دانلود

لز خونگی کوس و کون

0 views
0%

لز خونگی کوس و کون

 

 

 

 

همیشه به این فکر می کردم که چطور باهاش دوست بشم و بعد برای یک رابطه ی صمیمی تر مخش رو بزنم ، اون متولد 80 بود و من متولد 70 ، ده سال اختلاف سنی داشتیم ، ولی ارتباطاتی که از نزدیک داشتیم بهتر بود ، هر از چند گاهی بهش پیام میدادم و میگفتم :«حسین! دلم برات تنگ شده» اونم مینوشت:«منم همچنین» از نحوه ی گفتنش کاملا تابلو بود که اصلا یاد من نیست دیگه چه برسه به دلتنگی ، وقتهایی که بچه های محل توی سالن فوتبال جمع میشدند ، خودم رو پیاده میرسوندم در سالن تاببینم حسین کی میاد اونجا ، بالاخره سر و کلش پیدا میشد ، با ماشین جیلی باباش میومد و یه دلبری می کرد و می رفت ، همه ی عشقم این بود که برم جلوش و یه کم نگاهش کنم ، نمی دونم تا اون لحظه چقدر متوجه علاقه ی من به خودش شده بود؟ ، اما انگار این چیزا براش عادی بود ، بالاخره حسین با 15 سال سن ، که تازه بالغ شده و کمی قد کشیده ، با پوست سفید و صاف ، با نگاه جذاب ، با لبهای سرخ ، با گونه های برجسته ، کسی جرات داره دوست داشتنش و کتمان کنه ؟؟؟
احترامی که بهم میذاشت رو خیلی دوست داشتم و همیشه من رو آقا احمد صدا میکرد ، اما فقط منتهی به همون دیدن و رد شدن تو محل میشد و جای ثابتی نداشتیم ، باید یه جای مشترک باهاش پیدا میکردم تا این ارتباط موقت رو دائمی کنم ، شنیده بودم که بدنسازی میره ، و خیلی به هیکلش میرسه ، علاوه بر اون خیلی هم خوش لباس بود ، هیچی کم نداشت ، خوشتیپ خوشگل خوش هیکل.
برای بار اول باشگاه رفتن یه کم برام سخت بود ، راهش دور بود ولی ارزشش رو داشت ، میخواستم به کسی نزدیک بشم که بین این همه دختر و پسر خوشگل و جذاب و شاخ و تو دل برو ، فقط اون تو دلم سروری میکرد ، شده بود سالار قلبم ، زندگیم و ازین رو به اون رو کرده بود ، شبها به یادش سرم و زمین میذاشتم و روزها وقتی بیدار میشدم ازینکه میدیدم هست و تو دلمه ، امید میگرفتم .
وارد باشگاه شدم ، سرم پایین بود ، میخواستم تلقین کنم سرم تو لاک خودمه ، وسایلم رو گذاشتم تو کمد و لباس ورزشی پوشیدم ، کمی گرم کردم و با همون حالت رفتم سراغ ابزارهای کششی ، در حال تمرین برای اولین بار سرم رو تو محوطه می چرخوندم تا اون مروارید خیالم رو اونجا پیدا کنم ، جو خیلی دوستانه ای حاکم بود هرکی کار خودش و میکرد و چند نفری هم با یکدیگر حرف میزدند ، با آهنگی که گذاشته بودند خودم رو هماهنگ می کردم ، ناخودآگاه چشمام خورد به سمت خورشید زندگیم ، قند تو دلم آب شد ، نشسته بود کنار هالتر و با دوستش حرف میزد ، یه گرمکن آبی پوشیده بود بایه شلوارک کرم رنگ که تا ساق پاش می رسید و پاهای صاف و بدون موش و تو چشمت برجسته میکرد ، بار اول بود پاهاش و میدیدم ، خدایا یعنی بشر اینقدر سفید میشه؟ اصلا مو یعنی چی؟ ، نه زیاد تپل نه زیاد لاغر ، خیلی خاص بود ، از سر جام بلند شدم و سعی کردم برم نزدیکتر و بیشتر ببینمش ، دوستش احسان بود ، پسری که خیلی حرف میزد و از بچگی باهم رفیق بودن ، و بخاطر همسایگی دوست شدن ، با پوست سبزه و صورت معمولی یه کم هم سیبیل داشت ، هرچی نگاه میکردم دهنش باز بود ، کلا این دوتا اونجا بودن برا حرف زدن و نوشیدنی خوردن ، حسین رو برای چندمین بار دیدم که بطری آب رو سر کشید ، دیدن لبهای غنچه شدش رو سر بطری و آبی که از گلوش پایین میرفت قیافه ی آدم رو شبیه دیوونه ها میکرد ، نمیدونم حس عشق بود؟، شهوت بود؟ ، هوس بود؟ ، دوست داشتن بود؟ ، ولی هرچی بود اون لحظه فقط میخواستم زیر گردنش و ببوسم ، تنها آرزوی زندگیم شده بود که داشته باشمش ، خیلی نگاه هام طولانی شد و اون روز گذشت و اونا رفتند خونشون و منم رفتم خونمون ، و هیچ سلام و احوالپرسی ساده ای هم رد و بدل نشد ، نمیدونم چرا اینقدر از نزدیک شدن بهش خجالت می کشیدم؟ ، حالا اگه هیچ حسی بهش نداشتم کنارش بودم و باهم راحت داشتیم حرف میزدیم ، خیلی قضیه رو پیچیده کرده بودم .
دو روز گذشت و توی محل خیلی اینور و اونور شدم که ببینمش ، خونشون تا ما خیلی فاصله داشت ولی با این وجود تا پیش خونشون هم رفتم ، یک روز که نمیدیدمش دلم براش حسابی تنگ میشد ، بعد از کلی این ور و اونور شدن بالاخره دیدم از دور داره میاد به سمتم ، خودم و صاف و صوف کردم که برم و از کنارش رد بشم ، خیلی عجیبه که واسه یه پسر 15 ساله اینقدر آدم خودش و به دردسر بندازه ولی وقتی پای علاقه وسط میاد دیگه چاره ای جز تمکین کردن نیست ، با احسان کنار هم راه میرفتند ، با یه شلوار تنگ و یه تی شرت سورمه ای خیلی جذاب شده بود ، نزدیک هم شدیم و سرم و کمی انداختم سمتش و باهاش چشم تو چشم شدم اونم منو دید ، یه لبخند زیبا زد و گفت :«سلام احمدآقا» ، منم با یه حالت خوشرویی جوابش دادم و رد شدم ، وای خدا قلبم داشت از کار میافتاد ، چقدر خوشگل شده بود ، چقدر رنگ و روش بازتر شده بود ، نمیدونستم کجا میخواد بره ولی هرچی بود ، دلم میخواست دنبالش برم ، یه کم که ازشون فاصله گرفتم دوباره به فاصله ی صدمتر پشت سرش راه افتادم ، اینقدر رفتند تا رسیدند به پارک سر خیابون ، روی صندلی نشسته بودند و دخترا رو زاغ می زدند ، منم از دور حواسم بهشون بود ، در حال صحبت کردن با هم بودند که دوتا از بچه هایی که سنشون بالا میخورد اومدند و بهشون نزدیک شدند ، یکیشون که خیلی پر رو بود نزدیک حسین نشست و دستش و انداخت دور گردنش ، خیلی ناراحت شدم ، این مرتیکه حداقل شش سال از حسین بزرگتره ، اون پسره دیگه هم روبه رو وایستاده بود و عکس میگرفت ، حسین از خجالت صورتش گل انداخته بود ، پسره همینجور میخندید و سرش و به حسین نزدیک میکرد که یک دفعه لبش و چسبوند به لپ حسین و یه ماچ آبدار کرد و اون پسره هم عکس گرفت ، خون جلوی چشمام و گرفت ، خیلی داغون شدم ، بعدش هم در حالیکه حسین سعی میکرد ازش جدا بشه با فشار دست سعی کرد گردن حسین رو بیشتر بکشه سمت خودش و بوسه های بیشتری ازش بگیره ، احسان هم اون ور نشسته بود و تو این لحظه خفه خون گرفته بود ، اون پسر دیگه هم اومد و اونور حسین نشست و دوتایی سعی میکردن حسین و مال خودشون کنن ، اون دومی که خیلی وقیحانه تر دستش هم آورده بود لای پاهای حسین میکشید ، هرچقدر تقلا میکرد نمیتونست ازشون جدا بشه و اون دوتا هم میخندیدند و احسان رو از صندلی بلند کردند ، دیگه هیچی دست خودم نبود ، طوری که مثلا دارم اتفاقی از اونجا رد میشم ، نزدیکشون شدم و نگاه کردم بهشون ، وقتی رسیدم ، با لحن محکم گفتم:« آهای پسر دارید چکار میکنید؟» ، که یکدفعه خشکشون زد و شل شدند ، حسین که منو دید فورا بلند شد ، اومد سمتم ، رفتم پیششون چسبیدم ، دست اولی و گرفتم پیچوندم و بردمش کنار ، شروع کرد به التماس کردن ، همزمان زیر گردنش و گرفتم بالا و تو همون حالت محکم خوابوندم زیر گوشش ، اشک تو چشماش جمع شد ، بعد ولش کردم و یه لگد محکم تر زدم زیر کونش و پرتش کردم اونور ، بعد گفتم :«دفعه ی دیگه اینورا ببینمت جنازه ات و میفرستم برا بابا ننه ات » وحشت کرده بود نمیتونست چیزی بگه ، برگشتم طرف دوستش فورا دوید و رفت پیش اون یکی و در رفتن ، موقع فرار یه گوه خوری هم کردن ولی زیاد مهم نبود ، حسین و احسان همونجا وایستاده بودن و منو تماشا میکردن ، با احساس غرور رفتم پیششون و مثل کسی که اومده پیش بچه هاش به حسین اشاره کردم گفتم:«بیا»
بدون معطلی اومد و کنارم ایستاد ، چند وجبی قدم بلند تر بود ، نشستم رو صندلی و با دل پر از حس خوشحالی باهاش حرف زدم و دلم و زدم به دریا
اینا کی بودن؟
با ترس انگار میخواهم تهدیدش بکنم گفت:
-نمیدونم بخدا ، تازه اینورا دیدمشون
چی بهشون گفته بودی مگه؟
بالحن بلند تر جواب داد:
-بخدا هیچی ، از این احسان بپرس شاهده ، اونا الکی گیر دادن بهمون
همیشه این اتفاقا برات میفته
از خجالت سرش و انداخته بود پایین نمیدونست چی بگه ، صورتش دوباره سرخ شده بود ، انگشتم و بردم زیر چونه اش و آوردم بالا
چی شد؟ نمیخوای جواب بدی ؟
اشک تو چشماش جمع شده بود ، دستش و گذاشت رو صورتش و شروع کرد به گریه کردن ، بهترین موقعیت بود برا نزدیک شدن بیشتر بهش ، خیلی ناراحت بود انگار یه زخم بزرگ تو سینه اش داشت ، و همیشه داشت تحملش میکرد، ناخودآگاه آوردمش سمت خودم و سرش و به سینه ام چسبوندم ، بهش گفتم:«دیگه خیالت راحت باشه ، خودم کنارتم ، نمیذارم هیشکی اذیتت بکنه» پارک کمی خلوت بود ، احسان دور وایستاده بود با تعجب به ما نگاه می کرد ، با دستم رو صورتش و سرش میکشیدم و نوازشش میکردم و پشت سرهم دلداریش میدادم ، این وسط چندتایی هم حرف عاشقانه بهش زدم ، دست خودم نبود ، به شدت بهش وابسته بودم
* قربونت برم الهی ، خودت و ناراحت نکن
سرش و بوسیدم ، دستش و از رو صورتش برداشتم ، چشماش سرخ شده بود و گونه هاش خیس اشک بود ، کمی ترسیده بود ، فرصت و مناسب دیدم و با عشق تمام همون صورت اشک آلود و یه ماچ خوشمزه کردم ، که هنوز هم مزه اش زیر زبونمه ، بعد سرش و گرفتم بالا و با یه لبخند بهش نگاه کردم ، گل از گلش شکفته بود و دستش و انداخته بود دور کمرم ، کامل کنار هم بودیم و محکم هم و چسبیدیم ، دیگه اطمینان داشت که تنها نیست و یکی رو داره که پیشش باشه و ازش محافظت کنه.
بعدش هم که خیلی کوتاه باهم حرف زدیم و از هم خداحافظی کردیم ، رفت ، چند قدم برداشت سرش و برگردوند اومد طرفم و یه بوس کرد و ازم تشکر کرد و دوباره رفت .
سرجام خشکم زده بود و از ته دل داشتم لذت میبردم ، و تا کلی همونجا رو صندلی نشستم تا غروب شد.
روزها به سرعت سپری میشدند و دیگه از مواجهه با حسین خجالت نمی کشیدم ، خیلی وقتها دو تایی با هم میرفتیم باشگاه ، وابستگیم بهش بیشتر میشد ، حتی اونم داشت علاقه اش و بهم نشون میداد ، مدام تو تلگرام پیام میفرستاد و باهام حرف میزد ، هرجایی هم که میرفتم و اونم بود ازهمه جدا میشد تا خودش و برسونه کنار من ، و اینقدر تو زندگی همدیگه نفوذ کرده بودیم که پیش خونوادش کلی از من حرف میزد ، به دوماه کشید که پامون به خونه ی همدیگه هم باز شد ، مادرش چون میدید از من حرف شنوی داره ازم میخواست که نصیحتش کنم درس بخونه ، دیگه عادت کرده بود منو داداش صدا میکرد ، باباش کارمند بود مامانش هم معلم ، و یه دونه خواهر بزرگتر از خودش داشت که سه سال بزرگتر بود و پشت کنکوری بحساب میومد ، چند باری خواهرش و دیده بودم ، خیلی خیلی زیبا بود ، اینقدر خوشگل که اصلا قابل وصف نیست ، از سن خیلی کم براش خواستگار میومد ، کمتر هم تو محله کسی میدیدش ، همش تو خونه بود یا باباش می رسوندتش کلاس کنکور و مدرسه.
اما از اون طرف حسین مدام تو محله ولو بود و از وقتی هم که دیگه احساس کرد کسی هست که هواش و داشته باشه با خیال راحت و اعتماد بنفس کامل کارهایی که دوست داشت و انجام میداد ، چندین بار مامانش تو محله منو دیده بود و درمورد حسین باهام حرف میزد میگفت: «احمد آقا! از وقتی با شما ارتباط داره خیلی روی روحیه اش تاثیر گذاشته ، خیلی شادتر و سر حالتر شده »

زمان به سرعت میگذشت دوسال با حسین رابطه ی نزدیک و خونوادگی داشتم ، یه مغازه ی اتصالات لوله تو محل راه انداخته بودم و سنم هم طوری بود که خونواده اصرار شدیدی برا ازدواجم داشتند ، اینقدر هم با حسین در ارتباط بودم که عده ای شایعاتی درموردمون درست کرده بودند.
ولی من اهمیت نمیدادم ، اما هر وقت به گوش حسین میرسید ، دلگیر میشد و با بغض تمام میومد تو مغازه پیشم و از حرفهایی که درست کردند گلایه میکرد ، این چندمین بار بود که اشک ریختنش رو میدیدم ، دوسال باهاش عاشقانه زندگی کردم ، گریه هاش و میدونستم ، رازهاش و میدونستم ، درد و دلهاش و لبخندهاش و همه رو از بر بودم ، وقتی ناراحت بود حالت چشماش طوری بود که التماس میکرد ، با چشمهای قرمز شده بهم خیره میشد ، معلوم بود ازم چی میخواد ، یه آغوش باز که خودش و چند دقیقه از درد های دنیا خالی کنه ، بعد هم سرش و جوری میگرفت که گونه هاش و براش ببوسم ، بعد هم کلی دلداری بهش میدادم و باهاش حرف میزدم تا سبک بشه و بعد که کاملا بیخیال میشد با انرژی بیشتری ازم جدا میشد و می رفت.
هر شب تا کلی قبل خواب باهام پیام بازی میکرد ، و خداحافظیش و با «دوستت دارم» عوض میکرد.
خیلی با همدیگه عکس و فیلم داشتیم ، از دوسال قبل تر تا اون موقع تپل تر و رنگ و رو باز تر و ناز تر شده بود ، یه پسر هفده ساله با کلی آرزو که بزرگترین تکیه گاه زندگیش من بودم. و منم با عشق اون بود که زنده موندم.
یه روز تابستونی رفتم خونشون ، کسی هم خونه نبود ، رفته بودند خونه ی خاله اش و حسین هم بخاطر کلاس تابستونی خونه مونده بود بعد هم که از کلاس اومد به من گفته بود که برم پیشش ، برام عادی بود چون قبلا هم زیاد میرفتم خونشون ، بابا مامانش هم کاملا مطلع بودند ، حتی اون روز هم زنگ زدند و بهش گفتند :«چیکار میکنی؟» ، گفت:«پیش آقا احمد هستم تو خونه» و دیگه مامانش هم خیالش راحت میشد که من پیشش هستم و قرار نیست جایی رو خراب کنه.
اما اون روز خیلی رفتارش فرق میکرد.
مدام میومد و کنارم مینشست و بدجور خودش و بهم میچسبوند ، مدام از علاقه اش بهم میگفت و اصرار داشت که ببوسمش ، بهش گفتم:«حسین ! داداشم چت شده ؟ چرا اینجوری میکنی؟ قبلا اینکارا نمی کردی»
-آخه قبلا فرصتش نبود ، الان خیلی دوست دارم بیشتر بهت نزدیک بشم ، دلم میخواد محکم بغلت کنم و ببوسمت.
خوب مگه قبلا چطور بود مگه بغل کردن و بوسیدن نداشتیم؟
این و که گفتم یه دفعه از سر جاش بلند شد و اومد نشست روی رون پام ، طوری که نرمی کونش و برا اولین بار احساس کردم ، بعد خودش و جمع کرد وچسبوند به سینه ام و بایه لبخند پر ازشیطنت گفت :«خوب آره ، ولی این بغل با اون بغلا فرق میکنه ، الان احساس میکنم ، یه جورایی از داداش بهت نزدیکترم ، میخوام مال تو باشم ، مال مال خودت»
دستم و روی بازوهاش و پاهاش میکشیدم ، خودش و کامل انداخته بود تو بغلم و داشت دلبری میکرد ، تو چشماش احساس نیاز رو میدیدم ولی به روی خودم نیاوردم
من که از حرفات سر در نمیارم ، ولی بهرحال همین و بدون که تو زندگیم هیچکس نیست که به اندازه ی تو دوستش داشته باشم ، قبلا هم بهت گفتم ، تو عشق اول و آخرم هستی
بعد که این حرفا ازم شنید سرش و آورد بالا و با یه لبخند ملیح نگاهم کرد و یه ماچ رو لپم زد و گفت:
-حالا که دوستم داری و عاشقم هستی ، اگه چیزی ازت بخوام نه نمیگی؟
بگو ببینم چی میخوای بگی؟منتظرم؟
-ببین آقا احمد ! من از موقعی که رفتم مدرسه تا این اواخر که با تو آشنا شدم خیلیا اذیتم کردند ، بدجوری تحت فشار بودم ، مدام این ور و اونور دستمالی شدم ، هیشکی بخاطر خودم دوستم نداشت ، حتی همین احسان چندبار دست کرد تو شلوارم و کونم و مالید ، که بدجوری باهاش برخورد کردم و مدتها رابطه ام باهاش سرد شد ، پسر عموهام ، اقوام و نزدیکان ، همه چشمشون دنبالمه ؛ پسر خاله ام جواد یکبار تو خونشون بدجوری بهم چسبید و کونم و مالید ، که با گریه ازش جداشدم و رفتم خونه و الان سه ساله که باهاش قهرم و به زور باهاش حرف میزنم.
برای همه مثل یک ابزار بودم و فقط میخواستن ازم سو استفاده کنند و اذیتم میکردند ، اما تو همه ی این سالها فقط تو بودی که منو بخاطر خودم دوست داشتی ، و گفتی که عاشقم هستی ، حتی بخاطر من میدونم که ازدواج هم نکردی
همینطور که حرف میزد دستاش و میذاشت رو صورتم و لپم نوازش میکرد ، منم به چشماش خیره بودم و هر از چند گاهی یه دست به سر و روش میکشیدم ، با انگشتم نوازش کردن گونه هاش خیلی حس خوبی بهم میداد
تو لطف داری عزیزم ، من هرکاری از دستم بر بیاد برا عشقم میکنم که زیاد سختی نکشی ، مگه من چندتا جیگر خوشگل مثل تو دارم؟
گل از گلش شکفت و خیلی بی رو دربایستی تر حرفش رو زد.
-حالا که اینجوری هست بزار واضح تر باهات حرف بزنم ، میدونی من یه چیزی ازت میخوام
سرش و انداخته بود پایین و با خجالت دستاش و بهم گره می زد ، بریده بریده داشت حرف میزد و منم با تعجب نگاهش میکردم:«چیه عزیزم؟ »
-من بدجوری نیاز جنسی پیدا کردم ، شهوتم زده به سقف ، شبا به یاد تو با خودم ور میرم ، نمیدونستم چکار کنم؟ گفتم که غیر تو کسی و ندارم اینا رو بهش بگم ، وگرنه بدبخت میشم.
تقریبا فهمیده بودم منظورش چیه ولی واقعا نمیتونستم به روش بیارم ، چون من نمیخواستم باهاش اینکارو بکنم ، محکم تر به آغوش گرفتمش و یه بوس گوشه ی لبش کردم و ففط گفتم :«الان میگی چکار کنم؟»
با ترس و دلهره و خجالت آروم سرش و آورد بالا و گفت:«منو بکن»
یک لحظه چشمهامون تو هم گره خورد و داشتیم همدیگه رو با نگاه میخوردیم.
دنیا دور سرم میچرخید ، هیچوقت به این لحظه فکر نکرده بودم که عشقم همچین درخواستی ازم بکنه ، سرش و نزدیک آوردم و دستم و دور گردنش پیچیدم ، بعدش پشت سر هم پنج تا بوس آبدار و محکم و صدادار ازش گرفتم .
از رو پاهام بلندش کردم و گذاشتمش اونطرف ، بعد بلندشدم و گفتم :«عزیزم من خیلی کار دارم ، یه روز دیگه میام باهم بیشتر حرف میزنیم»
ته دلش خیلی ناراحت شد ، انگار بغض گلوش و گرفته بود و سرش همچنان پایین بود تا دم در دنبالم اومد ، قبل رفتن روبه روش وایستادم و به آغوش کشیدمش ، سرش و با دوتا دستم گرفتم و گفتم:«قربونت برم غصه نخوریا ، من عاشقت هستم و میمونم ولی باور کن بجز عشق هیچی دیگه ازت نمیخوام» انگار دیگه روش نمیشد حرفی بزنه ، بعدش یه چندتا ماچ بهم دیگه کردیم و رفتم.
مدتها گذشت احساس میکردم یه کم ازم دلخور شده و داره خودش ومیگیره ، کمی باهام سرد شده بود ، بعضی وقتها به شوخی از کنارش رد میشدم و میگفتم :«آهای خوشگله ، تحویل نمیگیریا » ولی انگار نه ، به سختی میشد چهار کلام حرف ازش کشید ، چند وقتی همین جور گذشت ، رنگ و روش زرد شده بود ، یه کم هم صورتش لاغر بود ، کم حرف شده بود و خیلی هم خجالتی تشریف داشت ، شک نداشتم بخاطر نیاز جنسی با خودش ور میره ، یه روز بعد همه ی این ماجراها اکبر پسر همسایه مون که هم کلاس حسین بود اومد در خونه و با من کار داشت ، نمیتونستم حدس بزنم چکارم داره ، هرچی تعارف کردم تو نیومد ، گفت میخوام یه حرف خصوصی بهت بزنم ، از تعجب داشتم شاخ در میاوردم آخه چه حرف خصوصی من با این داشتم
-احمد آقا راستش چند روزیه میخوام باهاتون صحبت کنم حقیقت روم نمیشه تا اینکه امروز هم تکرار شد و گفتم تا دیر نشده به شما بگم
بفرما سرو پا گوشم
-راستش از اونجایی که شما چند ساله با حسین دوست نزدیک هستید و رفاقت میکنید ، خواستم جریانی رو در موردش بهتون بگم که تو این یکی دو هفته اتفاق افتاده، جریان ازین قراره که چند تا از بچه های کلاس اومدن و با حسین صحبت کردند و خیلی راحت مخش و زدند که حسین بهشون پا بده
داشتم از کوره در میرفتم با عصبانیت گفتم:
پا بده یعنی چی؟ واضح تر حرف بزن ببینم؟
-احمد آقا من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی با چشمای خودم دیدم که دوبار دو تا از بچه های کلاس حسین و بردند پشت مدرسه و ترتیب کونش و دادند ، حسین هم هیچ اعتراضی نمیکنه ، هم از صحبت کردن اولشون خبر دارم ، همینکه خودم دیدمشون اینکار و کردند.
*دوبار کونش گذاشتن و تو الان داری به من میگی ؟
-بخدا بار اول فکر نمیکردم دوباره تکرار بشه ولی وقتی امروز بعد مدرسه باز دیدم رفتند و کردنش ، نتونستم تحمل کنم ، وگرنه عذاب وجدان میگرفتم.بدترین خبری که تو عمرم شنیده بودم همین بود ، نفهمیدم چطور با اکبر خداحافظی کردم ، زمین دور سرم میچرخید ، باور کردنی نبود ، این پسر به من میگفت بیا منو بکن ، بهش اعتنا نکردم ، به این سرعت رفت و کونش و لا داد . هی با خودم کلنجار میرفتم نکنه اکبر دروغ میگه ، ولی نه بابا وقتی میگه فلانی فلانی چرا دروغ بگه؟ ، اون دو تا پسر و میشناختمشون ، باید اول میرفتم سراغ اونا وگرنه حسین به این راحتیا اعتراف نمیکنه ، اما ایکاش خودم تعقیبشون می کردم ببینم ، این جریان راست هست یا نه؟ بلافاصله راه افتادم در خونه ی حسین ببینم کی از خونه میاد بیرون و کجا میره؟ ، خلاصه کلی نشستم و چیزی گیرم نیومد ، روز بعد همین جور رفتم دم در مدرسه ، اما بازهم خبری نشد بعداز ظهر هم دم در خونشون نگهبانی دادم ، دوباره فردا و پس فردا همینجور تکرار شد تا بالاخره یه بعدظهر دم در خونشون مخفی شدم که دیدم اومد بیرون و ترگل ورگل و خوشگل داره جایی میره ، لباسای قشنگی پوشیده بود و خیلی ناز شده بود ، هیچوقت واسه من اینقدر خودش و خوشتیپ نکرد ، پشت سرش راه افتادم ببینم کجا میره ، چند تا کوچه رو رد کرد و رسید دم در یه خونه ، بعدش زنگ و زد بلافاصله در باز شد دور و برش رو نگاه کرد فورا پرید داخل ، دیگه شستم خبردار شد که تو این خونه ، دارند یه گوه خوریایی میکنند که من ازش بی خبرم ، وگرنه حسین با این تیپ و قیافه برا درس که نرفته ، چون کتاب و دفتری همراهش نبود ، برا پارتی هم که نیومده چون اصلا این خونه و محله مال این برنامه ها نیست، بهرحال من هیچی حالیم نبود و باید میرفتم داخل ، کوچه خلوت بود و هیچکس اون دور و برا نبود ، انتهای کوچه یه ستون برق بود که کنار دیوار قرار داشت و راحت میشد ازش رفت تو حیاط ، از ستون رفتم بالا و طوری که کسی متوجه نشه ، فورا پریدم داخل ، از کناره های دیوار و پشت چندتا درخت بزرگ آروم آروم خودم و رسوندم پشت در هال ، یواش در رو باز کردم رفتم تو بعدش هم در رو از پشت قفل کردم و کلید و گذاشتم تو جیبم ، خونه ی بزرگی بود ، تو همون راهرو ورودی دوتا اتاق رو رد کردم و دیدم هیچ خبری نیست ، تو هال هم هیشکی نبود ، نگاه کردم به پله هایی که میخورد به طبقه ی بالای خونه که چند تا اتاق هم اونجا قرار داشت ، آروم از پله ها رفتم بالا و رسیدم دم در یکی از اتاقها که ازش صدا میومد ، و مطمئن شدم که داره بد اتفاقایی میفته ، خودم و رسوندم دم در و نمیدونستم در باز هست یا نه و اگه دستگیره رو میکشیدم فورا میفهمیدن که کسی تو خونه هست و از پنجره ی طبقه ی دوم امکان داشت بپرند بیرون یا اصلا در و باز نمیکردن ، ناچارا منتظر شدم.

صدای آه و ناله ی حسین رو میشنیدم…
-آه….آه…..آه…..آه آه آه آه….. من و بکن
با صدای خیلی حشری التماس میکرد بکننش
صدای محمود و رضا هم میشنیدم که معلوم بود یکی داره میکنه و اون یکی هم میگفت:
«بیا بخورش ، کیرم و بخور ، بخور کونی ، کیرم تو کون سفیدت »
صدای تلمبه زدن هم میومد که چند لحظه محکم وسریع میزد و حسین هم التماس میکرد
-تو رو خدا یواش تر ، یواش تر منو بکن ، تو رو خدا محمود ، منو بکن ، من کونی توام ، کونم و بگا ، آه آه آه.
جون جون …. ناله بزن الان آبم میاد تخم سگ … کیرم تو کس مامانت …. جنده پسر … آبم و کجات بریزم …. میخوام حامله ات کنم…. دوست داری؟
-آره آره آره … پاره ام کن… آبش و تا ته خالی کن تو کونم … من جنده ی توام… من کونی توام
رضا هم کیرش و کرده بود تو دهنش و صدای خوردن کیرش میومد و معلوم بود دهنش پر شده ، یه دفعه صدای محمود بلند شد که کیرش و داشت خالی میکرد تو کون حسین و فریاد زد
آه… آه…. اومد….اومد….. تموم شد… کونی من….
که دیگه نوبت رضا شد اومد و پشت حسین ایستاد و گفت:«حالا نوبت منه ، جنده»
میخواستم در و با لگد بشکنم و برم داخل ، ولی واقعا در قابل شکستن نبود ، دیگه آخرای کار بود و فقط دعا میکردم زودتر در باز بشه ، رضا رو کار بود و با صدای حشری میگفت :« بچه خوشگل ، چند ساله ما رو معطل کردی و نذاشتی بکنیمت ، الان تلافی چند سال باید سرت در بیاریم…. بازکن….
یه دفعه حسین داد میزد ، معلوم بود رضا وحشیانه تر میکنه و کیرش هم حتما کلفتره ، چون از لحاظ هیکل هم رضا درشتتر هست… میشناختمشون اما فکر نمیکردم اهل اینجور برنامه ها باشند…صدای ناله های حسین همینجور بلند تر میشد…
-آه…آه…خیلی کیرت کلفته…گاییده شدم
بایدم گاییده بشی کونی… بده من اون لبای شیرینت و ….جوووون…..اوووووووووم
یه دفعه رضا حرفی زد که آتیش گرفتم
خوب یه مدت احمد کونت گذاشت ، معلومه گشاد شدی ، کیرم تو کس مامان خودت و احمد …. تخم سگ …. بازکن
بعدش هم صدای درد کشیدن حسین و صدای لمبر هاش که رضا با دست محکم میزد توش اومد.
تو همین گیر و دار یه دفعه شنیدم صدای باز شدن قفل در اومد و بلافاصله در باز شد ، همینکه در باز شد زودتر رفتم داخل و به صورت برق گرفته ی محمود که روبه روم وایستاده بود یه چک محکم زدم که پخش رو زمین شد ، بلافاصله صدای جیغشون شنیدم که تو این اتاق کوچیک دنبال زپراه فرار بودند ، در رو قفل کردم و کلید اونم گذاشتم تو جیبم ، رضا که تو اوج لذت متوقف شده بود نمیدونست چکار بکنه و کجا فرار بکنه ، محمود هم که چاره ای نمیدید همونجور دست روی گوش ، رو زمین دمق افتاده بود ، حسین هم که نمیدونست چکار باید بکنه فقط شلوارش و پوشید از جلوی من رفت کنار ، فقط اون لحظه کشتن رضا آرومم می کرد ، همه ی اتفاقها تو چند لحظه افتاد ، رضا رو گرفتم و گذاشتمش زیر چک و لگد ، از بالا و پایین فقط مشت میزدم هراز چندگاهی لگد هم میزدم به صورت و کمرش ، از نفس افتاده بود و از شدت التماس دیگه نای حرف زدن نداشت ، رفتم سراغ محمود ، نرسیده بودم بهش که دستش رو سر التماس میکرد ، احمدآقا گوه خوردم نزن غلط کردم ، با لگد تو سر و گردنش ، طوری زدمش که صدای زوزه ی توله سگ میداد ، معلوم نبود چی میگه فقط صدای گریه ی رضا و محمود تو اتاق پیچیده بود ، چند بار دیگه با همون حالت لختی که بودند زیر مشت و لگد زدمشون ، خسته شدم ، چند لحظه نشستم و دوباره بلند شدم یاد فحش رضا افتادم ، کمربندم و در آوردم و گفتم:«مادر کسده تو به من فحش دادی » اینقدر با کمربند زدمش که واقعا داشت زیر دست و پام حروم میشد هر از چندگاهی هم حسین میومد و میگفت:«احمد تورو خدا ولشون کن بیا بریم» گفتم:«تو برو گمشو اونور وایستا پرونده ی تو رو سر فرصت بررسی میکنم» محمود هم خوابوندم کف و با کمربند سیاه و کبودش کردم ، کلی هم فحششون دادم و به گوه خوردن واقعی انداختمشون که ازین به بعد زنشون هم خواستن بکنند از من اجازه بگیرند.
به محمود گفتم:«بابات و میبینم بهش میگم چه گوهی داشتی میخوردی ، ازین مادر جنده رضا هیچ توقعی نیست ، عالم و آدم کونش گذاشتند ولی توی خاک بر سر بابات آدم حسابیه ، باید بدونه توی گوساله چه گوهی داری اینجا میخوری»
اینقدر زدمشون که خودم زیر عرق بودم و خسته شدم ، دست حسین و گرفتم و راه افتادیم بریم ، تو راه همون اول چند تا تو سری و لگد بهش زدم که دلم یه کم خنک بشه ، رفتیم و بردمش توی پارک و نشستم کنارش ، چند دقیقه فقط نگاهش کردم و با عصبانیت به چشماش زل زدم ، اونم همینجور سرش و مینداخت پایین و سکوت محض گرفته بود ، منم بهش تشر میزدم که حق نداری سرت و پایین بندازی.
گوه هیچی نفهم ، به این راحتی رفتی خودت و خرج دوتا گراز کردی ؟ چقدر گرفتی؟
جواب نداد
سرش بلند داد زدم
گفتم چقدر گرفتی؟
-هیچی
با پشت دست خوابوندم تو دهنش…لباش خون اومد و هق هق شروع کرد به گریه کردن…
دستاش رو صورتش بود و گریه میکرد ، منم بلندشدم جلوش قدم میزدم ، بعد دوباره رفتم نشستم
من عاشقت بودم ، با تمام وجود میخواستمت ، چرا با من اینکار رو کردی ؟ بخدا من بدت و نمیخواستم ، میخواستم مرد باشی ، نه کونی ، تو الان یه کونی هستی ، دوست داری بهت بگن کونی؟
همینجور که کونی رو تکرار میکردم صدای ناله اش بیشتر میشد ، کسایی که تو پارک رد میشدند ما رو با تعجب نگاه میکردن ، خیال میکردن من داداشش هستم و دارم نصیحتش میکنم اما نمیذاشتم کسی بفهمه چی دارم بهش میگم
الان هم میل با خودته ، باید انتخاب کنی ، حالا که اینجور دوست داری من کونت میذارم ، آنچنان میکنمت که مردونگی از سرت بپره ، اگه هم نمیخوای همین الان میرم دیگه هم نه میبینمت و نه میخوام که دور و برم آفتابی بشی
پیشنهاد وسوسه انگیزی بود براش ، اون واقعا عاشق کون دادن به من بود ، اما این نوع کردن براش سخت بود
براهمین با حالت سکسکه و صورت اشکالود ، بهم نگاه کرد و گفت:
-باشه قبول ولی باهام مهربون باش.
نه دیگه از مهربونی خبری نیست دیگه چیزی ازت دیدم که لیاقتت بیشتر ازین نیست ، باید زیر دست و پام جون بدی وگرنه همه چیز تموم میشه ، خیال هم نکن میتونی هم از توبره بخوری هم از آخور ، یه دفعه مثل اجل معلق میرسم بالاسرت و کونت و پاره میکنم…. پس فکر خیانت به سرت نزنه ، قشنگ سر یه دوراهی بزرگ قرار گرفت ، کمی از چشمم افتاده بود ، خوشگل بود ، ناز بود ، دلبر بود ، هنوز وقتی گریه میکرد و ناز میکرد برام ، دلم میخواست با اشتیاق تمام بدنش و لیس بزنم اما وقتی کون دادنش و لختش و دیدم ازش بدم اومد ، ولی اون بخاطر حس مسئولیتم و علاقه ی زیادی که بهش داشتم ، یک لحظه نمیتونست دوریم و تحمل کنه یه جورایی دچار عشق یکطرفه شده بود و از طرفی هم سر دوراهی گیر کرده بود و چاره ای جز گوش کردن به حرف من نداشت.
اون روز هم گذشت و به فکر فرداهای دیگه بودم چهار چشمی مواظب حسین بودم. حسین آماده ی کون دادن به من بود ، شدیدا این احساس رو تو وجودش میدیدم ، منتظر دستور من بود که جایی ببرمش و لختش کنم.
جواب پیام ها و زنگهاش و نمیدادم ، حتی محلش هم نمیذاشتم و باهاش سرد شدم ، هر وقت میومد مغازه پیشم و گله گذاری میکرد محلش نمیذاشتم و میگفتم :«بروگمشو! فقط منتظر باش خبرت کنم»
یک هفته همینجور ادامه دادم از طرفی هم میپاییدمش که دست از پا خطا نکنه ، اونم خیلی احتیاط میکرد و تنهایی داشت دق میکرد. چهره اش پر غم بود ، شبها پیامهای التماس و عاشقونه و غمگین میفرستاد و تاصبح از درد دلش میگفت و منم محلش نمیذاشتم ، به اندازه ی کافی زجرش دادم ، آخر هفته پیام بهش دادم و گفتم :«سریع بیا خونه ی ما» ، خیلی سریعتر از چیزی که فکرش رو میکردم اومد ، کسی خونه نبود ، همه چیز مهیا بود.
با ترس و دلهره ولی خوشحالی اومد و با پریشانی سلام کرد، منم نگاهش میکردم ، مضطرب رفت و گوشه ای روی کاناپه نشست ، پیرهنم و در آوردم و خیره نگاهش میکردم
-تو رو خدا دارم زهره ترک میشم ، چرا اینجوری میکنی ، بابا من از شدت فشار اینکار و کردم وگرنه فقط میخواستم مال تو باشم ، چرا به فکر یه راه حل برام نیستی
چون راه حلی وجود نداره و باید تحمل کنی
شلوارم و در آوردم .
درهال هم باز بود ، راحت میتونست فرار بکنه. ولی مانعش نمیشدم.باید عکس العملش و میدیدم.
رفتم سمتش و جلوش وایستادم ، یه کم سرش آورد بالا و بهم با نا امیدی نگاه میکرد ، موهاش و کشیدم و بلندش کردم ، دستم و بردم عقب و به نشان زدن سیلی نگهداشتم ، چشماش و بست دستش آورد بالا بذاره رو صورتش ، که فورا داد زدم و گفتم :«بنداز دستت».
چشماش بسته و سرش و کشیده بود کنار و آماده ی خوردن سیلی بود.
چند لحظه گذشت ، نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار کشیدمش طرف خودم و محکم به سینه ام چسبوندمش ، زدم زیر گریه ، حسین تو بغلم از تعجب ماتش برده بود ، تا حالا گریه ام و ندیده بود ، مثل بارون بهار اشک میریختم و حسین رو نوازش میکردم
*قربونت برم من ، چطور دلم میاد تو رو بزنم ، از اون روزی که دنیا اومدی تا حالا همش جلو چشممی، تو همه ی زندگیمی ، فدات بشم .
کم کم آوردمش و نشوندمش روی پام ، با دستاش اشکام و پاک میکرد و بهم دلداری میداد
-آقا احمد من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ، هرکاری بگی میکنم ولی مهربونیات و ازم دریغ نکن ، بذار عاشق هم بمونیم.
دیگه طاقت نداشتم باید کار و تموم میکردم سرش و محکم گرفتم و لباش و چسبوندم به لبام ، سالها منتظر این لحظه بودم….

Date: April 14, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *