ماجرا به چند سال پیش بر می گردد. وقتی كه من دانش آموز بودم. تازه با یكی از همكلاسانم دوست شده بودم و چون من شاگرد ممتاز كلاس بودم قرار شد با او ریاضی كار كنم. این شد كه یك روز به خانه ی دوستم رفتم و مشغول درس خواندن شدیم. نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود كه دیدم در اتاق باز شد و دختری وارد اتاق شد كه از لحاظ قد و هیكل معركه بود. سلام كرد و یك سینی چای گذاشت و نگاهی معنی دار هم به من انداخت. وقتی از اتاق داشت می رفت بیرون من زیر چشمی نگاهی به باسن های او انداختم و حال خودم را نفهمیدم و كیرم كم كم راست شد.خواهر دوستم نامش فیروزه بود. از ان روز به بعد طرح دوستی من با علی بیشتر و صمیمی تر شد چرا كه تصمیم گرفته بودم فیرزوه را حتما بكنم . یك روز كه می دانستم علی منزل نیست همین جوری رفتم در منزلشان و در زدم و ناگهان دیدم در باز شد و یك حوری بهشتی در را باز كرد. دست و پایم را گم كرده بودم گفتم سلام. ببخشین علی نیست ؟ فیرزوه گفت نه. بفرمایین تو . گفتم نه مزاحم نمی شم . گفت نه من تنهام. این حرف را كه زد یواشكی رفتم تو و حسابی داشتم می لرزیدم و قاطی كرده بودم . گفتم ببخشین فیروزه خانوم من باید با شما حرف بزنم . گفت خوب بگو هر چی دوس داری . گفتم. ن. ن نمی تونم بگم .گفت چرا؟ گفتم روم نمی شه . گفت بگو من صورتم رو می كنم اون طرف. صورتش رو كرد سمت دیوار. و من آروم گفتم می خوام بكنمت . فیروزه از این حرف من خندید و گفت همین؟ خیلی مهم بود . گفتم خوب آره یه نگاهی انداخت به شلوار من كه حسابی وضعیت بر آشقته ای پیدا كرده بود و گفت مثل این كه خیلی حالت بده گفتم آره. و پریدم بغلش كردم و لب هام رو گذاشتم روی لباش و شروع به خوردن كردم عسل خوانسار هم به اون شیرینی نبود… فیروزه هم حسابی چشم هاشو بسته بود و داشت حال می داد….یه دفه صدای در خونه كوچیكشون چرت هر دوی مارو پاره كرد و من به سرعت از اون یكی در زدم بیرون. و گفتم بهم زنگ بزن . نزدیك های غروب بود كه تلفن زنگ زد. فیروزه بود سلام كرد من هم گفتم سلام قربون جیگرت برم. تو كه منو كشتی فیروزه گفت تو هم منو كشتی. باید یه فرصت حسابی گیر بیاریم. اون روز نزدیكای عید بود و من می دونستم خونه ی دایی یكی از دوستان دو هفته خالی می شه. بهش گفتم یه فكری می كنم و خبرت می كنم روز سوم عید بود كه رامین از خونه داییش زنگ زد و گفت خونه از امروز خالی شده و دایی و خانم داییش رفتن دوبی …من گفتم می خوام كوس بیارم گفت باشه ولی من هم هستم. گفتم ببینم چی می شه. فوری به فیروزه زنگ زدم و گفت فردا ساعت ده می تونه بیاد؟ گفت آره یه كاریش می كنم . فردا ساعت 9 خودم رو گذاشتم خونه ی دایی رامین. با رامین كلی حال و احوال كردیم و اون هم اتاق خواب داییش رو اماده كرد و گفت نامردی نكنی من هم می خوام . گفتم حالا تا طرف بیاد یه كاریش می كنیم . ساعت ده بود كه یه نفر زنگ زد من سریع رفتم پشت در دیدم فیروزه سلام كرد. گفتم سلام عزیزم. ونمی دونم چی شد كه یه دفه بغلش كردم و انداختمش روی كولم و شروع كردم ببرمش توی اتاق. فیروزه كه هی می خندید گفت منو بذار زمین خودم می یام. چقدر هولی گفتم دارم می تركم. بیا ببینم. بردمش توی اتاق و گذاشتمش زمین. با رامین یه سلامی كرد و نشست روی مبل اقا رامین هم رفت و كلی شیرینی و چای و میوه اورد و حسابی از فیروزه خانوم پذیرایی كرد… نیم ساعتی گذشت و من دست فیروزه رو گرفتم و بردم توی اتاق خواب.به رامین گفتم ما یه نیم ساعتی كار داریم .بدون هیچ اشاره ای فیروزه لخت شد یه شورت قرمز و یه سوتین یاسی تنش بود. من هم لخت شدم و شروع كردم كیرم رو بمالم. فیروزه رو بردم روی تخت و كنارش دراز كشیدم. یه دفه منو بغل كرد و گفت بالاخره توی دام افتادی من هم گفتم. تو هم همین طور و شروع كردیم لب بگیریم. من گردنش رو كه مثل گوشت بره نازك و لذیذ بود خوردم. بعد لاله ی گوش هاش رو خوردم. و رفتم سراغ سینه هاش كه مثل دوتا كندوی عسل آماده ی بهره برداری بودند… این قدر سینه خوردم كه حال هردوتامون بد شد . فیروزه گفت علی بسه دیگه برو پایین و ساك بزن. من هم گفتم با كمال میل. و شروع كردم مغز كوس و چوچوله ش رو بخورم و فیرزوه حسابی داشت بالا و پایین می پرید و حال می كرد یه دفه صدای جیغ كوچیكی اومد كه فهمیدم آبش اومده. و گفت اخیش حال اومدم. بیا منو بكن. گفتم كوس می دی ؟ گفت نه پدر اون كه بسته س. كون می دم اون هم چه كونی. و باسنش رو داد بالا. همون باسن هایی كه اون روز حال منو بد كرده بود حالا در اختیار من بودن. فكر می كردم خواب می بینم. ولی واقعیت داشت.آروم كیرم رو گذاشتم در كونش و یه فشار كوچیك دادم تقریبا كلاهكش جا افتاده بود . فیروزه گفت صبر كن جا باز كنه . گفتم بار چندمته كون می دی ؟ گفت پدر همه ی دوستای برادرم منو كردن نمی دونم تو چرا بی خبر مونده بودی ؟ هر چی هم بهت نخ می دم انگار حالیت نیست. ولی خوشحالم كه بالاخره توی چنگ من افتادی و گفت خوب بقیه ش رو جا بنداز و من هم فشار كیرم رو بیشتر كردم و تقریبا تا ته رفت فیرزوه گفت دیگه نیست ؟ گفتم نه پدر تموم شد فكر كنم خیلی خوش اشتهایی؟ گفت خوب حالا آروم تلمبه بزن و من شروع كردم كیر رو در بیارم و دوباره فرو كنم. با هر رفت و امدی فیرزوه می گفت جون به این می گن كیر. بكن. جرم بده. می خوام به همه ی همكلاسی های برادرم بدم. به هر حال اونا زحمت می كشن و بی مزد و منت به برادرم درس یاد می دن من هم باید یه جوری جبران كنم من هم سرعت رفت و امدم رو بیشتر كردم. و حسابی داشت بدنم و دل و روده هام حال می اومد . فیروزه گفت آبتو می خوای چیكار كنی ؟ من هم كه قادر به حرف زدن نبودم گفتم نمی دونم بذار بكنم . گفت بكن آبت رو بریز توش مشكلی نیست. یه دفه حس كردم دارم به اوج لذت می رسم و یه جیغ كوچیك كشیدم و آب منی هام شروع كرد بیاد شاید نزدیك یه استكان بود. تا قطره ی اخر توی كون فیروزه خانوم خالی كردم …و عقده ای كه مدت ها توی دلم مونده بود رو خالی كردم .آروم كیرم رو در اوردم و گفتم فیروزه رامین هم می خواد بكنه . فیروزه گفت باشه عزیزم بگو بیاد اگه دوست دیگه ای هم دارین بگین بیاد من امادگی دارم. رفتم بیرون كه رامین رو صدا بزنم دیدم رامین پشت در كیرش رو گرفته توی دستش و داره می ماله گفت چی شد ؟ گفتم برو طرف خیلی وارده. رامین هم حسابی كون فیروزه خانوم رو جر داد… فیرزوه بعد از ده دقیقه لباس پوشید و اومد توی هال و گفت بچه ها خیلی خوش گذشت. من هم گفتم به ما بیشتر. و رفت. با اولین سكسی كه با فیروزه داشتم خیالم راحت شد كه از جهت سكس تامین هستم و حسابی چسبیدم به درس خواندن و هر از گاهی هم كه فرصت می شد فیروزه را می كردم. مشكل اصلی من كمبود خانه ی خالی بود. خانه ی دایی رامین هم ازدست رفته بود. آن سال در كنكور قبول شدم و به تهران امدم و تقریبا رابطه فیزیكی من با فیروزه قطع شد. ولی تلفنی با هم در رابطه بودیم. بعدها شنیدم علی نامرد بی معرفت هم بدون خداحافظی با من رفته خارج. كسی كه همه چیزش را از من داشت. شش ماه گذشت و یك شب فیروزه زنگ زد و گفت فردا شب شب عروسی اوست. گمان كردم قصد خداحافظی با من را دارد و من برای همیشه از آن قنبل های نرم و ان اندام محروم می شوم… ولی گفت ازفردا شب راه جلو باز می شود و دوست دارد كه با من از جلو سكس داشته باشد . با شنیدن این حرف كیرم راست شد و گفتم كی ؟ گفت شب جمعه هفته اینده… گفتم پس داماد كوس كش كجاست؟ گفت قرار است برود كیش و دوشبه برگردد …قرار من با او ساعت ۱۲ نیمه شب بود اون هم توی خونه ی خودش… فوری یه بلیت گرفتم و خودم رو همون ساعت رسوندم دم در خونه ی فیروزه… قبلش یه تماس گرفتم و گفت همه چیز مرتبه… دراپارتمان رو باز می ذارم تا بیای بالا…من هم با هزار ترس و لرز آروم آروم خودم رو گذاشتم در اپارتمان و مثل گربه آروم آروم از پله ها رفتم بالا در خونه باز بود و یواشكی خودمو گذاشتم توی خونه.. وای یه حوری بهشتی با اندام سكسی و با آرایش زیبا و بوی ادکلن مست كننده پشت در دیدم… حسابی راست كرده بودم. فیروزه گفت عزیزم بیا تو دلم چقدر دلم برات تنگ شده بود و منو بغل كرد و شروع كرد ازم لب بگیره و آروم آروم منو برد توی اتاق خوابش… وای یه اتاق خواب رویایی نور ابی كم رنگ و صدای موسیقی بدون …كلام حسابی فضارو شاعرانه كرده بود. فیروزه گفت لخت می شی ؟ گفتم پس چی… و شروع كرد لباس های منو در بیاره… .شهوت از توی چشماش فوران می كرد… باورم نمی شد كه قراره برای اولین بار توی زندگیم كوس بكنم… حس می كردم خواب می بینم… ولی واقعیت داشت. كوس یه تازه عروس گذاشتن لذتی بی اندازه داشت. كوسی كه تازه پاره شده بود و حسابی تنگ بود…آروم آروم رفتیم روی تخت و كنار هم دراز كشیدیم … فیرزوه گفت تا می تونی از من لب بگیر و منو بخور و منو بمال.. اون مردم كه اصلا این كاره نیس…من هم شروع كردم.. به خوردن لباش… بعد بدنش رو حسابی مالیدم.. و نوبت اون شد كه ساك بزنه. آروم آروم رفت سراغ كیرم و موهای نرم و مرطوبش رو ریخت رو ی كیرم و شروع به خوردنش كرد. توی این مدت حسابی وارد شده بود… ۱۰ دقیقه ای گذشت كه دیدم داره ابم می یاد.. گفت بسه دیگه نخور تا یه كم سفت بشه… پاشد و كنارم دراز كشید و گفت بیا كوس بخور.. كوسی كه چن ساله تو كفشی… آروم رفتم سراغ شورتش و اونو باز كردم… وای عین یه غنچه ی رز قرمز كه تازه شكفته بود و داشت كم كم متورم می شد… بوی ادکلن می داد حال خودمو نفهمیدم… افتادم به جونش حالا نخور كی بخور..می خواستم تموم عقده های جنسی م رو توی اون كوس خالی كنم… شروع كردم بجومش با دندونام… پیش خودم گفتم رحم نباید بكنی.. این كوس حق توست… تویی كه مفت و مسلم علی رو درس می دادی و كونی بی خداحافظی گذاشت رفت انگلیس. پس حقشه كه خواهرش گاییده بشه… .صدای جیغ فیروزه داشت بیشتر می شد و مرتب موهای منو چنگ می زد… .یه دفه گفت توش كن مردم توش كن. من هم كیرم رو یه كم مالیدم و گذاشتم در كوسش و بی رحمانه تا ته فرو كردم . فیروزه گفت دردم اومد آروم بكن من كه در نمی رم گفتم جرت می دم.. هر چی بیشتر جیغ بكشی بیشتر كیف می كنم و شروع كردم به تلمبه زدن… .وای خدای من… من داشتم كوس می كردم… پس كوس اینه ؟ همینه كه همه ی مردا رو بیچاره كرده… چه گرم بود چه لطافتی داشت… عرقم در اومده بود… حسابی احتیاج داشتم… مرتب می گفتم… كوس كوس كوس.. من كوس می كنم… همه بیان ببینن… علی بیا كه دارم خواهرت رو می كنم.. جون.. جون… علی كجایی بیا ببین و شاهد باش نامرد بی معرفت…. فیرزوه هم همین جوری داشت جیغ می كشید… ضربه ها شدیدتر و تندتر شدن… حس كردم تموم ماهیچه هام دارن منقبض می شن.. حس كردم عقده های سركوب شده ی جنسی م داره خالی می شه… .یه دفه یه جیغ بلندی كشیدم و فیروزه گفت.. خالی كن توش… تشنمه… بریز ابم بده.. آب آب آب منی آب آب آب منی… و من هم از خدا خواسته تا اخرین قطره ابم رو ریختم تو كوسش…تموم عقده هام خالی شده بود.. فیروزه پاهاش رو حلقه كرد دور كمرم و گفت بذار توش باشه درش نیار همین جوری كه هستی بخواب و توی بغل من لالا كن… چشمامو بستم وخوابم برد .با کردن کس تنگ فیروزه تا یکی دو ماه شارژ بودم و هوس کس به سرم نزده بود. یک روز که حسابی هوس کس کرده بودم به فیروزه زنگ زدم. خانمی گوشی رابرداشت من هم فوری قطع کردم. یکی دوروز بعد زنگ زدم باز هم همان خانم گوشی را برداشت… کم کم داشتم نگران می شدم. شماره را به یکی از دوستان دادم تا از طریق دوست دخترش قضیه را پی گیری کند…باورم نمی شد فیروزه از ان خانه برای همیشه رفته بود سفر یعنی رفته بود خارج از کشور… حسابی پکر شدم…دوباره من ماندم و کیر دمقم که حسابی تشنه شده بود… چند ماهی گذشت و خبری نشد من هم فکر فیروزه را از سر به در کردم .درسم را پایان کردم رفتم خدمت و یک شرکت کوچک تاسیس کردم و دررشته ی خودم شروع کردم فعالیت کنم. از آخرین باری که با فیروزه خوابیده بودم نزدیک 4 سال می گذشت. یک روز که طبق معمول داشتم می رفتم سر کار و مدام از توی ماشین چشمم دنبال کس بود یه دفه یه خانوم چادری نظر منو به خودش جلب کرد. با یه چادر عربی کس کش ایستاده بود توی ایستگاه اتوبوس آروم رفتم جلوی پاش ترمز کردم. و گفتم جایی تشریف می برید ؟ محل نذاشت . پیاده شدم دیدم از این کس نمی شه گذشت . گفتم خانوم خدمتتون باشیم. دیدم آروم به من نگاه کرد…و رنگ از چهره ش پرید…خدایا خود فیروزه بود…فیروزه ی من…دست و پام شروع کرد بلرزه… و گفتم فیروزه خودتی ؟ خیلی سرد جواب منو داد و گفت امری دارین ؟ …گفتم سوار شین برسونمتون…با بی میلی سوار شد…و راه افتادم. از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. گفتم بی خبر می ذاری می ری ؟ چقدر خوشگل شدی ؟ باورکن خیلی دنبالت گشتم…ولی افسوس. یه دفه بغضش ترکید و زد زیر گریه…..من که حسابی قاطی کرده بودم گفتم چی شد ؟ من حرف بدی زدم ؟ گفت نه. من خیلی بدبختم. مردم منو طلاق داد …این حرف رو که زد قند تو دل من آب شد…گفتم خدا مرگش بده چرا ؟ گفت نمی دونم با یه خانم دیگه ریخت روی هم از هم جدا شدیم. من هم دست از پا درازتر برگشت ایران . گفتم بچه داری؟ گفت نه خوشبختانه . گفتم امروز ناهار با هم باشیم . گفت نه حالم خوب نیست . گفتم با من حرف بزن حالت خوب می شه و آروم آروم مخش رو زدم از کارم پرسید گفتم یه شرکت کوچیک زدم و هی بد نیست الان هم داریم می ریم اونجا. پرسید منشی داری ؟ گفتم آره ولی عصرا می یاد…تقریبا همه چیز مرتب بود برای این که بعد از این همه سال یه شکم سیری از عزا در بیارم …فیروزه رو بردم توی شرکت و در رو از پشت قفل کردم. فیروزه با دیدن دفتر و دستک من حسابی کف کرد و گفت ای واالله برای خودت شدی یه پا مهندس گفتم اختیار دارین خانوم محترم. و هردو زدیم زیر خنده…بی مقدمه گفتم باورکن فیرزوه چهار ساله کس نکردم. بریم توی اون اتاق یک کس توپ ازت بکنم . …فیروزه گفت چشم اقای مهندس شما امر بفرمایین و سراغ دستشویی رو گرفت . راهنماییش کردم…من هم رفتم مقدمات کاررو اماده کنم…کیرم حسابی راست شده بود لباس در آوردم و رفتم یه پتو پهن کردم و دراز کشیدم…دیدم فیروزه وارد اتاق شد با یه قد و قواره ی باورنکردنی. اندازه ی باسن ها و سینه ها مشتی و گردن کشیده… حسابی خارج بهش ساخته بود…لباس در آورد و با یه شورت و سوتین قرمز دراز کشید کنار من…لب هاش رو گذاشت روی لب هام و شروع کرد بخوره…انگار خواب می دیدم…نمی تونستم باورکنم که رسیدم به کس گم شده م . آروم گفت خیلی می خوام باید جرم بدی از عقب و جلو. من هم گفتم چشم عزیزم تا کی وقت داری ؟ گفت تا شب… بعد ار لب گرفتن رفتم سراغ سینه هاش که حسابی مرمری شده بود. به حد کافی و وحشیانه اون ها رو خوردم و افتادم به جون کوسش اون قدر خوردم و گاز گرفتم و گفتم می کنمت…می کنمت…اندازه چهار سال کوس بهم بدهکاری…جون چه چیزی بهتر از این. خدایا شکرت…یه دفه فیرزوه پرید به کیرم و شروع کرد ساک بزنه…اون هم چه ساکی… خوار کس ده حسابی حرفه ای شده بود…با زبونش می زد زیر خایه هام و می اومد بالا. من هم داشتم کیف می کردم . یه دفه گفت می خوام همه ی آبتو قورت بدم اجازه می دی ؟ گفتم آره. تا شب وقت داریم. ساک زدنش شدیدتر شد من هم داشت پایان ماهیچه هام منقبض می شد. یه دفه تمام آبم رو کشید توی دهنش به طوری که از کنار لبش زد بیرون و مک زد تا اخرین قطره ی اون هم اومد و همه ش رو قورت داد…و گفت اخ جون حال اومدم… مدت ها بود آب به این خوشمزگی نخورده بودم . ناهار رو باهم خوردیم…و دوباره بکن بکن شروع شد…فیرزوه گفت به یاد دوران مجردیش هوس کرده یه دست کون مشتی ازش بکنم. من هم اطاعت کردم…و بعداز کردن یه کون توپ دو دست دیگه فیروزه رو گاتییدم…نزدیکای غروب بود که دیگه نای راه رفتن نداشتم. تقریبا عقده های 4 سال دوری از این کس مشتی تخلیه شده بود و با یه روحیه ی خوب به خونه برگشتیم…ا اون روز تاریخی نزدیک 3 ماه می گذره… وتقریبا فیروزه شده تنها کوسی که منو ارضا می کنه…قراره به زودی منو به یکی از دوستاش که به قول فیروزه مرتب کلاس می ذاره و می گه هیچ مردی اونو تا به حال نکرده اشنا کنه اگه اون دوستش رو کردم براتون می نویسم …فعلا بای
0 views
Date: November 25, 2018