. نه من چیزی میگفتم نه اون. منو به شکم خوابوند و اومد پشتم. بعد از اینکه کلی کیرشو به سوراخ کونم مالید و گردنمو گوشمو خورد سر کیرشو توف زد و سعی کرد کیرشو بکنه تو کونم درد وحشتناکی داشت خودمو جمع کردم و آخ بلندی گفتم آروم قربون صدقه م میرفت و میگفت ببخشید اما یکم تحمل کنی جا باز میکنه. گفتم شاید راست میگه دوباره توف زد و باز سر کیرشو رو سوراخ کونم فشار داد دردش خیلی زیاد بود اصلا نمیتونستم تحمل کنم کیرش خیلی بلند نبود اما کلفت بود و برا من که بار اولم بود تحملش غیر ممکن بود به هرزوری بود کردش تو کونم. جیغم به هوا بلند شد. گفتم نکن آفرین. تو روخدا درش بیار. گفت بابا تحمل کن چقد سوسولی
. دست خودم نبود. اصلا تو بغلش معلوم نبودم جثه م ریز بود و در مقابل کیر اون سوراخ کونم خیلی تنگ بود. نا خودآگاه گفتم آفرین درش بیار بزارش جلو. یهو از تقلا ایستاد. بلند شد و دستشو گذاشت زیر شکمم و منو هم بلند کرد . گفت مگه دختر نیستی. آروم گفتم نه.
چشماش گرد شد و برق خاصی زدن. گفت یعنی چی؟ مگه چند سالته؟ گفتم پونزده. گفت چطور ممکنه؟ پس این کاره ای؟ اشک اومد تو چشام. گفتم این کاره چیه؟ نه بخدا بار دوممه. گفت همون بار اول زن شدی؟ پوزخندی هم زد که از چشمم دور نموند.
عصبی شدم گفتم اصلا تو چیکار داری؟ کارتو بکن. گفت یعنی میشه از جلو کرد..
گفتم آره. خیلی خوشحال شد. این بار منو به کمر خوابوند و مستقیم اومد سراغ لبام. ول کن نبود خیلی طول کشید تا بی خیال لبام شد سرشو برد تو گردنم و بعد از اینکه گردنمو کمی بوسید و لیسید رفت سراغ سینه هام. کوچولو بودن اما حسابی خوردشون. دیگه از خود بیخود شدم برخلاف بار اول اینبار داشتم حال میکردم. کوسم حسابی خیس شده بود اما زانوهام و دستام میلرزیدن. ..
دل تو دل مرتضی نبود. سریع پاهامو از هم باز کرد اما وقتی متوجه شد دارم میلرزم دوباره خم شد و لبامو بوسید. گفت نترس اذیتت نمیکنم. لبخندی تحویلم داد و باز پاهامو از هم باز کرد سر کیرشو به کوسم مالید آهم در اومد. زیر لب گفت: آخه کی دلش میاد به تو دست بزنه. یه لحظه تو فکر رفت اما انگار باز شیطون رفت تو جلدش. خم شد روم و در حالیکه گردنمو میخورد کیرشم با فشار کرد تو کوسم. درد داشت اما نه زیاد. بیشتر از درد هیجان داشت. چشماش خمار خمار شده بودن. و آروم تلنبه میزد و وقتی آه و ناله میکردم میپرسید درد داری؟ معلوم بود دلش میسوخت برام اما نمیتونست بی خیال بشه. یهو یه حس عجیبی اومد سراغم عین این بود که جریان برق از پاهام بیاد بره تو سرم. بدنم لرزید و نا خودآگاه کمرشو چنگ میزدم. اونم انگار خوشش اومده باشه سرعت تلنبه زدنشو بیشتر کرد. نفسم دیگه بالا نمی اومد اونجا بود که برای اولین بار ارضا شدم. دلم میخواست پرتش کنم اون ور اما نتونستم. کمی بعد اونم آبش اومد کیرشو آورد بیرون و ریختش رو شکمم یکمش هم سر خورد رفت لای پاهام.
بی حال بی حال مثل جنازه ها افتاد کنارم. منم دست کمی از اون نداشتم. داشت خوابم میگرفت که از جام بلند شدم با دستمال خودمو تمیز کردم و از تخت اومدم پایین. تند تند لباسامو پوشیدم. آروم چشماشو باز کرد و با اشاره ازم میخواست برم تو بغلش. منم بدم نیومد اما وقت نداشتم دوباره کنارش دراز کشیدم . سرمو گذاشتم روی بازوش و به قفسه ی سینه ش نگاه میکردم قلبش خیلی تند میزد. ناخودآگاه اشکم سرازیر شد اون لحظه دلم آغوش مردانه شو برای ابد میخواست اما شدنی نبود. با خودم گفتم کارش تمام شد دیگه مثل آشغال میندازتم دور. اما اینطور نبود وقتی سرحال اومد بلند شد و لباساشو پوشید. رفت سمت آشپزخونه و با دوتا چای نبات برگشت. چاییش تازه نبود اما خیلی چسبید. . نشست کنارم و گفت واقعا باور کنم بار دومت بود؟ سرمو انداختم پایین و گفتم آره بخدا. گفت بار اول چجور شد؟ دوست نداشتم درموردش حرف بزنم. گفتم حالا هرجوری که بود تو چیکار داری؟ من باید برم. چهل تومن پول گذاشت تو کیفم با یه شماره تلفن. چهل تومن ده سال پیش خیلی زیاد بود ته دلم راضی شد.
گفت ثابت کن این کاره نیستی. فقط با من باش هرچی بخوای بهت میدم. نمیزارم کمبودی حس کنی. به قولش هم وفا کرد خیلی پول به پام می ریخت یه گوشی موبایل هم برام خرید تا مرتب در تماس باشیم. اما به یک سال هم نکشید. عاشق یه دختر دیگه شد و نامزد شدن و خیلی محترمانه از هم جدا شدیم.