ماجرای طلاق گرفتنم -۱

0 views
0%

خاطره مربوط میشه به یکی از دوستان نزدیکم که خانم بیوه تقریبا ۸- ۲۷ ساله ای است بنام مرجان که خیلی هم بی شیله پیله است. یکروز دفترچه خاطراتش را به من نشون داد و ازمن خواست که ماجرای طلاق گرفتنش را بخونم.وقتی چند صفحه از دفترچه رو خوندم ، دیدم خیلی جالبه.ازش خواهش کردم که اجازه بده اون صفحات مورد نظرم را اسکن و پرینت کنم ، و الآن که این ماجرا را مینویسم ، پرینت خاطرات مرجان زیر دستمه.ماجرا را از زبان مرجان بخوانید مردم آدم مزخرفی بود.درطی مدت ۵ سالی که باهاش زندگی کردم ، فقط چند ماه اول رفتار نسبتا خوبی داشت ولی بعد از اون دیگه از خونه فراری بود و اکثر شبها خونه نمیومد و این ۳ سال آخر به بهانه رفتن به خارج ازکشور برای کار دیگه اصلا هیچ خبری ازش نبود و ناپدید شده بود و من مجبور شدم خانه اجاره ایمان را تخلیه کنم و برگردم خونه پدرم و با اونا زندگی کنم حالا خدا را شکر که بچه دار نشدم.در آبانماه سال گذشته سرانجام تصمیم گرفتم به هرشکل که شده از مردم طلاق بگیرم.درپی این تصمیم به یکی از دفترخانه های ازدواج وطلاق رفتم و آخوندی را دیدم که تک وتنها پشت یک میز نشسته بود دفترخانه های ازدواج وطلاق معمولا بجز خود ملا کارمند دیگری نداره.سلام کردم وگفتم حاج آقا میخواستم از مردم جدا بشم ، چیکارباید بکنم؟.آخونده خیلی بی تفاوت تکه کاغذ کوچکی را از توی کشوی میزش درآورد و گفت به این آدرس مراجعه کن و تقاضا بده ، هروقت رای دادگاه صادر شد آنوقت بیا اینجا. من کاغذ را گرفتم و اومدم بیرون. توی خونه وقتی خوب فکر کردم ، دیدم مثل اینکه به این سادگی نمیشه طلاق گرفت و تازه باید برم دادگاه وحالا چقدرهم باید دوندگی کنم.خلاصه هرچی فکر کردم ، عقلم به جایی نرسید.بنابراین فردای آنروز دوباره به اون دفترخونه رفتم و به آخونده گفتمحاج آقا دیروز اومدم خدمتتون فرمودید برم دادگاه ولی من خیلی مشکل دارم و اصلا راه و چاه راهم بلد نیستم تراخدا لااقل منو راهنمایی کنید که چیکار باید بکنم صواب داره.آخونده گفتخیلی خب بنشین تا من این سند را بنویسم تا ببینم چی میگی.بعد از حدود پنج دقیقه آخونده سندش را نوشت و سرش را بلند کرد وگفتخیلی خب حالا من سراپا گوشم بگو ببینم ؟؟ من هم بطور خلاصه ماجرای زندگیم را شرح دادم.آخونده گفتهمه این چیزها که گفتید درست ولی من بدون حکم دادگاه هیچ کاری نمیتونم بکنم.گفتمخلاصه حاج آقا من امیدم اول به خداست دوم به شما.الهی خدا یک دردنیا صد درآخرت عوضتون بده.آخونده گفتببین خواهرم گوش بدهنمیشه که من بدون رای دادگاه حکم صادرکنم من فقط میتونم یک مقدار راهنمائیت کنم و راه وچاه را نشونت بدم.گفتمهمینکار راهم بکنید ازتون ممنون میشم چون من اصلا نمیدونم چیکار باید بکنم.حاج آقا گفت خیلی خب خواهر فردا ساعت دوبعدازظهر بیا که من هم سرم خلوت باشه تا بهت بگم که چکار باید بکنی البته من وظیفه ندارم کسی را راهنمایی کنم ایندفعه راهم بخاطر رضای خدا و بخاطراینکه یک خدمتی به همشیره دینی خودم کرده باشم اینکار را میکنم.گفتمخیر ببینی حاجی.ایشالله بتونم ازخجالتتون دربیام.این را گفتم و خواستم خداحافظی کنم که آخونده یکدفعه گفتمثلا چه جوری میخوای از خجالتمون دربیای همشیره؟؟؟؟ من که غافلگیر شده بودم گفتمنمیدونم حاجی کسکش حروم زاده ایشالله خدا وسیله ای فراهم کنه که بتونم ازخجالتتون دربیام فعلا بااجازه. داشتم از دفترخونه خارج میشدم آخونده گفتخدا وسیله اش را قبلا فراهم کرده برو بسلامت. من از دفترخونه خارج شدم.فردا ساعت دو که رفتم دفترخونه به آخونده سلام کردم و نشستم.آخونده گفتببین همشیره خدا خودش شاهد وناظر است که من وظیفه خودم را انجام دادم و پایان نصیحتها را کردم ولی شما قبول نمیکنید دیگر.بخدا اصلا هیچ نصیحتی نکرد.اصلاهیچ صحبتی با من نکرد.حاجی بعد از کمی مکث گفتببین من الان بعنوان یک مشاور دارم با شما صحبت میکنم شما الان اگر پیش یک مشاور میرفتید باید کلی پول میدادید ولی من هیچ پولی هم نمیخوام بهرحال خدایی هم بالای سرمان هست.گفتمنه حاج آقا خیلی ممنون من هرچقدر پول مشاوره تون هم بشه پرداخت میکنم.آخونده گفتاولا نمیخواد خواصه خرجی کنی ثانیا مشاورکه اندازه من دلسوزی نمیکنه درسته؟؟؟ گفتمدرسته.گفتاحسنت حالا که به دلسوزی من اذعان میکنی منهم پولی ازشما طلب نمیکنم و شما دیروزهم گفتی که انشالله جبران میکنم حالا بفرمائید چگونه میخواهی جبران بکنی؟؟؟ گفتمنمیدونم حاج آقا شما میفرمائید چکارکنم؟؟؟ حاجی کسکش حروم زاده گفتواالله نمیدانم یک معامله مرضی الطرفین که هم خدا راضی باشد وهم بنده خدا.گفتمحاج آقا ببخشید معامله مرضی الطرفین یعنی چه؟؟؟ گفتیعنی یک معامله ای که درآن هردوطرف راضی باشند دیگر.باورکنید تا اونموقع هنوز دوزاریم نیفتاده بود که این مرتیکه چه مرگیشه.گفتمحاج آقا یعنی میفرمائید من با شما معامله کنم؟؟؟ اگه میشه یک مقدار بیشتر توضیح بدین که یعنی جزئیات این معامله چی باید باشه.آخونده گفتجزئیات راهم خودت بهتر میتوانی مشخص کنی که چه باید باشد.ضمنا من هم خدا وکیلی پایان تلاشم را میکنم در جهت متارکه و خلاصی شما.حالا فعلا برو فکرهات را بکن این هم کارت من.یک کارت داد دستم.هرنتیجه ای که ازفکر کردنت گرفتی تلفن بزن و بمن بگو.کارت را گرفتم و گفتمچشم حاج آقا و خداحافظی کردم داشتم از دفترخونه اش بیرون میومدم که شنیدم آخونده داره پشت سرم میگهماشا الله ماشا الله….وقتی برگشتم خونه همش تو فکر بودم که جواب آخونده رو چی بدم چون دیگه کاملا فهمیده بودم ازم چی میخواد.با خودم گفتممن که به تنهایی هیچکاری ازم برنمیاد و بلد هم نیستم که کجا برم و چیکار بکنم بنابراین هیچکس بهتر از این آخونده نمیتونه کمکم کنه تا از دست مردم راحت بشم.ولی هرچی فکر میکردم دلم نمیگرفت که به آخوند جماعت حتی یک بوس هم بدم چه برسه به اون چیزهای دیگه. وقتی فکرشو میکردم حالم بهم میخورد مخصوصا وقتی یاد اون حرفهایی که همه میگن کاسه آب یخ و..میفتادم دیگه هیچی.خلاصه خیلی با خودم کلنجار رفتم ولی آخر سر باخودم گفتمبه جهنم سگ خور.ولی با آشیخ رک و پوست کنده حرفهام را میزنم و قید و شرط میکنم که فقط برای یک دفعه باشه ها و سفت و محکم هم باید بهم قول بده که کارم را درست کنه.با این نتیجه گیری فردای اونروز به دفترخونه زنگ زدم و گفتمحاج آقا میخواستم بیام خدمتتون.گفتفکرهات را کردی؟؟؟ گفتم بله.گفتحالا جواب منفی است یامثبت؟؟؟.گفتمحاج آقا حالا میام اونجا بهتون میگم.حاجی گفتخیلی خب بنده ساعت دوبعدازظهر منتظر شما هستم.گفتمچشم حاج آقا و خداحافظی کردم.نزدیک ساعت دو بعدازظهر یک دستی به سر و صورتم کشیدم و رفتم دفترخونه.سلام کردم و نشستم.بوی گلاب آخونده توی فضا پیچیده بود.شیخ بلافاصله ازجاش بلند شد و همانطورکه در را می بست گفتراجع به آن معامله خداپسندانه فکر کردی؟؟؟ گفتمبله حاج آقا ولی بشرط اینکه شما قول بدین که کار منو درست کنید و این برنامه هم برای یکدفعه بیشتر نباشه ها.آخونده چشمهاش برقی زد وگفت پس جواب عروس خانم مثبت است دیگر؟؟؟ من هم با یکمقدار عشوه گفتماگه شرطهام را قبول داشته باشید با اجازه بزرگترها بلهههههههههه.تا این را گفتم آخونده گفتای جاااان جااااااان و بطرفم اومد و دوتا دستشو گذاشت روی پستونام و فشارشون داد و گفتاین لیموها حالشان چطور است؟؟؟ گفتموا حاج آقا به این زودی؟؟؟ درضمن من که هنوز شوهردارم یعنی ازنظر شما گناه نداره؟؟؟ آخونده گفتببین عزیز جانم دین مبین اسلام برای هرمسئله ای راه حلی دارد درخصوص اینکه میگویی برای یکبار و یکروز باشد شما بگو حتی برای ۵ ساعت من صیغه را ۵ ساعته میخوانم.گفتمحاج آقا مثل اینکه متوجه نشدید من چی میگم میگم من هنوز شوهر دارممممممممم.شیخ گفتبرای آن هم یک فکری میکنیم.به پستونام اشاره کردم و گفتمبرای این دستی که الان به اینجام زدید چه فکری میکنید؟؟.شیخ گفتاون هم خب ما خطا کردیم استغفرالله وربی انسان جایزالخطاست دیگر اینکه چیزی نیست؟؟؟؟؟؟؟؟؟ همانطورکه به سرتا پام نگاه میکرد گفتشما هی میگوئی شوهر شوهر اصلا یک همچین مردی که نماز نمیخواند و انقدر هم ظلم کرده زنش بهش حرام است حالا اگر شما خیال میکنید گناه دارد و از آخرتتان میترسید گناهش گردن من؟؟.گفتمنه حاج آقا شما نمیخواد گناه منو به گردن بگیری خیلی ممنون شما فقط لطف کن کار منو درستکن اصلا من زیاد به گناه و ثواب و این چیزها مقید نیستم.بمحض اینکه این حرف را زدم شیخ با خوشحالی کف دستهاش را محکم به هم زد و ازجاش بلند شد و درحالیکه بطرف من میومد گفتدیدی دیدی گفتم شماها به من حلالید؟؟؟ دستش را برد زیر مانتو و گذاشت روی کوسم و همانطورکه میمالید گفتاییییی جااااااااان.جااااااااااااان.الهی درد و بلات بخوره تو سر اون حاج خانوم بوزینه.باعشوه گفتمحاجی تورو خدا طلاقمو بگیری هاااااااا.شیخ همونطورکه دستش لای پاهام بود گفتدرمورد متارکه هرکاری شما آخرالامر بگویید من میکنم و دستش رو فشار داد روی کووووووسم و یک نیشگون از کوووووسم گرفت.گفتمحاجی جووون هنوز صیغه نخوندی هااااااااااا.دستشو از روی کوسم برداشت و دوتا بازوهام را گرفت وهمونطورکه سرشو برای لب گرفتن جلو میاورد گفتتو به من حلالی شیرین زبان و لبهاش را گذاشت روی لبهام.از اونهمه ریش و پشم داشت حالم بهم میخورد و سفت دهنمو بسته بودم و لبهامو روی هم فشار میدادم.خلاصه حضرت حجت الاسلام وقتی یک مقدارهم با گردن و زیر چونه ام حال کرد دستم رو گرفت و برد زیرعباش که دستمو بچسبونه به کیررررش سریع دستم رو از زیرعباش بیرون کشیدم و گفتمچیکارمیکنی حاجیییییییییی؟؟؟ حاج آقا دوباره دستمو کشید بطرف خودش و گفتبگذار دست شما هم به زیارت مشرف بشه و دستم را برد زیرعبا و چسبوند به کیرررررشویکدفعه مغزم سوت کشید بی اختیار با خودم گفتماین چی چیههههههههه؟؟؟ این که اندازه کیررررررررخرررررررهههههههه.خیلی ترسیده بودم گفتمغلط کردم گوه خوردم دیگه از این کارها نمیکنم.بغض تو گلوم گیر کرده بود میدونستم که من از زیر این کیررررررررر سالم بیرون نمیامممممم.وحشت سراسر وجودم رو فرا گرفته بود.سرانجام حاجی کسکش حروم زاده یک مقدار که دستم رو روی کیرش نگهداشت بالاخره دستمو از روی کیرش برداشت و گفت زیارت قبول دیگر دستت را بردار تا ما واجب الغسل نشده ایم؟؟؟ گفتم حاجی کسکش حروم زاده من دیگه میخوام برم اجازه هست؟؟؟ حاجی کسکش حروم زاده گفتروز موعود کی باشد؟؟؟.گفتمنمیدونم حاج آقا فقط شما زحمت بکشید یک جوری طلاق منو بگیرید.حاج آقا گفتقرار ما همین فردا یا پس فردا باشد خوب است؟؟؟؟؟ دیدم نه پدر من تو فکر طلاقم وحاجی فقط به فکر روز موعود.گفتممسئله ای نیست فقط یک روز زودتر به من بگید تا من هم برنامه ام را تنظیم کنم.حاجی گفتخیلی خب فردا یک تلفنی به اینجا بزن.گفتمچشم پس دیگه من با اجازه تون برم؟؟.حاجی پیشانیم را بوسید و گفتخدا پشت و پناهت.من ازدفترخونه اش بیرون اومدم.وقتی خونه رسیدم هزار جور فکر و خیال پیش خودم کردم.به خودم میگفتمخاک برسرت کنن احمق مگه تو دیگه از زیر اون کیرررر کلفتتتتتتت و کاسه آب یخ جون سالم بدر میبری؟؟؟ چشمت کورشه تا تو باشی دیگه با آخوند نپری دوباره با خودم میگفتمنهههههههههه اصلا شاید کاسه آب یخی هم درکار نباشه حالا کیرش یک مقدار کلفته خب باید تحمل کنم دیگه مگه زنش چیکارمیکنهههههه؟؟؟ منم مثل اون.دوباره با خودم میگفتماین آخوندهای بی شرف اصلا خدا را قبول ندارن مگه ندیدی چی میگفت پدرسگ میگفتمن خانم شوهردار راهم میکنم گناهش هم گردن خودم.؟؟؟؟؟ نکنه منو بر داره ببره یک جای دنج بعدش حسابی که کارخودشو کرد سرمو زیرآب کنه؟؟؟اصلا ولش کن من طلاق نمیخوام بهتر از اینه که جونم رو هم در این راه ازدست بدم؟؟؟ خلاصه تا فردای آنروز فکر و خیال ولم نمیکرد.ولی آخر سر با خودم گفتمبابا دیگه لولوخوخوره که نیست مگه خانم بدبختش چیکارمیکنه؟؟؟ منم یکدفعه خودمو جای اون میذارم دیگه مگه چی میشه؟؟؟ حاجی کسکش حروم زاده بیچاره هم بهرحال کارمو درست میکنه دیگه.فردا به حاج آقا زنگ زدم و تا سلام کردم حاجی کسکش حروم زاده که موقعیتش مناسب نبود گفتآقای عزیز من الان سرم شلوغ است شما یکساعت دیگر تلفن بزن تا ببینم چکار میتونم برات بکنم خندیدم و گفتم چشم و قطع کردم.یکساعت بعد که زنگ زدم حاجی کسکش حروم زاده گفتوعده ما برای فردا باشد خوب است؟؟گفتماشکال نداره.حاجی گفتبنابراین فردا ساعت ده صبح بیا اینجا.گفتمحاجی مگه ساعت ده صبح ساعت کاری شما نیست؟؟؟؟.حاجی گفتفردا ساعت ده کارهای من پایان میشه و بعد از آن دیگر آسوده ام ضمنا حتما با چادرمشکی بیا.گفتمچرا با چادر مشکی منکه چادری نیستم حاجیییی؟؟؟.گفتمگر شما چادر مشکی توی خانه ندارید؟؟.گفتمبخدا نه حاج آقا من اصلا تا حالا چادر سرم نکردم.حاجی گفتخیلی خب شما همینجوری بیا من برات از خانه چادر میاورم.گفتمحاج آقا اگه ساعت ده بیام تا کی کارم طول میکشه؟؟؟.حاجی گفتانشاالله برای نماز مغرب وعشا برمیگردیم.بالحن متفکرانه ای گفتمخیلی خب پس من فردا ساعت ده صبح اونجام و خداحافظی کردم.خلاصه از وقتی تلفن رو قطع کردم تا فردای اونروز فکر و خیال داشت منو میکشت دلهره اون کیر کلفت و کاسه آب یخ یک لحظه راحتم نمیذاشت.دوباره افتادم به فکرکردن.با خودم گفتمآخه مگه تو عقل نداری؟؟این آخوند ایکبیری پدر صاحاب کوست رو درمیاره بدبخت بیچاره بیا جون خودت رو نجات بده و از خیر این معامله ننگین بگذر.دوباره میگفتمنه پدر حاجی کسکش حروم زاده بیچاره مگه چیکار کرده؟؟خب حالا یک مقدار کیرش کلفته تقصیر خودش که نیست یک راه باهاش میرم درعوض کارمو درست میکنه و طلاقمو میگیره و دیگه برای همیشه راحت میشم.فردای اونروز ازبس دلهره داشتم اصلا آرایشم نکردم و ساعت ده و نیم از خونه راه افتادم بطرف دفترخونه آخونده.وقتی از خونه اومدم بیرون وگفتمبسم الله الرحمن الرحیم یاارحم الراحمین خدایا خودمو بخودت سپردم و راه افتادمممممممم.ادامه ….فرستنده keyvan_2010

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *