سلام دوستان این داستان دنباله دار هستش و در مورد زندگی یه پسر هستش از 12 سالگی تا الان که از زبون خودش و به اجازه خودش نوشته میشهبیشتر فامیلایه من دختر بودن بیشتر با دخترا بازی میکردم تا پسرا برا همون زیاد بیرون نمیرفتم دوره راهنمایی بودم که بخاطر قیافه خوبی که اونموقع داشتم بیشتر بچه ها منو اذییت میکردن و میگفتن که دختری و از این حرفاهمش بهم دست میزدن و بهم پیشنهاد میدادن ولی من خوشم نمیومد به لوغم نرسیده بودم تا اینکه دوم راهنمایی با استمنا و اینجور چیزا آشنا شدم یه مدتی بود که خودارضایی میکردم ولی تقریبا اواخر دوم راهنمایی بود که یه فیلماز گی دیدم خیلی پسرای خوشگلی بودن همش یاد رفتارایه دوستام میوفتادم و کل تابستون و با خودم حال کردم و تو مسابقات شنا همش در مورد گی اینا با دوستام حرف زدم کم کم حس میکردم که نیاز دارم یه پسریکنارم باشه از تنهایی خسته شده بودم تو سوم راهنمایی بود که تصمیم گرفتم یه دوستی برا خودم پیدا کنم بعد چند مدت که از مدرسه گذشته بود منم کم کم با آرمان که همکلاسیم بود و اونم یکم خوشگل بود گرم گرفته بودمهمش خودمو براش ناز میکردم که یه پیشنهادی مثل بقیه بهم بده و منم قبول کنم ولی تو اون فاز ها نبود روز ها گذشت و یه روز تو زنگ ورزش رفته بودیم طبقه بالایی که ورزش کنیم آرمان معمولا ورزش نمیکرد من که رفتملباسمو عوض کنم دیدم اونم باهام اومد گفتم چه عجب میخوای ورزش کنی با خنده گفت نه اومدم بهت کمک کنم لباستو عوض کنی منم که کلی فکر به ذهنم زد اومدم بهش گفتم خوب یالله دیگه بیا کمک کن شلوارمو در بیارماون پاشد اومد سمتم پشتمو کردم بهش خیلی آروم دستشو گذاشت رو کمرم یه حس عجیبی بهم دس داد استرس لذت عشق نفرت نمیدونم یه چیزی که همه جامو فلج کرد یه لحظه شلوارمو کشید پایین با شورتم یه دستکوچیکی به کونم کشید و گفت عجب چیزی هستی من هیچی نمیتونستم بگم کلا اینجور چیزارو تو رویاهام میدیدم بعد یکم از پشت بغلم کرد و رفت من هنوز مونده بودم وای خدا چه لذتی داشت اونروز تموم شد و راهنمایی تمومشد من حتی یبارم جرعت نکردم به آرمان پیشنهاد بدم اونم هیچی نمیگفت تا اینکه تابستون شد منم تهران بودم هرروز باهاش حرف میزدم تو یاهو یه شب همینجوری به شوخی بهش گفتم جات خالی دو تا پسر با هم توگیم نت چه لبی میرفتن اونم گفت دوس داری ما هم بریم گفتم اره گفت پس اومدی از تهران میبینمت 4 روز بعد رفتم خونه بهش پیام دادم که اومدم اونم گفت فردا صبح بیا میدون فلان منم پاشدم رفتم دیدمش دستمو گرفتبرد تو سمت خونشون رفتم و نشستم گفت خوب بگو ببینم از تهران جه خبر همین که داشتم براش تعریف میکردم گفت کصشعر نگو از گیمنت جه خبر منو میگی سکته کرده بودم خیلی خجالت میکشیدم از یه طرفم گیج بودمنمیدونستم خوشم میاد اینکارو بکنم یا نه اومد لبشو گذاشت رو لبم من رفتم رو هوا هیچی بلد نبودم فقط یه جا نشستهه بودم بی حرکت بعد رفت عقب تر و خندید من حرفی نزدم ولی خیلی خوشم نیومد رفتیم فیلم ببینیم گفتسوپر ببینیم منم چون سایزم یکم کوچیکه اولش گفتم نه بیخی ولی اسرار کرد گفتم باشه فیلم و باز کرد و خوابیدیم کنار هم رو زمین بعد چند دیقه دبدم دستشو انداخت دور گردنم من هیجی نمیفهمیدم فقط قلبم تند تند میزد اومدیکم گردنمو خورد گفتم نکن دوس ندارم گفت باید بهم بدی من مقاومتی نکردم اونم کیرشو در آورد گفت برام بمالش وای خدا تو عمرم همچین چیزی ندیده بودم چه بزرگ بود (البته بعد ها فهمیدم زیادم بزرگ نبوده بار اول باخودم مقایسه کرده بودم(منو به پشت خوابوند و سر کیرشو میمالید به کونم فشار میداد نمیرفت گفت چقدر تنگی پسر یه کرم آورد زد همین که سرش رفت تو یه دردی کشیدم و جیغ زدم ولی اون نزاشت پاشم آروم کیرشو تا ته کرد توم و ثابت موندمن کم کم آروم شدم ولی دو بار که عقب و جلو کرد آبش اومد تعجب کرده بودم بلند شدیم و رفتیم حموم خیلی دلم میخواست دوباره بکنه برا همون پشت به اون خودمو میشستم که یه کاری بکنه ولی هیچ کاری نکرد اون روزمتموم شد و اومدم خونه تازه فهمیده بودم جر خوردم از درد داشتم میمردم تابستون هم تموم شد ولی آرمان دیگه به من جواب نمیداد منم کم کم بیخیالش شدم از خودم بدم میومد که اونکارو کرده بودم اول مهر بود که رفتیمدبیرستان همه از هم جدا شدیم من خوشحال بودم آدمای جدید ذهنییت های جدید و حتی تو استخر هم آدمای جدیدی اومده بودن تو تمرین ولی اینبار یه چیزی فرق میکرد من دیگه اون پسر خاص نبودم خوشگلی یکم داشتمولی دوره بلوغ و مو و حوش و … بگذریم تو روز اول مدرسه هیچ چی ندیدم همشون خر خون و مثبت و یه وضع بدی بود در حدی که روز اول داشتن بحث میکردن که چی شد چه جوری درس خوندن که اومدن تیزهوشان یه چنتا دوست پیدا کردم زنگ خورد رفتیم حیاط همینطوری یه گوشه نشسته بودم که سال بالایی هارو دیدم در اومدن یه پسر اومد بیرون از مدرسه وای چه خوشگل چه اندامی عجب آدمی اومد از جلوم رد شدحتی یه نگاهیی هم بهم نکرد من موندم و خودم آخه خدایا چرا اینجوری شد اون از راهنمایی که همه تو کفم بودن این از الان که فقط کونم خوش فرمه بقیش به درد سگم نمیخوره از مدرسه نا امید شدم و اومدم خونه همچناندنبال یه پسر که تا اخر عمرم باهاش باشم رفتم استخر منتظر اون چند نفر شاگرد جدید بودم که پسر خوشگل و لاغری اومد تو خودشو معرفی کرد اسمش مهدی بود من تو اولین نگاه حسی پیدا کردم که مثل همیشه که بهفکر سکس بودم نبود حس عشق …حس همیشه با هم بودن حس نیاز به حمایت …اولین برخوردمون معمولی بود با مهدی زیاد با همه گرم نمیگرفت با دوستاش که اومده بودن استخر با اونا میگشت من یکم فقط تو تایم استخر باهاش تمرین میکردم همین یه روز که از آب در اومدیم داشتن میرفتن مهدی برگشت گفت تو هم با ما میای من از خدا خواسته گفتم باشه به دوستام گفتم من با مهدی میرم شما برین رفتیم با هم به سمت خونه خونشون ازمون دور بود ولی منو مجبور کرد تا خونشون برم گفت از اونجا سوار ماشین میشی تو راه کلی با هم حرف زدیم خیلی خوب بود خیلی حس ارامشی بهم دست میداد وقتی اون حرف میزد فقط گوش میدادم و لذت میبردمرسیدیم اون خدافظی کرد و رفت من رفتم خونه تموم فکر و زکرم پیش اون بود دیگه هر بار که میخواستم برم استخر کلی به خودم میرسیدم و بدون مو میرفتم که منو ببینه ازم خوشش بیاد ولی اون ازم بزرگتر بود و معمولا هم زیادی گرم نمیگرفت یه روز تو آب گفتم بیا کشتی بگیریم همین که داشتیم کشتی میگرفتیم تو فرصت مناسب خودمو چسبیدم بهش یه لحظه دنیام واستاده بود داشتم شکم خوش فرمشو رو کمرم حس میکردم کیرش خوب خوابیده بود رو کونم بعد منو حل داد گفت بسه دیگه خسته شدم و از آب در اومد دو سه روز باهام سنگین رفتار میکرد من خیلی ناراحت بودم خیلی هم نگران که نکنه ناراحت شده باشه نکنه دیگه گرم نگیره باهام یه مدت گذشت او تو استخر گفتم مهدی میتونی یه ماساژ بهم بدی اونم گفت باشه هرکاری کردم با پایین نته نرفت همش کمرمو ماساژ داد خسته شدم گفتم مرسی و پاشدیم اومدیم الکی خودمو زدم زمین گفتم آخ آخ پام گرفت مهدی رگشو بگیر بعد که رگ پامو کشید اومد دستشو گذاشت رو ران و کونمو ماساژ داد حرکات دستش آروم تر شده بود معلوم بود داشت لذت میبرد مربی اومد و پاشد که بره لباس عوض کنه از رو مایو معلوم بود نیم شقه خیلی خوب بود حسش چند ماهی گذشت من با مهدی رابطم خیلی صمیمی شده بود از همه چیز هم خبر داشتیم و همه جا با هم میرفتیم کم کم دیگه ذهنم از سکس جدا شده بود فقط میخواستم کنارم باشه بغلم کنه بوسم کنه عاشقش شده بودم یه روز به خودم این جرعت و دادم که بهش همه چیزو تو تلگرام بهش بگم … کاش نمیگفتمسلام مهدی خوبی برادر میخوام یه چیزی بهت بگم من خیلی دوستت دارم نمیخوام دیگه بهم بگی برادر من عاشقت شدم میخوام عشقت باشم میخوام همش تو بغل تو باشم میخوام بوسم کنی میخوام بهم محبت کنی میخوم عشقم صدام کنی من خیلی دوستت دارم همیشه میخوام باهات بمونماین متنی بود که فرستادم بهش دید جواب نداد من خیلی پشیمون شده بودم گفتم ناراحت میشه و از دستش میدم همش گریه زاری میکردم شب پیام اومدببین من تورو مثل برادر کوچیکم دوس دارم این حرفا چیه میزنی من دوس دختر دارم عشقم فقط اونه همین که اون حرفارو میخوندم یه لحظه همه چی برام محو شد عشقم منو دوست نداشت روز ها گذشت خیلی خیلی سرد شد خیلی سرداولین زمستونی بود که سردیشو تو قلبم حس کردم من هرروزم به اون فکر میکردم دریغ از یک نگاه معمولی چه برسه به رومانتیک مسابقات بود آماده میشدیم که بریم مشهد برا مسابقه از بچه های با سابقه شنیده بودم که میبرنمون هتل قیطریه رفتیم مشهد تو لابی نشسته بودیم قبل ما دختر ها مسابقه داده بودن و داشتن تحویل میدادن هر نگاه مهدی به دخترا یه حسی بهم میداد انگار هزار تا چاقو به مغزم میرفت خدایا چرا دختر نشدم عشقم منو بخواد چرا با نفرت منو نگاه کنهتو همین فکر ها بودم که صدای جر بحث مربی با پذیرش اومدیعنی چی چرا آخه یعنی چی دیر اومدیم اتاق تیمی ندارین مسخره کردین ما که سه ساعته اینجاییم من از کجا بدونم صف بوده و اسم ننوشتمبعد کمی بحث اومد سمت ما با لحنی تند گفت بچه ها اتاق بزرگ ندارن اتاقامون 2 3 نفره میشه زود هم اتاقیاتونو لیست کنین اتاق بگیرم این حرفاش منو از تو سوزوند آی خدا این چه زندگی که برام ساختی این چه وضعشه چرا اون حرفارو به مهدی زدم اگه نمیزدم الان باهاش هم اتاقی بودم بغلش میخوابیدم تا صبح نگاش میکردمتو این فکر بودم و غصه میخوردم که یهو …..تو هتل بودیم که یهو مهدی گفت من با رضام راستی نگفته بودم اسمم رضاست ولی بخاطر پدرم که دوس داره امیر صدام کنه همه بهم امیر میگن ولی مهدی منو رضا صدا میکرد(خودشم دقیقا اینجوری تعریف میکرد)وای خدااااا چی شنیدم من این که تا دیروز سلام علیک میکرد میرفت آخه چی شد وسایلو جمع کردیم و رفتیم تو اتاقامون کلا حرفی نمیزدیم با هم بعد یه ساعتی مربی گفت بچه ها میریم حرم کسی میاد من نرفتم مهدی هم رفت موندم تنها داشتم میخوابیدم که یکی در زد مهدی بود اونم نرفته بود گفتم چرا نرفتی گفت نخواستم تنهای بمونی گفتم تو که چن ماهه تنهام گذاشتی یه حرفی زد هنگ کردم گفت تو خودت رفتارت سنگین شد منم التماس کسیو نمیکنم گفتم چی من ؟ تو خودت بخاطر پیامم منو محل ندادی گفت پیام کدوم پیاممن هنوز نفهمیده بودم چی میگع بعد کلی بحث پیامامو بهش نشون دادم یه حرفی زد نمیدونستم خوشحال باشم یا همونجا بمیرم که چند وقتم تو گریه زاری و زاری بود . گفت آی تخم سگ به جان مادرم اینو برادرم نوشته من اون روز اصلا خونه نبودم گوشیم دست اون بودمن همه چیز و براش تعریف کردم و داشتم گریه زاری میکردم اومد بغلم کرد یه بوس از لبام گرفت و گفت منم عاشقتم دیگه نمیزارم ناراحت شی همینجوری بغل هم خوابیده بودیم که صبح شد درو زدن برا صبحونه بیدار شدم عشقم بغلم بود وای خدا چه لذتی بیدارش کردم رفتیم صبحونه و رفتیم بعدش مسابقه بعد ظهر از مسابقه برگشتیم اومدیم هتل بعد شبنشینی و خنده و تفریح تو اتاق مربی همه به اتاقامون رفتیم مهدی گفت رضا من میرم حموم تو هم یادت نره باید بری حموم موهاتو بزنی تو آب بد دیده میشه من خجالت کشیدم آخه من که زده بودم چرا همچین گفت گفتم وسایل ندارم گفت بیا از واسه من استفاده کن رفتیم حموم و اون در اومد بعد من رفتم در اومدم گفت زدی گفتم نه ریخت گفت مزه نریز بخوابیم که خستم رفتیم بخوابیم گفت رضا گفتم جانم عشقم گفت گرممه من لباسامو در بیارم زشت میشه ؟ منو میگی حرف از دهنش در نیومده من لخت بودم با شرت خوابیدم گفتم نه پدر منم گرممه بعد با شرت تو بغل هم بودیم که گفتم عشقم میخوام بوست کنم گفت وا بکن دیگه چرا میگی و خندید داشت میخندید که لبمو گذاشتم رو لباش وای کل بدنم ارضا شد کم کم گرمایه بدنشو حس میکردم کیرشو رو شکمم بود کل صورتشو مبوسیدم بعد چند وقت انتظار و رویا بلاخاره عشقم برا خودم بود آروم کیرشو میمالیدم خیلی خوش فرم بود البته عشق آدمو کور میکنه براش شکمشو خوردم و اومدم پایین یکم ساک زدم براش اومد منوچرخوند از پشت بغلم کرد شرتمو در آورد یکم با دهنش خیس کرد آروم کرد توم یه کلمه گفت همه دردام ریختعشقم دوستت دارم لذت گی بودن و تازه فهمیده بودم اینکه بفهمی عشقت دوستت داره حمایتت میکنه کیرش توم بود که داشت گردنمو میک میزد یکم کیرشو توم بازی داد منم کلی حشری شده بودم گفت بشینم رو کیرش نشستم خیلی آروم آروم نزدیک صورتش شدم لبم رو لبش بود که تلمبه زد تعجب میکردم از خودم من که از لب بدم میومد هزار بار بود با مهدی لب میرفتم فهمیدم عاشقی چه دردیه اون روز تموم شد دو روز بعدش اومدیم شهرمون خیلی با هم گرم گرفته بودیم خیلی تا یه روز که …این داستان ادامه داره لطفا دنبال کنید مرسینوشته KaTa
0 views
Date: June 6, 2019