مأمن همیشگی

0 views
0%

روی سرامیک های سرد کف حموم نشسته بودم و زانوهامو بغل کرده بودم و خیره بودم ب قطرات آب لغزنده‌ روی دیوار سفیدصدای شرشر آب بهم آرامش میداد و برخورد آب با شونه‌ی سمت راست بدنم که زیر دوش قرار گرفته بود حس جالبی بودکسی خونه نبود که بگه آب رو ببند و آرامش فضای دلچسب این پناهگاه دخترکولویی که حالا دیگه بزرگ شده رو بهم بزنههمون دختر کوچولویی که فکر میکردن نمیفهمه و از هرکاری و هر حرفی پیش روش ابایی نداشتننگاه به قطرات روی دیوار برام تداعی کننده‌ی خاطرات اون دختر کوچولوی نهفته در بطن ذهنم بود…همون مأمن دوران کودکیبا صدایی ناله وار از خواب بیدار شدمترسیدممامان مریض شده بود؟‌ پدر هم که رفته بود سفر کاری…حالا چیکار کنم؟‌هنوز چشمام کامل باز نمیشد،‌چتری بلند و طلاییمو از جلوی چشمام پس زدم و از اتاق رفتم بیرونمامان تو اتاق خودشون بود و در بسته بودبهم یاد داده بودن که قبل از ورود به اتاق دربزنممامان ناله میکرد …صدای پچ پچ میومدیعنی بابایی برگشته؟‌از شدت خوشحالی در زدن رو فراموش کردم و بی محابا در رو باز کردمخدای من اینجا چه خبره؟‌مامان چرا لباس تنش نیست؟‌اون آقا که مثل مادر لخته کیه دیگه؟‌مگه مادر نمیگفت نباید بدن لختتو کسی ببینه؟‌پس چرا خودش لخته؟‌گیج و منگ بودمهردو به من خیره بودن که مرده با اخم وحشتناکی اومد طرفمیقه‌ی لباسمو گرفت و منو کشید بالا تا جلوی صورتش و غرید جرأت داری به کسی بگو تا هم خودت هم مامانتو با هم بکشم،‌ گمشو برو بیرون…اول وحشت کردم بعد بغض کردم…مگه مادر نمیگفت نمیذارم کسی اذیتت کنه؟‌چرا هیچی نمیگه؟‌شاید چون مریضه نمیتونهولی اگه مریضه چرا لخته؟‌مگه من وقتی مریض میشم کلی لباس تنم نمیکنه،‌پس خودش چرا…..یهو اون آقا منو هل داد بیرون و درو محکم کوبید بهماز ترسم رفتم تو اتاقم و درو قفل کردمپشت در نشستم و کلی گریه زاری کردممیدونستم مادر داره کار بدی انجام میده.آخه لخت بودن و…یاد حرف پدر افتادممانا بابایی اگه یه روزی دیدی مامانت کار اشتباهی کرد زودی بهم خبر بدیااااااگه به بابایی نگم ناراحت میشهاروم قفل در رو باز کردم و رفتم بیرونانگار دیگه مادر درد نداشت چون داشتن جر و بحث میکردنگوشی تلفن رو برداشتم و بردمش توی اتاقمشماره‌ی پدر توی حافظش سیو بوددکمه اولی رو زدم و منتظر صدای مهربون بابایی بودم-‌الووووواین که یه خانومه‌+‌الو بابایی من کجاس؟‌بابام جواب داد-‌سلام بابایی خوبی؟‌+‌بابایی چرا نفس نفس میزنی؟‌اون خانومه کی بود؟‌-‌هیچی بابایی داشتیم ورزش میکردیم نفسم گرفته…-‌هههههههههه+‌بابایی اون خانومه کیه که داره بهت میخنده؟‌-‌هیچی پدر کاری داشتی؟‌+‌نه نه خدافظگوشیو قطع کردم…یه چیزایی میفهمیدم…درک کردم که شرایط هر دوشون مثل همه…میتونستم حدس بزنم چه خبره…بعد از مدتی مادر خواست بیاد تو اتاق که دید در قفله-‌مانا دخترم درو باز کن..مامان چقد مهربونه،‌حتما اومده بگه اون آقاهه رو دعوا کردهدرو باز کردمهمون لباسای دیشبی تنش بودمنو توی بغلش گرفت و گفت-‌ببخشید مامانی این آقا داداشمه ولی بابات نمیدونهبهش نگیاااا عصبانی میشه مامانیو میزنه هااااداییم بود؟‌چرا ندیدمش تا حالا؟‌چیزی نگفتم و فقط سرم رو تکون دادماگه داییمه چرا لخت بودن؟‌چرا…؟؟؟‌چرا…؟؟؟‌چرا…؟؟؟فرداش پدرم اومد خونه.برام یه عروسک خیلی خوشگل خریده بود…منو بغل کرد و آروم تو گوشم گفت- به مامانت نگی با یه خانوم ورزش میکردماااا‌+‌بابایی اون خانومه عمه‌ی منه؟-‌اومممم آره دخترم آرهروزها و هفته ها و ماه ها پشت هم رد میشدن و من بزرگ میشدم و واقف بر اعمال پدر و مادر خائنمازشون متنفر بودمدیگه داشتم دبستان رو به اتمام میرسوندم و خیلی از مسائل جنسی رو میدونستم ولی نه کامل…یروز که باز هم مادر با یه آقای جدید توی اتاق بودن از سوراخ قفل اتاق نگاه کردملبای هم رو میبوسیدن و دست میکشیدن روی بدن هم دیگهمرده دستشو برد زیر تاپ مادر و آروم از تنش درش آوردمن چرا تاحالا این سوتین قرمزه رو تن مادر ندیده بودم؟چقد خوشگله….گردن مادر رو میبوسید و لیس میزدمامان ناله میکردروی سینه هاشو میک میزد و مادر چنگ میزد به موهای فرفری و بلند مردهپیرهن شکلاتی خودشو هم دراورد و بعد مادر رو انداخت روی تخت و شلوارکشو دراوردوای شورتشم همون جوری قرمزهمامان بلند شد و شلوار مرده رو درآوردشورتش مث شورتای پدر از این آبی بلندا نبودمث شورت زنونه بود و کیرش توش معلوم بودمرده چقد خوش هیکل بودتنم داغ شده بود و حس عجیبی داشتممرده شورت و سوتین مامانو دراورد و مادر هم شورت اونومامان چهار دستو پا وایساداون خالکوبی روی کمرشو چرا ندیده بودم؟‌مرده کیرشو کرد تو ‌بدن مامانمامان مدام ناله های آشنا میکردپس سکس اینجوریه…مرده خیلی تند داشت خودشو میکوبید به مامانمامان داشت جیغ میزد و رو تختی و با اون ناخونای قرمزش چنگ میزدکه سایه ای رو روی در حس کردمبابام بود…منو زد کنار و رفت تو اتاقترسیده بودمفرار کردم رفتم تو اتاقم و درو قفل کردمصدای جیغ و داد میومد و بعدش سکوت…یک ساعتی گذشت که جرأت کردم برم بیرونآهسته قدم برمیداشتم به سمت اتاقهمه جا خون بودمامان…اون آقا…خون….بابا اما نبودترسیدم و جیغ کشیدمفرار کردم و رسیدم به خونه همسایمونبراش گفتم مادرم مردهاومدن و دیدن آبروی ریخته شده روزنگ زدن به پلیس و آمبولانسبابام دستگیر شدحکمش اعدام بودخونواده‌ی مادرم رضایت دادن بخاطر ننگ دخترشونبابا زندان بود و من حالا بزرگ شده بودم و مونده بود که رضایت بدممن اما رضایت ندادمپای چوبه‌ی دار بهش گفتم+‌تو هم مثل مادر بودی…مانا کوچولوی قصه الان دیگه بزرگ شده باباتو هم خائنیپس جزای هر دوتون مرگه…..نمیدونم به کدوم نقطه از دیوار خیره مونده بودم ولی با برخورد قطرات سرد آب به سرشونه ام به خودم اومدم…حقشون بود مگه نه؟نوشته نیلا

Date: February 27, 2019

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *