من هيچوقت عادت نداشتم باهمكلاسيهام خونه دانشجويي بگيرم. بلكه هميشه تنها يك خونه دربست اجاره ميكردم. سال سومي كه دانشگاه بودم خونه اي گرفتم كه هم بزرگ بود و هم ارزان. در ضمن گاراژي داشت كه از اون به عنوان مغازه تعمير كامپيوتر استفاده ميكردم. صاحبخانه من يك خانم تنها بود. با 2 تا پسر. يكي سال سوم راهنمايي بود و اسمش بیژن بود وديگري فقط 5 سال داشت و در طبقه بالا زندگي ميكردند. شوهر اين خانم به تازگي فوت كرده بود و او با ارثيه بسيار زيادي كه برايش مانده بود به راحتي زندگي ميكرد. بیژن از همانروزهاي اول حسابي با من دوست شده بود. طوريكه اكثرا خونه من بود و من بقدري به اواطمينان پيدا كرده بودم كه مغازه را گاهي اوقات بدست او مي سپردم تا اداره كند. يكروز كه باهم تو خونه مشغول فيلم سوپر نگاه كردن بوديم ناگهان ديدم دست بیژن به طرف كيرم رفت و با اون شروع به بازي كرد. با تعجب دست او را پس زدم و گفتم اينكارها چيه ميكني؟ گفت چي ميشه توهم مثل اين مرده از كون منو ميكردي؟. خيال كردم شوخي ميكنه. براي همين خنديدم و گفتم پس لخت كن تا منم بكنم تو كونت. بیژن سريعتر از اونچه فكرشو ميكردم شلوارشو كشيد پايين و كونشو به طرف من گرفت و گفتبيا بكن. دوزاريم افتاد كه آقاكونی تشريف دارند. راستش من از كردن كون پسرها متنفرم وخيلي از همجنس بازي بدم مياد. براي همين دعواش كردم و گفتمشلوارشو بپوشه. اونم ترسيد و بلندشد. شلوارشو پوشيد. منم فيلم سوپر رو خاموش كردم. ديده بودم بیژن بعضي اوقات باآدمهاي بزرگتراز خودش ميگرده اما فكر نميكردم اهل اينكارها باشه. ازاونروز من زياد به بیژن رونميدادم. اما نه اينكه اين مساله روي دوستي ما تاثير بگذاره. نه،فقط ديگر باهم فيلم سوپر نگاه نميكرديم يا حرفي درمورد دختربازيها نميزديم. يكروز من يكي از دوست دخترهام را آورده بودم و داشتم ميكردمش كه ناگهان ديدم بیژن وارد خونه شد وما را باهم ديد به اواشاره كردم بره واونم رفت. از دست خودم ناراحت شدم كه چرا كليد خونه رابهش دادم. اما بعد به خودم گفتم اشكال نداره بیژن واقعا قابل اعتماده. فرداي اونروز وقتي بیژن داخل خونه اومد جور عجيبي بود و اصلا مثل بقيه روزها نبود. ميدونستم امروز قراره اتفاقي بيفته، اما چه اتفاقي؟. بیژن به طرف كامپيوتررفت و يك cd داخل اون گذاشت. يك فيلم سوپر بود كه يك مرد با يك مرد ديگر مشغول حال كردن بودند. به اون گفتم زود فيلمو خاموش كن. اون جواب داد راستي چرا از من ميترسي؟. من گفتم من بهيچوجه ازتو نميترسم. گفت پس چرا منو نميكني؟. جواب دادماز كردن پسرها بدم مياد. بیژن گفت ببين بيا يك كاري بكنيم. تو لازم نيست منو بكني. فقط بذار من برات ساك بزنم. نميدوني چقدر هوس ساك زدن براي تو به سرم زده. تو بهترين دوست مني. خودت ميدوني كه من هيچ كس رو اندازه تو دوست ندارم. من با اينهمه آدمها سكس داشتم. اونوقت باتوكه اينقدر دوستت دارم….. بیژن بعد ازگفتن اين حرفها به گريه افتاد. من از همجنس بازي متنفربودم. خيلي متنفر. اما به خودم گفتم دلم نمياد دلشو بشكنم. يك ساك زدن چيزي نبودكه ازاون دريغ كنم. تازه خوشم هم ميومد. به آرامي كمربندمو درآوردم و شلوارمو كاملا در آوردم. كيرمو توي دستهاش گرفت وبوسيد و بعد شروع كرد به ساك زدن. بقدري حرفه اي ساك ميزد كه حد نداشت. خيلي خوشم اومد وروي صندلي نشستم و اون تا دلش ميخواست عقده هاش رو خالي كرد. حدود نيم ساعتي گذشت ومن آبم اومد واون تمامش رو خورد. از اونروز به بعد هروقت فيلم سوپر نگاه ميكرديم اون بلافاصله دستش سمت كيرم ميرفت وبعد هم برام ساك ميزد. اجازه ندادم رابطه ما بيشتر از اين بشه. گفتم كه از همجنس بازي بدم ميومد.اما اونطوري ساك ميزد كه وسوسه ميشدم. يكروز كه مثل هميشه داشتيم فيلم نگاه ميكرديم واونم ساك ميزد وقتي آبم اومد ازش به شوخي پرسيدمبیژن راستشو بگو. خيلي قشنگ ساك ميزني. ساك زدنو كي بهت يادداده؟. و اونم جواب دادمامانم. ماتم برد. فكركردم نكنه خوب نشنيدم وبراي همين دوباره ازش پرسيدمكي؟. و او باز گفتمامانم. باتعجب پرسيدم مامانت؟.چطور؟؟؟. بیژن گفتراستش دوماه بعداز فوت پدرم يكشب كه رو تختم خوابيده بودم ديدم انگار يكي داره با كيرم بازي ميكنه. ترسيدم واز خواب بلندشدم. ديدم مامانمه. مادرم وقتي ديد كه من بلند شدم انگشتشو رو بينيش گذاشت واشاره كرد ساكت باشم وحرفي نزنم. من كه ترسيده بودم هيچي نگفتم. واون شروع كرد با كيرمن بازي كردن وبعدهم برام ساك زد. اونوقت بلندشد و گفتبخواب روم. من هنوز ميترسيدم. ولي اون منو بلند كرد و روي خودش آورد. و با دستش كيرمو گذاشت توكسش وگفت بكن. من گفتمآخه مامان. واون گفتآخه نداره زودباش. منم شروع كردم به كردن واينقدر كردمش كه آبم اومد. از اونروز به بعد بامامانم خيلي سكس داريم. مادرم بود كه ساك زدنو يادم داد. چون وقتي فهميد منم مثل اون دوست دارم كرده بشم يك كير مصنوعي تهيه كرد وهميشه بعداز اينكه من ميكنمش اون منو ميكنه. البته مادرم نميدونه كه من به بقيه هم ميدم. ماتم برده بود ماجرايي كه شنيده بودم عجيبتر ازاون بود كه بخوام به خودم بيام. مادربیژن فوق العاده زيبا بودومعلوم بود درسني خيلي پايين مثلا 14 سال ازدواج كرده. چون الان بيشتراز31 يا 32 نداشت. اون يك خانم بيوه بود كه خيلي از مردهاي محل را حشري كرده بود. اما به هيچ كسي رونميداد و همه توي محل فكر ميكردند از اون خانم پاكتر پيدا نميشه. يادمه هربار بامنم صحبت ميكرد سرشو مينداخت پايين وحرف ميزد وهيچوقت توي چشمام نگاه نميكرد. به بیژن گفتم خوب بقيه اش؟ بیژن گفتبقيه نداره. ميدوني ديشب مادرم خواست با من حال كنه كه نذاشتم. راستش فكرميكنم يه جورايي جلوش كم ميارم. آخه اون خيلي حشريه وتا به من دست ميزنه من آبم مياد. اگرمنم مثل توبودم كه آبم دير ميومد خيلي عالي بود. چون اونو ميتونستم راحت تر ارضا كنم. فكري به سرم زد اما يك لحظه از بیژن ترسيدم. با وجود اين شهوت طوري به من فشارآوردكه نتونستم جلوش استقامت كنم. با صدايي لرزان به بیژن گفتمبیژن يك چيزي بهت بگم ناراحت نميشي؟. بیژن گفتميدوني كه من از دست تو هيچوقت ناراحت نميشم.گفتمآخه اين چيزي نيست كه ناراحت نشي گفتاشكال نداره بگو. با لحني كه خيلي سعي ميكردم بهش برنخوره وفكرنكنه آدمي هستم كه ازاين مسئله ميخوام سواستفاده كنم گفتمبیژن ميشه كاري كني من ومادرت با هم… حرفموخوردم. ادامه ندادم. يك لحظه ترسيدم وبه خودم اومدم. بیژن نگاهي عميق به من انداخت وگفتميدوني تو بهترين دوست مني. بااينكه ميدونم كارم اشتباهه اما چون تومثل برادرم هستی وبه نوعي جزو خانواده مابه حساب مياي پس اشكالي نداره. اما اينوبگم مطمئنم مادرم راضي نميشه. مابايد كاري كنيم كه اون غافلگير بشه. پرسيدمچطوري؟. اون جواب دادامشب ساعت 9 شب ميام دنبالت و اونجا بهت ميگم. شب شد ومن منتظر بیژن مونده بودم. بیژن كمي زودتر از ساعت 9 اومد وبه من گفتگوش كن. من تورو زير تختم قايم ميكنم وبعدميگم زودتر ميخوام بخوابم. مادرم چون ديشب نكردمش امشب خيلي حشريه و حتما مياد تا خوابم نبرده سراغم. وسط حال تو يكهو بلند شو وشروع كن به حال كردن. اميدوارم اينجوري راضي بشه به توهم بده. طوري كه كسي نفهميد بیژن منو برد داخل خونه ومن رفتم زير تختش. حدودا بعد از نيم ساعت كه شام خوردند بیژن به مامانش گفت ميخواد بخوابه و اومد تو اطاق وكاملا لخت شد و روي تخت خوابيد. به آهستگي ازمن پرسيدحاضري؟. منم گفتم آره. طولي نكشيد كه مادر بیژن اومد و با ديدن بیژن كه كاملا لخت شده بودگفتآخ پسركم انگار امروز خيلي دلت ميخواسته مادر زودتر بياد. بعد شروع كرد به لخت شدن. اززيرتخت جوري كه منو نبينه نگاهش ميكردم. بدنش سفيد وچاق بود. خيلي خوشگل بود. سينه هاش تكون ميخورد وسوراخ كونش كمي گشاد بودكه مشخص ميكردكير كاملا توش جا ميگيره. مادر بیژن جلوي تخت شروع كرد خودشو مالوندن وسينه هاش را با دستهاش فشار دادن وخودشو هي خم و راست ميكرد. بعدازمدتي روي تخت نشست وكسشو گذاشت روي انگشت پاي بیژن كاملا توي كسش رفت. اونوقت دستش رو به طرف كير بیژن دراز كرد و ديگه شروع كرد به ساك زدن. تحريك شده بودم. خيلي آهسته طوريكه مامانش منو نبينه از زير تخت اومدم بيرون وبعد لباسهام رو درآوردم وكاملا برهنه شدم. بیژن منو ديد و با دستش طوريكه مامانش نبينه به من اشاره كرد بيا و مامانش را بغل كرد وكس مامانش را گذاشت روی كيرش. اونوقت محكم مامانشو گرفت ونذاشت تكون بخوره. مادربیژن گفتچقدر امروز مهربون شدي عزيزم. آره بكن. بكن زودباش. به بالاي تخت رفتم. اونقدر تكون ميخوردند كه متوجه نشدند وكيرمو گذاشتم روي كون مامانش و فشاردادم.مادربیژن ترسيد وخودشو به زور آزاد كرد وبه من نگاه كرد. ترسيدم وچيزي نگفتم. روشو ازطرف من برگردوند وبه پسرش كه بيخيال داشت مارا نگاه ميكرد نگاهي انداخت وگفتپاشو. بیژن گفتبلند نميشم. چيه؟. مگرچي شده؟. مادربیژن گفتاين اينجا چيكار ميكنه؟ بیژن جواب دادميخواد بكندت. مگه كير نميخواستي؟. اينم كير.يك كير بزرگ داره كه ميتونه جرت بده. مادربیژن گفتيعني چي؟. درست حرف بزن. من گفتمعذر ميخوام ولي من و بیژن با هم اين تصميمو گرفتيم. مامانش گفتچي؟. چه تصميمي؟. بیژن جواب دادكه تو رو جرت بديم. مگه احتياج نداشتي يكي بكندت؟. خوب اينم همون يكي. ديگه حرفت چيه؟. بیژن بلندشد ومادرش راكه ساكت شده بود گرفت وخم كرد وبعد محكم با دستش روي كونش زد وگفتمگه كيرنميخواي؟ و باز هم با دستش روي كونش زد. مادربیژن چيزي نگفت. ولي نزديك بود گريه اش بگيره. بیژن به من اشاره كرد كه معطل نكن و زود بكن تو كونش. سريع به طرف كونش رفتم وكيرمو گذاشتم تو كونش. مادربیژن جیغی كشيدوكمي خودشو جلوكشيد ومن باز فشاردادم كه كيرم كاملا رفت توكونش. واضح بود كه مامانش چون خيلي وقت بود باكير يك بچه حال كرده بودحالا كه يك كيركلفت ميرفت توكونش داشت دردميكشيد. بیژن مامانش رابه صورت چهاردست وپا روي تخت گذاشت وبه من اشاره كرد كه ادامه بدم. منم به شدت كيرمو تو كونش عقب جلو ميكردم. مادربیژن جیغ میزد. اما معلوم بود ازاين وضع ناراضي نيست. بیژن همينجور كه مامانش براش ساك ميزد با دستش محكم روي كون وكمر مامانش ميزد و به من ميگفتجرش بده زودباش. چندوقته كه كير كلفت به خودش نديده. نشونش بده چه كيري داري زودباش. مادربیژن با ناله هاش حرف اونو تاييد ميكرد. بیژن كيرشو از دهن مامانش درآورد و به منم اشاره كرد بلندشم وبعد مامانش را برگردوند واز پشت خوابوند روتخت و گفتبكن توكسش. كيرمو تا بيخ كردم توكس مادربیژن كه از لذت با دندوناش بالش را داشت پاره ميكرد. بدجوري اونو ميكردم. بیژن سينه هاي مامانش را گرفته بود وبه شدت فشار ميداد. مادربیژن به پسرش اشاره كرد كه كيرشو بكنه لاي سينه هاي اون. بیژن هم به حرفش گوش كرد و لای سينه هاي مامانش گذاشت. بعد از مدتي مادر بیژن بلند شد و كيرمنو كرد تو دهنش و با زبونش اول سركيرم و بعد تمامش را ليس زد. اونوقت كيرمو فشارداد و ميك زد. با زبونش روي كلاهك كيرمو سريع زبون ميزد و هي اونو كاملا تو دهنش ميكرد. بیژن هم از عقب به كس مامانش گذاشته بود و همونجوري انگشتشو توي كونش كرده بود.بعد از مدتي آب بیژن اومد و اونو ريخت روي كمرمامانش وبعد به ما دو تا گفتمن ميرم بيرون تا شما راحت باشيد. من به پشت مامانش رفتم وكيرمو گذاشتم توي كونش. مامانش آهسته گفتخيلي كيرت كلفته. من گفتم باهمين كير پاره ات ميكنم. مامانش دوباره گفتازكونم دربيار. بكن توكسم. چند وقته كسم كيركلفت به خودش نديده. كيرمو درآوردم وگذاشتم توكسش. حدودا نزديك به 10 دقيقه فقط از كس كردمش. ازشدت شهوت آبم داشت ميومد. به مادر بیژن گفتمآبم داره مياد. كه اون گفتخيلي خوب بده بخورمش. ديگه تكونهام تند شده بود وهردومون شديدا عرق كرده بوديم. بعد ازچند دقيقه فهميدم ديگه آخرشه و داره مياد براي همين بلند شدم وكيرمو گذاشتم تودهن مادربیژن. با فشار زيادي آبم ريخت رو صورتش. مادر بیژن كيرمو تا آخر كرد تو دهنش و با ساك خوبي كه زد پایان آبمو خورد. بيحال كيرمو درآوردم و كنارش خوابيدم. بعد از چند دقيقه بیژن هم اومد و كنار ما دراز كشيد. مادربیژن با لبخند گفت ديديد حريف هردو تاتون شدم. ما خنديديم. بیژن گفت ببينيم چقدرطاقت مياري؟. مادر بیژن پرسيد طاقت؟ بیژن جواب دادآره چون ازاين به بعد هرشب اين بلا رو سرت مياريم. هرسه خنديديم. از اون شب به بعد هروقت دلم ميخواست كس بكنم ميرفتم طبقه بالا و مادر بیژن را ميكردم. گاهي اوقات هرسه ما باهم حال ميكرديم و اين راز بزرگ در سينه هاي ما حفظ ميشد. بخصوص كه مادر بیژن هردوي ما را مثل بچه هاي خودش دوست داشت ومن را هم پسرش ميدانستنوشته مهدی
0 views
Date: November 25, 2018