سلام بچه ها من شهریار(مستعار) هستم و الان 44 سالمه مهندس هستم و تو یک شرکت بزرگ کار میکنم و خدارو شکر راضیم من خیلی زود ازدواج کردم و یه بچه دارم که الان دیگه ماشاالله بزرگ شده و دانشجو رشته خیلی خوبیه . من از همون اول زندگیم به چند دلیل 1-خوشکل بودم .2-خوش حرف بودم.3- با ادب بودم و مراعات رفتارمو میکردم .4-خانواده خوبی داشتم با کلی فامیل وارتباط .و …….که این باعث شده که اتفاقات خیلی زیادی برام بیافته که سعی میکنم به مرور براتون توضیح بدم .بریم سر اصل مطلب زمانی که من جوان بودم (20 سال پیش)،هم کارمند بودم تو یه اداره دولتی هم درس میخوندم هم خانم و بچه داشتم و کلی خرج و کرایه خونه وخلاصه با بدبختی زندگی میکردیم و …. واسه همین قبل از اداره و بعد از ادارهء خودم با یه مینی بوس تو یکی از ادارات دولتی دیگه زیر نظریه آژانس بزرگ سرویس می بردم. معمولا راننده ها وسرشوفرا(هماهنگ کننده ها) از آدمای سطح پایین و بی کلاس هستند به همین خاطرمن چون دانشجو بودم و روابط عمومی خوبی داشتم خیلی زود همه کاره اون سرویس ها شدم و شدم سر شوفر(چه افتخاری واقعا)،زمان بردن مسافرها حدود 30 دستگاه اتوبوس و مینی بوس توی 2 خط ردیف می ایستادن و زمانی که اداره تعطیل میشد خیلی از جمعیت واسه سوار شدن مسیرهای مختلف می آمدن،خیلی زود متوجه شدم که وقتی یه خانم با قد بلند و قیافه ای جذاب و خیلی مغرور از اون طرف محوطه پیداش میشد تقریبا همه جمعیت حاضر از همکارانش وراننده ها و …. به یه حالت خاص نگاش میکردن ومعلوم بود که ته دل همه این آدما چی میگذشت. خلاصه هر بار که این خانم از کنار من رد میشد (من 22 یا 23 سالم بود اون 10 سالی بزرگتر حدودا34 ساله)یه نگاه به من میکرد که نمیدنم چرا دلم هررررری میریخت پایین. طبعا منم مثل همه یکم به اون حساس شدم و دیدم که میره تو یه مسیری که به طرف جنوب شهره و در انتهای مسیر پیاده میشه.اتفاقی یه روز سرویس اونا خراب شده بود و من که سرشوفر بودم و هم ماشین رزرو باید سرویسشونو میبردم.حالا تو این مدت فهمیده بودم که خانم شوهر داره و تو همون اداره کار میکنه و یه پسر حدودا 7 ساله وشوهرش از خودش تقریبا 15 سالی بزرگتر بود و یه عینک ته استکانی میزد. وقتی که اومدن تو ماشین من دیدم رفت ردیف دوم پشت سر راننده کنار یه خانم چادری که کور بود نشست مثل اینکه جای همیشگیش بود .شوهرشم بعضی وقتا بود ولی اکثرا اضافه کار میموند. خلاصه راه افتادم و چون من باید به کارهای دیگه ای هم میرسیدم مجبور بودم یکم تند برم .تو یه میدون که میخواستم به چپ (میدان قزوین به چپ میرفت) بپیچم آمدم در حین گردش تو آینه نگاه کردم طبق معمول که ماشینی کنارم نباشه که یه دفعه چشم افتاد تو چشم خانم که جوری نشسته بود که با زاویه تو آینه بیرون میتونستم ببینمش منم که شیطون ، تا نگاهم تو نگاش افتاد نمی دونم چی شد که فورابا چشم چپم یه چشمک سریع بهش زدم و خیلی هم زود پشیمون شدم و الکی هی شروع کردم به مالیدن چشمام که مثلا چیزی رفت تو چشم،و تا یه چند دقیقه دیگه اصلا تو آینه نگاه نکردم که نکنه بدش اومده باشه ویا من اونو اشتباهی گرفتم آخه گفته بودن که خیلی وحشی تشریف داره و هرکی نگاه چپ بهش بکنه کارش زاره،خلاصه راننده مینی بوس و اتوبوس آینه بغل براش خیلی حساسه و نمیتونه تو آینه نگاه نکنه واسه همین مجبورا چند با رومو برگردوندم و آینه رو نگاه کردم که دوباره چشم افتاد تو چشش این بار تا نگاهم با نگاهش جفت شد اون چشمک زد وای خداااااااااا نمیدونستم چیکار کنم از یه طرف موفق شده بودم از یه طرف میترسیدم.خلاصه دونه دونه آدما تو مسیر پیاده شدن دو سه نفر بودن که انتهای مسیر پیاده میشدن از جمله اون. رسیدیم به انتها دیدم همه دارن پیاده میشن منم داشتم باهاشون خداحافظی میکردم که دیدم گفت من بار دارم میشه یه لطفی کنید و اون طرف 4 راه منو پیاده کنید منم گفتم خواهش میکنم.رفتم اون طرف گفتم همین جا ؟(راستی یادم رفت بگم مینی بوس من هم نو بود هم خیلی بهش رسیده بودم هم از داخل کامل پرده داشت و از بیرون داخل بجز از شیشه جلو چیزی پیدا نبود.) دیدم اومد صندلی پشت سری من و یه دونه زد تو سرم به شوخی گفت حالا دیگه به خانم مردم چشمک میزنی ناقلا؟ مونده بودم چی بگم دیدم انگار 100 ساله منو میشناسه اونجوری باهام حرف میزد.گفتم شرمنده عمدی نبود که دیدم گفت من از همون روز اول که دیدمت ازت خوشم اومده بود چرا محلم نمی ذاشتی و از این حرفا .بهش گفتم امروزداره دیرم میشه که دیدم گفت فردا هم خودت بیا بعد سرویسم برنامه واسه خودت نزار کارت دارم.خلاصه فردا شد و من یه مسیر دیگه به سرویس اونا دادم و دوباره خودم رفتم آخر کارباز نشست و وقت پیاده شدن به من گفت دنبالم بیا من میرم تویه خونه درو باز میزارم زود بیا تو درو ببند .رفت دیدم رفت سر نبش یه کوچه که یه سوپر(بقالی) سر نبشش بود پیچید تو کوچه و درست رفت تو دری که چسبیده بود به پشت سوپراز داخل کوچه.منم رفتم جلو ماشینو پارک کردم و مثل آدمای مسخ شده بدون اینکه به هیچی فکر کنم رفتم دنبالش دیدم در بازه رفتم تو درو بستم وبعد در یه راه پله بود که معلوم بود میره بالای همون سوپر.خلاصه رفتم بالا ،خونشون همون جا بود اصلا اون موقع به هیچی توجه نکردم که اینجا هیچ راه درو نداره بجز همون در ورودی و اون سوپرم مال باباشه(خل بودم نه؟) .واییییییییییییی رفتم تو اطاق دیدم مانتوشو در آورده با یه شلوار چسپون استرج که اون وقتا مد بود با یه تاپ کاملا باز که همه جاش قلمبه قلمبه زده بود بیرون روبرم ایستاده،از یه طرف اون موقعیت خونه ،اون وضعیت ابتدای دوستی و اینکه طرف شوهر داشت،از طرف دیگه اینکه اصلا نمیشناختمش و بی گدار به آب زده بودم و هدفشو نمیدونستم و از طرفی خب سنی هم نداشتم و فکر میکردم اینجا اگه بگیرنم؟؟؟؟؟؟؟؟ کلی ترسیده بودم و استرس داشتم ولی اون عین خیالش نبود آمد جلو منو محکم بغل کرد شروع کرد به بوسیدن . نمیدونستم چیکار کنم هم دلم میخواست ، هم دوست داشتم زودتر از او مخمسه فرار کنم.اونم ول کنم نبود دکمه پیرهنمو باز کرد و کلی قربون صدقه سینم و موهای سینم رفت ( من ورزشکارم و تا 22 سالگی تو یکی از تیمهای دسته اول والیبال بازی میکردم و شنا رو حرفه ای دنبال میکردم واسه همین هیکل توپی داشتم و قدم 180 و وزنمم حدود 78 کیلو که هنوزم حفظش کردم)اونم قد بلند بود و وای ی ی ی ی ی چه سینه هایی هم داشت.خلاصه اون که انگار غنیمت جنگی پیدا کرده بود سریع رفت سراغ اصل مطلب و کمربند و دکمه و زیپ شلوارمو باز کرد و آقارو که انصافا هم ،هم کلفته هم قد و قواره خوبی داره و همه زنا عاشقشن کشید بیرون ونشست جلو پام کلی قربون صدقش رفت و از اون جایی که ترسیده بودم هنوز درست بلند نشده بود، که شروع کرد به خوردنش واییییییییییی چیکار میکرد بی وجدان انگار از قحطی 1000 ساله کیر اومده بود بیرون ،میلیسید از پایین تا بالا،میخورد ،آخخخخخخ که وقتی میک میزد دلم میخاست از جا کنده شه نمی دونم چرا دلم نمی آومد بهش بگه پدر بسه دارم میمیرم ،بعد از اینکه حسابی سیر شد رفت نشست و تکیه داد به یه پشتی که یه پتو هم جلوش انداخته بودن گفت بیا بغلم و دستاشو باز کرد منم مثل یه بچه رفتم تو بغلش افتاد به جونم از لبامو گردنم و نوک سینه هام میبوسید و میمکید واییییییییییییییی تا حالا این تجربه رو نداشتم یه جوایی خداییش ازش ترسیده بودم، پدر من بچه بودم نسبت به اون، اصلا به روی خودم نمی آوردم (حالیم نبود) که باید منم یه کارایی بکنم، خلاصه بلند شد لباساشو کامل کند و آمد نشست روم وایییییییییی همچین خیس کرده بود که تا میزون کرد و نشست تا ته شو داد تومنم که نمی دونم چرا کامل خودمو گذاشته بودم در اختیارش همون طور دراز کشیده بودم و اون خودش هی قربون و صدقه همه جام میرفت و هی ماچم میکرد و هی محکم تر خودشو میکوبید رو شکمم ، منم که حالم جوری بود که اصلا تو حال و هوای ارضا شدن نبودم واسه همین داشت منو میکشت (خیلی حشری بود و تو کف میگفت خیلی وقته به شوهرش نمیده و داره جدا میشه اینجام خونه باباشه و با پسرش آمده اینجا تا طلاقش درست بشه) خلاصه شانس آوردم که از اون وضعیت خسته شد و خودش به پشت خوابید و پاهاشو داد بالا و گفت بیا منم رفتم روش خلاصه با چند مدل این ور و اون ور کردن بعد از نمی دونم شاید 1 ساعت آبم داشت می اومد که بهش گفتم ،گفت درش بیار، بیارش جلو منم بردمش طرف صورتش واییییییییییی محکم گرفتش و کردش تو دهنش همچین میک میزد که الانم بعد 20 سال یادم میافته دلم ضعف میره خلاصه آبمو آورد و تا آخرشو میک زد و خورد .بعد از اون من تازه یادم افتاد که تو چه وضعیتی و چه جایی هستم با خواهش راضیش کردم که منو خلاص کنه من برم ، لباسامو درست و نادرست پوشیدم و اونم گفت صبر کن دم درو یه نگاه کنم ،نگاه کرد و گفت برو باور میکند انگار داشتم از زندان فرار میکردم زدم بیرون به جای اینکه از مسیری که اومده بودم برم رفتم بالایی و از اون کوچه های دیگه بعد کلی پیاده روی رفتم پای ماشینم و راه افتادم . تا چند روز تنم میلرزید از این حماقتی که کرده بودم هم پشیمون بودم هم تجربه ای بود که تا اون وقت نداشتم. جونم براتون بگه تا 1 سالی که اونجا با اون اداره قرارداد داشتیم با هم بودیم ولی دیگه خونش نمی رفتم(میترسیدم) و تو همون ماشین (مینی بوس) یه گوشه خلوت پیدا میکردم و ترتیب همو میدادیم (البته اینو بگم تا آخرش که باهاش بودم نمیدونم چرا ازش یه جورایی حساب میبردم) .آخر کار بعد از اینکه دیگه درسم تموم شد دیگه مینی بوس رو گذاشتم کنار و سرم به کار گرم شد نمی تونستم هی مرخصی بگیرم و برم دیدنش واسه همین دوستیمون هر روز کمرنگ تر شد تا یه روز که اونا خونشونو عوض کردن و منم یه کم آدم شده بودم ؛و دیگه هم دیگه رو گم کردیم.(البته نخواستیم ادامه بدیم). پایان این داستان دقیقا مو به موعین واقیعت بود و اگه انشاء خوبی نداشت و یا نگارش بلد نیستم از همه دوستان معذرت میخوام .اگه دوست داشتید نظر بدید بدونم اگه تونستم نظرتونو جلب کنم کلی ماجرا دارم که واستون یکی یکی بنویسم.آخ دستم درد گرفت.شهریار 371390
0 views
Date: November 25, 2018