لز وحشی کوس سفید سیاه همو میگان
دامنش را دستش گرفته بود و به ارامی و با عشق داشت با اهنگی که برای خودش
گذاشته بود میرقصید. مرور تمام لحظه هایی را که با مرد رویایش گذرونده بود,ح
س عجیبی رو تو دلش ایجاد میکرد. بعد از هشت سال تنهایی , سرکوفت, کتک
اشت: مهربون بود و صبور, با دستهای گرمی که بشدت نوازشگر بودن. مرور هم
ه این احساسات برای دنیا, لذتی را که شب قبل اون از
بودن پیش مرد رویایی اش برده بود را دو چندان میکرد.
یکبار وقتی که فقط شانزده سالش بود پسر عموش توی تاریکی ناشی از برق رفتگ
ی سالهای جنگ , یه بوسه روی گونه های قشنگش زده بود. تا دو سال بعد فکر
میکرد اون بوسه سر اغازه یه عشق عمیقه با پسرعمو. اما اختلافات خانوادگی
اونا را از هم دور کرده بود. عید سالی که نوزده ساله شد باعث ازدوا
جش شد. سفر به شمال دیدن پسر دوست پدرش اونجا و خواستگاری اون پس
ر. پسر نجیب و از جون گذشته ای که در جنگ یک چشمش را بعنوان از دست داده بود. جوان دوست داشتنی و خجولی که با کمک پدرش یه مغازه فرش فروشی را اداره میکرد. نیما توی دو ماه اول اشنایشون خیلی مودب و خوب به نظر میرسید. البته گاهی عرق کردن
های زیادش و چشم شیشه ایش که توی حدقه نشسته بود و تکون نمیخورد اون را عجیب و حتی کمی ترسناک به نظر می اورد. بعد از ازدواج رویاهای زیبای دنیا برای ساختن لانه عشقش با مردی که قرار بود همسرش, سایه سرش, وعشق اخرینش باشه , فقط یک هفته دوام اورد با اولین سیلی که از نیما دریافت کرد.
صدای نفسهای بریده بریده و داغ بابک کنار گوش زیباش اون رو غلغک میداد. دستای گرم, گوشتالو و مهربون بابک از چند دقیقه قبل تمام تنش را نوازش داده بودند. پستانهای کوچیک و خوش فرمش که با دقت یک جراح دستمالی میشد حسی را به دنیا میداد که هیچ وقت اون را تجربه نکرده بود. وقتی با کمی خجالت غلت زد و سرش را توی سینه پر موی بابک فرو کرد احساس کرد که توی این دنیا نیست, توی اسمونه, روی ابراست. لغزش دستای گرم بابک رو لباس خوابش و تماس اون با گردی باسنش حسی را بهش داد که هر زن عاشقی از تماس دستای مردش پیدا میکنه.
توی عروسی دنیا و نیما یه غریبه هم بود. یه پسر چاق, سبزه با سیبلای خنده دار. رقصیدن بلد نبود ولی خیلی خوب حرف میزد. مثل همه عروسی های شمال که توی خونه برگزار میشد ,سر و کله اون غریبه از سه روز قبل پیدا شده بود. بابک دوست سربازی برادر دنیا, داور, بود. از کرمانشاه اومده بود و خیلی گرم و لوتی بود. برعکس ظاهر خنده دارش رفتارای مردونه و صمیمی اون توجه خیلیها را جلب کرده بود. فقط دنیا اون رو ندید و هیچوقت هم بیاد نیورد تا روزی که خیلی اتفاقی هفت سال بعد دوباره توی عروسی برادرش, داور, اون رو ملاقات کرد.
لب های بابک تمام سر , صورت و لبهای دنیا را پیموده بود. انگار که میخواست تمام سلولهای اون را با بوسه هاش کشف کنه. بابک با همه خوش صحبتی هاش هیچوقت نتونسته بود عاشق کسی بشه و وقتی اولین بار از دنیا شنید که اون را عاشقانه دوست داره بخودش گفت این درست نیست. فکر گناه یک لحظه تنهاش نمیزاشت. دنیا شوهر داشت, و از اون مهمتر برادر دنیا دوست صمیمی اون بود. حتی روابطش با شوهر دنیا همیشه خوب بود. از وقتی که سه سال قبل دنیا و نیما برای کار نیما به تهران اومده بودن چندبار نیما را با داور دیده بود. اما دنیا را اولین بار بعد از هفت سال توی عروسی داور دید, توی یه لباس سبز بلند با استینهای کوتاه و موهای شنیون شده. اخه خواهر داماد بود. خاطره اولین برخوردشون توی عروسی دنیا اون را به هفت سال قبل برد اما حالا دنیا کنارش وایساده بود بعنوان خواهر داماد و اون بعنوان دوست صمیمی داماد. شب عروسی وقتی که مراسم توی باغ تمام شد دنیا با چندتا از فامیلا موندن که نمیدونستن با چه ماشینی برن دنبال عروس و داماد , نیما مجبور شده بود پدر, مادرش و پدر بزرگ و مادر بزرگش را ببره خونه, اخه دیگه دیر وقت بود. توی راه دنیا جلو کنار بابک نشست و با سه تا دیگه از فامیلا دنبال ماشین داماد دست زدن و کل کشیدن. شب وقتی بابک داشت برمیگشت خونه بوی عطر دنیا بدجوری تمام ماشین را پر کرده بود. و اون نمیدونست چرا دلش یجورایی غمگینه.
دستای تپل بابک سعی میکرد بند لباس خواب صورتی را از روی شونه های دنیا پایین بیاره. شهوت و عشق توی چشمای درشت دنیا موج میزد اما دستاش دستای بابک را گرفته بود و عاشاقانه مقاومت میکرد. کلید در قلعه مقاومت دنیا با بوسه گرم بابک در جای خودش چرخید و باز شد. چشمهای بابک در پرتوی نور چراغ خواب کنار تخت و توی سایه روشن ایجاد شده از اون پستانهای زیبای دنیا را دیدند که یکی یکی مثل مروارید از صدف بیرون میومدن. کوه های برفی کوچکی که قله های شکلاتیشون بابک را به خوردن دعوت میکرد. و اون خوشمزه ترین مزه تمام عمرش را توی دهانش مزه مزه کرد.
اولین تماس دنیا سه روز بعد از عروسی اتفاق افتاد. همه چی خیلی سریع پیش رفت. همه چی با حرفهای ساده و روزمره شروع شدن و به درددلهای دوستانه منتهی شد. درد دلهای که پرده از زخمهای عمیق روح دنیا پرده برمیداشت. زخمهای که نیما با چرخش ناگهانیش از یه مرد خجول و متشخص به یک دیو پرخاشگر هرزه گو برای دنیا ایجاد کرده بود. کتک, فحش های ناموسی, تحقیر, دروغ و نادیده گرفتن دنیا از سوی نیما خیلی زود شروع شد. اگرچه دنیای نوزده ساله که از شهر خودش دور شده بود سعی میکرد اون را تحمل کنه, اما هر کدوم از اون ضربه ها روح ظریف اون را میخراشید و زخمی میکرد.
گرمای بدن هر دوی اوناها به حدی زیاد شده بود که با وجود فصل زمستان و سرمایی که بیرون حاکم بود تحمل پتو رو برای هردوشون سخت میکرد. سرمستی عاشقانه و شهوت از چشمهای هردوشون زبانه میکشید. اگه یه ناظر از بالا به اونها نگاه میکرد میدید که جنگ عاشقانه ای بین بابک و دنیا در گرفته. دستای پرزور بابک که ارام و با احتیاط و البته با کنجکاوی عاشقانه سعی داشت لباس خواب و شرت دنیا را از پاش خارج کنه, با دستای دنیا که با ناز و کرشمه یه معشوقه از سنگرش دفاع میکرد. پیش بینی نتیجه جنگ اسون بود. جنگ را بابک برد.
درددلهای دنیا برای بابک اول یه حس ناباوری به ارمغان اورد. چه کسی باور میکرد که پشت اون ظاهر متشخص یه غول به کمین نشسته. اون حس جاش را به همدردی و بعد علاقه داد. و سر اخر بابک یک روز خودش را دام عشق دنیا یافت.
دستهای بابک به نرمی روی پاهای ترکه ای دنیا کشیده میشد. گویی سعی میکرد که اونها را به گشوده شدن دعوت کنه. دستهای دنیا دور گردن بابک حلقه شده بود و ارام در گوشش زمزمه میکرد که دوستش داره. بابک به نرمی خودش را به سینه های زیبای دنیا چسبوند و با تمام وجود سعی کرد تا به درون عشقش راه پیدا کنه. دنیا دروازه های بهشت برای معشوق باز کرد و طلب کرد هر انچه را که یک زن عاشق از مرد رویاهاش طلب میکنه. صدای تخت شاید در این جنگ عاشقانه زیباترین موسیقی بود که هردو میشنیدند. جنگ باید که پایان می یافت و چه پایانی زیباتر از قطراتی از باران وجود بابک که به درون تن دنیا میبارید.