مادربزرگ

0 views
0%

چند سال پیش قبل از اینکه عروسی کنم با خانواده مادرم تو خونه زندگی می کردیم ما طبقه سوم .اونا طبقه دوم و دایی بزرگم طبقه اول .قبل از اون که سه طبقه تکمیل بشه طبقه هم کف رو درست کردیم و خانواده پدر بزرگم اونجا زندگی می کردند منم بخاطر اینکه خونمون اینجا نبود خونه اونا درس می خوندم این مادر بزرگم اون موقع 45 سالش بود کوتاه قد ولاغر ولی خوشگل بود همیشه به خودش میرسید نمی دونم عادتش بود یا اینکه نمی تونست موقع نشستن پاهاشو جمع کنه وهمیشه وسط پاهاش معلوم بود. اولا اتفاقی نگاه می کردم ولی کم کم رفتم تو نخش یه روز یه شلوار تنگی پوشیده بود من یه لحظه چشمم افتاد وسط پاش یه چیز قرمز دیدم دقت کردم دیدم خشتک شلوارش پارس و شورتش معلومه چشم بر نمی داشتم خیلی تو کف بودم ازاون روز به بعد با نگاهام حا لشو می گرفتم اخه اون بدش می امد .یه روززود تر از همیشه ازمدرسه اومدم هیچ کس خونه نبود دیدم حمومه وسوسه شدم یه پشتی گذاشتم زیر پام رفتم بالا وای چی دیدم داشت با تیغ موهای کوسش رو میزد لباسشو جلو در دراورده بودشورت قرمزشو برداشتم و درحال که اونو دید میزدم ابمو تو شورتش خالی کردم موقع درامدنش بود منم زود همه چیو مرتب کردم رفتم خوابیدم حواسش نبود که من هستم منم زیر چشمی نگاش مکردم حولشو انداخت شورت قرمزرو برداشت بپوشه دید توش خیسه یه کم شک کرد ولی پوشید یه دفعه منودید ووخودشو قایم کرد لباشو پوشید به من هم در مورد خیس بودن شورتش چیزی نگفت من دیگه نسبت به اون حشری شده بودم یه بار هم داشت برنامه اشپزی نگا می کرد ومنم داشتم درس می خوندم پشتش به من بود من کم کم پامو زیرش بردم واونم فهمید ولی هیچ چی نگفت منم تامچ پام بردم زیرش و همونجا جلق زدم ابمو ریختم تو شلوارم یه روز دیگه داشت ظرف میشست چون قدش یه کم کوتاس تقریبا رو انگشنای پاش ایستاده بودووقتی ظرف میشست کونش تکان میخورد من دیگه دلو بدریا زدم گفتم یا دعوا میکنه یا باهام را میاد رفتم جلو از پشت بهش انگشت کردم اونم ناراحت شد گفت بیشعور من مادر بزرگمت با مامانت چه فرقی دارم و دیگه هیچی نگفت وقضیه تموم شد ویه چیزی رو فهمیدم اینکه اون هر سه شنبه و جمعه میره حموم یعنی اینکه شبش کس داده وکار منم شده بود اونو دید زدن اب ریختن تو لباساش تا اینکه دو طبقه دیگرو تکمیل کردیم حموم اونا طوری بود که می شد ازنو رگیر بالا فهمید که کسی تو حمومه وهرسه شنبه می رفتم پایین اونو ازبالای در حموم نگا میکردم .تو شورتش ابمو خالی میکردم ولی یه روز متوجه شد وتااومد منو بگیره پشتی که روش بودم همون جا گذاشتمو فرار کردم گفتم دیگه بدبخت شدم الانه که دوتا خانواده بریزن بهم به صداش مادرم فهمیده بود وفکر کنم اونم قضیه رو بهش گفته بود مادرم باهم دعوا کرد ولی مستقیم قضیه رو به روم نیاورد دیگه ازش لجم گرفته بود با خودم گفتم می مردی قضیه رو سه نکنی گفتم هر طور شده می کنمش تا اینکه ما سهم اونارو خریدیم واونا رفتند منتها ته کوچه خودمون دوسه بارساعت چهار بعد ظهر شوهر خاله مامانمو که میشه شوهر خواهرپدر بزرگم توکوچه مون دیدم که داره می ره خونه اونا این مرده اسمش حاج قربان بوداز اون مردای هوس باز که یه بارهم حکم سنگسارش اومد ولی با پارتی در رفت خلا صه به قضیه شک کردم وهمیشه اون ساعت کشیک میدادم خلاصه یه روز رد شد و رفت طرف خونشون .پدر بزرگم با دایم رفته بودند مغازه . بعد از چند دقیقه رفتم می دانستم خانم دایم خانس زنگ اونارو زدم امد جلودر تاامد انگشتمو گذاشتم رو لبام یعنی ساکت اون اول تعجب کرد رفتیم تو ودرو بستیم بهش گفتم کسی ترفت بالا گفت ندیدم اخه من خواب بود م گفتم فکرکنم یه نفر رفته بالا. گفت کی ؟ گفتم حاج قربان اون اول تعجب کرد وبعد گفت راست می گی یه بارم من دیدم داره میره بالا ولی گفتم شاید پدر بزرگت خونس ودیگه یادم رفت بپرسم. گفتم خانم دایی یادت گفتم خدا حقت رو میگیره حالا وقتشه لحظه انتقامت رسیده اونم صورتش خندید وگفت قربون تو سنگ صبوررم (اخه این خانم داییم اهل شهرمان نیست وغریب ومادر بزرگم اونو خیلی اذیت میکرد طوری که من شده بودم سنگ صبور ش یه روز اونقدر اذینش کرده بود که من رفتم خونشون سرشو گذاشت رو شونم هق هق گریه زاری کرد منم دلداریش دادم گفتم نترس خدا حقت رو میگیره)باهم یواشکی رفتیم بالا صدا نمی امد از قضا در ورودی رو قفل نکرده بودند رفتیم تو صدا از اتاق خواب می اومد از جا کلیدی نگا کردم دیدم بله حاج قربان اونو بلند کرده بغلش وکیرشو کرده تو کوسش و هیکل کوچیکش رو گرفته بغلش و اونوبالا پایین می کنه اونم چه کیفی میکنه به خانم داییم گفت نگا کن اون نگاهی کرد گفت قربون بزرگیت خدا که صدامو شنیدی خواست درو باز کنه نذاشتم گفتم صبر کن تا اینکه حاج قربان گفت میخوام ابت بدم منو زنداییم حال می کردیم ولی جاش نبود . مادربزرگم گفت بریز که خیلی تشنمه اونم خوابوندش وبا یه فشار ریخت تو کوسش وبی حال افتاد روش مادر بزرگم زیرش پیدانبود گفتم الان وقتشه درو باز کردیم رفتیم تو اونا که انگار جن دیدن داشتند قبضه روح می شدند به حاج فربان گفتم دیوس تو اینجا چی میکنی هیچ کدام نای حرف زدن نداشتند خانم داییم گفت زنگ بزنم داییت بیاد اونا افتادند به گوخوردن لباسشون روبرداشته بودم حاج قربان می گفت غلط کردم هرچی بگی انجامش می دم هرچی بخوای میدم مادر بزرگم گریه زاری می کرد وزار میزد به خانم داییم میگفت دیگه کنیزت میشم تورخدا نزاز دو تایی رفتیم بیرون ودرو فورا بستیم اونا التماس کنون ماندند خانم داییم گفت می خوای چیکار کنی گفتم تو به حقت رسیدی؟ گفت اره دیگه بسمه من گفتم ولی من هنوز نرسیدم یه روز که خیلی دلم میخواست اون به من راه نداد من مجرد چه گناهی داشتم ؟زن داییم گفت ول کن پدر جنده لاشی رو می کنی؟بیا من خودم باهاتم بااین حرف اون خوشحال شدم گفتم ولی میخوام زجرش بدم تادیگه از این غلطا نکنه گفتم من پولدار میشم توهم کنیز داری دیگه چی می خوای ؟درو باز کردم دوتایی گوشه ای کز کرده بودن باز افتادند به پام گفتم عقب وایسین اونا رفتند عقب گفتم دیوس چکت رو بنویس اونم دسپاچه چشم چشم میگفت گفتم می دونی که مادوتا شاهدیم تا فردا باید پول بشه وگرنه خودت می دونی اونم گفت چقدر؟ گفتم صد میلیون بسه اونم فوری نوشت گفتم فقط اینم به خاطر زنداییم. چک رو گرفتم گفتم بلند شو گم شو اونم با کیر اویزونش بلند شد لباسشو پوشید ورفت به مادربزرگ گفتم باتو چیکار کنم گفت هر کار ی می خوای بکن اصلا منو بکش خانم داییم گفت نه دیگه اون مال منه به من گفت تو می خواستی چیکار کنی؟گفتم نمی دونم هرچی شما بگید گفت کوسشو می خوای یا کونشو؟ گفتم کوسشو ببین عین دروازه شده کونش حال میده خانم داییم بهش گفت بلند شو اونم بلند شد گفت دولا شو اونم اطاعت کرد دستاشو گذاشت رو تخت وبحالت سگی خوابید خانم داییم تف انداخت سوراخ کونش به من گفت در بیار منم بدون خجالت کشیدم بیرون زنداییم گفت خاک توسرت کیر به این کلفتی رو ول کردی داری به حاج قربان میدی؟ تو این حرفا بودند که من تادسته کردم توکونش اونم دادش رفت هوا ولی جر نخورد معلوم بود قبلا کون داده تند تند بی خیال اون تلمبه می زدم وابمو ریختم تو کونش دراوردم بیرون زنداییم زد رو کونش گفت برو گم شو اون داشت کونشو می مالید و انگشت کرد ازحال رفت لباساشو انداختیم روش رفتیم بیرون طبقه پایین اونجا خانم دایییم یه بوس ابدار ازم کرد گفت مرسی تو وسیله شدی انتقاممو بگیرم گفتم قابل نداشت دیگه هیچ غلط نمی تونه بکنه زنداییم گفت ناقلا خوب چیزی داری وما بی خبریم گفتم قابل نداره گفت الان خسته ای باشه بهت زنگ میزنم وبه ترتیب به پول رسیدم به کون رسیدم وقول کس هم گرفتم.

Date: November 25, 2018

Leave a Reply

Your email address will not be published. Required fields are marked *