اصلا باورم نمی شد که اونو از دست داده باشم . وقتی که می مرد پنجاه سالش بود . پنج سال ازم بزرگتر بود . کارمند بانک بود و تازه باز نشسته شده بود . اصلا بیماری نداشت . یهو سکته کرد و مرد . من خونه دار بودم و در مدت بیست و هفت سالی که زنش بودم هفت تا بچه واسش آوردم . خیلی هم بچه دوست بود . چهار تا پسر و سه تا دختر ازش داشته همه شونم از دواج کردن و رفتن . چهار تای اولی پسر و بقیه هم دختر . به ترتیب اکبر و اصغر و ابراهیم و اسماعیل . اعظم و اکرم و اقدس . خدا بیامرزی که اسمش بود احد و منم در خدمت شما البته اگه مرد باشین که چه بهتر اشرف اسممه . بچه هفتمی رو که به دنیا آوردم مردم می گفت عجب با حالی شد . یکی دیگه دختر بیاری چهار چهار میشیم .-مرد مگه مسابقه فوتباله ؟؟ خب نشه .. دیگه خسته شده بودم . خودش از صبح می رفت بانک تا شب بر نمی گشت . وسط روز هم بر نمی گشت تا ناهارشو بخوره دوباره بره . مردم تو یکی از بانکهای نزدیک بازار تهران کار می کرد و فاصله اش تا خونه پنج دقیقه هم نمی شد . این اواخر که بچه ها همه رفته بودند و بعضی روزا تنها بودم بازم نمیومد . راستش من خیلی حشری بودم و مدام به پر و پاش می پیچیدم و اونم همش از خستگی می نالید .-زن از صبح تا حالا با کلی مشتری سر و کله زدم . خسته ام . حالشو ندارم -احد من این خارش کوسمو چیکار کنم . با همه اینا بازم تا اونجایی که توانی داشت بهم می رسید . بعد از بچه هفتم بود که دیگه سر لوله رو بستم و راحت شدم . اون آبو ول می کرد و منم جذبش می کردم . -اشرف جان خدا لجش نگیره ما سر لوله رو بستیم .-اولا ما نبستیم و من بستم . در ثانی اینم از اون حرفاست ها . هفت تا بچه کمته ؟؟ تازه تو اصلا بزرگ شدنشونو حس می کنی ؟؟ ولی خیلی حشری بودم . هر جا می رفتیم مهمونی و شبو می موندیم باید کنار احد می خوابیدم و اون یه ناخنکی بهم می زد . تازه یه خونه بزگ تر و ویلایی و تمیز گرفته بودیم . البته بازم به حساب کلنگی بود ولی محکم بود . یه کوچه ای بود که از این خونه ها زیاد داشت . دو تا در داشت که از به یه کوچه اصلی و یه کوچه فرعی باز می شد . نمی دونم چرا نمی تونستم مرگ اونو باور کنم . یه پنج سالی همدیگه رو می خواستیم . هرچی بود دیگه تموم شد . داشتم سر خاکش خودمو می کشتم . تازه می خواستم دلمو به این خوش کنم که حالا که باز نشسته شده و سر کار نمیره می تونه خونه ور دل من بشینه و صبح تا شب با هم سکس کنیم . بچه ها که همه سر و سامون گرفتن و ما هم زندگیمونو یه جوری با این حقوق پیش می بریم . یه مدت کوتاهی خوش بودیم و عمر خوشی ها هم مثل عمر آدم کوتاه بود و همه چی تموم شد . تازه داشتم مزه سکسو می گرفتم . دیگه از خستگی و این جور چیزا نمی گفت . انواع و اقسام قرصهای کیر دراز کن و کلفت کن می خرید و می خورد تا بتونه سکس با حال تری باهام داشته باشه . به کیرش اسپری بی حسی می زد تا آبش دیر تر بیاد . تازگیها هر وقت زود آبشو خالی می کرد یه ساعت طول می کشید تا کیرش به حالتی برسه که دوباره بتونه تو کس من فرو کنه . با همه اینا بازم قبولش داشتم . فکر کنم همین قرص و آت و آشغالا بود که اونو از پا انداخت وگرنه مرض دیگه ای نداشت . اهل سیگار و تریاک و مشروب هم نبود و وزن زیادی هم نداشت . به تعداد روزای هفته بچه داشتم و هر کدومشون هم همسر داشتند . قرار بر این شد که در طول هفته نوبتی شبی یکی یا یه زوج بیاد پیشم بمونه تا من تنها نباشم و فکر و خیال نکنم ..از این چند تا نوه ای که داشتم بیشترشون قنداقی بودند و یکی دو تاشون هم مهد کودکی . برام ماهواره یعنی همون دیش و رسیور ردیف کردند که حوصله ام سر نیاد . احد از این چیزا خوشش نمیومد . می گفت دختر داریم بده .. وقتی که همه شوهر کردند و رفتند تازگیها قصد داشت بذاره که هیچی رفت اون دنیا خیلی چیزای دیگه رو می بینه . این فیلمای ماهواره رو گاهی که تنها می دیدم و به جاهای حساس و سکسی و ماچ و بوسه اش می رسیدم فیل من یاد هندوستان می کرد . هوس شوهرمو می کردم . کاشکی زنده بود و من و اون لخت تو بغل هم حال می کردیم . ای جوونی کجایی که یادت بخیر . خودمو که تو آینه نگاه می کردم می دیدم هنوز جوونم و بر و رویی دارم . هنوز پیر نشدم . تازه می رفت کونم به اون بر جستگی که باب طبع احد بود برسه . هنوز پوستم اون تازگی رو داشت . چشای سبزم هنوز اون خوشگلی سابقو داشتند . یکی دو چین کنار چونه هام دیده می شد ولی می تونستم اونا رو یه جوری بر طرف کنم . دلم نمی خواست حس پیری کنم . هرچند عکسمو که با عکس جوونیهام مقایسه می کردم می دیدم که اون طراوت و نشاط روزای اول جوونی چیز دیگه ای بود . با این حال تو میانسالی هم می شد از زندگی لذت برد . دوستم ماه منیر همون اول ازدواجش که یه دختر کوچولو داشت بیوه شد . شوهرشو از دست داد . ولی اون از اون خیاطهای ماهر بود و زندگیشو این جوری پیش می برد . از طرفی خیلی اهل حال بود و یا دوست پسر می گرفت و یا این که صیغه این و اون می شد . دخترش حالا بزرگ شدو واسه خودش خانوم دکتر شده . هم سن منه این ماه منیر .همکلاسم بودیم ..خیلی وقت بود که بهش سر نمی زدم .سر خاک احد اومده بود . نمی دونم حالا چیکار می کنه .. خیاطی که دیگه نمی کنه .. ولی نیاز های دیگه اشو چه جوری رفع می کنه اینو دیگه نمی دونم . یکی از این بعد از ظهرایی که تنها بودم رفتم پیشش .. هنوز چند دقیقه نشد که ازش پرسیدم ببینم دیگه حتما از دوست پسر گرفتن و صیغه شدن خسته شدی . -از صیغه شدن آره ولی از دوست پسر گرفتن نه . -ببینم هنوز حالشو داری که سکس کنی ؟؟ -اوخ اگه بدونی که هرچی سنم بالاتر میره بیشتر حال می کنم . یعنی با دوست پسریا پسرا که سکس می کنم لذت می برم و حس جوونی می کنم وقتی حس جوونی می کنم بیشتر مایل میشم که سکس داشته باشم . اینا مکمل همند . ببینم چی شده که این سوالا رو می کنی ؟؟ تو که قبلا از این حرفا فراری بودی ؟؟ چیه ناقلا هنوز چهلم شوهرت نشده ؟؟ -نه فقط می خواستم بدونم .- این نیاز هر انسانیه .گناه که نیست . تو اگه پنجاه سال هم خانم یکی باشی وقتی که طرف مرد عقد باطله . اون پیوند قلبی و عاطفی و این چیزایی که میگی مال این دنیاست . مثلا میخوای وفادار بمونی که چی بشه ؟؟ کی واست کف می زنه ؟؟ چهار روز دیگه خودتم حال نکرده میری . درهر حال اگه یه وقتی مشورتی خواستی من هستم . درسته که هم سنیم ولی تو این راهها چهار تا پیرهن بیشتر از تو پاره کردم .. ادامه داردنوشته اشرف
0 views
Date: November 25, 2018